ملال گریختهی اوقاتِ دوستعلیخان معیرالممالک
از نامه به د.
[...]
تعریفکردنیها همینجا تمام میشود. چیزی نمیماند جز هوای
خوش بهار و اینکه دفعتاً ابر میگیرد و شبها میتوانم کف اتاق دراز بکشم بیترس
سرما یا گرما کتابی ورق بزنم تا بخوابم. این هم یک قسم اتلاف عمر است که ما داریم.
اتلاف شرافتمندانه. حرفت را با خودم تکرار میکنم ولی رمقی نمانده است. [...]
بیشتر وقتم را به خواندن میگذرانم. ورق میزنم چیزی دلم را بگیرد. نمیگیرد. همان
قدیمیها را دوباره میخوانم. دوباره خواندن هم کیف مخصوصی دارد. به دیوار اتاقم
تابلوییست از مانه که هربار میبینم یکجایی یا یکچیزیش چشم را میگیرد. میخواستم
بنویسم «به چشمم میآید» دیدم نه، برعکس. کتابهای قدیمی هم همینجوریست. مثلن
خاطرات شکاریه دوستعلیخان معیرالممالک (چه چاپ افتضاحیست این چاپ جدید!) که وقتی
بعد سالها، شاید ده سال و بیشتر، شبی باز کردم و دیدم چه غفلتی، چرا هیچ وقت به
ضرب نثرش دقت نکرده بودم. دقت نکرده بودم کسی که نقاشی و عکاسی بلد است در نوشتن
هم قلمش بازیِ پردهپرده دارد. شب غریبی شد. رفتم پی اینکه بقیهی خاطراتش کجاست؟
پسرش که در کالیفرنیا رفت، نوه دارد؟ پنج دفتر دیگر خاطراتش در صندوقهای خانودگی
نم کشید رفت؟ به قول حضرتش، سیگارتی روشن کردم و یاد بیتی افتادم که چندباری هم
حین خاطراتش زمزمه میکند: «فغان که با همهکس غائبانه باخت فلک / که کس نبود که
دستی از این دغا ببرد». [راستی بعد اینها یا همان شب رفتم سراغ خاطرات حسینقلیخان
نظامالسلطنه مافی، دیدم یادداشت کوچکی آخر عمر نوشته که کیفیت و نظم دربار قاجاری
(ناصری) را خیلی ساده شرح داده و یادم آمد چندباری پرسیده بودی چیزی در این حدود
هست یا نه. اگر خواستی عکس میگیرم.] آنشب رفتم چای ریختم و کتری خاموش کردم و آمدم
رجال عصر ناصری را باز کردم، بعد پرسان پرسان بین کتابها و مقالات و غیره میرفتم
که چشمم افتاد به جستار درجهیکی به نام «سایه روشن» که نمیدانم از کجا در پوشهی
دوستعلیخان معیرالممالک ذخیره کرده بودم. [بعد نگاه کردم از سالهای آخر عمرش است
و در یغما در آمده.] تا جایی که دیدم در کتابهاش نیست و چیز خاصی از آب درآمده.
هم از حیث شناخت دوره و چیزهایی که شاید در منظر چشم خودش هم ننشسته باشد و ناغافل
تاشی زده و نشسته باشد. مصطلحات تخته نرد و آس و پوکر آن سالها را آورده که خودش
نعمتیست، وضع افسانهای یک عروسیِ شاهانه (فرزندان صدر اعظم در دوران مظفری) را
وصف کرده، دستهبندیکردن مهمانها تا تداخل نکند، یک روز برای علما بیموسیقی یک
روز برای رجال و روزی برای شاه و الی آخر، آتشبازیها، شیریننوازیهای آقاحسینقلی
و میرزاعبدالله و سماع حضور و ...، نرد و شطرنج و آس که در اتاقها، اشرفی و منات
روسی که از دستان اتابک میریزد، اقبالی که به او رو میکند. اگر اندکی جسارت داشت
داستاننویس اول ایران خود همین بشر بود. مقدمه را که میبندد میآید بر سر احوال
خودش در کتابخانهی شخصیش و اینکه خوشیِ سه چهار روزه ملولش کرده و حالا بیحوصله
است، خودش میگوید «همانطور که شدت گرفتاری و رنج موجب درماندگی میگردد منتهای
خوشی و آمادگیِ وسایل نیز برای انسان حیرانی و تردید میآورد... من هم نمیدانستم
چه بکنم و چه بخواهم؟» و بعد میرود به آن مجلس عروسی افسانهای و تا آخر. میفرستم
ببینی مزخرف نگفته باشم
[...]
چندباری برگشتم و
این نوشتهی دوستعلیخانم معیرالممالک را دوباره خواندهام و دیدم بهتر است برای
در یاد داشتن اینجا بگذارم و همین چند سطر را بیمجامله برای معرفیش. دوستعلیخانِ
حیف.
دوستعلیخان
معیرالممالک
[یغما، شمارهی
اولِ سال دوازدهم، شماره مسلسل ۱۲۹، فروردینماه ۱۳۳۸، صفحات ۲۲ تا ۲۶]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر