۱۳۹۵۰۴۲۵

13950422

13950422
وقتی رسیدم صدای قران می‌آمد و سربازی، انگار خسته در همین صبحِ تیرماه تابستان، نشسته بود روی صندوق چوبیِ کهنه و درب‌و‌داغانی که روی کفه‌ی پشت جرثقیل افتاده بود، زیر لکه‌ای سایه در ساعتِ هشت و نیم. جرثقیل و تیر دروازه از 15 سالگی برای من یکی شده آن صورت سهمگین مرگ: دبیرستان بودم که اولین بار تصویر لرزیدن و با باد رقصیدن جنازه‌ای آویزان به جرثقیلی بلند را دیدم؛ بعد هم از پنجره‌ی مدرسه‌مان مضحک‌ترین اعدام را دیدم که مرد خاکی‌پوشِ قدکوتاهی را هول هولکی، از ترس خویشانِ یاغی‌اش، به تیر دروازه‌ی استادیوم فوتبال آویختند و مُرده نمُرده جنازه را بغل کردند و در پاترولی انداختند و بردند.
وقتی رسیدم ماشین‌های پلیس منظم و زیاد پارک‌کرده جلوی درِ کانون، منتظر بودند، سربازهایی سرگردان با افسرانی بی‌نام و اتیکت. روزها بود دماغم از بوی مرگ پر شده بود. بعد راه رفته و شب‌ها به خطابه‌های مرگ فکر می‌کردم، که فرق می‌کرد با آنچه در بزرگداشت بزرگی یا عزیزی یا دوستی می‌توان گفت و فرق دارد با چس‌ناله، بدتر اینکه فرق دارد با آن حرف‌هایی که خطیبانِ ناشی همچون نقابی فرسوده به کار می‌برند تا صورتی دلخواه از خود به جا بگذارند و نمی‌توانند. از در که وارد شدیم، یکی دو چهره را دیدم که رفته بودند جای بالاتری بایستند تا به چشم بیایند، تا ثبت شود بی‌شک که اینان بودند. از راه کنار رفتم جای دورتری که از قضا، از راهِ بیراهه، نزدیک‌ترین جاها به تابوت و زنان سیاه‌پوش بود. تکیه دادم به تنه‌ی درختی جوان که چندان هم تاب نمی‌آورد. شاخه‌ی سبز و سبزِ لیموییِ رقصانی جلوی صورتم بود تمامِ وقت، و زنِ سیاه‌پوشی مدام نگران آسیب دیدن درخت بود. جز فرهادی بقیه چیزی نگفتند که یادم بماند، یعنی تشکّل یا روندی داشته باشد. از روی کاغذ گفت و دقیق. بقیه آفتاب بود که بر همه چیز باطل و یکسان می‌تابید، تابشی که در چند شعر و متن عتیق یاد شده، آفتابی عادل که بر تابوت و درختان و سربازان و زنان عزادار به مساوات می‌تابید و سیاهِ لباس‌های سوگ در آن تابیدنی داشت عمیق. فکر کنم اینطوری نوشتنم از ویرایش ترجمه‌ای دلچسب و ذهن بازیگوش مولفش متأثر باشد. نمی‌دانم.
قضیه که به اتمام نزدیک شد زدم بیرون، خیابان را به سمت بلوار کشاورز رفتم، دیدم‌ آمبولانسی آمد و همه پشت سرش، بعد فهمیدم آمبولانس حرکت بدون توپ کرده تا بتوانند جنازه را از باریکه‌راهی در ببرند (یا اینطور خیال کردم، شاید مجبور شده باشند) که به خیل جمعیت نخورد و از درِ دیگری بیرون آوردند و گذاشتند در آمبولانس تا با مشایعت چند ماشین پلیس به سمت لواسان براند. خیابان را برعکس برگشتم، زنانی زیر سایه‌ی درخت توتی نشسته بودند و پوستر مرحوم را از وسط تا کرده و زیر خودشان گذاشته بودند، زنان دیگری در باب شباهت زیاد پسر مرحوم به پدرش حرف می‌زدند بخصوص که عینک افتابی بزرگی نیز به ارث برده بود، زنان سیاه‌پوش دیگری از کوتاهی مراسم می‌نالیدند و اینکه با حضور این همه چهره‌ی سرشناس لااقل چند ساعتی می‌شد طولش داد، پیرمردی هم با موبایل به دوستش خبر می‌داد که بیخود عجله نکند چون دیگر برنامه تمام شده است. یک کلمه حرف نزده بودم، یکی دو آشنا هم دیده بودم حوصله نداشتم نزدیک بروم، رفته بودم تماشا.

13950423
تئاتر مضحک و حوصله ‌سر بر، پوسترهای خوب، دخترانی شاد در لباس‌هایی که شبیه هم نیستند، مرد عینکی با خنده‌های عصبی و یک چشمش که می‌پرید.

13950424
دیدن فیلمی، برای دومین‌بار، بعد از سالها، بعد از دوازده سال، در نور کمِ عصر، بیشتر از آنکه خودِ فیلم باشد یاد و خاطراتِ رفته‌ی آن روزهایی‌ست که فیلم را دیده‌ای و انگار هیچ ندیده‌ای، چون به فیلم نیاز نداشته‌ای و تکاپوی روزهای جهنده‌ات جا نمی‌داده به فیلمی غمگین و ملال‌انگیز، اما زیبا.
فیلم که تمام شد، خانه که ساکت شد، وقتی می‌خواستم یادداشت‌های چند روز را مرور کنم، دیدم قریب به هفتاد نفر را کامیونی زیر گرفته، در شب جشن فرانسه، جشن باستیل، جنون محض، بدن‌های دفرمه شده‌اند، خون روی آسفالت جا و بی جا ریخته، فیلم‌ها و خبرها همه شبیه کارناوال یا شبیهِ مجلس مضحکه است، زنی ایرانی در س‌ان‌ان با صدای خندانی واقعه را وصف می‌کند، تصاویر زنده و عکس‌های از بالا به صحنه‌های یک سریال بیگ پروداکشن شبیه شده. خدا حال لاله را به خیر کند.

هیچ نظری موجود نیست: