شاهرخ مسکوب، اولین گفتوگو و وقایعنگاریِ آن
(«آخر این ادبیات فارسی مفهوم و معنایی دارد.»)
این یادداشت را به همراه متن مصاحبههای شاهرخ
مسکوب و مجتبی مینوی و یادداشتهای مهرداد رهسپار و شاهرخ مسکوب و محمدعلی اسلامیِ
ندوشن در کتاب امروز، میتوانید در یک فایل پیدیاف از اینجا بردارید.
۱
پاییز ۱۳۵۱، کتاب امروز در
شمارهی چهارم نخستین گفتوگوی شاهرخ مسکوب را منتشر کرد، گفتوگویی طولانی با حضور
ابوالحسن نجفی، داریوش شایگان، ناصر پاکدامن، امیرحسین جهانبگلو، محمدرضا شفیعی
کدکنی، نجف دریابندری، و یکی دیگر که در عکس ناپیداست و نامش در میان پرسندگان
نیست. تا آن روز مسکوب مقدمهای بر رستم و اسفندیار و سوگ
سیاوش، در مرگ و رستاخیز را منتشر کرده است، و از ترجمهها هم خوشههای
خشم و آنتیگن و ادیپ شهریار. کاش
نگاتیو یا اصل عکسی که از این مصاحبه در مجله منتشر شده روزی پیدا شود، نیمرخ ابوالحسن
نجفی پیپ به دست، دریابندریِ ایستاده دست به کمر، شایگان دستی زیر چانه و مسکوب در
حال حرف زدن.
اولین
پرسشها به مسئلهی مرگ ربط دارد و امیرحسین که پرسنده است سالها بعد میشود شخصیت
یکی از جستارهای مرگنگاریِ مسکوب که به فرمی شبیه یادداشتهای روزانه در از
سوگ و عشق یاران میتوانید بخوانید و غریب است. پاکدامن پرسندهی دیگر
است که بعدتر قضاوتهای گاهوبیگاه مسکوب در روزها در راه او را بینصیب نمیگذارد.
دلیلی
که مسکوب برای توجه به شاهنامه میآورد شاید
از جالبترین چیزهای این مصاحبه باشد. میپرسند چه شد سراغ شاهنامه
رفتی؟ میگوید:
خیال میکنم ما
در دورهای هستیم که مطلقاً دورهی حماسی نیست. در این دورهای که ما زندگی میکنیم
معمولاً آدمیزاد ارادهی خودش را نمیتواند عملی بکند، کسانی که به زندگی فکر میکنند
معمولاً برخلاف فکرشان عمل میکنند و زندگیای که دارند زندگیِ دلخواه نیست. اما شاهنامه
دربارهی آدمهایی صحبت میکند که زندگیِ دلخواه دارند، به این معنی که وقتی عمل
میکنند مطابق فکر و خواستشان است: فکرشان واقعیت پیدا میکند یا به قول مرحوم فروزانفر
«هستیپذیر» میشود.
تلقیِ
مطلقاً ایدئولوژیک و چپ و حتی شاید بشود گفت پرتِ مهرداد بهار عجیب است با آن همه
دانشی که دارد، تا حدّی که میگوید:
من فکر میکنم
همانطور که روابط اجتماعیِ کهنه میتواند تغییر بکند، روبناهای مربوط به آن روابط
اجتماعیِ کهنه هم محققاً میتواند تغییر بکند و چیزهای دیگری جایش را بگیرد [...]
حالا وقتی موشکها را از زمین به هوا میفرستند و ویتنام را با هواپیماهای ب ۵۲ بمباران
میکنند، آیا امکان این هست که باز هم مردم شاهنامه بخوانند؟
و
اینجاست که پاسخ مسکوب خبر از آگاهیِ تاریخی و دانش و شعور خودآیین میدهد: «در این
کتاب [شاهنامه] امری هست که از نظر خود من
فکر اصلیِ کتاب [سوگ سیاوش] است: کسی میتواند
زندگی کند که بتواند بمیرد. و این هم به سیاوش مربوط است و هم به آدم امروز.» پاسخ
بهار به این حرف را هم میتوانید بخوانید که معتقد است تا وقتی اسطوره با زندگیِ
توده عجین است، یعنی «از زمان فردوسی تا شاید بیستــسی سال پیش و شاید این زمان»
نیازی به واکاویِ فلسفی اصلاً مطرح نمیشده است چون با آن زندگی میکردهاند و «در
این مدت دراز هیچکسی در این مملکت نیامده است بنشیند یک تحلیل فلسفی از اسطورهی سیاوش
بکند. امروز اساطیر شاهنامه عمرش
به سر آمده چون شرایط زندگیِ ما تفاوت کرده و برعکس الان زمانی فرا رسیده که
اساطیر ما از میان تودهی مردم خارج شده و جنبهی فکری و فلسفی پیدا کرده است.»، و
باز پاسخ مسکوب به حرف او در صفحهی بعدش.
بحث
چیستیِ «جستار» و «جستارنویسی» هم شاید این اولین جاهاییست که در فارسی طرح میشود،
و مسکوب آن را چیزی جدای تحقیق بخصوص تحقیقات علامهای میداند. شاید همین تازگیِ
فُرم و گذشتن از تحقیقات عالمانهی آکادمیک است که شفیعی را وامیدارد بگوید «بدون
تردید کار شما در ادبیات فارسی اولین کاری است که در زمینهی خودش شده.» پرسش
شفیعی یک بخش بهدردنخور دارد که میپرسد از که تأثیر گرفتهای (اساساً حضرت آقای شفیعی
جز خودشان بقیه را متأثر از تحقیقات غربی میدانند) ولی یک بخش بسیار جالب توجهی
دارد که میپرسد «اگر دیگرانی بخواهند دراین وادیِ ادب ما از حوزهی علّامگی بیرون
بیایند و کارهای خلّاقی در این زمینه بکنند، چه کارهایی را شما پیشنهاد میکنید؟ و
چه حوزههایی در ادب ما کشفناشده است که میشود با دید تازهای آنها را از نو
بازخوانی کرد؟» پاسخ مسکوب ارزشی تاریخنگارانه دارد:
به نظر من همهی
بزرگان ادب فارسی ناشناخته ماندهاند. مثلاً آن استمرار و مداومتی که در فکر
ایرانی هست ــــاگر فرض کنیم که استمرار و مداومتی در فکر ایرانی باشد، که البته
یک فرض قبلی استــــ خود این چیست؟ چه چیزی عطار را به مولوی و به سهروردی و
احتمالاً ــــاحتمالاً نه، قطعاًـــ به فردوسی میپیوندد، و همهی اینها را به
آدمهای متأخرتر، به حافظ و روزبهان بقلی، میپیوندد؟ آن هستهی اصلی که اینها به آن
پرداختهاند و به آن مشهور بودهاند و اشتغال فکرشان بوده، آن چیست؟
اما
زبان و فرم. آخر مصاحبه و بحثهای دامنهدار بعدی متوجه چیزیست که حالا بعد از
نیمقرن برای ما هم اهمیتی علیحده دارد: زبان و فرم نوشتن. مسکوب موافق زبان روان و
دریافت سهل نیست، و «از نثر و شعر روان» در خودش «اساساً یک نوع بیزاری» حس میکند،
و حتی حالتی از «انحطاط» در آن میبیند، برای همین میگوید که «در بند زیبایی»ِ
متنش نبوده است خاصّه «اگر زیبایی را آسانی و روانی» بدانیم. تأکیدی که اینجا دارد
روی این است که «فکر به کوتاهترین نوعی گفته بشود» که اگر دراین ایجاز «مشکل شد»
چه باک.
مهرداد
بهار هم (جدای از بحثی که راجع به «روان» و «فره» و «خویشکاری» طرح میکند و عالمانه
است) به درستی نقدی که به زبان و ساختار سوگ سیاوش
مسکوب دارد این است که «خواستهاید هرچه میدانید در این کتاب وارد کنید، نتیجتاً
کتاب بسیار پرمطلبی شده و گاه ارتباط مطالب با یکدیگر از دست میرود.» امیرحسین
جهانبگلو هم با او موافق است اما ناصر پاکدامن این را ربط میدهد به فُرم جستار که
«ناچار همیشه یک شکل شخصی و ادبی به خود میگیرد.» اما حرف مسکوب، صدق و تطابقش با
کتاب یکطرف، خودش اهمیتی دارد حداقل در حد تمنّایی حین نوشتن:
در ذهن من این
نوع مسائل هیچ بهصورت یک و دو و سه و چهار نیست. همهی این مسائل در هم متداخل
است و قصد من این بوده است که خواننده در مرکز دایرهای باشد، دورش هم یک هاله
باشد... در ذهن خود من کتاب مرکزی است مثل گل آبو (lotus): به اصطلاح همهاش دور میزند تا
میرسد به محیط دایره، وقتی میخواهد از دست برود برمیگردد دوباره به مرکز...
ابهامی که در کتاب دیده میشود موقع نوشتن دانسته و آگاهانه بوده است: آگاهانه دلم
میخواسته است که کتاب را اینطور بنویسم، برای اینکه دلم نمیخواهد که هیچ مسئلهای
را حل بکنم یا جواب هیچ مشکلی را در بیاورم. در این کتاب فقط یک مقدار مسئله طرح
کردهام، بدون اینکه به چیزی جواب داده باشم.
در
تکمله بر مصاحبه هم، که بلافاصله بعد از اتمام مصاحبه در همان صفحه منتشر شده است،
همراه سه تصویری که لابد از روز مصاحبه برداشتهاند، به بحث زبان برمیگردد و
مسکوب آنجا تأکید میکند که «هیچ کوششی برای آسان کردن زبان به کار نبرده»، بعد
پرده را بالاتر میگیرد و حکم میدهد «نویسندهای که سعی میکند تا آسانتر بنویسد
کاسبکاری است که جنسش را با شرایط سهلتر به مشتری عرضه میکند.» که انگار خودش
متوجه حدّ حرف میشود و اضافه میکند «متقابلاً آن که هم سعی میکند تا سختتر بنویسد
ادای گندمنمای جوفروش را در میآورد و جواهرِ بدل میفروشد. به هر حال هر دو متقلبند.»
اصل حرف درست که میگوید «کلام لباسی بر تن فکر نیست تا با پولک و منجوق و نوارهای
رنگووارنگ هرجور که خواستند بزکش کنند. کلام راستین... باردار مفهوم و معنای خاص
خود است.» ولی آنجا که میگوید «کوشش من این بوده است که هر فکری در کلام مخصوص
خودش روی کاغذ بیاید، یعنی متحقق شود و هستی پذیرد»، گاهی حین خواندن آن دو کتاب
پیشگفته توی کتم نمیرود و فکر میکنم مسأله آنطور که میگوید فقط این نیست که «خوانندهی
جوینده جملهای یا صفحهای را یکــدو بار بیشتر بخواند» بلکه هنوز نظم و نضج فکر
جویندهی مسکوب در واکاویِ شاهنامه بدان حد
نرسیده که بتواند در شکلی مثل ارمغان مور یا هویت
ایرانی و زبان فارسی نواحیِ بحث را نور بیندازد و ربط این
ناحیههای فکر و توجه را نشان بدهد؛ و این «سعی»، که ذاتیِ جستارنویسیست، در زبان
خودش را بیشتر از فُرم کار نشان میدهد.
اینجا
پردهی اول تمام میشود. اگر اینجا همه چیز تمام میشد «وقایعنگاری» لازم نداشت.
در شمارههای بعد میشود ردّی از این مصاحبه و تکمله پی گرفت که برای شناختن مسکوب
و زمانه حتماً ضروریست.
