آنچه میخوانید بخشی از نامههاییست که بین
من و دوستی رد و بدل میشد، بیشتر در باب نوستالژی و حافظه، «بهانه»اش هم «در ردو تمنای نوستالژی» محسن نامجو و حرفهای قدیممان، که ناقص ماند و شاید پیش نرود.
همین تکه را به پیشنهاد دوست بزرگوار برداشتم و حالا میخوانید، بریدهای از بخش
میانیِ نامهی دوم که در دفاع از نوستالژی بود و ختم میشود به «نومیدی و نوستالژیِ
احیاگر». همه در پاییز ۱۳۹۷، از تهران به وقت سحر و به مونترال به وقت شبان سردِ و
تنهایی.
م روانبد
کوتاه در باب نومیدی و نوستالژی
من در نوستالژی مفّری نمیبینم و رستگاری نمیبینم
و فقط درد هست. نومیدی پذیرفتن انقطاع است. و شک ندارم هر کوششی اگر نومید نباشی
به تشبث میانجامد. باید سراسر نومید بود و مصرّانه با تقوایی از جنس نیما جهد کرد
و جنگید بی هیچ چشمداشتی از آینده، یا آنچه به دست خواهد آمد یا از دست خواهد رفت
ــنومیدی شرط لازم است.
نومیدی نباشد نوستالژی تخدیر میکند.
نوستالژی در تمام اشکالش تمنّای وصل است، و نوحهی جمعیست بر «معنا»یی که از دست
رفته است. نوستالژی تا جمعی نباشد حسرتی نمیسازد. تمنای بازگشت به «جا»یی نیست یا
«آنگاه»ی که حالا نیست، دریغای جمعیست بر هرآنچه از دست رفته است. شاید نوستالژی
همین ناممکنِ گذر از برناگذشتنی باشد. وقتی فکرِ به آینده ممکن نیست، وقتی آیندهای
نداریم، یا آینده تیره و تار است، وقتی تصویری از پیشِ رو نداریم و نیرویی برتر
انگار مدام ما را به نقاطی در دوردستهای گذشته پرتاب میکند، وقتی امیدی به
بهبودیِ زخم نداریم شاید نوستالژی لیسیدن زخم باشد به طمعِ طعمِ پوستِ گذشته. فکر
به گذشته آرامش میدهد چون فراموشی عطیهای وانهاده شده به نوع بشر است. فراموشی
گذشته را معنادار میکند. و این معناداریِ گذشته امروز را و آینده را تحملپذیر میکند
اما جز همین تحمل کاری از این نوستالژی بر نمیآید.
اینجاست که ميگویم باید نومید بود. تا سر
حدّات ممکن نومید بود. نخستین کسی که نوستالژی را کشف کرد و نام نهاد، درمانش را
زالو انداختن و تدخین تریاک و تنفس هوای کوههای آلپ دانسته بود؛
اما من شک ندارم درمانش نومیدیِ بیحدّ است:
یقین به اینکه معنای گذشته گذشته است و معنای جدید اگر بدست بیاید از دل همین
هیولای بیشکل است؛ یقینِ قلبی به اینکه یافتن پدران فکری یا عملی در گذشتههای
دور و نزدیک برای تشبه به غیر زیباست اما زیستن قلندرانه در همین روزهای پر رنج و
عذاب طریقتی تازه است.
حالا عرض کنم که طنین این صداها را کجاها
شنیدهام. یکی در طریقت سامورایی، هم از ابتداش که باید یقین کنیم جسم ما از هیچ
جان یافته است و کار ما نگریستن به همین هیچ است، و شکل دادنِ همین هیچ ([...]تمثیل
«کوزهی سفالین» هایدگری[...]؟ تلاش برای شکل دادن خلأ؟ ماده چیست جز حجابی برای
نمایاندن خلأ؟[...])، تا آنجا که ميگوید رهرو باید بداند طریقت سامورایی آنچنان
که در گذشته بوده است از بین رفته است و حال هیچ نمانده جز تمنّایی برای زیستن بر
طریقت سامورایی. اینها را از حافظه نوشتم. اعتمادی نیست.
دیگری در نومیدیِ هدایت که تومنی دو زار فرق
دارد با این چسنالهای مابعدی. مأیوسترین حالتش در نامههای به نورائی از
امیدوارترین کنشگران حزبی و فکری و ادبیاتیِ این سرزمین پویاتر است؛ ولی یادمان
نرود که این نیروی سیاه نومیدیست که چنین به پیش میبردش و رنگ همه چیز را میبرد
تا حاقّ کلمات پیش چشمش خرقه بسوزاند. همین پریروز لای مجلات آرشیو خاکگرفتهی
خانهی پدری شمارهای از مجلهي تکاپو پیدا کردم که دو نفری رفتهاند با جلالی
مصاحبه کردهاند که بیا بگو داییِ بزرگوارت چه آدابی داشت. میسپرم عکس بگیرند
بفرستند. جالبیِ داستان آنجا بود که دقیقن گفته بود هدایت وقتی بار آخر آمد پاریس
فرق داشت با آن هدایتی که در تهران ولع خواندن آخرین کار کامو و سارتر و سلین و
جویس را داشت و میسپرد برایش کتاب بفرستند. میگوید هدایت آمده بود پاریس دوران
جوانیاش را ببیند و بجوید و دریغا که نه پاریس آن پاریس سی سال پیش بود نه هدایت
آن جوان قبلی، میرفتیم میگشت دنبال کافهای که آنوقتها فلان موسیقی را درآن مینواختهاند
یا فلان کتابفروشی. میگوید بعد که از آلمان برگشت حتی پول رفتن و سر زدن به همان
پاریسِ دگرگونشده را هم نداشت، اولین و آخرین بار من پول ناهار را (که یکجور
نرگسی باب طبع صادقخان بوده) حساب کردم و دیگر ندیدمش. هدایت آن روزهای آخر
نوستالژیزده است، بر پاریس و جوانیِ از دست رفته مویه میکند، فحش دادنش هم فرق
دارد. مفصل میشود این مصداق را نوشت.
نمونهی سومش حسرت خوردن درست و دقیق و بجای
نیماست آنجا که ميگوید یاد بعضی نفرات روشنم میدارد، یا من میرزا فتحعلی دربندیِ
شهیدم. [...] نومید است و مینالد که فلانی نویسنده است بهمانی نویسنده است من را
آدم حساب نمیکنند و این نومیدی میرسد آنجا که میگوید خوانندگان من صد سال بعد
خواهند آمد. که این خودش مایه از رمانتیکهای آنطرفی گرفته و تازه نیست انتظار یکقرنی.
نوستالژی یک برش هم میخورد به مسیانیسم و تا
ابد «در آستانهی زهدان» نشستگی؛ این تمنّای روز آخری که خواهد آمد پرشورترین قوّهی
احیاگرِ آن نوستالژیِ تخدیرگر است، میتواند آدمی یا نسلی یا تمدنی را میانِ دو
موهوم تا ابد سرگردان بدارد: یک گذشتهای که در آن تمامی حقیقت و خوشی متجلی بود [...]
و یکی آیندهای که «مقدر» است بیاید و باز بالقوگیِ هستی را محقق خواهد کرد. این
تخدیر میتواند قرنها و قرنها تمدنی را منتظر نگه دارد. [...] پرشورترین
کوشندگان تاریخ معاصر انتظار تحولی در چشمانداز نزدیک نداشتهاند و و در خیالشان
به پساعمر نگاه میکردهاند.
اینجاست که دوست دارم از نومیدی و نوستالژیِ
احیاگر حرف بزنم و برای همین همان شب نوشتم که «ما به آخر تاریخ رسیدیم. از اینجا
به بعد تاریخ نیست، نشخوارِ تاریخ است. این نوستالژی نیست. نوستالژی مقداری امیدِ
بطئی دارد. اینجا آستانهی نومیدیست و هرکس که نتواند دست از امید بشوید نمیتواند
از این آستان بگذرد، همانجا میماند و با امیدی مذبوحانه به انتظارِ آن که نخواهد
آمد میپاید و برای دفع نومیدی به همین ابتذال مزخرف مشغول خواهد بود.»
[آمدم قلندری
کنم شب قبل از سفر بقیه را بنویسم نشد. جنوب ابری بود و بارانی. باران و رعد و برق
و طوفان و باد و نسیم و باز باران و نَمریز؛ عصرگاه روز آخر از کوه تا کوه پیدا
بود، باد خنکی میوزید، نخلهای شسته در بادِ خنکِ بعد از باران میرقصیدند، زدیم
به جاده، قبلِ سیراف در کمربندی نبودی ببینی نخلهای بلند و خانههای کوتاهِ شهرِ
شستهی ساحلی در پسزمینهی دریای آبیِ پاک و آسمانِ ابری چطور شده بود کأنه
دکوپاژ هوشمندانهای برای قصههای سندباد یا داستانهای ملّاحانِ سیرافی در عهد عتیق.
برگشتم و خوابیدم و حالا با قهوه و شکلات و چایی سرحال شدهام.]
۱ نظر:
لذت بردم و یاد گرفتم و شاعرانگی جوشید. ممنونم...
ارسال یک نظر