آنچه میخوانید بخشِ پنجم
است از پیشگفتارِ درخورِ مرحوم قاسم هاشمینژاد بر گزارشِ فارسیاش از «کتابِ ایوب؛ منظومهی
آلام ایّوب و محنتهای او از عهد عتیق» [با مقایسهی تطبیقیِ پنجمتنِ کهن فارسی] که میآغازد با تطّورِ
«شرح حال ایّوب» از سنّتِ یهودی تا ایرانیانِ اسلامآورده، و ختم میکند پیشگفتار
را به همین بندِ پنجم که پرسشیست از رابطهی انسانِ ایرانیِ همین سالهای آخرِ
دههی هشتاد شمسی با آنچه در داستانِ ایوب میخواند؛ و بعدش هم توضیحی میآورد در
باب خرتوپرتهایی مثلِ شیوهی ترجمه و سبکِ کتاب. اما، در واقع، پیشگفتار تمام
میشود با همین خطابِ قاسم هاشمینژاد، خطابی تاریخی در مواجهه با فاجعه، فاجعهای
که آن را چندان عظیم مییابد: «مگر خدا خود جوابگوی آن باشد». فکر میکنم توضیحی
لازم نیست برای تصویرها و طپشِ لحن و خطاب و عتابِ متن که از فارسی بهرهای اصیل و
از صناعات بلاغی حظّی وافر بُرده ــو میچِشانَد. شاعر باید شاهدِ زمانهی خودش و
تنش و وطن و عشقهایش و دلش باشد، و به اعتبارِ فقط همین «بخش پنجمِ پیشگفتار: مگر
خدا خود جوابگوی این فاجعه باشد» میشود قاسم هاشمینژاد را شاعر دانست، و این
کتاب را بهترین حاصلِ عمرِ رفتهی کسی دانست که کاش تمامِ عمر «کتاب میپرداخت» و
جز ایّوب باقیِ شخصیتهای «تاریخِ تحولِ درامِ الهی» را هم «صاحبِ کتاب» میکرد.
سحرگاه هفتم دیماهِ نودوهفت
گلستانِ دوم
مانا روانبد
در تجربهی بیستوپنج سالهی اخیر، کتاب ایّوب، و مقولهی خیر و
شرّی که با آن مطرحست، برای خوانندهی ایرانی چه مفهومی و چه جایی دارد؟ تراکمِ
اتفاقاتِ گونهگون و شگرفِ این دوره، تلاطُمی که هستیِ همگان را یکباره درنوردید،
انسانِ ایرانی را چون دورهی ایّوب مستقیماً و بیواسطه متأثر از حوادثی میکند که
پیشِ از این دربارهی آنها چیزهایی خوانده یا شنیده بود...
خوانندهی ایرانی با آنچه در این دوره دید و آنچه از سر
گذرانده، چه بسا، درکِ بهتری نسبت به سرنوشتِ ایّوب پیدا کرده است، چرا که اکنون
با او همسنِخی و همسُخنیِ بیشتری احساس میکند. همدردیِ او برای ایّوب فقط بهخاطرِ
همگوهریِ انسانی و تحمّلی که این موجودِ زجردیده در برابر مصائب نشان میدهد، و
صبوریای که در برابر آلام و محنتهای حیات پیش میگیرد، نیست. چیزی از این داستانِ
پُرآبِ چشم، چیزی از اینهمه که بر سر ایّوب آمده است، خوانندهی ایرانی نیز احساس
کرده و به تجربهای مستقیم دریافته: از کُشتوکُشتار گرفته تا دردِ غُربت و فراق،
از فروپاشیِ آشیانها گرفته تا مرگِ عزیزان، از خاموشیِ چراغِ کاشانه گرفته تا
پراکندگیِ خویشان، از فقر و تهیدستیِ عاجل گرفته تا کشیدنِ بارِ سنگینِ تفکیر و طردِ
نزدیکان؛ و سرآخر: جنگ. جنگی که سرگُلِ جوانانِ وطن را برچین کرد؛ زمانی که زمین
از شیرانِ چَشتهخورده موج میزد.
اکنون که به پشتِ سر مینگریم چنین مینماید که سیلبندی از
سرِ راهِ یک سیبلابِ مهیب و بنیانکَن برداشته شده است. در چنین پسزمینهای هولانگیز،
اضطراب قاتقِ نانِ روزانه شده است. عجب آنکه سوانحِ فردی نیز بُعدی غولآسا یافته،
نه مرگومیرها دیگر جنبهی عادی دارند و نه بیماریها و نه وقایعی که زندگیها را
دستخوشِ تکانههای شدیدِ خود میکنند. همهچیز، در تناسب و تأسی با چنین پسزمینهای،
اندازهی غولآسا یافته است. طبیعت کارگردانِ ماهریست. در صحنهی نمایشگونِ زندگی
همه چیز بههم جفتوجور میشود. اگر هنوز حساسیتهای خود را از دست نداده باشیم،
اگر هنوز معیارهای قدیمِ دل در ما زنده باشد، وقتی که به این نمایشِ بُهتانگیز
نگاه میکنیم، ابعادِ فاجعه را چندان عظیم مییابیم که مگر خدا خود جوابگوی آن
باشد.
انسانِ امروزی با آزمونِ ایّوب یک بارِ دیگر دادخواهیِ خود را نزد خدا میبرد و
از او هم شکایت میکند. چرا خداوند خوبان و نازنینان را در زحمت میاندازد؟ آیا
خداوند به سرنوشتِ انسانها و آنچه بر سرشان میآید علاقهمند نیست؟ آیا دوست میدارد
که بلا را به سراغِ دوستانش بفرستد؟ آیا حکمتِ بالغهی دیگری در میان است که ما، بشر
خاکیِ نادان، از آن بیخبریم؟
زمانی در بحبوحهی هجوم خونبارِ مغول، عالمِ علمی که
برانداختنِ خانمانها و بیحرمتیها را نظاره میکرد، در جوابِ عالِمی دیگر، که میپرسید:
«مولانا! این چه حالت است؟»، گفت: «خاموش! باد، بینیازیِ خداوند است که میوزد».
بهنظر نمیآید که دیگر بتوان با چنین توصیفی جویندگان، پاسخ را دعوت به خاموشی
کرد و مدعی شد که سامانِ سخنگفتن نیست.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر