توضیح کوتاه اینکه آشناییِ بنده با آقای دکتر محمود زندمقدم از همین کتاب شهر
نو بود، کتابی مشتمل بر دو بخشِ «قلعهی زاهدی» (سال ۱۳۴۸) که پژوهشیست در باب روسپیخانهی بزرگ تهران
پیش از انقلاب، قلعهی شهر نو، و دیگری «دو دیدار از مجتمع بهزیستی» (سال ۱۳۶۸)،
چاپ خانهی هنر و ادبیات گوتنبرگ و کتاب ارزان استکهلم، با تاریخ ۱۳۹۱؛ چاپ کتاب
را آقای ناصر زراعتی ممکن کردهاند که یادداشت کوتاهی نیز بر کتاب نوشتهاند.
و از تمام کتاب همین تکهی روایت شکلگیریِ محلهی مخصوص زنان روسپیِ تهران
عجیب یادم ماند. بخوانید با این توضیح که «اسمارت» از اعضای کمیتهی آهن است که
ریاستش را سیدضیا برعهده دارد، مرکب است هشت عضو ایرانی و سه عضو فرنگی (آیرون
ساید، کلنل اسمایس و سر والد اسمارت، که اسمارت در سفارت دبیرِ دپارتمان شرق
است.)، با هدفِ خطیرِ به دست گرفتن قدرت.
***
این ماجرا را برای
من یکی از بازیگران خود واقعه، یعنی ژنرال حبیبالله خان شیبانی، شاگردِ پیشینِ
سَن سیر (مدرسهی نظامیِ مشهورِ فرانسه) و بهطور قطع مردِ شایستهی قشون ایران
بازگو کرده است. اسمارت در آن موقع مستشارِ شرقیِ سفارت انگلیس بود. این مرد دانشآموخته
و ادیب و ظریف شناساییِ کاملی در موردِ ایران داشت. زبان و ادبیاتش را میشناخت،
با آداب و سنن ایرانی آشنا بود. اگر همهی جنایاتی که ایرانیان به او نسبت میدهند
واقعیت داشته باشد روحش در اعماق جهنم خواهد سوخت. ولی این مطلب مسلّم است: او
عاملِ ارتباطِ رئیسش، نورمن، با سید ضیا بود که به او دستورهای وزارت خارجهی
انگلیس را ابلاغ میکرد؛ یا بهتر بگویم، اوامرِ لُرد کرزن را ابلاغ میکرد. بر
اساسِ یکی از این دستورها که به تهران رسید، مبنی بر براندازیِ رضاخان، ظاهراً
حبیبالله خان مأموریت یافت مراتب را به سید ضیا حالی کند و این مأموریت در حضورِ
اسمارت داده شد. حبیبالله خان، که بهش اعتماد داشتند، بهجای انجام این زشتکاری،
رئیس خود را از توطئه آگاه کرد و رضاخان توانست با پیشبینیهای لازم و تدابیر بهجا،
در ماه ژوئن ۱۹۲۱، حساب سیدضیا را برسد و به دولتش خاتمه دهد.
برای رضاخان پس از
خروج سیدضیا یک مطلب ماند و آن طرح برنامهی انتقام بود بدین سان که:
پریچمن و اسمارت دو
خانمبازِ قهّار بودند. معشوقهی پریچمن زنِ فرانسویِ چاق و قدکوتاهی بود که اتفاقاً شوهرش اهل مدارا بود. اسمارت ازدواج کرده بود و همسر داشت، ولی همسرش را
به پاریس فرستاده بود. هردو اینها علیرغمِ مخاطرات و مشکلاتی که میتوانست به
وجود آورد، تمایل به معاشرت و سرگرم شدن با زنان ایرانی داشتند. بدین منظور، هر دو
برای سرگرمی و وقتگذرانی، به عشرتکدهای متعلق به زن سرشناسی میرفتند به نام
عزیز کاشی، که جز خودِ صاحبخانه، گهگاه برایشان دوستانِ خویش را هم دعوت مینمود.
القصه شبی که اینان برای سرگرمیِ چندساعته به این عشرتکده رفته بودند، توسطِ قزاقها
غافلگیر شدند. اسمارت از پنجرهی اتاق به خارج پریده ناپدید شد، ولی پریچمن که فرز
و تیز نبود، به عنوان فاسق و فاجر، به دست پلیس ایران دستگیر و به قرارگاه منتقل
گردید، به مدت چهارساعت ــتا هویت اصلیِ وی فاش و مسجّل شد ــ در توقیف به سر
برد.
پریچمن که به سببِ
این فاجعه، آماجِ طعن و تمسخر شده بود، ناچار از ترکِ ایران شد. کرزن که از ماجرا
دلتنگ و خشمناک بود، نامش را از فهرست دیپلماتها حذف کرد. البته اسمارت هم وضع
مشابهی داشت، منتها با شرایط مناسبتری تهران را پشت سر گذشت.
طبیعیست که
روزنامههای وقت از این ماجرا آگاه شدند و خبر را به نحوی که به آنها داده شده بود
منتشر کردند؛ بهویژه که دستِ سردار سپه در کار بود و میخواست به آن آب و تاب
داده شود. در کتابِ پدر و پسر، ناگفتههایی از زندگی و روزگار پهلوی، که هفتادسال
بعد جمع و تنظیم شده، میخوانیم:
«از وقایع عجیبی که
در این زمان اتفاق افتاد، بازداشت دو دیپلمات ارشد انگلیسی (اسمارت و پریچمن) در
خانهی فاحشهی معروفی به نام عزیز کاشی بود. اعضای سفارت انگلیس پس از تنظیم صورتمجلس
و احراز هویتشان آزاد میشوند؛ ولی عزیز کاشی و زن بدنام دیگری را که در منزل او
بوده دستگیر میکنند. خبر رفتنِ دو مرد اجنبی به خانهی زن ایرانی و دستگیریِ زنها
روزِ بعد در شهر میپیچد و حاج آقاجمال اصفهانی که از علما و وعاظ متنفذ تهران بود
شرحی به سردار سپه مینویسد که بایستی حد شرعی بر آنها جاری شود. رضاخان در اجرای
این امر دستور میدهد آن دو زن را در میدانِ توپخانه به سهپایه بسته حد بزنند و
افسر قزاقی که مأمور اجرای این دستور بوده طوری در چوب زدن به آن دو خشونت به خرج
میدهد که هردو خون استفراغ میکنند. بعد از اجرای حد شرعی، آنها را به خوار
تبعید میکنند و در ضمن به نظمیه (شهربانی، به ریاست محمدخان درگاهی معروف به
«چاقو») دستور میدهد که کلیهی فواحش را از تهران خارج کرده و در بیرون دروازه
قزوین، در محلهای که بعداً به نام شهر نو معروف شد اسکان بدهند.»
در تاریخ بیست و
پنجسالهی ایران، تألیف حسن مکی، استوار ارتش و معاون شهرداری تهران و وکیل مجلس
سابق، به این واقعه اشاره شده و هاوارد کنسول انگلیس را نیز یکی از بازیگران میشناسد:
«حد زدن فواحش و
تبعید آنها از طرف سردار سپه مدتی در شهر زبانزد خاص و عام بود و سردارسپه هم در
اثر این اقدام تا اندازهای بین عوام محبوبیت پیدا کرد... هیچکس نمیدانست که این
موضوع از یک سرچشمهی سیاسی جریان پیدا کرده است...»
مخبرالسلطنه هم در
کتاب خاطرات و خطرات نوشته است:
«از قضایای بیسابقهی
این دوره حد زدن عزیز کاشی و امیرزاده خانم بود به پافشاریِ حاج آقاجمال اصفهانی
که شب ۹رجب ۱۳۴۰ (۱۸ حوتِ ۱۳۰۰) درنفر از اجزای سفارت انگلیس در خانهی عزیز بودهاند
(اسمارت و پریچمن). امیرزاده خانم هم بوده است... عزیز آوازِ خوب دارد و صبیحی
مطلوب و از حدخوردن امیرزاده بسیاری متألم شدند.»
***
خب، عرض کنم که آقای زندمقدم در پانویس به نقل از عبدالقادر مراغهای آوردهاند
که آوازِ صبیحی را «آواز درگاهی» نیز گویند و «در آن چنان آواز تحریر به نادر باشد
غلیظ و روشن».
حالا اگر اطرافِ داستان این شکلگیری بگردیم قصه پیداتر میشود. سابقهی شهرنو
و معرفیِ آدمهایی که در وقایع این اسفند ۱۳۰۰ اسمشان آمد تا عاقبت کارشان چیز
پرکششیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر