اندر
آدابِ شاعری، بریدهای از ریلکه
[آنچه
میخوانید تکهایست کوتاه از کتاب دفترهای مالده لوئیس بریگه نوشتهی
راینر ماریا ریلکه که پرویز ناتل خانلری جزو مقدمهاش بر ترجمهی چند نامه به
شاعری جوان آورده، کتاب درخشانی از ریلکه برای هر آن کس که خیال شاعری میپزد،
خیال نوشتن. پانزدهسال پیش به توصیهی پیرمرد دوستداشتنی رفتم کتاب را پیدا کردم
و دیدم چه گفتار صمیمی و نزدیکی دارد، و چقدر خانلری خوب ترجمه کرده. انگار دوست
میانسالی از شهری دور، از شهرهای ساحلیِ دور برای من نامه نوشته بود. عاشق ریلکه
شدم. سال قبلش یا دوسالی قبلتر، حین تورقِ کتابی در کتابخانهی دانشگاهی صنعتی،
زمستان سردِ کویری، برخورده بودم به شعری از ریلکه هی میخواندم «آنکه اکنون خانهای ندارد، دیگر خانهای نخواهد ساخت / آنکه
اکنون تنهاست، دیرزمانی چنین خواهد ماند، / بیدار خواهد شد، خواهد خواند، نامههای
بلند خواهد نوشت / و در کوچهها ناآرام به اینسو و آنسو پرسه خواهد زد، / زمانی
که برگها فرومیچرخند.» ولی
این نامهها و این تکه که در پایین میخوانید سبب اصلیِ عشق من به ریلکه بود. میتوانید
همین تکه را مقایسه کنید با ترجمهی غبرایی از دفترهای مالده لوئیس بریگه (نشر
دشتستان، بعد نشر نیلوفر) که چقدر بد است. یا چقدر خانلری مترجم خوبیست. کاش کل
آن کتاب را ترجمه میکرد. همین یک تکه از ریلکه سرمشق شعرنوشتن شد برایم و حالا که
کتاب آماده شده این ادای دینیست به کلماتی که شور به جانِ جوانِ من ریخت و سِلکِ
شاعری یادم داد. میماند دو تکمله:
امشب
این شعر را به ترجمهی آقای محمد حسینیزاد خواندم و چقدر بهتر بود. ترجمهی قبلی
را در کتاب شاعرانِ کار یوسف اباذری و مراد فرهادپور خوانده بودم که شعر
انگار ترجمهی فرهادپور است و در چاپ جدید کتاب آمده است (شعر مدرن، از بودلر تا استیونس، مراد فرهادپور، نشر
بیدگل، چاپ دوم، ۱۳۹۵). کاش شعرهای ترجمهی
آقای حسینیزاد منتشر شود. محض نمونه همین بند را با ترجمهی ایشان بخوانید:
«آن که مأوایی ندارد، دیگر نخواهد داشت
آن که بی کس است، بی
کس میماند.
بیدار میشود، کتابی
میخواند، نامهیی طولانی مینویسد
و در کوچه باغها
پرسه میزند.
بیقرار، آنگاه که
برگها به دست باد به هر سو میروند.»
و
اینکه از سرِ کینه و عناد حقارتباری که خانلری با نیما داشت پیش چشمم آدم رهیدهای
نبود، رهیده از بند نفس و شهرت. بعد دیدم ترجمههاش و کارش در بنیاد فرهنگ خبر از
هوش و همتش میدهد حالا در فقرهی شعر و نیما یک کنج دلمان میگذاریمش. حماقت اصلی
امتدادِ این حقارت است در دوران جدید و دست و پا کردنِ ادلّه برای چند و چونِ این
حقارت و حسد. این یکی را هیچ کجای دلم نمیگذرام. ]
شعری که در جوانی
سروده شده باشد بسیار ناچیز است. باید عمری، و اگر بشود عمری دراز، انتظار کشید و
کوشش کرد و سپس در آخر کار، بسیار دیر، شاید بتوان ده مصراع نیکو گفت. زیرا شعر
چنانکه گروهی پنداشتهاند نتیجه احساسات و عواطف نیست. احساسات پر زود ظاهر میشود.
اما شعر محصول تجربه است. برای سرودن یک بیت
شعر باید بسیار شهرها و مردمان و چیزها دیدهباشی، باید جانوران را بشناسی، باید
دریابی که مرغان چگونه پرواز میکنند و گلهای کوچک سحرگاهان هنگام شکفتن چه جنبشی
مینمایند. باید بتوانی راه کشورهای ناآشنا را باز به یاد بیاوری. باید بتوانی از
دیدارهای نامنتظر و سفرهایی که از دیر باز زمان آنها نزدیک میشده است یاد کنی. باید
بتوانی روزگار کودکی را که هنوز رازش بر تو فاش نشده است، و بیماریهای زمان خُردی
را که به نحوی عجیب ظاهر میگردید، و روزهایی را که در اطاقهای در بسته و ساکت
گذراندهای، و صبحهای کنار دریا، و خود دریا و شبهای سفر را که در آسمان با همه
ستارگان لرزلرزان پرواز میکردهاند اینها همه را باید بتوانی باز به خاطر بیاوری.
اما همان یاد کردن
از این چیزها بس نیست. باید یاد بسیار شبهای عشق ــکه هیچیک به دیگری مانند
نبوده باشدــ در سر داشته باشی... باید در کنار محتضران و بالین مردگان در اطاقی
که پنجرههای آن باز بوده و آوائی گاهگاه از بیرون در آن راه مییافته نشسته بوده
باشی، و این هم بس نیست که سرت از یاد گرانبار باشد. باید چون یادها بسیار شد
بتوانی آنها را فراموش کنی و باید آن صبر جمیل را داشته باشی که در انتظار بازگشتن
آنها بنشینی. زیرا یادها خود به کار نمیآیند و فقط آنگاه که در ما به خون و نگاه
و رفتار مبدل میشوند، آنگاه که دیگر نامی ندارند و از ما جدا نیستند، آنوقت است
که شاید، در ساعتی که بسیار نادر پیش میآید،
از میان آنها نخستین کلمه شعری برخیزد...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر