مرگِ فراموش
(یادی مبهم)
رفتیم و راهِ ماشینرو قبرستان را مهدی پیدا کرد، غروب نشده بود که رسیدیم و
هوای بهاری بود آنجا که درختها بود و برگهای تبریزیِ بلند میلرزید در نورِ
لرزانِ پیشازغروب و باد ملایم. پیرمرد، با کلاهنمدی و چشمهایی که به هیچجا
نگاه نمیکرد، عصای دستهنقرهای را تکیه کرد و از مچ فشار آورد، معلوم بود هنوز
رمقی دارد در بدن، ولی چشمهاش انگار به چیزی فکر میکردند که رمقش را فرومیتکاند.
رفتیم و قبر را پیدا کردیم. آدرس پرتوپلایی بود که آخرش هم افشین اتفاقی قبر
را پیدا کرد. پیرمرد نشست سر قبر، به سنگقبرِ ساده نگاه کرد، لبهاش نمیجنبید،
روی صندلیصحراییِ چوبی آرام نشسته بود و عصاش را مایل گذاشته بود. از نیمرخ نگاه
میکردم که هیچچیزی از چهرهاش پیدا نیست، شاید چون هیچوقت دقیق نشناختمش. کسی
حرف نمیزد. حرفی نبود. یکی مُرده بود و هنوز خندههای مقطع و مردانه و رامشدهاش
تکهی روشن خاطرات من بود. کسی مُرده بود و پیرمرد بر سر قبرش باید مرور میکرد
بعد از او چه میماند؟ چه امیدی؟
مهدی گفت بابا بریم؟ برگشت و نگاه کرد، نمیتوانستم بفهمم از مُردن فرزند جوان
است یا همیشه چشمهاش همینطور، مثل سنگ سیاهِ قبر، مات است و خیره. با لهجهی
غلیظ تهرانی، از آنها که حالا دیگر کیمیاست، گفت: «بریم جانم، غروب هم شد. کجا
باید بریم؟» که اشاره به ماشینها کردیم. قبرستان کوچکی بود، چند درخت و حوضی و
سایهی تُنُکی و اما باغی بزرگ چسبیده به آن.
وقتی داشتیم میرفتیم سراغ ماشینها، که غروب بود و آفتاب سرخ از روبرو میتابید
و کلاه پیرمرد به سرخی میزد و ریش انبوه سفید و سبیل پرپشت سفیدش زیباش کرده بود،
پیرمرد برگشت به من و مهدی گفت: «این مرحوم بود که رفتیم سر خاکش؟»
غروب رفته بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر