۱۴۰۳۰۵۲۶

تلاقیِ ناگهانی با پرونده‌ی کهنه

 

تلاقیِ ناگهانی با پرونده‌ی کهنه

 آولین   -  ابوالحسن نجفی

 

 

 

 

 

کنار آن تکه‌ی درجه‌یکِ یادداشتِ ریموند چندلر در باب دو جور شعر به ترجمه‌ی بیژن الهی، اولش به حیث فارسیِ درست و پاکیزه‌ی ابوالحسن نجفی این تکه‌ها از مؤخره‌ای از کلود آولین را با صدای نویسنده‌ی معرکه‌ای در سرم مرور می‌کردم، بعدها ولی از عطری که داشت و خبری که از نسبتِ نویسنده با کار نویسندگی می‌داد؛ و مقصودم اینجا واضحاً رمان‌نویس است.

شاعر برقی از آگاهیِ مبهمی را شکارِ به‌چشم می‌کند، به‌آنی چشم می‌بندد تا فریمِ ثابتی از این برق شاخه‌شاخه در آسمان تاریک را پیش خاطرش نگه داشته باشد، مزه کند، و با صرف کمترین لغتی در حد ترسیم روابطی لغزنده و فرّار ـــ‌به مدد اشاره به سنت شعریِ پیش از خود یا اعلانِ جدایی‌اش از آن‌ـــ شعری بنویسد و بعدها با خواندن چندباره مطمئن شود نکته‌ای یا دقیقه‌ای نیست که از آن آگاهیِ مبهم به این هندسه‌ی لغوی نتابیده باشد. رمان‌نویس ولی چه می‌کند؟ یعنی نسبتش با آگاهی و کلمات و واقعیت و تاریخ شخصی چطور چیزی‌ست؟

امسال بود که دنبالش گشتم ببینم این سطرها را از کجا می‌خوانده پیرمرد، کورمال کورمال رفتم به‌حدس و خاطره تا رسیدم به دفتر پنجمِ جنگِ اصفهان به تاریخ تابستان ۱۳۴۶. پنجاه و هفت سال پیش.

همه‌ی این سال‌ها اینطور خاطرم مانده بود که رمان‌نویس از آنجا که مدام برمی‌گردد داستانش را و حفره‌ها و تضادهای روایتش را «تصحیح» می‌کند، و آ ن را به کمال نزدیک می‌دارد، خیال می‌کند ـــ‌به غلط‌ـــ که در زندگیِ واقعش خودشناسیِ بهتری دارد؛ یا روی دیگر سکه اینکه: گمان می‌کند می‌توان برگشت و لغزش‌ها را ویراست، دیالوگ‌هایی را از ذهن و دهان شخصیت‌هایی پاک کرد انگار که به زبان نیامده باشد، حادثه‌ای را تغییر داد و قدمی عقب رفت و به حاصل پاکیزه‌ی کار نگاه کرد. و خُب انگار چنین نبوده، یا دقیقاً چنین نیست.

این نقل‌های بازمانده در حافظه که انگار خیلی هم دقیق و تمیز به یاد مانده‌اند و نیازی نیست برگردیم ببینیم هربار اصل متن چه بوده، این دریادمانده‌های مرورکردنی که در گاه و جاهای ناهمسانی به کارِ شناخت و صیقل آگاهیِ درونی می‌آیند، این سطرهایی که در سفری عمری با آدم می‌آیند، اینها خودشان حکمِ همان پرونده‌های کهنه را ندارند؟ راه درست بازشناسیِ زندگی و کار از «تلاقیِ ناگهانی با پرونده‌های کهنه» نمی‌گذرد؟

ـــ‌م. روانبد

۲۴ مرداد ۱۴۰۳

ــــــــــــــــ



از مؤخره بر:      مستر فارینگتون و مسیو بلان

کلود آولین

فارسیِ ابوالحسن نجفی

 

 

هر نویسنده‌ای روی تخته‌ی قفسه یا گنجه‌ی اطاق کارش یک دسته پرونده‌ی راکد دارد. بعضی از زمان جوانیِ اوست. محتویِ طرح‌هائی برای شعر یا رمان. لای آنها را هیچوقت باز نمی‌کند، اغلبشان را فراموش کرده است. پس چرا آنها را نگه داشته است؟ چرا صندوقچه‌ی نامه‌هائی را که نویسندگانشان در زندگی ماجرائی ندارند نگه می‌داریم، یا بسته‌ی عکسهائی را که دیگر نمی‌توانیم نام صاحبانشان را به یاد بیاوریم، نیز سنگ‌ها، گلهای خشکیده، ریزه‌هائی از هرچیز را که دیگر نامفهوم شده‌اند؟ چنانست که گوئی گواهینامه‌های ناکامی و مدارک شکست خود را بر دیوار آویخته‌ایم.

 

[...]

 

 

دو نوع رمان‌نویس هست: دسته‌ی اول با دقتی بی‌اندازه شالوده‌ی کار خود را می‌ریزند و پیچ‌وخم‌ حوادث را پیشاپیش ترتیب می‌دهند و وقایع فرعی را مشخص می‌کنند و فصل‌های مختلف کتاب را منظم می‌سازند. کار بزرگ آنان همین است، همین معماریِ دقیق؛ پس از آن، بنابر قول معروف یکی از آنان، «فقط نوشتن می‌ماند». دسته‌ی دوم در نقطه‌ی مقابل این گروه قرار دارند. تا قلم به دست نگرفته‌اند فقط قصّه‌ای دارند که در چند کلمه می‌گنجد. می‌دانند که از کجا شروع کنند و به کجا برسند، و فقط بلندترین قلل این منظره‌ی نا پایدار و نا استوار را تمیز می‌دهند. برای آنها همه چیز با نوشتن آغاز می‌شود. فقط هنگام نوشتن است که صحنه‌ها از ذهنشان بیرون می‌جهند، شخصیت‌های فرعی انگیخته می‌شوند، مکالمات به وجود می‌آیند. این آفرینش پیاپی که با تضییقات ازپیش‌اندیشیده (شمار فصل‌ها، تعداد صفحه‌ها) به خوبی سازش می‌کند نخست باید اساسی‌ترین نیاز این دسته از نویسندگان را برآورد، یعنی کنجکاوی و علاقه‌ی آنها را به وقایع پیش‌بینی‌نشده. من اغلب سخن عالیِ ژیردو را نقل کرده‌ام که مشخص این گروه است: «اینان نخستین خواننده‌ی آثار خویشند.»

نویسنده یا هنرمند گمان می‌برد که توانائیِ خودشناسی‌اش بیش از دیگران است. هنگامی که اشتباهات خود را اصلاح می‌کنند ـــ‌مرادم اشتباهات اساسی است، مثلاً اینکه خود را در زمره‌ی نویسندگان گروه نخست بپندارد و حال آنکه به دسته‌ی دوم تعلق دارد‌ـــ در پیِ آن نیست که اینها را موضوع تفکر قرار دهد: تنها نتیجه‌ی کار برایش مهم است، آفریننده منتقد نیست. احتیاج به گذشت زمان و تلاقیِ ناگهانی با پرونده‌ای کهنه هست تا نویسنده با خود روبه‌رو شود.

[...]


۱۴۰۳۰۴۲۴

«دو طوطی» و یک نامه از ابراهیم گلستان


«دو طوطی» و یک نامه از ابراهیم گلستان

 

«برای مرگ، برای آبسورد و بی‌معنی‌بودن زندگی، برای آوارگی، برای سر به موجِ باد»

 

 

«دو طوطی» را من دیر دیدم. وقتی هم که دیدم نخواندم. گلستان تازه مُرده بود و روزها از پیِ این متن به آن یکی سر کشیده بودم و این همه محضِ عکس برداشتن و ظاهر کردنِ تصوری که از او داشتم، با اینکه بر خورده بودم به چیزهایی که توضیحش سخت می‌نمود چون متناقض می‌نمود و چون دو هزار و اندی سال است «عدم‌تناقض» نقطه عزیمت معرفت قلم داده می‌شود ــ‌شناختن دیگری یا شناختن خود. این شماره از دفترهای زمانه را که دیدم لاغر و روی‌جلدش با ماشین‌تحریر زده شده است کنجکاو شدم ورقی بزنم، در ورق زدن چشمم به حروف‌چینیِ زمخت و زشت مجله افتاد که «این چه وضعش است؟!» و فهمیدم ربط به «آبان ۱۳۵۷» دارد که در اولین صفحه آمده و جز فهرست تنها اطلاع ما از زمانه‌ی مجله است. صفحه‌ی اول داستان را در همان خواندن اول دیدم به به! چه نواخت فارسیِ درستِ ماهرانه‌ای و چه فشردگیِ بجایی در تدوین ــ‌یعنی بازشناختن نقطه‌ی آخر جملات به منزله‌ی لحظه‌ی برش و نقطه‌ی آخر هر پارگراف به منزله‌ی پرش از صحنه‌ای به صحنه‌ی دیگر.

گذشت تا یک‌وقتی همین دو ماه پیش که نامه‌ای از گلستان به صادق چوبک از آرشیو بیرون آمد و آن را نصف‌شبی در تاریکی و سکوت خواندم، نامه برای کسی که کارهای گلستان را پی گرفته باشد و طرحی از آنها در خاطر داشته باشد مثل اپی‌فنی بود. تاریخ میلادیِ نامه را در حساب آوردم دیدم می‌شود نهم آذرماه ۱۳۴۶ و فروغ ۲۴بهمن سال قبلش از دنیا رفته است. فکرِ این نبودم که اگر نُه ماه بعد از رفتنِ فروغ حالِ او این است در این نُه ماه چه بوده است؟ فردا هم به رفیقی که همین مضمون را در گفت‌وگوی تلفنی بر زبان آورد گفتم اصل کار این است که در نورِ این نامه می‌شود نوشتن‌ها و کنش‌های بعدیِ گلستان را روشن‌تر دید بیشتر از آنکه به کار سرک کشیدن به احوال قبل‌ترش بیاید.

روزهای درهمی بود. دیگر به نامه نگاهی هم نکردم تا همین دیروز پریروز جایی حرف از همه‌جا بود و از اتفاق حرف گلستان در بین آمد و دو عزیز از یادهای دهه چهل و پنجاه می‌گفتند و آن داستان که کِی خوانده‌اند و فلان کتاب را کجا در دست گرفته‌اند، این شماره مجله چی شد که اینطور شد و بیشتر یاد گلستان بود وقتی حرف داستان بود و تاریخ و بعضی جزییات که در هربار واگفتن، از خیانت حافظه یا ذهن لاابالی، جور دیگری می‌شود مثل خاطره‌ی آتش گرفتن کتابخانه‌ای در خاطره‌ای که دوست مشترکشان تازگی گفته بود. ولی بیشتر حرف گلستان بود. در آمدم که دو‌‌ـ‌‌سه نامه‌ی گلستان را لابد دیده‌اید که تازگی‌ها از آرشیو بیرون آمده، و نزدیک یا تأیید این حدس و حرف شماست که از سال ۴۶ گلستان... دیدم گفتند نه! کدام نامه؟ گوشی را از میز عسلیِ کنار دستم برداشتم، پشت پنجره روز تمام بود، و این دومین بار بود که نامه را از سر می‌گرفتم به خواندن. دو صفحه‌ی اول را یک‌نفس خواندم و در سکوت حیرتی بود نادانسته، گرچه دیر دانستم از یکسو چراست. در ساعات باقیِ شب مدام یاد این نامه می‌آمد و دفترهای زمانه را هم که در دیدرسِ من بود بلند شدم آوردم آغاز داستان را مجدد خواندم که همانجا فهمیدم چه خبطی پسر! چرا نخواندم؟

کتاب امانت دادن خطرات بسیار دارد و عادت جانکاهی‌ست که چه بهتر که زودتر از سر آدم بیفتد، پیش از آنکه بفهمد بعضی کتاب‌ها شاید عینش را باز بشود از کتابفروشی خرید ولی هیچی آن نسخه‌ی خودت نمی‌شود که با مداد دور بعضی کلمات خط گرفته‌ای، حاشیه‌اش چیزی نوشته‌ای، گفت‌وگویی در سکوت و گاهی با هزار سال فاصله میان تو و شاعر بیتکی چند بازمانده و پراکنده. بله، ولی لذتی هم هست که بیشتری از آن بی‌خبرند. گزیده و برای حرف‌هایی که بینتان هست، برای رد و بدل کردن حرف‌هایی در روزهای بعد، کتابی از کتابخانه‌های شخصیِ هم به امانت برداشتن و برگرداندن و باز مجله‌ای یا کتابی دیگر، بهانه‌ی دیداری نزدیک و حرف‌هایی تلفنی. اول‌بار دوره‌ی صحافی‌شده‌ی جلدچرمیِ داغکوبیده‌ی اندیشه و هنر را به امانت برداشتم و چندماهی مهمان کتابخانه‌ی درشیشه‌ای بود. آن روز هم دو کتاب لاغرمیان شعر را بازپس برده بودم، همراه مجله‌ای تازه به رسم احترام که یعنی چیزکی در آن نوشته‌ام آوردم ببینید و وقتِ چشم تلف کنید ــ‌چنان که پیرمردِ رفته‌ای محضِ ادب می‌گفت‌ــ و به‌وس خواندن «دو طوطی» با خودم این دفترهای زمانه را آوردم و البته شماره‌ای از انتقاد کتاب سال ۱۳۳۴ که هدیه‌ام بود و کتاب تازه‌ی علیمراد فدایی نیا.

داستان دو طوطی را از روی دفترهای زمانه تا توانستم دقیق و بی‌افتادگی با دو تصرّف در رسم‌الخط (یکی جدا نوشتن «می»ها و یکی «ی» اضافه جای همزه) حروف‌نگاری کردم. از متن نامه نیز جز یک کلمه به باقی مطمئنم، کوشیدم به دقت و با همان تصرّف جزئی در رسم‌الخط ترجیحیِ گلستان تنظیم کنم بیندازم ضمیمه‌ی این داستان که کمتر دیده یا خوانده شده است.

شاید از اثر خواندن داستان پس از نامه باشد که ردّی از «نمی‌خواهم بودن و ماندن من، بودن و ماندنِ زشت و خرابی باشد زیرا من قالب او هستم» در داستان «دو طوطی» می‌بینم. پرده‌ی کار را بالا می‌گیرم و می‌گویم در تمام آن تناقض‌ها که ذکرش رفت ردّی می‌بینم از «من هرگز برای مرگ، برای آبسورد و بی‌معنی بودن زندگی، برای آوارگی، برای سر به موج باد سپردن و با آن رفتن تمایلی یا تفاهمی نداشته‌ام و حالا دارم» و برای فهمِ آن تناقض‌ها. سال‌ها گذشت و دیدنِ دقیق آدم‌هایی از نزدیک فهماندم که تناقض اگر در منطق ارسطویی باید به‌ أی نحو کان بیرون گذاشته شود در شناخت آدم‌ها و زمانه از امّهات است گاهی. و اصلاً تناقض نیست اگر اینطور ببینیم که از پس آن زندگی‌ها و جد و جهدهای شخصی و سیاسی و ادبی و سینمایی و هنری و خلاصه دیدن و فهمیدن و کوشیدن‌های پرتپش می‌رسد آنجا که می‌نویسد: «نمی‌دانم خلاصه هیچ‌چیز از چیزهای این دنیا نیست که مرا گیرا باشد. و آن دنیا هم که نیست. و من دیگر تحمل شمع و ستون بودن زیر بنای دیگران را هم ندارم. ندارم، چه کنم؟ نه می‌خواهم مصرف‌کننده باشم و نه می‌خواهم تولیدکننده باشم و نه می‌خواهم اینجا باشم و اگر اینجا هستم برای این است که نمی‌خواهم آنجا باشم.»

 

این حرف آخری خیلی پهنا برمی‌دارد و هیچ نباید به جغرافیای صرف بازبرد داد بلکه منزلی‌ست از منازل عُمر که بیتوته در آن گاهی به «باقیِ عُمر» می‌کشد:

نمی‌خواهم اینجا باشم  و اگر اینجا هستم برای این است که نمی‌خواهم آنجا باشم...

 

ـــ‌ مانا روانبد

۲۴ تیرماه ۱۴۰۳

 

 

فایل پی دی اف «دو طوطی و یک نامه» 

از ابراهیم گلستان را 

از اینجا بردارید

 


۱۴۰۲۱۰۳۰

شاهرخ مسکوب، اولین گفت‌وگو و وقایع‌نگاریِ آن

 

شاهرخ مسکوب، اولین گفت‌وگو و وقایع‌نگاریِ آن

آخر این ادبیات فارسی مفهوم و معنایی دارد.»)

  

این یادداشت را به همراه متن مصاحبه‌های شاهرخ مسکوب و مجتبی مینوی و یادداشت‌های مهرداد رهسپار و شاهرخ مسکوب و محمدعلی اسلامیِ ندوشن در کتاب امروز، می‌توانید در یک فایل پی‌دی‌اف از اینجا بردارید.

 

 

 

۱

پاییز ۱۳۵۱، کتاب امروز در شماره‌ی چهارم نخستین گفت‌وگوی شاهرخ مسکوب را منتشر کرد، گفت‌وگویی طولانی با حضور ابوالحسن نجفی، داریوش شایگان، ناصر پاکدامن، امیرحسین جهانبگلو، محمدرضا شفیعی کدکنی، نجف دریابندری، و یکی دیگر که در عکس ناپیداست و نامش در میان پرسندگان نیست. تا آن روز مسکوب مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش، در مرگ و رستاخیز را منتشر کرده است، و از ترجمه‌ها هم خوشه‌های خشم و آنتیگن و ادیپ شهریار. کاش نگاتیو یا اصل عکسی که از این مصاحبه در مجله منتشر شده روزی پیدا شود، نیم‌رخ ابوالحسن نجفی پیپ به دست، دریابندریِ ایستاده دست به کمر، شایگان دستی زیر چانه و مسکوب در حال حرف زدن.

اولین پرسش‌ها به مسئله‌ی مرگ ربط دارد و امیرحسین که پرسنده است سال‌ها بعد می‌شود شخصیت یکی از جستارهای مرگ‌نگاریِ مسکوب که به فرمی شبیه یادداشت‌های روزانه در از سوگ و عشق یاران می‌توانید بخوانید و غریب است. پاکدامن پرسنده‌ی دیگر است که بعدتر قضاوت‌های گاه‌وبیگاه مسکوب در روزها در راه او را بی‌نصیب نمی‌گذارد.

دلیلی که مسکوب برای توجه به شاهنامه می‌آورد شاید از جالب‌ترین چیزهای این مصاحبه باشد. می‌پرسند چه شد سراغ شاهنامه رفتی؟ می‌گوید:

خیال می‌کنم ما در دوره‌ای هستیم که مطلقاً دوره‌ی حماسی نیست. در این دوره‌ای که ما زندگی می‌کنیم معمولاً آدمیزاد اراده‌ی خودش را نمی‌تواند عملی بکند، کسانی که به زندگی فکر می‌کنند معمولاً برخلاف فکرشان عمل می‌کنند و زندگی‌ای که دارند زندگیِ دلخواه نیست. اما شاهنامه درباره‌ی آدم‌هایی صحبت می‌کند که زندگیِ دلخواه دارند، به این معنی که وقتی عمل می‌کنند مطابق فکر و خواست‌شان است: فکرشان واقعیت پیدا می‌کند یا به قول مرحوم فروزانفر «هستی‌پذیر» می‌شود.

تلقیِ مطلقاً ایدئولوژیک و چپ و حتی شاید بشود گفت پرتِ مهرداد بهار عجیب است با آن همه دانشی که دارد، تا حدّی که می‌گوید:

من فکر می‌کنم همان‌طور که روابط اجتماعیِ کهنه می‌تواند تغییر بکند، روبناهای مربوط به آن روابط اجتماعیِ کهنه هم محققاً می‌تواند تغییر بکند و چیزهای دیگری جایش را بگیرد [...] حالا وقتی موشک‌ها را از زمین به هوا می‌فرستند و ویتنام را با هواپیماهای ب ۵۲ بمباران می‌کنند، آیا امکان این هست که باز هم مردم شاهنامه بخوانند؟

و اینجاست که پاسخ مسکوب خبر از آگاهیِ تاریخی و دانش و شعور خودآیین می‌دهد: «در این کتاب [شاهنامه] امری هست که از نظر خود من فکر اصلیِ‌ کتاب [سوگ سیاوش] است: کسی می‌تواند زندگی کند که بتواند بمیرد. و این هم به سیاوش مربوط است و هم به آدم امروز.» پاسخ بهار به این حرف را هم می‌توانید بخوانید که معتقد است تا وقتی اسطوره با زندگیِ توده عجین است، یعنی «از زمان فردوسی تا شاید بیست‌ــ‌سی سال پیش و شاید این زمان» نیازی به واکاویِ فلسفی اصلاً مطرح نمی‌شده است چون با آن زندگی می‌کرده‌اند و «در این مدت دراز هیچ‌کسی در این مملکت نیامده است بنشیند یک تحلیل فلسفی از اسطوره‌ی سیاوش بکند. امروز اساطیر شاهنامه عمرش به سر آمده چون شرایط زندگیِ ما تفاوت کرده و برعکس الان زمانی فرا رسیده که اساطیر ما از میان توده‌ی مردم خارج شده و جنبه‌ی فکری و فلسفی پیدا کرده است.»، و باز پاسخ مسکوب به حرف او در صفحه‌ی بعدش.

