انگار بطرِ مشروبی را در شهر به خانه برسانی، تنم را از دست سرما دزدیم تا بسترِ پنج روزِ قبل، اما هیچ افاقه نکرد.
غروب روز سوم بلند شدم، از دست تنهایی و گرسنگی، لباس زیاد روی هم روی هم پوشیدم بروم تا سر خیابان آش بخورم و برگردم، بیست قدم نشده از فرط سرما و سینه ی گرفته برگشتم و خوابیدم. چهار روز با معده ی خالی قرص و کپسول و قرص جوشان بلعیدم.
ابوسعید گوش می کردم با صدای بیژن مفید روی موسیقیِ اسفندیار منفرد زاده و باقی قضایا
هنوز به شنیدن صدای خودم عادت نکرده ام، و معده ام به غذا
بیشتر از غذا، سراغ و حال پرسیدنِ دوستان دور خوبم می کرد
و می ماند یک ای وای برای این روزهای رفته از دربند تا "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره"
۳ نظر:
بنشینم اگر بر سر آتش گویی
ای وای
ای وای
...
آن آهويي كه جوشان مي رفت...
ارسال یک نظر