۲
بهار ۱۳۵۲،
شمارهی پنجم کتاب امروز در بخش «نظر
خوانندگان» متنی منتشر میکند با عنوان «وادیِ لغزانِ زبانِ
زیبا» نوشتهی مهرداد رهسپار. مهرداد رهسپار نامیست مستعار، به
قول عزیز رِندی «نام مستعار مشاع»، چون به استناد مدخل ویکیپدیا ده نفری از آن استفاده
کردهاند: نجف دریابندری، ابوالحسن نجفی، منوچهر انور، داریوش آشوری، رضا خاکیانی
(بیشتر در شناسنامههای کتابهای نشر کارنامه)، مجید روشنگر، بهرام بیضایی، جمال
میرصادقی و لابد دو نفر دیگر یا حتی سه نفر دیگر. فضل تقدم و سکهزنیِ این نام
مستعار را باید به پای منوچهر انور نوشت که خودش جایی تعریف میکند:
در موسسه
فرانکلین بهعنوان ویرایشگر مشغول به کار بودم و این اسم مستعار را در آنجا انتخاب
کردم. چون متولد ماه مهر بودم نام «مهرداد» را برگزیدم و بعد از خودم پرسیدم من چه
کسی هستم؟ و به خود جواب دادم مسافری که در حال گذر است، و کلمهی «رهسپار» برای
نام فامیلی به ذهنم رسید. به دلایلی که هنوز برایم درست روشن نشده، مجید روشنگر،
که آن زمان در انتشارات فرانکلین بود و نشر مروارید و خانه کتاب را تاسیس کرد، از
من خواست که از این نام استفاده کند. سالها بعد نجف دریابندری من را به خانهاش دعوت
کرد و آن شب یک مهمانی برپا کرده بود به اسم «مهمانی مهرداد رهسپار» و حدود ۱۰ نفر
را با اسم مهرداد رهسپار به من معرفی کرد، که کسانی بودند که از این اسم مستعار
استفاده میکردند.
حالا
این مهرداد رهسپار شمارهی پنجم کتاب امروز کدام
است نمیدانم اما به قرائنی حدس میزنم اگر منوچهر انور نباشد نجف دریابندریست. به
ابوالحسن نجفی نمیخورد، شاید اگر نام هرمز شهدادی هم در میان رهسپارها بود میگفتم
هموست. به هر حال. حرف آقای رهسپار در این متن دوصفحهای این است که آقای مسکوب که
خودش آن توضیحات را راجع به زبان و ساختار کتابش داده در واقع از ناویراستگیِ متن
صدمه خورده و ابهام یا پیچیدگیهای نابجا و ناضرور دارد که با یک ویرایش رفع میشد
و حرف سادهتر و محل نزاع روشنتر میشد. وارد آن یک مصداقی که میگوید نمیشوم،
حرف پربیراه نیست. آخرش میگوید:
منظور از ذکر
این نکات به هیچوجه تخفیف قدر آقای مسکوب نیست. بهنظر من آقای مسکوب نویسندهای است
صاحب کمال که، چنانکه در مقدمهی مصاحبهی ایشان هم گفته شده، به صداقت اندیشه و
شرافت قلم پایبند است، و امثال ایشان متأسفانه زیاد هم نیستند. غرض فقط اشاره به
این حقیقت است که رسم «زیبانویسی» که امروز در میان نویسندگان ما اینقدر هواخواه پیدا
کرده وادیِ لغزندهای است، و در عمل غالباً به نتیجهای درست منافیِ غایت اصلیِ خود
منجر میشود. زیباییِ زبان فضیلتی است که آن را هرچه بیشتر بجوییم کمتر خواهیم
یافت.
۳
می گذرد تا
پاییز ۱۳۵۲ که گفتوگوی شمارهی ششم کتاب امروز
اختصاص مییابد به مجتبی مینوی با تیتری که بعدها مشهور شد: پژوهشگر ستیهنده. حرفها
مهم است و مینوی آدمی کمیاب، هم تنها مصاحبهی هشت شماره کتاب امروز است که
پرسندگان به خانهی آن کس رفتهاند. در نثر فارسی حرفهای جالبی دارد که اولبار
وقتی خواندم مثل نقشهی راه یادم ماند. حرفهایی هم دارد که امروز نه من که تاریخ شاید
نشان داده باشد چقدر غرض شخصی یا لجوجیست نه ستیهندگی، مثلاً نگاهی که به کار مصاحب
دارد یا فهمش از شعر نو و نیما. پامنبری رفتن ایرج افشار که تداومش را در گفتوگویی
قلندرانه با منوچهر ستوده بعدتر دیدهایم خودش بامزه و از تجلیات انحطاط فکر و
اصرار بر کهنگیِ فهم است. بگذریم. اما یک بهره هم برای مسکوب کنار میگذارد، شریکش
میکند با محمدعلی اسلامیِ ندوشن و میگوید:
اینها جزء قدمهای
بدوی است که در راه انتقاد ادبی بهمعنای اروپاییِ آن برداشته میشود. آنچه موجب
تأسف است این است که این آقایان یک متن صحیح شاهنامه در دست نداشتهاند تا دربارهی
شعر فردوسی و قصههایی که فردوسی ساخته است به آنطوری که او ساخته بوده است بحث
کنند. بهترین متنی که دستشان رسیده چاپ مسکو بوده است... ولی این را هم باید عرض
کنم که شما با آقای مسکوب مصاحبهای کرده اید. یک نفر از ایشان سؤال میکند که:
بفرمایید که تا بهحال چرا کسی بهفکر شاهنامه نبوده... این چه سؤالی است؟
ما هزار سال است در باب شاهنامه کار کردهایم. هزار سال است راجع به شاهنامه
داریم چیز مینویسیم.
جالب
این که دریابندری میپرسد مثلاً چه کارهایی قبل مسکوب شده قربان؟ میگوید «کتاب
هزارهی فردوسی را بگیرید و نگاه کنید... آخر کتاب بنده، تقیزاده، کتاب مول، کتاب
باربیه دو منار، کتاب نولدکه... هم آن سؤال و هم آن جواب واقعاً خجالت دارد.» فکر
میکنید بعدش کی چی میگوید؟ ایرج افشار میگوید «تقصیر دریابندری اینها است که
این را چاپ کردهاند.»
۴
بهار ۱۳۵۳، شمارهی
هفتم کتاب امروز. پردهی آخر.
شاهرخ مسکوب و
اسلامی ندوشن به مصاحبه جواب میدهند. باز هم در بخش «نظر خوانندگان» و این بار با
عنوانی که باید انتخاب سردبیر مجله باشد: در جواب
«پژوهشگر ستیهنده».
پاسخ
مسکوب خالی از طعنه و شوخی نیست. در پاگراف اول انگار میخواهد نشان دهد اینطوری حرف
زدن که مینوی در گفتوگو پیش گرفته کاری ندارد بیا من هم سر تراشیدن بلدم. ضربه را
کاری میزند و حق است.
پاراگراف
دوم و سوم و چهارم و پنجم برای این که اخلاق حرفهای را به حضرت استاد مینوی گوشزد
کند و به گردانندگان مجله شرح مبسوط میدهد که حضرت استاد وقتی چیزی از بنده نقل
میکند و شما در گیومه میآورید حداقل بروید ببینید در مصاحبهی من همچه جملهای هست
یا نه. حق با مسکوب است و گاف دادهاند.
پاراگراف
ششم هم پاسخِ به مینویست که معتقد است هزاران سال است ما کار کردهایم:
اولاً کتاب
دومنار دربارهی فردوسی ازآن اختراعات کذاییست. او نه تنها کتابی دربارهی فردوسی
ننوشت بلکه با وجود ترجمه و چاپ قسمت کوچکی از شاهنامه هیچ ارادتی به
فردوسی و کتابش نداشت و این را هم به نوعی گفته است. ثانیاً هنوز هم پس از نزدیک
به صد سال کتاب نولدکه (حماسهی ملّیِ ایرانیان) بهترین تحقیق تاریخی
دربارهی فردوسی و شاهنامه است و کتاب تقیزاده و مینوی بازگوی همان حرفهای
اوست با کم و زیادهایی، و شما در این میدان کشف تازه نکردهاید. اساساً تحقیق در غره
و سلخ و مقابلهی نسخه بدلها و فقط به ظواهر پرداختن... که برای بعضیها به صورت نشانهی
فضل و کمالات در آمده آخرش نبش قبر است و بس، چون معمولاً به اصل مطلب کاری ندارد
و با آن بیگانه است. آخر این ادبیات فارسی مفهوم و معنایی دارد. راجع به آن هم
چیزی بگویید کمی برتر از حدِّ گفتارهای فرهنگی در فلان رادیو. همهاش که تصحیح و
تحشیه نیست. نمیخواهم بگویم تحقیق در ادبیات فارسی کار کوچکی است. البته مردانی
مثل دهخدا و بهار و بهمنیار و کسروی و معین و ... کار کمی نکردهاند، اما تحقیقات ادبیــتاریخیِ
تقیزادهوار معمولاً به فکر و جهانبینی، به جوهر و حقیقت ادبیات کاری ندارد، در
بند قشر و ظاهر است، تمام سر و کارش با اصح و اقدم نسخ، با نسخهی قج و مج است. دستپروردگان
آن مرحوم هم که ماشالله تا آخر گرفتار «بشنو از نی چون شکایت میکند» یا «چون حکایت
میکند» هستند. نتیجهی ارتکاب به این اعمال هم معلوم است: بیزاریِ خلقالله از ادبیات
و پیدا شدن این تصور برای بیخبران که گویا ادبیات فارسی همهاش همین چیزهاست و به
درد دنیا و آخرت کسی نمیخورد.
معلوم
است مسکوب که عصبانی بشود نثر فارسیِ بهتری مینویسد.
پارگرافهای
بعدی به چیزهای دیگری ربط دارد، آخرش هم ختم میکند به خطابی به ایرج افشار که گفته
بود «تقصیر دریابندری اینها است که این را چاپ کردهاند.» و میگوید: «آقا جان،
این حرفها در شأن مأمور سانسور است، آنهم در جایی که سانسوری باشد. در شأن شما نیست،
دیگر مگویید. / بیستم بهمن ۱۳۵۲، شاهرخ مسکوب»
پاسخ
اسلامی ندوشن هم گوشهای میزند به استاد مینوی که اگر میگویید متن صحیحی از شاهنامه در
دست نیست و این کارها همه بر بنیاد غلط است به این معناست که همه قلمها را زمین
بگذارند ننویسند؟ اصلاً اگر چنین باوری دارید کتاب فردوسی و شعر
او خود شما چیست و چطور بی متنِ صحیح دست به کار نوشتن شدهاید؟
و یکهوا طعنه در کار میآورد: «چون مبنای قانعکنندهای نمیتوان برای این اظهار
آقای مینوی یافت، ناچار این حدس به ذهن میگذرد که نظر ایشان بر توجیه علت وجودیِ
«بنیاد شاهنامه» بوده است.» و ختم میکند به اینکه پیش از کتابهای مسکوب هم کارهایی
شده از جمله فلان کار بنده و فلان کار.
خب،
سعی کردم گزارشی از این فایل پیدیاف که ترتیب دادهام بدهم. میتوانید بخوانید و
بسا نظر متفاوتی با قضاوتهای بنده داشته باشید. هم میشود رجوع کرد به یادداشتهای
روزانهی مسکوب در آن ایام و دریافت بعضی قضاوتها از کجا میآید یا چیزهایی از
این دست. اما این چند جملهی مسکوب در پاسخ به مینوی سالهاست پیش چشم بنده است که
در عین احترام شدید و قلبی برای تک تک پژوهندگانی که حتی یک لغت از شاهنامه را
وارسیدهاند چه رسد تصحیحی از آن به دست دادهاند، و نه فقط شاهنامه، آخر این
ادبیات مفهوم و معنایی هم دارد، ندارد؟ حتماً که نمیتوان از مصحح انتظار تفسیر داشت،
کار کسی دیگر است، و مفسر باید کارش را حداقل بر مبانی و مآخذ درست و دقیق بنا کند
و از گترهای حرف زدن بپرهیزد، فقط هنوز نمیدانم این کار آکادمی و دانشکدههای ادبیات
است یا خیر، باید این توقع را از کجا و چه نهاد و چه گوشهای از میدان کار علمی در
ایران داشت؟
ــــم.
روانبد
۳۰ دیماه ۱۴۰۲