چرا زایش و زاد و ولد غایتِ عشق است؟ زیرا زایش نزدیکترین چیز به جاودانگی و بیمرگی است که موجودی فانی میتواند صورت دهد. عشق در واقع عشق به جاودانگیست... آدمیان فانی با تولید مثل و زاییدن به جاودانگی دست مییابندسمپوزیوم / افلاطون / ترجمهی کاظم فیروزمندنگاه به: قصیده آنچه باد گفت / رافائل آلبرتی / ترجمهی محمود نیکبختامیدوارم در این سطور که خواهید خواند، بتوانم که بگویم شعر آلبرتی (قصیده آنچه باد گفت) در نگاهم چه شعریست:1از عنوان شعر برمیآید که متنِ شعر قصیدهایست، توضیح و تفسیرِ آنچه باد گفته است و اشاره به زمانی در گذشته دارد. بندِ نخستینِ، نمیگوید ابدیت چیست، فقط یک امکان یا آرزوست که برخلاف مفهومِ ابدیت نزدِ زبان، شعر برای ابدیت امکانِ رودخانهای را تصویر میکند که ویژگیش گذرا بودن است، اسبی گمشده و کوکوی گمشدهای. گویندهی بندِ اول باید صدای شعر، یا شاعر باشد. این دقیقه در بندِ پایانی به انجام میرسد.در بندِ دوم نیز بادِ رونده، برای مردی تنها و دور از یاران، مبین چیزهاییست که تا به حال به آن آگاه نبوده است، مهم این است که این "چیز"ها، به وجود نمیآیند، بلکه وجود دارند و فقط بادِ رونده چشم و گوش مرد را به آنها باز میکند. و از طرفی، "چیز"ها در تنهایی و دوری، از دنیای سیاهِ عدم به روشنا میآیند. گویندهی بندِ دوم نیز همانند بند نخستین صدای شعر، یا مرجعی نظیر شاعر است.شعر در بند سوم گویندهای اول شخص پیدا میکند، یا به عبارتی مرکزِ اشاریِ شعر به من گذر میکند. گوینده امروز یارانش را ترک گفته و تنها، در تنگه که گذرِ باد است، به دیدنِ رودی نشسته که گذراست و امکانی برای ابدیت، کوکوی فاختهی گمشدهای را میبیند و اسبی تنها. در بندِ بعدی در مییابیم که باد، زمزمهای در گوش او خوانده که اینها را میبیند.بندِ نهایی، موقعیتِ شروعِ شعر و بندهای دیگر را معین میکند. در نشستن، باد مثل کسی که در گذر است، بندِ نخستین را در گوش شاعر زمزمه کرده است. و به او نشان میدهد که ابدیت چه چیزهای دیگری نیز میتواند باشد.یعنی:این شعر حاصل آگاهیِ شاعر به آن چیزیست که باد به او آموخته و زیباییش برای من اجرای آلبرتیست که خواننده را نیز در همان موقعیتِ انسانِ تنها قرار میدهد. در شروع شعر ما چیزی از موقعیتِ گفته شده نمیدانیم و در بندِ دوم با مردی که گوینده نیست و تنها روبرو میشویم و در بندِ سوم "منِ" شعر را در مییابیم. حرکتِ زمانی در شعر بر عکس است.2تاکیدِ شاعر بر مفاهیم و ابژههاییست که اغلب دارای ویژگیهایی نزدیکاند، و در ارتباط با ابدیت: گذرا بودنِ باد هچون کسی که در گذر است، رودخانه که در گذر است، اسبِ تنها و فراموش شده، مردِ تنها و کوکوی گمشده. تاریخِ سرایش شعر را نمیدانم، موقعیت جهانی که آلبرتی در آن زیست و نسبتِ شاعر با فرهنگِ مادریش را هم؛ از او جز همین چهار شعر در دفترِ یازدهم جنگ اصفهان، به ترجمهی محمود نیکبخت –که خداش عمر طولانی دهاد- چیزی نخواندهام، اما به اعتبارِ این چهار شعر، آلبرتی را در ترسیمِ جهانبینی و نگاهِ خاصِ خود، شاعری توانا و آشنا به ساختار میبینم. چرا که:برای "ابدیت" در دهخدا آمده: ابديت.[اَ بَ دى ىَ] (ع مص جعلى، اِمص) جاودانى. پايندگى. لايزالى. ديرندگى. بىكرانگى در زمان و گمان میکنم در اغلب فرهنگهای لغت نیز چنین باشد. ما ابدیت را با جاودانی و بیکرانگی در زمان، با پایندگی و لایزال بودن میشناسیم و این تعاریف، از الزامات ابدیت است، یعنی ابدیت بدونِ اینها معنا ندارد، ولی شاعر در شعر، با ایجاد تنش در توصیف و تبیین، دست به ایجاد و خلقِ مفهومِ جدیدی از ابدیت میزند که میتواند همچون باد و رودخانه در گذر باشد. از طرفی آلبرتی شاعرِ جهانِ مدرن است، جهانی که در آن دیگر هیچ چیزی سخت و استوار نیست و مناسبات و مفاهیم سرشتی دیگرگونه دارند. دیر نیست که به یاد بیاوریم با تفسیر و نگاهِ هگل و بعدتر لوکاچ به حماسه و رمان، درمییابیم که در جهان نو، از آنجا که زمانِ خطی، زمانِ گذرا به ذاتِ جهان و زندگی رسوخ کرده است، دیگر حماسه نامحتمل مینماید و رمان زاییدهی این زمانیست که نه اسطورهایست و نه ابدی. "جستجوی تباه ارزشهای متعالی" و "مرگ جاودانگی" برای توضیحِ جهانِ مدرن، برای تبیین چگونگی و چیستیِ شعرها و آثار هنریِ مدرن، مثلِ "پایندگی" در برابر "ابدیت"، الزامی به نظر میرسند.3این تکه از مقالهی "متافیزیک تراژدی"، کارِ جورج لوکاچ به سال 1910، سالهای جوانی، شاید به ربطِ حرفهای پیشین به شعر، کمکی برساند.زندگی آشوب نور و ظلمت است: هیچ چیز در زندگی تحقق کامل پیدا نمیکند، هیچ چیز هم کامل به پایان نمیرسد؛ صداهای نو و گیجکننده همیشه با همسرایی صداهایی که قبلا شنیده شدهاند درمیآمیزند. همه چیز در سیلان است، هر چیزی با چیزی دیگر مخلوط میشود، و این مخلوط مهارناپذیر و ناخالص است؛ هر چیزی نابود میشود، هر چیزی خُرد میشود، هیچ چیز هیچ وقت در زندگی واقعی کامل نمیشود. زیستن یعنی زیستن چیزی تا به آخر، ولی زندگی یعنی این که هیچ چیز هیچگاه تمام و کمال تا به آخر زیسته نمیشود. زندگی غیرواقعیترین ونازیستنیترین چیز در میان چیزهایی است که میتوان تصور کرد؛ فقط به شکل سلبی میتوان آن را توصیف کرد– میتوان گفت کههمواره چیزی اتفاق میافتد تا سیلان را متلاطم و قطع کند. شلینگ گفته است: «به این علت میگوییم چیزی "میپاید" که هستیِ آن با طبیعتِ آن سازگاری ندارد.»4به نظر میرسد شعر حکایت مردیست نشسته در تنگهی کوهی که باد در گوشش چیزی میگوید و چشمش را به جهانی میگشاید. اگر جملهی قبل را قبول کنیم، درک و توضیحِ شعر –آنچه در بالا آمد- تناقضی در خود ندارد.اما شعر برای من مرتبهی دیگری هم دارد: - شعر در منطقِ جهانِ درونیش، تناقضِ "گذرا بودن" در عین "جاودانگی" را میپذیرد و نشان میدهد که چطور شاید دیگر "ابدیت" فقط جاودانگی نباشد. به عبارتی، با دست گذاشتن روی شکافی، جهانِ جدیدش را معنا دار، یا منطقِ جدیدش را عرضه میکند؛ آن هم مردِ تنهایی که برای او جاودانگی معنایی جدید دارد. مرتبهی بعدیِ شعر برای من این است، که شعر، در روایتِ خود نیز این شکاف و این تناقض را میپذیرد و این درز را در جهانِ متن به جا میگذارد.دلیلِ من برای این حرف سه چیز است: یکی اینکه که بندِ نخست، نخستین ورود خواننده به جهانِ درونیِ اثر با قیدِ "امکان و حسرت" بسطِ گفتمانی مییابد و ادامه پیدا میکند. دوم اینکه در بندِ دوم چیزی از جهانِ تازه گشوده شده بر مرد هویدا نمیشود. و سوم اینکه در بند نهایی، خبرِ تناقضِ درونیِ ابدیت را، بادی میآورد که خود "هچون کسی که در گذر است" به نزدِ راوی آمده؛ و این یعنی: مرجعِ خبر یا نقطهی روشنیِ راوی نیز خود محکم و استوار نیست، و تناقض نه تنها به جان که به صورتِ شعر نیز راه یافته.5جستجوی تباه ارزشهای متعالی، عنوان سه متنِ مجزا ولی همگراست از آقای شهرام پرستش -حرفهاش همچون کسی که در گذر است، اگر به ما نمی رسید، شاید این متن نمی بود- که در کلک، شماره 24 و 25 و 26 منتشر شدهاند. این مقالهها بررسیِ ساختاریی سه منظومهی افسانه، خانهی سریویلی و مانلی از نیماست، که سعی دارد ساختار اثر را با توسل به سه عنصر خدا ، انسان و جهان ترسیم کند در نگاهی متاثر از لوسین گلدمن. در این سه متن، بهتر و دقیق از این چیزی که سعیِ من بود اینجا، نسبتِ شعرِ نیما با جهانِ جدید نمایانده شده، جهانی که در آن جستجوی انسان به دنبال ارزشهای راستین به نیستی و یاس، یا تباهی میانجامد. به تلخی.ـــــــــــقصیده آنچه باد گفتابدیت به خوبی میتوانستفقط رودخانهای باشد،اسب از یاد رفتهای باشدو کوکویفاختهی گمشدهایبرای مردی که یارانش را ترک میگویدباد میآید ،چیزهای دیگری میگویدش ،گوشها و چشمهایش رابه چیزهای دیگر میگشاید .امروز یارانم را ترک گفتم ،و تنها، در این تنگه ،دیدن رود را آغاز کردمو اسبی را دیدم تنهاو به تنهاییگوش به کوکویفاختهی گمشدهای دادم .و آنگاه بادهمچون کسی که در گذر استبه نزدم آمد و گفت :ابدیت به خوبی میتوانستفقط رودخانهای باشد ،اسبِ ازیادرفتهای باشدو کوکویفاختهی گمشدهای .رافائل آلبرتی / گرداندهی محمود نیکبخت / جنگ اصفهان / کتاب یازدهم / تابستان 1360 / ورق 81-82...موخره:من به باستانشناسان اعتقادی ندارموقتی یکی از ایشان، در چند هزار سال دیگربر ساحلی که نشانی از انسان نداردمیان ویرانههایی که روزگاری مایهی سرافرازی بوده استاستخوان خشکی مییابَد که از کالبد من است،چگونه خواهد دانست که این استخواندر شرارههای قرن بیستم سوخته است؟آی تسینگ / ترجمهی پرویز ناتل خانلری/ کتاب مقدمهای بر شعر فارسی در سده بیستم میلادی/ کامیار عابدی/ مرکز پژوهش زبانهای دنیا/ اوساکا، ژاپن/ 2011فروردین 1390
۱۳۹۰۰۲۱۱
نگاهی به شعر رافائل آلبرتی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
با سلام
در پست پل سن لوئیس ری گفتید ترجمه خانم عزیزه عضدی از فصلی از آمریکا کافکا رو مطالعه کرده اید.
می خواستم بگم نام کتاب یا مجله ای که از آن خوانده اید چیست.
با تشکر
مجله تماشا
آدرس میل بفرستید، برایتان دو صفحه ی مذکور را میل میکنم
americanbeautymovie@yahoo.com
خیلی ممنون اگه در دسترس نیست فقط شمارشو بگین کافیه.
ارسال یک نظر