بحث چیستیِ «جستار» و «جستارنویسی» هم شاید این اولین جاهایی‌ست که در فارسی طرح می‌شود، و مسکوب آن را چیزی جدای تحقیق بخصوص تحقیقات علامه‌ای‌ می‌داند. شاید همین تازگیِ فُرم و گذشتن از تحقیقات عالمانه‌ی آکادمیک است که شفیعی را وامی‌دارد بگوید «بدون تردید کار شما در ادبیات فارسی اولین کاری‌ است که در زمینه‌ی خودش شده.» پرسش شفیعی یک بخش به‌دردنخور دارد که می‌پرسد از که تأثیر گرفته‌ای (اساساً حضرت آقای شفیعی جز خودشان بقیه را متأثر از تحقیقات غربی می‌دانند) ولی یک بخش بسیار جالب توجهی دارد که می‌پرسد «اگر دیگرانی بخواهند دراین وادیِ ادب ما از حوزه‌ی علّامگی بیرون بیایند و کارهای خلّاقی در این زمینه بکنند، چه کارهایی را شما پیشنهاد می‌کنید؟ و چه حوزه‌هایی در ادب ما کشف‌ناشده است که می‌شود با دید تازه‌ای آنها را از نو بازخوانی کرد؟» پاسخ مسکوب ارزشی تاریخ‌نگارانه دارد:

به نظر من همه‌ی بزرگان ادب فارسی ناشناخته مانده‌اند. مثلاً آن استمرار و مداومتی که در فکر ایرانی هست ــــ‌اگر فرض کنیم که استمرار و مداومتی در فکر ایرانی باشد، که البته یک فرض قبلی است‌ــــ خود این چیست؟ چه چیزی عطار را به مولوی و به سهروردی و احتمالاً ــــ‌احتمالاً نه، قطعاً‌ـــ به فردوسی می‌پیوندد، و همه‌ی اینها را به آدم‌های متأخرتر، به حافظ و روزبهان بقلی، می‌پیوندد؟ آن هسته‌ی اصلی که اینها به آن پرداخته‌اند و به آن مشهور بوده‌اند و اشتغال فکرشان بوده، آن چیست؟

اما زبان و فرم. آخر مصاحبه و بحث‌های دامنه‌دار بعدی متوجه چیزی‌ست که حالا بعد از نیم‌قرن برای ما هم اهمیتی علیحده دارد: زبان و فرم نوشتن. مسکوب موافق زبان روان و دریافت سهل نیست، و «از نثر و شعر روان» در خودش «اساساً یک نوع بیزاری» حس می‌کند، و حتی حالتی از «انحطاط» در آن می‌بیند، برای همین می‌گوید که «در بند زیبایی»ِ متنش نبوده است خاصّه «اگر زیبایی را آسانی و روانی» بدانیم. تأکیدی که اینجا دارد روی این است که «فکر به کوتاه‌ترین نوعی گفته بشود» که اگر دراین ایجاز «مشکل شد» چه باک.

مهرداد بهار هم (جدای از بحثی که راجع به «روان» و «فره» و «خویشکاری» طرح می‌کند و عالمانه است) به درستی نقدی که به زبان و ساختار سوگ سیاوش مسکوب دارد این است که «خواسته‌اید هرچه می‌دانید در این کتاب وارد کنید، نتیجتاً کتاب بسیار پرمطلبی شده و گاه ارتباط مطالب با یکدیگر از دست می‌رود.» امیرحسین جهانبگلو هم با او موافق است اما ناصر پاکدامن این را ربط می‌دهد به فُرم جستار که «ناچار همیشه یک شکل شخصی و ادبی به خود می‌گیرد.» اما حرف مسکوب، صدق و تطابقش با کتاب یک‌طرف، خودش اهمیتی دارد حداقل در حد تمنّایی حین نوشتن:

در ذهن من این نوع مسائل هیچ به‌صورت یک و دو و سه و چهار نیست. همه‌ی این مسائل در هم متداخل است و قصد من این بوده است که خواننده در مرکز دایره‌ای باشد، دورش هم یک هاله باشد... در ذهن خود من کتاب مرکزی است مثل گل آبو (lotus): به اصطلاح همه‌اش دور می‌زند تا می‌رسد به محیط دایره، وقتی می‌خواهد از دست برود برمی‌گردد دوباره به مرکز... ابهامی که در کتاب دیده می‌شود موقع نوشتن دانسته و آگاهانه بوده است: آگاهانه دلم می‌خواسته است که کتاب را اینطور بنویسم، برای اینکه دلم نمی‌خواهد که هیچ مسئله‌ای را حل بکنم یا جواب هیچ مشکلی را در بیاورم. در این کتاب فقط یک مقدار مسئله طرح کرده‌ام، بدون اینکه به چیزی جواب داده باشم.

در تکمله بر مصاحبه هم، که بلافاصله بعد از اتمام مصاحبه در همان صفحه منتشر شده است، همراه سه تصویری که لابد از روز مصاحبه برداشته‌اند، به بحث زبان برمی‌گردد و مسکوب آنجا تأکید می‌کند که «هیچ کوششی برای آسان کردن زبان به کار نبرده»، بعد پرده را بالاتر می‌گیرد و حکم می‌دهد «نویسنده‌ای که سعی می‌کند تا آسان‌تر بنویسد کاسبکاری است که جنسش را با شرایط سهل‌تر به مشتری عرضه می‌کند.» که انگار خودش متوجه حدّ حرف می‌شود و اضافه می‌کند «متقابلاً آن که هم سعی می‌کند تا سخت‌تر بنویسد ادای گندم‌نمای جوفروش را در می‌آورد و جواهرِ بدل می‌فروشد. به هر حال هر دو متقلبند.» اصل حرف درست که می‌گوید «کلام لباسی بر تن فکر نیست تا با پولک و منجوق و نوارهای رنگ‌ووارنگ هرجور که خواستند بزکش کنند. کلام راستین... باردار مفهوم و معنای خاص خود است.» ولی آنجا که می‌گوید «کوشش من این بوده است که هر فکری در کلام مخصوص خودش روی کاغذ بیاید، یعنی متحقق شود و هستی پذیرد»، گاهی حین خواندن آن دو کتاب پیش‌گفته توی کتم نمی‌رود و فکر می‌کنم مسأله آنطور که می‌گوید فقط این نیست که «خواننده‌ی جوینده جمله‌ای یا صفحه‌ای را یک‌ــ‌دو بار بیشتر بخواند» بلکه هنوز نظم و نضج فکر جوینده‌ی مسکوب در واکاویِ شاهنامه بدان حد نرسیده که بتواند در شکلی مثل ارمغان مور یا هویت ایرانی و زبان فارسی نواحیِ بحث را نور بیندازد و ربط این ناحیه‌های فکر و توجه را نشان بدهد؛ و این «سعی»، که ذاتیِ جستارنویسی‌ست، در زبان خودش را بیشتر از فُرم کار نشان می‌دهد.

اینجا پرده‌ی اول تمام می‌شود. اگر اینجا همه چیز تمام می‌شد «وقایع‌نگاری» لازم نداشت. در شماره‌های بعد می‌شود ردّی از این مصاحبه و تکمله پی گرفت که برای شناختن مسکوب و زمانه حتماً ضروری‌ست.

 

۲

بهار ۱۳۵۲، شماره‌ی پنجم کتاب امروز در بخش «نظر خوانندگان» متنی منتشر می‌کند با عنوان «وادیِ لغزانِ زبانِ زیبا» نوشته‌ی مهرداد رهسپار. مهرداد رهسپار نامی‌ست مستعار، به قول عزیز رِندی «نام مستعار مشاع»، چون به استناد مدخل ویکی‌پدیا ده نفری از آن استفاده کرده‌اند: نجف دریابندری، ابوالحسن نجفی، منوچهر انور، داریوش آشوری، رضا خاکیانی (بیشتر در شناسنامه‌های کتاب‌های نشر کارنامه)، مجید روشنگر، بهرام بیضایی، جمال میرصادقی و لابد دو نفر دیگر یا حتی سه نفر دیگر. فضل تقدم و سکه‌زنیِ این نام مستعار را باید به پای منوچهر انور نوشت که خودش جایی تعریف می‌کند:

در موسسه فرانکلین به‌عنوان ویرایشگر مشغول به کار بودم و این اسم مستعار را در آنجا انتخاب کردم. چون متولد ماه مهر بودم نام «مهرداد» را برگزیدم و بعد از خودم پرسیدم من چه کسی هستم؟ و به خود جواب دادم مسافری که در حال گذر است، و کلمه‌ی «رهسپار» برای نام فامیلی به ذهنم رسید. به دلایلی که هنوز برایم درست روشن نشده، مجید روشنگر، که آن زمان در انتشارات فرانکلین بود و نشر مروارید و خانه کتاب را تاسیس کرد، از من خواست که از این نام استفاده کند. سال‌ها بعد نجف دریابندری من را به خانه‌اش دعوت کرد و آن شب یک مهمانی برپا کرده بود به اسم «مهمانی مهرداد رهسپار» و حدود ۱۰ نفر را با اسم مهرداد رهسپار به من معرفی کرد، که کسانی بودند که از این اسم مستعار استفاده می‌کردند.

حالا این مهرداد رهسپار شماره‌ی پنجم کتاب امروز کدام است نمی‌دانم اما به قرائنی حدس می‌زنم اگر منوچهر انور نباشد نجف دریابندری‌ست. به ابوالحسن نجفی نمی‌خورد، شاید اگر نام هرمز شهدادی هم در میان رهسپارها بود می‌گفتم هموست. به هر حال. حرف آقای رهسپار در این متن دوصفحه‌ای این است که آقای مسکوب که خودش آن توضیحات را راجع به زبان و ساختار کتابش داده در واقع از ناویراستگیِ متن صدمه خورده و ابهام یا پیچیدگی‌های نابجا و ناضرور دارد که با یک ویرایش رفع می‌شد و حرف ساده‌تر و محل نزاع روشن‌تر می‌شد. وارد آن یک مصداقی که می‌گوید نمی‌شوم، حرف پربیراه نیست. آخرش می‌گوید:

منظور از ذکر این نکات به هیچ‌وجه تخفیف قدر آقای مسکوب نیست. به‌نظر من آقای مسکوب نویسنده‌ای است صاحب کمال که، چنان‌که در مقدمه‌ی مصاحبه‌ی ایشان هم گفته شده، به صداقت اندیشه و شرافت قلم پایبند است، و امثال ایشان متأسفانه زیاد هم نیستند. غرض فقط اشاره به این حقیقت است که رسم «زیبانویسی» که امروز در میان نویسندگان ما این‌قدر هواخواه پیدا کرده وادیِ لغزنده‌ای است، و در عمل غالباً به نتیجه‌ای درست منافیِ غایت اصلیِ خود منجر می‌شود. زیباییِ زبان فضیلتی‌ است که آن را هرچه بیشتر بجوییم کمتر خواهیم یافت.

 

۳

می گذرد تا پاییز ۱۳۵۲ که گفت‌وگوی شماره‌ی ششم کتاب امروز اختصاص می‌یابد به مجتبی مینوی با تیتری که بعدها مشهور شد: پژوهشگر ستیهنده. حرف‌ها مهم است و مینوی آدمی کمیاب، هم تنها مصاحبه‌ی هشت شماره کتاب امروز است که پرسندگان به خانه‌ی آن کس رفته‌اند. در نثر فارسی حرف‌های جالبی دارد که اول‌بار وقتی خواندم مثل نقشه‌ی راه یادم ماند. حرف‌هایی هم دارد که امروز نه من که تاریخ شاید نشان داده باشد چقدر غرض شخصی یا لجوجی‌ست نه ستیهندگی، مثلاً نگاهی که به کار مصاحب دارد یا فهمش از شعر نو و نیما. پامنبری رفتن ایرج افشار که تداومش را در گفت‌وگویی قلندرانه با منوچهر ستوده بعدتر دیده‌ایم خودش بامزه و از تجلیات انحطاط فکر و اصرار بر کهنگیِ فهم است. بگذریم. اما یک بهره هم برای مسکوب کنار می‌گذارد، شریکش می‌کند با محمدعلی اسلامیِ ندوشن و می‌گوید:

اینها جزء قدم‌های بدوی است که در راه انتقاد ادبی به‌معنای اروپاییِ آن برداشته می‌شود. آنچه موجب تأسف است این است که این آقایان یک متن صحیح شاهنامه در دست نداشته‌اند تا درباره‌ی شعر فردوسی و قصه‌هایی که فردوسی ساخته است به آن‌طوری که او ساخته بوده است بحث کنند. بهترین متنی که دستشان رسیده چاپ مسکو بوده است... ولی این را هم باید عرض کنم که شما با آقای مسکوب مصاحبه‌ای کرده اید. یک نفر از ایشان سؤال می‌کند که: بفرمایید که تا به‌حال چرا کسی به‌فکر شاهنامه نبوده... این چه سؤالی است؟ ما هزار سال است در باب شاهنامه کار کرده‌ایم. هزار سال است راجع به شاهنامه داریم چیز می‌نویسیم.

جالب این که دریابندری می‌پرسد مثلاً چه کارهایی قبل مسکوب شده قربان؟ می‌گوید «کتاب هزاره‌ی فردوسی را بگیرید و نگاه کنید... آخر کتاب بنده، تقی‌زاده، کتاب مول، کتاب باربیه دو منار، کتاب نولدکه... هم آن سؤال و هم آن جواب واقعاً خجالت دارد.» فکر می‌کنید بعدش کی چی می‌گوید؟ ایرج افشار می‌گوید «تقصیر دریابندری اینها است که این را چاپ کرده‌اند.»

 

۴

بهار ۱۳۵۳، شماره‌ی هفتم کتاب امروز. پرده‌ی آخر.

شاهرخ مسکوب و اسلامی ندوشن به مصاحبه جواب می‌دهند. باز هم در بخش «نظر خوانندگان» و این بار با عنوانی که باید انتخاب سردبیر مجله باشد: در جواب «پژوهشگر ستیهنده».

پاسخ مسکوب خالی از طعنه و شوخی نیست. در پاگراف اول انگار می‌خواهد نشان دهد این‌طوری حرف زدن که مینوی در گفت‌وگو پیش گرفته کاری ندارد بیا من هم سر تراشیدن بلدم. ضربه را کاری می‌زند و حق است.

پاراگراف دوم و سوم و چهارم و پنجم برای این که اخلاق حرفه‌ای را به حضرت استاد مینوی گوشزد کند و به گردانندگان مجله شرح مبسوط می‌دهد که حضرت استاد وقتی چیزی از بنده نقل می‌کند و شما در گیومه می‌آورید حداقل بروید ببینید در مصاحبه‌ی من همچه جمله‌ای هست یا نه. حق با مسکوب است و گاف داده‌اند.

پاراگراف ششم هم پاسخِ به مینوی‌ست که معتقد است هزاران سال است ما کار کرده‌ایم:

اولاً کتاب دومنار درباره‌ی فردوسی از‌آن اختراعات کذایی‌ست. او نه تنها کتابی درباره‌ی فردوسی ننوشت بلکه با وجود ترجمه و چاپ قسمت کوچکی از شاهنامه هیچ ارادتی به فردوسی و کتابش نداشت و این را هم به نوعی گفته است. ثانیاً هنوز هم پس از نزدیک به صد سال کتاب نولدکه (حماسه‌ی ملّیِ ایرانیان) بهترین تحقیق تاریخی درباره‌ی فردوسی و شاهنامه است و کتاب تقی‌زاده و مینوی بازگوی همان حرف‌های اوست با کم و زیادهایی، و شما در این میدان کشف تازه نکرده‌اید. اساساً تحقیق در غره و سلخ و مقابله‌ی نسخه بدل‌ها و فقط به ظواهر پرداختن... که برای بعضی‌ها به صورت نشانه‌ی فضل و کمالات در آمده آخرش نبش قبر است و بس، چون معمولاً به اصل مطلب کاری ندارد و با آن بیگانه است. آخر این ادبیات فارسی مفهوم و معنایی دارد. راجع به آن هم چیزی بگویید کمی برتر از حدِّ گفتارهای فرهنگی در فلان رادیو. همه‌اش که تصحیح و تحشیه نیست. نمی‌خواهم بگویم تحقیق در ادبیات فارسی کار کوچکی است. البته مردانی مثل دهخدا و بهار و بهمنیار و کسروی و معین و ... کار کمی نکرده‌اند، اما تحقیقات ادبی‌ــ‌تاریخیِ تقی‌زاده‌وار معمولاً به فکر و جهان‌بینی، به جوهر و حقیقت ادبیات کاری ندارد، در بند قشر و ظاهر است، تمام سر و کارش با اصح و اقدم نسخ، با نسخه‌ی قج و مج است. دست‌پروردگان آن مرحوم هم که ماشالله تا آخر گرفتار «بشنو از نی چون شکایت می‌کند» یا «چون حکایت می‌کند» هستند. نتیجه‌ی ارتکاب به این اعمال هم معلوم است: بیزاریِ خلق‌الله از ادبیات و پیدا شدن این تصور برای بیخبران که گویا ادبیات فارسی همه‌اش همین چیزهاست و به درد دنیا و آخرت کسی نمی‌خورد.

معلوم است مسکوب که عصبانی بشود نثر فارسیِ بهتری می‌نویسد.

پارگراف‌های بعدی به چیزهای دیگری ربط دارد، آخرش هم ختم می‌کند به خطابی به ایرج افشار که گفته بود «تقصیر دریابندری اینها است که این را چاپ کرده‌اند.» و می‌گوید: «آقا جان، این حرف‌ها در شأن مأمور سانسور است، آن‌هم در جایی که سانسوری باشد. در شأن شما نیست، دیگر مگویید. / بیستم بهمن ۱۳۵۲، شاهرخ مسکوب»

پاسخ اسلامی ندوشن هم گوشه‌ای می‌زند به استاد مینوی که اگر می‌گویید متن صحیحی از شاهنامه در دست نیست و این کارها همه بر بنیاد غلط است به این معناست که همه قلم‌ها را زمین بگذارند ننویسند؟ اصلاً اگر چنین باوری دارید کتاب فردوسی و شعر او خود شما چیست و چطور بی متنِ صحیح دست به کار نوشتن شده‌اید؟ و یک‌هوا طعنه در کار می‌آورد: «چون مبنای قانع‌کننده‌ای نمی‌توان برای این اظهار آقای مینوی یافت، ناچار این حدس به ذهن می‌گذرد که نظر ایشان بر توجیه علت وجودیِ «بنیاد شاهنامه» بوده است.» و ختم می‌کند به اینکه پیش از کتاب‌های مسکوب هم کارهایی شده از جمله فلان کار بنده و فلان کار.

 

خب، سعی کردم گزارشی از این فایل پی‌دی‌اف که ترتیب داده‌ام بدهم. می‌توانید بخوانید و بسا نظر متفاوتی با قضاوت‌های بنده داشته باشید. هم می‌شود رجوع کرد به یادداشت‌های روزانه‌ی مسکوب در آن ایام و دریافت بعضی قضاوت‌ها از کجا می‌آید یا چیزهایی از این دست. اما این چند جمله‌ی مسکوب در پاسخ به مینوی سال‌هاست پیش چشم بنده است که در عین احترام شدید و قلبی برای تک تک پژوهندگانی که حتی یک لغت از شاهنامه را وارسیده‌اند چه رسد تصحیحی از آن به دست داده‌اند، و نه فقط شاهنامه، آخر این ادبیات مفهوم و معنایی هم دارد، ندارد؟ حتماً که نمی‌توان از مصحح انتظار تفسیر داشت، کار کسی دیگر است، و مفسر باید کارش را حداقل بر مبانی و مآخذ درست و دقیق بنا کند و از گتره‌ای حرف زدن بپرهیزد، فقط هنوز نمی‌دانم این کار آکادمی و دانشکده‌های ادبیات است یا خیر، باید این توقع را از کجا و چه نهاد و چه گوشه‌ای از میدان کار علمی در ایران داشت؟

 

ــــ‌م. روانبد

۳۰ دی‌ماه ۱۴۰۲