در سرم مسگرانِ راستهی حاجعبدالعزيز سكنا دارند و تو
از دفترِ نامهها ، به ف –شبیه دوستی که ندارم-
نامه اگر نرسد، تیرِ خطا رفته نیست، چاقوییست که تیز میشود بیشتر و یک روزی دستِ آدم را میبرد جای گردنِ قربانی.
نامه را در روزهای اولِ غربت، روزهای سنگینی و بیحاصلی نوشتم. آن روزها دستم به چیزی جز نامه نمیرفت، حالا دستم به نامه هرگز نمیرود، بدتر این روزها مو برداشته دستِ راستم و هر چه میکنم با دستِ چپ است، و باقی همه بیحوصلگی. راستش یادِ شبهای پاس دادن میافتم. هوای خنک و پاسبانیِ بهداریِ یک پادگان که مجبوری در یک هالِ سه در چهار بیدار بمانی تا صبح. آن شبها کسی انتظاری از من نداشت و من نیز. فرداش کاری نداشتم و دیروزش هم کاری نکرده بودم. همهی ساعتها مثل هزار تاشِ بیخود در تابلویی آبستره شبیه هم بود، و فقط در فاصله و روزهای بعد میشد تصویری کلی از آنها دید. حالا هم تفریحم شده نشستن پای پنجره، نگاه کردنِ کوچه و کسی که نمیآید، پستچی در زد امروز رفتم پایین دیدم یک بسته کتاب آورده و یک بسته از شمال، لنگرود، گمرکخانه یا جایی شبیهِ این. در بیحوصله و با کمترین علاقه بستهبندی شده بود، انگار مثلن پدری به دخترِ جوانش بسپرد برای دوستِ سالهای جنگش یک کتاب بفرستد. بسته را که باز کردم، انتظار نداشتم چیزی ببینم که چندسالیست نبوییدهام: کیسهی کوچکی پر از میوههای اکالیپتوس. و چند پر پرتقال خشکشده. هر کس بود میدانست بوی خشکِ پرتقال دوست دارم. یا میدانست بوی اکالیپتوس چقدر قدیمیست. لعنتی این بوی اکالیپتوس قدیمیترین بوییست که میشناسم. این درخت مالِ دورانِ دایناسورهاست، مالِ وقتی که سرشاخههای خمیدهی اکالیپتوسها در باد از فرطِ بوی درختها نمیجنبید.
وقتی فایلهای نیمهکاره یا بیکاره را نگاه میکردم، یا میچیدم جایی که باید باشد، یا میریختم توی سطل زباله، به چشمم نامهی نیمهکارهای آمد که زود فهمیدم کاملش روی کاغذیست و وقتِ تایپ کردن حوصله نکردهام یا هم لحظهای به پوچیِ این نامهنوشتنها پی بردهام. اگر اشتباه نکنم از همان روز بود نامه ننوشتم. بریدم. کی نامه میخواند این روزها، همه اخبار میخوانند.
گشتم کاغذ را پیدا کنم. وقتی کاری نیست، حالی، حوصلهای و دماغی، همین هم خودش یک کاریست. و خوراکِ همین روزها. یک روز نشستم و تمام کاغذهای آچهار و پوشهها و کاغذهای نیمه و یادداشتها و پرینتها و دستنویسها و همه را مرتب کردم. تلنباری شده بود. چند برجِ کاغذ هر یک به ارتفاع میز. نیمه شب تمام شد و رفتم از همسایه –پیرمردِ خوابِ ترسیده- چسب گرفتم که چندتا پارهشدهها را بچسبانم، آنوقت نشستم روی تلِ کاغذهای باطله و سیگاری روشن کردم، چوب سیگار را گشتم و پیدا کردم، بدونِ چوب سیگار و فیلترِ مرغوب، این ریهها دنده خلاص میکنند. روی سرفه بیافتند صورتم سیاه میشود. بیحوصله، بینِ کاغذپارهها یک بیت شعر پیدا کردم، یک وقتی یا خودکارِ سبز و نمیدانم از کی نوشته بودم. پشتِ کاغذ هم هیچ چیزی نبود جز خطخطیهایی که وقتِ تلفن حرف زدن اتفاق میافتد. نوشته بودم:
از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست
همچنان زنجیر میخایند این دیوانهها
آخر سر رفتم نامه را از بینِ آن همه کاغذِ پوشههای آبی که مخصوص خرت و پرتهاست پیدا کردم. کاغذی سفید، نیمه و بریده، که حالا به کاهی و رنگِ آفتابدیده میزد. لابد روزهای زیادی در کیف یا گوشهای روی کاغذها افتاده بوده، و نور خورده که اینطور کثیف شده. نور کاغذ را کثیف میکند، دست نیز. پشتِ کاغذ هیچ نبود، هر چه بود همان چند سطر بود که نوشته بودم و تایپ شده بود. بعد یادم به آن نامه افتاد که روزِ آخر برای «ف» نوشتم و روایتِ بیخوابی بود. قبل از آن بود؟ یا بعد از نورِ شدید بود که کوریِ موقتی ادامهدار شد؟
الان که نگاه میکنم، آن یک بیتِ شعر، از این همه نامه خواندنیتر است. از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست، حوصلهام تمام شد برای نامه نوشتن، اما هنوز گاهی که نامهی نیمه کارهای میبینم، دستم به ادامه دادن میرود. یعنی چه؟ نامهای را سالها پیش، سالها پیش نوشتهای و حالا ادامهی آن؟ آنروز از قوای سامعه نبودی و حالا حکمِ شانههای تخممرغ را پیدا کردهای، حالا بنویسی که چه بشود؟ بقیهی نامه مگر میشود سالها بعد نوشت؟ اصلن بفرستی که چه؟ باقیِ نامه را بنویسی، که «حالا که مینویسم سالها از آن روز گذشته و برای اولین بار این یک داستان نیست» نه این هم یک داستان است، داستانیست که تو سر هم کردهای، تا هنوز بتوانی بنشینی روی تل کاغذهای باطله و به سیگارت ادامه بدهی، با دستِ چپ بتکانی روی کاغذها و دستِ راستت را که مو برداشته بینِ دکمههای پیراهنت گیر بیاندازی و به کاغذهایی فکر کنی که ساعتی دیگر سر کوچه خواهی ریخت. تلی کاغذ که باد میپراکندشان هنوز.
اما نامهی نرسیده تیرِ خطا رفته نیست، چاقو هم نیست، دستی نیست که ببُرَد، دلی نیز. یک کاغذِ کوچک است از تلِ کاغذهای باطله.
همان چند خط:
[سلام
اینها را که میخوانی، روزهای زیادی، بسیار زیاد، گذشته و «فردا سپیده که بزند، نخستین روزِ روزهای بیتو آغاز میشود» و من از این صندلیِ پارک بلند میشوم. این یک خداحافظی نیست، تو مُردهای و من بدبختانه جز اتاقی نیمهتاریک و پاهایی که از فرطِ دردِ زانو میلرزند، چیزی ندارم. لابد به اتاقم میروم، راه میروم، خیره میشوم و آخر سر میخوابم. در نیمهروشنـتاریکای عصر دراز کشیده بودم روی تخت، کاغذی سفید گذاشته بودم جلوی نورِ آبیِ بلندگوهای اسپیکر و سیگار میکشیدم، دستم روی پیشانی بود که شنیدم تو رفتهای و همه چیز تمام شده. خواب بودی و هر چه صدا میزدم بیدار نمیشدی، من اولین کسی بودم که فهمیدم تو خوابیدهای و ساکت شدم...
]
×××
بعد التحریر: تمامِ این متن، برای دوستِ عزیزِ نادیدهای که روایتش از زندگی و عزیزِ رفتهاش خواب از پوستم گرفته؛ پیرمردی چنان عزیز، که اگر زنده میماند و از اتاقی تنگ در گوشهی شهری کوچک حلقش تاریک نمیشد، شاید آستانهی نامههاش تنها خاطرهی من از او نبود. خاطرهی مردی که نیست و سردرِ کاغذهاش مینویسد: «نورِ خالی»
نورِ خالی چیست؟
۱ نظر:
خوب بود
ارسال یک نظر