13950429
تمام راه ساکت بودم، رانندهی طفلک حرفی نمیزد، موسیقیِ
معمولیِ خوبی از رادیو پخش میشد و ترافیک ساعت نه شب اتوبان نه من را کلافه میکرد
(که کاری نداشتم) و نه راننده را (که عادت داشت شبها یازده به خانه برود). از
اتوبان پیچید در ورودی و آمد زیر پل دور زد و روبروی بیمارستان گفتم پیاده میشوم،
تا همینجاش زحمت شما شد بیخودی، راه برگشت شما هم دور است، و از این حرفها که گفت
عادت کردم زودتر از ده اگر خانه بروم حس میکنم شرمسارم و کمکاری کردهام یا
بیعاری پیشه کردهام. گفت آدمی که فقیر است اگر دیرتر برود خانه فکر و خیالش کمتر
است. خنده و لحن صداش، حالا که حرف میزد، آفتابخورده و جنوبی بود. خداحافظی
کردم. از بوی گلهای حیاط بیمارستان در شب گرم آخر تیرماه هیچ حسی نداشتم.
اینطرف خیابان که رسیدم، دعوتِ شامِ یک سوگواریِ معمولی به
آخر رسیده بود و چند نفر دستهجمعی جلوی رستوران از هم خداحافظی میکردند، مردِ
سیاهپوشِ موسفیدی پیرمردِ لاغرِ سیاهپوش دیگری را بغل کرد، مختصر گریهای چندان
که اشکی پیدا نشود، و با دست به پشت هم زدند و خداحافظ. آنی فکر کردم از غمِ عزیزِ
رفته هم را دلداری نمیدادند، شاید داشتند به سفیدیِ موی هم و نزدیکیِ مرگ فکر میکردند،
یا شاید هم را دلداری میدادند که اندکی صبر فقط.
حرف راننده تاکسی حال ملالآور امروزم را خراب کرده بود،
یعنی دلزدگی که باشد هیچی نیست، آدم منتظر میماند، صبر میکند (این دو تا یکی
نیستند، به قول ابن مقفع آدمی بر بلای رسیده یا مصیبت صبر میکند ولی منتظر همانا
آدم امیدوار است) ولی توضیح عجیب راننده این ملال را از هم پاشاند انگار نور کشندهی
آفتابی مه صبحگاهی را. هوا گرمتر بود، هوا گرمتر، هوا گرمتر، چسبناک، انگار شرجی،
فکر میکردم هوا بوی بدی میدهد...
ـ
صدای مادر را خیلی وقت است نشنیدهام.
ـ
به سیاهی اگر خیره شوی خطاب میشوی، خطاب تو را میگیرد،
خطابِ سیاهی جمیعِ سامعهی جهان را یک وقتی گرفته است، و باقی فرار از این صدای
نرم است، نرم میخواند.
بعد نشستم و هیچ کاری نکردم، به ناخدا خورشیدِ بیکیفیت و
بدصدای تلویزیون نگاه کردم بیهیچ انتظاری و نگاه کردم و حیف که آن یک جمله را بریدهاند:
«ناخدا خورشید؟ همونی که یه دست نداره؟» «نه! ناخدا خورشید، همونی که یه دست
داره!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر