برای مـ صاد
از دور در مدارِ نظر شکل مبهمیست
نزدیکتر نشانهی خونینِ ماتمیست
نیما
در کلمه چیزیست که در هوا نمیشود جست، شکلِ مبهمیست که میلرزد و نمیایستد، که اگر بایستد خبر از ساعتها نشاندنِ ذهن میدهد، به امید دقیقهای که فرو نمانده باشد، و آنجا شعر است. فعل موسیقی را سمت میدهد، دکمه که بسته شود شکل کامل میشود و بیفعل مثل جلال، لباس عبای گشادیست که تن هر چیزی میرود. البته میشود فعل نداشت و از متنی یکتکه حجابی گرد خود تنید، تا نزدیک نشوند. مهملات میگویم.
دیروز رفته بودم کتابخانه و مثل همیشه تا چای و حوصله دم بیاید، حافظبازیِ مسعود فرزاد را آوردم. ورقی که آمد غریب بود: هر دو کلمه، آنقدر جا پایشان سفت بود که میلرزیدم. دقایقی که گذشت، دیدم شعر کنار رفته و بیرنگِ عجیبی بر کاغذ افتاده است، و عجبا، نه بر آب. «رقیب» را از دهخدا دیدم و رنگهای تازه دوید. دیگر دم شده و عرق انداخته بود، دکمههای پیراهنم را باز کردم. خوبیِ کتابخانهها، یکی هم این است که کتابهای غریبه کنارِ هم مینشینند. کتابی بود، همه در نقدِ کار فرزاد. وقتی گشودم، دیدم گلستان راست میگوید که «اما چه روزگارِ پرت و کوچک و تنگی بود آن سالها که هی دمادم، گر و گر مزخرفات میدیدیم، مزخرفات میخواندیم، مزخرفات در گوشمان صدا میکرد» و میدیدم که نه حافظ و نه شعر، که عبای بلندِ یکتکهی استادی و جلالتمابی مسئله است و محلِ نزاع. کتابِ منازعات را بستم و رفتم سراغِ کتابِ بلندِ شعری که فرزاد نوشته بود، سفیدِ سفید.
حدسم رفت که فهمیده وصی اصلن چیز بیخودیست. یعنی همیشه خودش چیزی نیست، یا مثل معین نمیشود که بتواند. مرده باشی، یکی نشسته باشد ورقهای تو را زیر و رو کند، هر چه یاد-داشت گذاشته باشی که شبی باز وقتش دست بدهد و امیری کنی و کلمات را بچرخانی تا آن طرفِ لرزانش بنشیند؛ حالا کسی نشسته انگار منتظر که تو شعر بنویسی! نمیشود، نه مزهی کلمات را میداند و نه حافظهی تو را در یاد-داشتِ طعمِ وقتهایی که نمیگذرند، و بدتر نه لمِ کارِ تو دستش، عمرن که باشد. خسته میشود، میان کاغذها دراز میکشد و ملافهای و خواب.
ناامیدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر