دیروقت،
خیلی دیر، شاید روزها بود اینوقت شب خانه بودم، حالا دیروقت شب ایستاده بودم به
تماشای آبِ در دَوَران و گربهی سیاهِ یکچشم روی دیوار لم داده بود. نمیخواستم
کاری بکنم، میخواستم بروم خانه و بخوابم. شبهاست، شبهای زیادی که خوابم بهم
ریخته، یکی دو ساعت بهسختی میخوابم و بعد بیداریِ ممتد. بیداریِ تا صبح و بعد
سوزش چشم و بیحوصله میزنم بیرون تا برسم به ساختمان خالی و اتاق خالی و میز خالی
و حیاط پشتیِ خالی و پرده را بالا میکشم. چند دقیقهی دیگر راه میافتم سمت
ایستگاه تاکسیها. لابد ساکت و کمحوصله. بعد ادامهی کتاب دیروز را دست میگیرم
در اتاقِ خالیِ یک ساختمان بزرگ خالی. یکی دو مقالهی آخر یادداشتهای انتقادیِ
بودلر.
در
همین بیداریها دیدم دیگر نمیخواهم اینجا بنویسم. تمام. این هم یک تصمیم بود کنار
تصمیمهای دیگری که نمیتوانستم بگیرم. انگار نخواهم پشتِ یک جملهی بلند نقطه
بگذارم، به هر تقلایی. دیدم خواستهام نقطه بگذارم و بروم سر پارگراف بعدی اصلن،
جمله که هیچ، این پاراگراف حوصلهام را سر برده، کش ندهم بهتر است.
آدمهایی
اینجا زندهتر بودند تا واقعیت. آدمهای در خلوت، آدمهای خلوتگزیده و دور. از
همه دورترم حالا. شاید از بیحوصلگی بروم روزی جای دیگری بنویسم. شاید نه، شاید به
همین ننوشتن ادامه بدهم. اقل کمش اینکه خیالم راحت است.
تق
و
تمام
۲ نظر:
از دور میامدم میخواندمت اینجا.... تق
حیف!
ارسال یک نظر