۱۳۹۷۰۵۲۸

ورقی از اوراقِ پراکنده‌ی کتابی نامعلوم در کتابخانه‌ی شاعر


ورقی از اوراقِ پراکنده‌ی کتابی نامعلوم در کتابخانه‌ی شاعر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند وقتِ پیش، عصری از عصرهای تابستانیِ اصفهان که تازه دمِ هوا برچیده و نور دیگر به باغچه نمی‌تابید و سایه‌ای روشن حیاط و درختها را در برگرفته بود، دیدم از دور که در کتابخانه‌ی شاعر چیزی تازه است و مال قبل‌تر‌ها نیست، از گلخانه‌ی کوچکِ کنج کتابخانه تا آن سر رفتم و دیدم: ورقی مصور، جداشده از کتابی نامعلوم، تکیه داده بود به مجموعه‌ی کارهای جلدآبی و قدیمِ صادق هدایت. پرسیدم این از کجا؟ سر چرخاند، گفت راستش بخواهی نمی‌دانم؛ ورقی‌ست از اوراقِ پراکنده‌ی کتابی که من هم نمی‌دانم چیست و مال کِی؛ دوستِ مرحومم سال‌ها قبل از غوطه‌ور شدنِ مغزش در خون، شبی که نشسته بودیم در بالاخانه‌ی دلبازش در کوچه‌ی سنگتراش‌ها و نگاهِ آسمان می‌کردیم و ناهید نبود و او از فولادمشبک‌ها و گل‌و‌مرغ‌های طلاکاری‌شده و این چیزها حرف می‌زد، آخرِ وقت از فنونی گفت در صحافی و وراقی که ور افتاده بعدها و کسی حالا نمی‌داند چطور فلان‌چسب را عمل می‌آورده‌اند و قنداق شیرازه را می‌بسته‌اند که هیچ ردی به جا نمی‌مانده و ورنمی‌آمده و آماس نمی‌کرده زیر ورق نازکِ جلد؛ شب تلخی بود، بعد پا شد رفت از صندوق چیزی آورد که همین ورق بود که حالا دستِ توست، گفت این را ببین، خودم نمی‌دانم از کجاست و کار چه استادی و مال کِی، ولی نگاه کن «برو و بر جوانیِ خود رحم کن» را می‌شود خواند و «بزاری و بیقراری آمد و بر سر مسعود ایستاد» و بقیه غلط است، یعنی مال این داستان نیست و کاتب جابجا آورده، اینها را کسی به من گفت که شبی در خانه‌ای محقر مالِ پیرمردِ یهودیِ شراب‌سازِ قهاری چندتا چیز آورد و وصف کرد و من آن شب فقط این را برداشتم، تازه انقلاب شده بود، در کوچه خیابان صدای تیر می‌آمد هنوز...
شاعر سکوت کرد. عصر تابستانی به غروب نزدیک‌تر،‌ بوی کتابخانه‌ چیزی عتیق‌تر از کاغذ، گفت: حالا آنشب این را بهم نداد، بعدها، عصری زنگ زد رفتم، حالش خوش نبود، این را گذاشته بود لای ظفرنامه‌ی تیموریِ چاپِ موقوفات گیب و اشاره کرد مال توست، نفهمیدم این ورق لای کتاب‌ست، دست کرد درآورد و گفت «این ورق‌ها هروقت دیدی بدان مال دوره‌ای‌ست که هنر چسب‌ساختن و صحافی یادشان رفته بوده و کتاب‌های آن دوره ورق‌ورق شده، شیرازه‌ی کتاب‌ها از هم پاشیده و اوراق آن کتابخانه‌های عظیم که در متون چنان وصف شده حالا جاجای دنیا دست کسی‌ست». ولی این همه سال پشتِ ورق را ندیده بود یا ملتفت نشده بود، من هم آن‌شب و آن‌عصر ندیده بودم، او هم این سالها فقط و فقط به تصویر زنِ ظهرِ ورق خیره بوده غافل از اینکه آن‌ورش چه چیز غریبی‌ست، که اصلن اصلش آن ورِ دیگرش است، تا روزی که از ملال و بی‌حوصلگی برداشتم و تکیه دادمش به این ردیف لغتنامه‌ی دهخدا که می‌بینی اینجا، بعد افتاد به‌رو و من خیره ماندم به پشتش، وقتی دقت کردم فهمیدم که اولن جاش اینجا نیست و باید تکیه بدهم این را به مجموعه‌ي چاپ‌های آبی‌کبودِ هدایت و دومن پشت و رو بگذارم که همه اینورش را ببینند...
شاعر قهقهه می‌زد،
ورق را گرداندم،
غروب بود.

[اینها همه به خاطره‌ی من از کتابخانه‌ی دلنشینِ شاعر، حسین مزاجی، که این ورق و اجزای روایت هم از اوست، ما میرزابنویس]


هیچ نظری موجود نیست: