متن زیر هرچه کنم بهم میریزد
نسخهی پیدیاف را از اینجا
بردارید.
مجلس مفارقت در نیمه شب
تابستانی
در آخرین
هفتههای پیش از اینکه ما را ترک کند یا زندگی ترکش کند، مدام فرو میریخت.هر روز
فکر میکردیم «دیگر بیش از این نمیتواند شبیه خودش نباشد»، و هر روز بیشتر شبیه
خودش نبود. سعی میکنم لحظهای را بیابم که هنوز خودِ خودش بود، کاملاً خودِ خودش.
بِلیک
موریسن
شاید اصلن چیزی نمینوشتم اگر نبود همین پیدا آمدنِ حرمان و
اندوهِ مهاجرت دوستی و سکوتهای ناگزیر و خندههای بهآداب، یا خواندنِ چندبارهی
جستاری از مونتن در باب دوستی، یا حوادثی روشن و گرمیبخش یا ملالآور در عالم
دوستی، و حرفهای گاه و بیگاه، و اصلن شاید ملال همین روزها هم مزید بر اینها شده باشد
که فکر میکنم تا صبح نشده چیزی باید بنویسم از همین حرفها ــاز علی خواندهام در
ترجمهی کمیابی از نهجالبلاغه که «چه شکننده است خواب مر عزیمتهای
روز را» (ترجمهی «ما انقض النوم لعزائم اليوم»)ــ بخصوص حالا که
از مجلسِ مفارقت غریبی بازمیگردم و فکر میکنم دوستی چگونه هوای غریبیست که اگر
در آن نفس بکشی تمام جهان برتو تنگ میآید از غیر آن، و این چه معجون مخصوصیست که
بسیاری را نمیدهند یا چیزی در میان است که نمیهلد که بنوشند؛ و چرا دوستی ــپیشتر
از مرگ و شاید ندیدنیــ دست به زدودنِ نقاب میزند و آدمی را و دیگری را هر روز
شبیهتر میکند به آنچه نقاب نمیتواند بپوشاند.
اعتراف میکنم بخت با من یار
بوده، یا چیزی زمینیتر و روشنتر از «بخت»، که در این سالها اگر سخت جان کندهام و
شاید «به در بردهام» از تلاطمات اما دلشادم که طعم دوستی چشیدهام، و دقیقن از
همان دوستی حرف میزنم که مونتن، پنج قرن پیش، در آن باریک شده و فرق گذاشته بین
این دوستی و مثلن روابط خونی، (که دوستی آداب گفتن و شنیدن است و بی پرده گفتن و
بیپروا شنیدن، و نه بازگفتن و واگفتن و حزم و حقد و احتیاط، و این در بهمگشتنهای
خونی عمراً نمیشود؛) و فرق گذاشته بین دوستی و مهر ورزیدن مردی به زنی یا به عکس،
(با اینکه میدانیم «عشق» اساساً سوز سودای آتشگونی در دل آدمی میاندازد، چرا که
اخگری پرّنده است که بر چشم مینشیند و آتشی سوزان است که از بطنِ سینه موج میزند
تا کنارهی رگها، و آدمی را به سوداهای عجیب میکشاند، حال که دوستی مدام است و
گرمابخش و میدارد و نمیسوزاند؛) و فرق میگذارد میان دوستی و آن همجنسپروازیِ
یونانیان؛ و فرق گذاشته میان دوستی و آن معاشرت و معاملتهایی که منفعتی یا خواستی
مشخص در پس آن پیداست... دوستی را صورتی
میداند که از منفعلت و سوداطلبی و لذتهای جنسی و مادی و مقامی و همچون چیزهایی
جدا میایستد. و این تعریف از دوستی دور نیست از آنچه که دوسه قرنیست «هنر» مینامیم.
ـــ
عهد دیشب
وفا نشد. خوابم برد بیخبر. در این متن سپیده میزند، روشنیِ روز میدمد. هوای
دیشب حالا نیست. در هوای خنکِ پیشازسحرِ پرپرزننده از پنجرهی ماشین، بیهوا خیال
متن میپختم که رسیده نرسیده بنویسم و داد این شب به تمامی بدهم. سپیدهنزده خوابم
برد. حالا که باز میبینیم هیچ نیست و بیارزش و نحیف و بیخود است. خیالِ متن این
بود که:
از تأثرِ مهمانیِ خداحافظیِ امشب آغاز کنم و
نسبت دوستی و مرگ که هر دو ضدنقاب عمل میکنند؛ بعد دوستی را از جستار «در باب
دوستی» گزارش کنم البته با دو تحشیه و مخالفخوانی (یکی تحقیرِ دوستیهای
روزمره یا معمولی و دیگری قائل شدن امتناع برای دگردیسیِ «عشق»
به «دوستی» نزد مونتن)؛ بعد روایتی بیاورم از مردی که در اولین دیدارِ بعد
از سالها جدایی به محض دیدن فهمیده زنش احتمالن بیمار است و درست فهمیده بوده چون
فرداش معلوم شده زنش سرطان دارد؛ میخواستم بعد از حیث بینالاذهانیِ آدمی جوری
بنویسم که مجبور به آوردن این «بینالاذهانی»ِ نچسب نباشم و بعد برسانمش به
آنجا که جایی خواندم هگل در «فلسفهی حق» عشق را و دوستی را
تمثالهای آزادیِ روح آدمی بازمیشناسد؛ میخواستم بعد یکی دو حکایت معاصر تعریف
کنم، که حالا اصلن یادم نیست، از «تنهایی»ِ آدمی در جایی که استسقا (همریشه
با ساقی و از ریشهی سقی و دراصل آب خواستن از خداوند) بر
او چیره شود و چاره نیست جز به لذتهایی راه دادن که وقت را میکُشند و در سیاهیِ
شب حل میکنند. فکر میکردم همین
سیاهیِ پیشاز سپیده پایان خوبیست که حل میکند اما به قول دوستی دقیقاً حل میکند، یعنی باقی میماند از دیزالو شده
در سیاهی و نادیدنی...
ولی
در این متن سپیده زده است و نشانگر بیچاره روشن و خاموش شده ساعتها و من خواب بودهام
و سپیده زده و صبح شده و آفتاب در صلات ظهر آمده و شب شده و باز سیاهِ پیش از
سپیده و حالا سپیده زده است و ساعت به هفت نزدیک.
ـــ
به تنهاییِِ مردی فکر میکنم
در ماشین سیاهی که در خلوتیِ خیابانهای تهران از جردن تا نمیدانمکجا میراند و
تمام زندگیش را میخواهد سه شنبه حراجِ یک وقتِ راحت و خلوت کند تا آنچه را که بعد
بیست سال كار و درس و پژوهش آموخته به ثمر برساند و در اين راه صداي خوشِ لحنگرفتهاش
را و كمربند سياه تكواندو را و زخمه هاي سه تار كارِ كرمانشاهش را حراج كرده
الساعه...
به تلخي ناخواستهی مردي ديگر
میاندیشم، مردی با صداي دوپوسته و تهريشِ چندروزه و آرامشي كه نوميدان راست و سه
شنبه بايد در فرودگاه ملالآورِ صبحگاهي، دومينبار، و شايد براي آخرينبار، وطنش
را بيهيچ هدفی را رها كند
و مردي ميان نوميدي و بي
اميدي كه جز سري خميده بر دستهايي با انگشتهاي باريك و بلند كاري در مهماني از او
بر نميآید.
به «طاقتی که ندارم کدام بار
کشم» و «نه دست صبر که در آستین عقل برم» و «عقل معاش» و «امن عیش» و «از دست
دادن» و غیره.
مجالس مفارقتِ حقیقی را باید
از خداحافظیهای سهچهارباره بازشناخت.
ــــــــ
پ. ن: ما را
خواندن اصل مونتن نمیرسد، امیدوارم این ترجمهای که از او شده زودتر چاپخش شود تا
بتوانم به متن ترجمهی منتشرشده ارجاع بدهم، ترجمهای دقیق و پرّان از خانم لاله
قدکپور، مترجم پرحوصله و ریزبین.
۲ نظر:
مانا جان چه خوب نوشتهای و چقدر ملموس است این اتفاقها. من هم امیدوارم ترجمهی خانم قدکپور زودتر چاپ بشود و بتوانم کلام مونتن در باب دوستی را ورق بزنم و بخوانم نه از پشت این مانیتورهای سرد که اصلا و ابدا به کار خواندن نمیآیند و انگار هرچه میخوانی و شاید هم مینویسی در سیاهچالهای از خواندهها و خواندنیها، نوشتهها و نوشتنیها، گم و گور میشود و بیاثر میماند. من هر مطلبی را که ارزشی داشته باشد بهناچار باید اول ببرم روی دستگاه کتابخوان - باز هم صفحهای الکترونیک، این بار کمی شبیهتر به کتاب - بلکه چیزی از جان متن به جان من بنشیند.
بگذریم؛ از بخت این دوستیها کموبیش یار من هم بود اما چه زود که از من دریغ شد. دروغ نیست اگر بگویم تمام دوستان همدمم حالا در گوشه و کنار این کرهی خاکی پراکنده شدهاند. به قول شما، مجالس مفارقتی برگزار شده - و مگر میشود با دوستی که سالها و ماهها و هفتهها و روزها همدمت بوده به این سادگی وداع کرد؟ بندهایی که آرام آرام به هم پیوسته و، بهتر بگویم جوش خورده، را مگر میشود یکشبه، نه بگوییم یک هفتهای، دو هفتهای، از هم گشود؟ بنابراین "کارِ" مفارقت همچنان ادامه دارد، اتفاقی نیست که آنی رخ بدهد و گسستی ابدی بوجود بیاید - و جداییهایی ظاهری صورت گرفته. و چه بسا دوستیها که از برادر و خواهر تنیِ تو نزدیکترند و انگار هیچچیز برای فاصلهانداختن نیست، و چه عجیب و غمانگیز است که گاه خویشان تو توقع دوستبودنت را دارند حال آن که هیچ نشانشان از دوستی نیست!
از عقل معاش و امن عیش گفتهای که این روزها نفسِ ما را بریده. یاد دو صفحهی طعنآمیز و تلخ میافتم از ژانلوک لاگارس که نمیدانم چطور مفتاح نمایشنامهای شده از محمد چرمشیر! «در زمان فقر و فلاکت چه نیازی به شاعران داریم، و چه نیازی به هنرمندان در زمان جنگ و نفرت، و چه نیازی به تئاتر در روزهای رنج، و چه اصراری به متون ادبی، به اندیشه، به پرسشهای بیپایان و چه جایی برای کلمات و واژههای آسیبپذیر در روزهای نابودی...؟»
دیوارهای آمال هرگز مثل این روزها از فرط تردید ترک برنداشته..
چه حیف که چه دیر دقیق این نظر را خواندم
ارسال یک نظر