کاظم رضا ، یک نبوغِ سیاه -2
[خالقِ مالیخولیای ایرانی]
مانا
روانبد
(متن کامل را در فرمت پیدیاف از این لینک بردارید)
1
اولین دیدنِ کاظم رضا، اگر درست یادم باشد، برمیگردد به
جمعهای در اواسطِ بهمنماه سال نود که به لطف و همراهیِِ جناب آقای م. طاهرنوکنده
ممکن شد. پیشتر از این داستانهایی از او خوانده بودم در «نوشتا» و در «بیدار» ــکه
آقای طاهرنوکنده در تهران ترتیب میدادند و در کلن آلمان منتشر میشدــ خاصّه
داستانی با نام «آخرین تعلیمات استاد» که هنوز معتقدم ندیدهام داستانی این چنین
جهان عرفان ایرانی-اسلامی را ــدر معنای متأخری که میبینیمــ بازنمایانده باشد.
آن جمعهها را، به اتفاقِ آقای طاهرنوکنده، یا گالریای میرفتیم یا به کسی سر میزدیم
و این همه لطفِ ایشان بود. چند هفتهای شد که بعدِ غروبها را به دیدنِ آقای کاظم
رضا میرسیدیم، در خانهای نزدیک میدان آرژانتین، که از یکطرف طبقهی منفی دو یا
سه بود و از طرفِ دیگر حیاط داشت و شیبِ زیادِ زمینِ آن خیابان این اعجاب را ممکن
میکرد. یادِ من همه از آن شبهای جمعه است که به حرف داستان و خاطرات این چهل
پنجاه سال و دوستانِ این جمع میگذشت. خط و ربطهای جالبی در حرفها بود که مجبور میشدم
به یاد بسپارم.
از معانیِ حسرت و حرمان حتمن یکی همین از دست رفتنِ دیدارهاست.
بعد از آن چند وقتی که دیدارها برقرار بود، فقط تصویری از دیداری اتفاقی یادم هست
که با دو همدم و دوست ــیکی شاعر و یکی مهربانِ محرمِ این شش سالِ زندگیــ
رفته بودیم اطراف تجریش به کاری و گذاری، و کاظم رضا را نامنتظر سلام کردیم و هنوز
غرابتِ آن چند دقیقه در ذهن هر سهی ما مشعشع است.
2
نوشتن از «زندگی» و بعد «آثار» هر مولفی شاید شیوهی مألوفی
باشد و در آن سودای بازجستن سرنخهایی مشترک حتمن وجود دارد، ولی اغلب این شیوه به
کار نمیآید و این را از تجربه میدانم. اما، اما دیدنِ کاظم رضا و خواندن کارهاش
تجربهی عجیبتریست که نوشتن از خودش و حرفزدنش و سکوتش و سکوتش و خیرهخیره
نگاه کردنش حتمن لازم است برای فهمِ این نحو و ترکیببندیِ کلماتِ داستانیش وقتی
چون موجهای ریزی روی هم لغزانند و نمیگذراند توی خواننده به آنی به خودت واگذار
شوی یا تو را بهلد که از پسِ این جملات دنبال کلیت یا چیزی در این حدود بگردی. این
غرابت و عجب را باید توضیح بدهم تا تشبه به غیر نشود.
3
هیچ چیزِ داستانهای کاظم رضا به بقیه نمیماند، و خودش
هم. سکوتها و تأخیرها و بریدهبریدهآرام و اندک سخن گفتنش، شک و تردیدِ دمبهدم
در روایتِ خاطراتش که اول فکر میکنی واقعی نیست، که بعد میبینی تنها یقینش
آنجاست که از احوالاتِ ذهنی و قضاوت خودش حرف میزند، چسبی که ابتدا فکر میکردیم
پوشانندهی زخمی موقتیست و از سر وسواس و بعد حکایتی شد، و علاقهی عجیبش به چیزهایی
از قبیلِ: صفحهی آغاز یا سرکتابِ فلان نسخهی «هزار و یک شب» چاپ سنگی فلان سالِ
مظفری که کتابخانهی مجلس داشت و میخواست ببیند و شنیده بود که بهمان است، برق
چشمهاش وقتی از کتابی شنید که بازپرس جناییِ تهران در دههی سی از چاپخانه یا
انتشارات کبوتر منتشر کرده و در واقع شرح تجربیات خودش از بازبینی و دقت صحنههای
قتل آن سالهاست و مثلن نوشته اگر جای زخم جسد فلان شده باشد چقدر از مرگش گذشته و
اگر خون روی لباس چنین شده باشد خون جهندهی قبل مردن است و حتی اینکه بدانی لبهی
کاغذ اگر برای حذفِ سندی بریده شده باشد زیر ذرهبین چطور به چشم میآید و از این
قبیل، شوقش وقتی شبی حرف از نثر و ذهن احمد فردید بود و مشتاق شد صدای این موجود
را بشنود، شوقش به شنیدن شرح شیوههای عزاداریِ جنوبیها در وقت محرم و آداب و
مناسک مخصوص روز عاشورا، یا وقتی گفتم اسکنهایی از چند نسخه از الفیه و شلفیه و
در کل ادبیات هرزهنگاری گیر آوردهام و چند و چون این نسخهها را پرسید... باید این
علائقش را توضیح بدهم که تفنن نیست.
4
...
(متن کامل را در فرمت پیدیاف از این لینک بردارید)
طولانی بودن متن و بهم ریختگیِ وبلاگ و بعضی وسواسها
باعث شد متن کامل آن را فقط در فرمت پیدیاف منتشر کنم)
۲ نظر:
چه خوب بود ممنون. حیف که نتوانستم «سفر نجف» را پیدا کنم. «شمایل» را بارها خواندهام. آشناییام با کاظم رضا از طریق همین داستان بود.
سفر ها و کتابها دستیاب خواهد شد
ارسال یک نظر