از اینجا تا آن دوردستِ دریا هیچ نیست که دیدنی باشد یا بشود دید، هیچ است، پیشِ چشم یک منحطِ مدید است. پیشِ دریا که باشی میتوانی تا ابد ببینی، تا زوالِ منظره، تا آخرش که ببینی هیچ نیست الا بوی موجهای شکسته بر سنگهای غولپیکرِ ساحل. از اینجای منظر: موج است که میرُمبد بر موج بر موج، بعد بر موجهای رُمبنده پرندههای پایینپر، بر بالِ آنها خیالِ تماشاچیان، و اینها همه در زمینهای از هوای ابری. در هوای ابری تا کشیدهی منحطِ ممتد تنها چشم میتواند برود: جولانِ نظر. وه! چه آزادیِ ماهی، همه به مرغهای پریدهبرموجها خیره، که بازیبازی میکنند با حجم بادِ زیر بالهایشان، من به آن میزانِ ممتدِ زوال.
دریا نبود. خیالِ دریا بود. نشسته بودم و خیالِ دریا تا دیوارِ روبرو گسترده.
خیالِ دریا دورتر میرود یا آن منظرهی دورشونده و تحلیلرونده که نقاشان میگویند باید آن را با مایهای از رنگ آبی کار کرد و خاکستری (البته خیلی کم)، تا محوشدن بر زمینهی سفید شکل و حالت بگیرد. باید این آبی تفاوت کند با آبیِ موجها. و با آبیِ پیراهنِ زنی که از تماشاچیانِ مرغهای سَبُکپَر است. این آبی سبکترینِ آبیهاست.
خیالِ دریای گسترده تا دیوارِ روبرو در شبی کشیدهی ملال دورتر میرود یا دریایی که با دو رنگِ آبی و خاکستری (البته خیلی کم) گسترده بر مقوایی زبر؟
ملالی که آدمی را تا وقتِ خواب مشایعت کند وفادارترینِ آنهاست. چرا که خیال را و فکر را تشییع میکند و غرقِ خواب میکند. صدای صریرصریرِ مداد بر کاغذ آواییست در مایهی طبلهایی که بر ساحل میزنند تا غریقِ مُرده را دریا بازپس دهد. یادِ بعضی نفرات البته از آن دریاهاییست که مُرده پس نمیدهد.
بروم بخوابم.
۱۳۹۵۱۱۰۵