.
تمام فرایندهای ذهنی و تداعیهای من و سکوت و پیشبینیپذیریِ آن شب را صدای
کشدار و کشیده و اوجگیرنده و محوشونده و نیستشونده اما تمامنشدنیِ گربهای
منهدم کرد از نمیدانم کجای باغ متروک همسایه، که هیچ نسبتی نداشت با موسیقیِ
بیهوشکنندهی سازهای یونانی و صدای خشدار زنِ آوازهخوان ایتالیایی و الباقیِ
سکوتی که انتظار داشتم از شبِ بیاتفاق و تمامناشدنیِ روزهای آخر اسفند، تداعیکنندهی
شبی از شبهای اسفندِ سالها پیش که دو دوست عزیز را غافلگیر کردم با دعوتشان به
تئاتر-کنسرتی از صدای دختری که فکر نمیکردیم بخواند، شبی رمانندهی حسرتِ ندیدن
داستاننویسی که نوشتنش چیزی بود بین مدامگفتن خاطرهای که هربار تکهایش تحریف
میشود و اعترافات مردی پیش معشوق بیست سال پیشش؛ و اینها و موسیقیای که گفتم هیچ
موافقت نداشت با آن صدای گربه که اولش خیال کردم کسی در یکجایی از خانه خرناس میکشد
آرام آرام، اوج که گرفت سر افتادم که گربهی باغ متروکِ ما هوس نافصل کرده و گربه
نُتِ غریزیاش را کشید و دانستم که این مدِّ مریض را در هیچ رپرتواری که برای سوگِ
حتی فرزندی نوشته شده باشد نخواهم یافت...
ــــــ
آن شبی که یادداشت بالا را نوشتم در تاریکی نشسته بودم، با صفحهی روشن لپتاپ
و چشمان خوابالود و پنجرهی باز و پردهی آویزان و سکوتی که مخصوص نیمهشبهای این
محلهی خلوت و کنج است. تنهایی آدم را ترسناک میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر