۱۳۹۶۰۹۲۵

دریغا دریغای قاسمِ طوبایی




هیچ چیز مثل مرگ نوبه‌نو نیست، چرا که غافل می‌گیرد و تیز می‌کند و حدّت تداعی‌هاش صاعقه‌وار است. تازه می‌کند. هربار که می‌زند جور دیگری‌ست. هربار که می‌زند فکر می‌کنی عجیب‌تر از این نیست یا نزدیک‌تر از این نمی‌آید. هر بار که اصابت می‌کند فکر می‌کنی سنگین‌تر از این موج بر سینه‌ی آدم نمی‌شکند. تف! افتاده‌ایم به جایی از سراشیب زندگی که مرثیه‌نویس شویم و دریغاگو. قاسم طوبایی را در گوگل سرچ کنید حتی خبر مرگش را نمی‌توانید پیدا کنید. شاید داستانی از سال‌ها قبلش جایی پیدا کنید. وبلاگش که مهم نیست. یک‌تنه زنده‌تر و شادتر و پرتکاپوتر از تمام چیزهایی بود که نوشت و تمام سال‌هایی بود که زندگی کرد. روزها و شب‌هایی که در اتاق انفرادی‌اش سر می‌کردیم و بعد پایمردی‌اش پای عشقی که به تکاپوش انداخت، یا تمام روزهایی که مسیر خیابان رشت و حافظ را تا شیرموزِ ساعت نه صبحِ آن مغازه‌ی کوچک با هم گز می‌کردیم هیچ شکل کسی نبود که پیش از چهل سالگی به ایست قلبی برود. هنوز خبر گرم است. هنوز هیچی نمی‌دانم. هنوز فقط چند سطر و چند دقیقه حرفهای دوست مشترکی، شده شکل تمام روزهایی که گذشته  رفته بود، و حالا از دست رفته است. همین که لپ‌تاپ را باز کردم که چیزی بفرستم برای خواهرم، فهمیدم سه روز است قاسم رفته و خاک‌شده و من حالا می‌شنوم...
همین دو روز پیش داشتم مرگ‌ها را، در شعرها و داستانها و جستارها و خاطراتی که فراهم کرده بودم، دسته‌بندی می‌کردم: فقدان مادر، غم دوست، مرگ معشوق، غم رفتنِ فرزند... بعد دیدم که خوشبخت کسی‌ست که اصلن دریغاگوی هیچ‌کدام نشده و بیرحمانه رفته و دل همه را شکسته، و شعر و خاطراتی از او در همه‌ی این دسته‌ها هست، فرزندش، همسرش، دوستانش و ...

قاسم هم رفت و دل ما را شکست با لبخندی که حکِ صورتش بود وقتی که داستان خوبی نوشته و آمده بود دل ما را بسوزاند که وسط این همه دردسر ببینید چی نوشتم، یا وقتی سیگار جدیدی کشف کرده بود و آمده بود دل ما را آب کند. شبیه تمام شوخی‌هاش. و حس پدری که با ماها داشت. باری، هنوز زود بود برای دریغاگوییِ این همه دوست که جوان می‌افتند. از تمام ساعت‌ها و روزها از آن لحظاتی متنفرم که می‌شد خبر از دوستی گرفت و نگرفتم...