۱۳۹۵۰۶۱۷

نوبت دُرشتی از روزگار در رسید

سلام

عمر خواجه دراز باد

و اما بعد،       این نوشتن را شاید باید بگیری جای زنگی که بایستی می‌زدم دمِ عید، و افتاد در هول و ولای قبلِ آمدن (آنقدر که تا یک ساعت پیش از حرکت مشغول رتق و فتق کارهایی بودم، آنهم 29 اسفند، اصلن در خواب هم نمی‌دیدم اینقدر گرفتارم کنند) و بعد رفت در دو مرگِ جادرجا و تصادفی سخت و سی‌سی‌یو خوابیدنِ دوستی که خودش و برادرش از عزیزان من بودند و از متعلقات خاطرات روزهای خوبم هستند؛ یعنی دهانم ماسید و سنگین شد.
دو سه ساعتی مانده به تحویل سال رسیدم.
خورشیدِ زرد را خاک و غبارِ زردِ مرگ‌رنگ و پرّان برده بود در حدود قرصی مات، فقط. دو اتاقِ کنجِ حیاط را آب و جارو کردم، جا انداختم، تخت بردم، کتابها را چیدم، حیاطش را آب پاشیدم و سکوی جلوی اتاق‌ها را با آب شستم، و از خستگی خوابم برد. خوابم برده بود که بیدارم کردند و سال در گیجی و پریشانی گشت، یا واگشت. غروب نشده بود که زایر [...] به مرگ مفاجا رفت، و ازو هرچه یاد من دارم مرگ بود و اندوه.
[...]
پسری داشت «محسن» نام، انگار خوش‌ذوق و اهلِ درس و یادم هست هیکلی. روزی، پسین‌تنگِ قبل غروب و سایه‌های کشدارِ عصر، که از مدرسه برمی‌گشتیم ــ‌ و راهمان از کنار کوچه‌‌ی خانه‌شان می‌گذشت‌ ــ هیاهویی دیدیم، رفتیم و من اولین بار مرگِ آرام دیدم: نشسته بوده تکیه به بالشت بعدِ ناهار، خیال کردند دارد چُرت می‌زند، نگو در خواب به ساحت سایه‌های کشیده رفته؛ و حالا ماشین آورده بودند و دکتر و همهمه بود. بچه بودم، هول کردم، برگشتم خانه به پدرم گفتم ــ‌که دوید رفت. بعد شب برگشت تعریف می‌کرد قبرش بزرگ بوده و او سنگین؛ پدر غسل میت کرد؛ دستش آنی به لمسِ میت رفته بود.
زایر دنیادیده و خارج رفته و کم‌حرف بود، از قدیم حدیث شاهنامه‌خوانی و مجلس و مقتل برخواندن‌هایش زبانزد زن‌هایی بوده که در خنکای عصر، روی سکوی شاه‌نشینِ قلعه، گوش بدو می‌داده‌اند. زایر روزگاری بعدِ آن مرگِ آرام، نرم و مدید خم شد؛ موهاش سفید شد و هیبتی از آرامش پیدا کرد، ملایم، سنگین‌راه،‌ اندوهگین، و همیشه مشغول به ذکر. روزی، باز قبل غروب، که می‌رفتم از کنار کوچه‌شان نمیدانم چکار کنم، عصازنان دیدم که از روبرو می‌آمد، از همان مسیری که سال‌ها قبل محسن را برده بودند، و پشت به آفتاب داده بود. ایستاد با من سلام کرد، دستم را فشار داد. نگاه کرد و از درس و حالم پرسید، خیال نمی‌کنم اصلن من را شناخته باشد در آن احوال، بعد آهی کشید و سر تکان داد و اشک‌هاش دیدم که دارد می‌آید، دو سه تا «رودم ای رود» گفت و رفت. عصازنان، سوی کوچه‌ی مسجد. امروز هم زایر رفته آن بالا، سمتِ «خاکستانِ» شهر، که سینه به کوه داده. نمی‌دانم از کوچه‌ی مسجد با چه برگشت...
[...]
حالیا   این نوشتن نه از اندوهِ امروز می‌کاهد نه از زردیِ‌ تند و مرگ‌آورِ آفتاب، نه از استیصالی که پسر 25ساله خوابیده در سی‌سی‌یو به دل می‌رهاند. گوشه‌ای کنجِ حیاط جایی دارم هیچ در آن مزاحمِ چشم نیست، نگران به نخلستانی که دو سالی پیش آن را پارک کرده‌اند و حالا غروب‌ها که هوا خنک‌تر است تا نیمه شب صدای بچه‌ها و مادرهاشان می‌آید. قبل‌ها هیچ صدا نبود که مزاحم باشد و حالا وسط تصحیح نهاییِ‌ [...] یکهو جیغی می‌آید و در بازِ اتاق را هنوز دل ندارم ببندم...
نامه‌ای که به چند روز بکشد نامه نیست، چندپاره است، حدیث روزهای نرفته است، وگرنه شرح روزهای رفته که به چند روز نمی‌انجامد[...]
حالا، هوای تمیز، بی گرد و خاکِ سالهای قبل،‌ کمی باران که دو روز پیش بارید و خنکمان کرد، آفتاب زرد و زنده و گرمِ جنوب، اقتصادِ ابر که گاهی تکه‌ای وسط آسمان ظاهر می‌شود، حیاط را که آبپاشی می‌کنم عصرها قبلِ‌ نشستنِ گرما، نوری که سمج همه جا می‌پاشد و مرگ که در جنوب لب‌پر می‌زند: نخل‌ها افتاده‌اند. رفتیم نشستیم روی تیربند، که همان پشته‌خاکِ دورتادور نخلستان است و حائل آب و حالا چیزی شبیه سنگ‌قبر، نشستیم و با صدای خشدار و دوپوسته‌ی پیرمردِ زنده‌دلی طیفِ کشیده‌ی نور تا تاریکیِ بعد غروب را در بی‌حرفی گذراندیم. دلخوشی‌ام حالا این وسط خاک‌بادی‌ست که جز روزِ اول اذیتی نکرده. گاهی به بیهقی سر می‌زنم و گاهی [...]
دیشب کتاب را به دلیلی بازمی‌خواندم، به اشاره‌ی متنی دیگر،‌‌ رسیدم به معدود جاهایی که بیهقی شرح حال می‌دهد و وقتی دیدم چطور گرفت و گیر و سختیِ روزگار و تنگیِ حال را، در برهه‌ای قریب به بیست سال، به جمله‌ای کوتاه و مختصر و آرام رد می‌شود، زهرخند زدم،   شاید اگر دلی رمیده داشتم و چشمی ظاهربین، این نکته را به «گشودن قلب» یا «بسطِ قبضی شدید» تعبیر می‌کردم   و کلی هم کیف می‌کردم از این صیدِ حالی که کرده‌ام. اما، واقعِ امر، وقتی رسیدم و دیدم می‌نویسد: «نوبت دُرشتی از روزگار در رسید و من به جوانی به قفس بازافتادم و خطاها رفت، تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم. و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم. و همه گذشت»، دلِ رمیده‌ام رفت، تمام عمر از جوانی تا حال را در نُه فعل ریخته و هیچ کم نمی‌آورد.
[...]
اول‌های اسفند بود، کفِ جاده‌ی چالوس بودیم که [...] زنگ زد، ردیف اول اتوبوسی که روشنای صبح راه افتاده بود ما را برساند به خانه‌ی دوستی در شهرکی خلوت و آرام، نرسیده به متل‌قو. برف‌های کوه‌ها را سیر می‌کردیم و اتوبوس می‌رفت که بیافتد در سرپایینی و از مرزن‌آباد و چالوس بگذرد که [...] دو سه باری زنگ زد و صدا به صدا لابد نمی‌رسید. دم پیاده‌شدن بود که زنگ زدم و حرف زدیم، دوستی‌ش جنبیده بود و نگران همین آشنایی‌های مختصری بود که برهم‌زننده‌ی تنهایی‌اند و تهران اصلن مگر چقدر آدم دارد؟ قرار شد برگشتنا یک روزی با هم باشیم، نشد، نشد، نشد، تا دم برگشتن که نشد با [...] هم حتی حرفی بزنم. گفتم که من رفتم و سرت سلامت، نشد، شرمنده‌ام. همانجا نیت کردم و قرار گذاشتم که زنگی بزنم، که رفت و آمد و شد حالا.
من با یکدلی و ضمیر بی‌غش تو همراهم و دلپذیر است، نقلِ تعارفات آخرِ نامه نیست، حرف اینها نیست و این را باید همین اول بنویسم. حرف بر سر دوستی و حرمت فلان و بهمان هم نیست. یا معذرت‌خواهی و دلگیری و نابجاییِ کاری. خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها، من اگر چرکی در وسط باشد، خیالِ مرضی، یا ناامنیِ حرف و گفتار، هر جا که ندانم با چطور چیزی طرفم یا چطور کسی، ندانم چطور باید باشم یا چطور نباید باشم، رَم می‌کنم. چون طور دیگری بلد نیستم. و خب مسلمن اگر [...] اینها را نمی‌گفتم و هنوز هم نمی‌گیرم. چرا که زمینه موافق می‌نشیند و آن کنتراستی را که لازمه‌ی طنز است ندارد. یعنی با ترتیباتی که به شوخی و جدی می‌بینم موافق است، و اصلن به من ربطی ندارد، یعنی نمی‌تواند داشته باشد و امیدوارم این را ببینی که من سمت خودم را، نگاه خودم را، رفتار خودم را دارم می‌نویسم و می‌خواهم شکل بدهم. همینطور که تا حالا هم و بعد هم شکایتی ندارم، چون دقیقن به من دخلی ندارد. من با دو نفر روبرویم که دوستشان دارم و موافقت بسیاری در بسیاری حرف‌ها با هم داریم.
کافیست همین‌ها.
دلیل؟ روزی پنج‌شنبه که شرکت را زودتر ول کردیم و آمدیم سفره‌خانه‌ی عموحسن که برِ کریم‌خان زیر پل است و ناهار خوردیم، سه هفته قبل عید باید باشد: نرمکی باران می‌زد وقتی آمدیم بیرون، و من خداحافظی کردم با بچه‌ها و به نیت تو راه افتادم سمتِ [...] که دیدم ماشین ایستاده یک پارچه‌ی ضخیم حمایل کرده‌اند تا باران نگیرد به وسایل، و دارند همه را بارِ ماشین می‌کنند. رفتم کتابفروشی ایستادم به کتاب‌ها و پرسیدم، گفتند دارند جا را عوض می‌کنند و بچه‌ها هم امروز زودتر رفتند و کسی نیست. قدم زدم تا میدان ولی‌عصر و بعد آرام آرام تا خانه. معدود روزهایی که قبل 10 شب رسیدم خانه. شب‌هایی که در ترافیک کشنده‌ی ونک، پارک‌وی، مدرس، هفت‌تیر، کشاورز و و بعد تا خانه حالی برایم نماند و سردردها برگشته‌اند.

بیهقی عداوت و دشمنی و شرارت را به جمله‌ای رد می‌کند، تا همینجا هم زیاده نوشتم [...]. اینها را جای زنگی بگیر که نزدم. و این عصرِ دلگیر که از فرط برناگذشتنی‌بودنش بتهوون گوش می‌دهم چشم برگشتن و غلط‌گرفتنِ همین چند خط را هم ندارم. ببخش.

[...] آدم عقش می‌نشیند بهار را تبریک بگوید و از این حرفها، امید روزی که [...] حداقل کلمات را ول کنند به [...] معمول خودشان برسند.
ـــــــــ
مابعد‌ تحریر:
اینها، تقریبن تمامِ، نامه‌ای بود که سه چهار سال قبل، در روزهای اول نوروز، برای دوستی فرستاده بودم. شاید هم تکه‌ای را برای کسی دیگر فرستادم، تکه‌ی آفتاب کشنده‌ی در دلِ غبار، فقط. اگر چیزی‌ش را جایی قاطیِ چیزهای دیگر در همینجا گذاشته باشم یادم نیست. اصلن یادم نبود. امشب برگشتم برای دوست نادیده‌ای ترجمه‌ای پیدا کنم از اونگارتی، از شعر «قالی» که دو ترجمه‌ی محمود نیکبخت و بیژن الهی را داشتم و این سومی را نه، پیدا نشد ولی من را غرقِ در چیزهایی کرد که جیمیل بی‌ربط پیش چشم آورده بود. بردم گذاشتم سر جایش در دفتر یادداشت‌های روزانه، بعد دیدم می‌شود با حذف اسامی و ارجاعات اینجا گذاشت. امیدوارم مخاطبِ خوش‌قلبِ نامه و البته یکی دو آشنای دیگر از واگفتن بعضی چیزها که در این نامه هست بر من خرده نگیرند.
در نمای دور، وقتی زمان بگذرد، از این حرف‌ها چیزی یادِ آدم نمی‌ماند جز لحظاتی و متن‌هایی. یعنی موضوع اصلی گم است. اسم‌هایی را برداشتم و چند جمله که ربطی نداشت به کسی جز مخاطب نامه، و چند تایی هم درشت‌گویی که حالا به نظرم ادای فحش‌های آبدار صادق هدایت در «هشتاد و دو نامه» بوده لابد. گذاشتم لاشه‌اش بماند تا یادم بماند. 

۱ نظر:

باد و خیزاب گفت...

خواندن شما منُ در حس های آشنا و غریبی غوطه ور کرد. کلمات جلوم رقصیدن ..