۱۳۹۱۰۵۱۰

بورخس‌های بیژن الهی


بورخس‌های بیژن الهی


پیش از این در این‌شماره با تاخیر 6، چند بورخس به ترجمه بیژن الهی دیده بودم و پرس‌و‌جوی ساده‌ای من را رساند به این چند صفحه از بورخس به ترجمه‌ی بیژن الهی در مجله‌ی رستاخیز جوان، شماره 98، 9 تیرماه 2536، ص 37- 44
از یک نامه:
« سعی کردم از روی کپیِ کتابخانه عکس بگیرم و کیفیت آن از دست نرود. فتوکپی دست من است، اگر جایی ناخوانا بود... و این رستاخیز دوره‌ی کوتاهی که زیر نظر حسام‌الدین اشرفی‌ست چقدر مطلب دارد...‏
من بعضی‌ها را عکس برداشتم. یک صفحه است به نام "شعرِ چهارشنبه"  که زیر نظر "فیروز ناجی" اداره می‌شود و پربار، مثل "تجربه‌ی شعر" که در "تماشا" در میآمد. از بهرام اردبیلی، کارل کورو، شعر بلند احمدرضا احمدی، کی‌رو، شعرهای کودکان فرانسوی، پی‌یر رووردی و چیزهای دیگری مثل: داستانی از قاسم هاشمی‌نژاد، یک گشت و گفتگو با بورخس، موسیقیِ تعزیه از رضا قاسمی، آیدین آغداشلو در باب میرزا رضا کلهر و خوشنویسی چیزی نوشته،  و بسیاری چیزها که بعد از دوره‌ی حسام اشرفی به هیچ دردی نمی‌خورد، دوره اولش مال سال 54 هم همینطور، به لعنت کاغذی که هدر رفته نمی‌ارزد...»

چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد...


گردانده‌ی بیژن الهی
مجله‌ی رستاخیز جوان، شماره 98، 9 تیرماه 2536، ص 37- 44

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




اما،
دوست عزیزی که کیفیت این نسخه را دیده بود، این نسخه‌ی تمیزتر را مرحمت کردند، از اینجا بردارید:


گردانده‌ی بیژن الهی
مجله‌ی رستاخیز جوان، شماره 98، 9 تیرماه 2536، ص 37- 44


۱۳۹۱۰۴۲۸

گلدان‌های نومیدی و لیدای پیراهن قرمز

گلدان‌های نومیدی و لیدای پیراهن قرمز

مثل آن رنگ قهوه‌ای تیره و براق که لایه‌ی زیرین و جسمِ نور هستند در نقاشی‌های رنسانسی، در نقاشی‌های هلندی، در جنوب آفتاب حکومت می‌کند و خاکِ زرد و بی‌طاقتی. از آن آفتاب و کوهِ یک تکه سنگ و سوزان، از آن دشتِ مایل به آسمان از فرطِ شعله‌های سراب و خاکی که بالا می‌رود، و از آن رودخانه‌‌ی خشکیده بر بستر چون ماری که از پوست رفته باشد، کسی جز محمدرضا صفدری نمی‌شناسم که نوشته باشد. باقی ننوشته‌اند، خواسته‌اند بنویسند.
صفدری چند کتاب دارد، دو مجموعه داستان کوتاهِ «سیاسنبو» و «تیله آبی» و یک رمان «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم»، اما اگر کسی هر سه را خوانده باشد، می‌بیند که مثل ردِ پیدای شخصیت‌های سالینجر، صفدری نیز رمانِ بلندی آفریده از این سه کتاب. «سیاسنبو» برشی تاریخی‌ست از آنوقت که شرکت نفت به راه می‌افتد و انگلیسی‌ها می‌آیند و جاده می‌کشند، تا جنگ هشت‌ساله. از آن میان شخصیت‌هایی را که در کودکی آورده برمی‌دارد و در «تیله آبی» ادامه می‌دهد. در کتاب دوم اما جهتش تغییر یافته و نگاهش تاریخی نیست. عاقبت در «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» تمام این‌ها را با هم روایت می‌کند از منظری بین‌الاذهانی و تاریخ به معنای غیر‌خطی‌اش. صفدری در «من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود تاکم» تاریخِ جنوب را در روایتی سراسر سیال روایت می‌کند و این را کسی می‌داند که به اندک نشانه‌های آن خاک آشنا باشد. رمانِ جدیدش «سنگ و سایه» هم که منتظر مجوز حضرات است.
از تمام اینها، که می‌شود یافت و خواند، یکی دو داستان هستند که فرق دارند. از جمله داستانِ «شجره‌النور یا درخت روشنایی» که بازیِ صفدری‌ست با روایت و راوی و منظر و زاویه دید و از این دست. تکه‌ی زیر آخرِ این داستان است و تمامِ داستان را می‌توانید از این آدرس بردارید:
ـــ

[~
 با دیدن آن فروشنده که دوازده سکه زرین نخ کرده به گردن، دست لاف امیر ماضی رضی اله عنه، به خود گفتم گونی بهتر است یا زاویه دید؟ زیرا آن زمان که ما نمی‌خواستیم داستان نویس بشویم، سال های چهل و هشت یا چهل و نه، گونی دانه‌ای دو تومان بود و ما از سینمای تابستانی برازجان که بیرون می‌آمدیم می‌گفتیم کاش صد هزار گونی از آسمان بیفتد، در آن سال‌ها آهن کیلویی دو تومان بود و مس چهار تومان، ودکا خاویار شیشه‌ای هفت تومان و پنج ریال، شراب ولوت شیشه‌ای ده یازده تومان، یک پنج سیری عرق سگی سی و پنج ریال، و لیدای پیراهن قرمز ده تومان بود. آرگو تازه شده بود سه تومان، شمس هم خوب بود، اسکاچ چاپ سیاه سی و پنج تومان، باور نکردیم که روزی برسد به هفتاد یا صد و پنجاه تومان، برای سر عباس مفتاحی هم صد هزار تومان می‌دادند به هر کس که دستگیرش کند. ده دوازه مرد، عکس‌هاشان را در روزنامه دیدیم، دو مرد می‌ارزید به صد هزار گونی، به بخت یاری نکرد، نه گونی از آسمان افتاد، نه ما آن مردها را دیدیم که لوشان بدهیم و دست لاف بستانیم از امیر ماضی، نعوذباله من قضاء السوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده‌اند و قرآن‌خوانان قرآن می‌خواندند، حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش! وی دست‌ اندر زیر کرد و آزار بند استوار کرد و پایچه‌های ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه با ازار بایستاد، و این خلایق ره گزه‌ی رگمال سنگ همی‌دادند. نمی‌دانم چرا دختربچه‌ها بیشتر هراسان می‌شوند، ناگهان سرشان به هر طرف می‌جنبد همین که گونی، گونی هم بود گونی‌های زمان امیر ماضی نه این گونی‌های زرد نازک که هر مایه ای زود از آن نشت می‌کند، از شانه‌شان پایین می‌آید، سرشان توی گونی می‌جنبد، خودشان هم چشم‌های خود را نمی‌بینند، ما هم چشم‌های آنها را نمی‌بینیم، در این دم به درستی می‌شود گفت که هیچ کس از هیچ جا نمی‌آید و هیچ چیز در هیچ جا نیست و ما انگار هرگز نبوده‌ایم، اگر باور نمی‌کنید همین امشب دست به کار شوید، با همین گونی‌های امروزی به ناچار می‌شود کار کرد و اگر دختر بچه چهار پنج ساله در خانه ندارید، از همین راه پله بالا یا پایین یا اگر آسانسور دارید توی آسانسور یکی را گیر بیاورید، با خونسردی در کنار همین گیاهان خنگ توی راه پله‌ها که مردم خودشان هم نمی‌دانند چرا این گلدان‌های نومیدی را این جا و آن جا گذاشته‌اند، بایستید. شما بهتر می‌دانید که بچه‌های این روزگار با  آب نبات و زبان مهرآمیز و نانازی و چه بچه نازی گول نمی‌خورند، به جای این کارها بگذارید کودک خودش راه دزدیده شدن را به شما نشان دهد. نه دیگر ، شکسته نفسی نفرمایید و نگویید که چنین کاری از دست ما بر نمی‌آید.]
رودکی شماره 10
ـــ

پوستِ آدم می‌درد. از برازجان و حسنک وزیر تا سنگسار و امیرِ ماضی را چنان آمیخته با مایه‌های نمایش که نمی‌دانید این زبانِ کیست که دارد حرف می‌زند. بی‌امان حرف می‌زند. و نگاهش، که پرده از ماضی‌های زنده در حال، و حالِ ماضی در آینده برمی‌دارد. و این گلدان‌های نومیدی. 

۱۳۹۱۰۴۲۲

از میان یاد-داشت‌های آمده


از میان یاد-داشت‌های آمده
به قرانِ لفظ، برای اتاقی در لندن


... اما شدتِ تداعی از هراسِ فراموشی‌ست، آن همه یاد هم، که بر پیرمرد می‌گذشت هولِ رها کردنِ دست‌های آشنا بود. گفتم یاد داری الان کجایی؟ گفت کنار آن باغ که پدرم نشانده بود. باغِ پدر رفته بود زیر خاک و خروارها آهن، پیرمرد روی تختِ آهنیِ اتاقی در انتهای راهروی بیمارستان افتاده بود.
دیدم جایی، که گردباد وقتِ چرخیدن و خُرد کردن روزها فکر می‌کردم باید شعر شود این ربط و رفتار- فشار نمی‌آورد آنطور که خیال می‌کنیم. گردشِ شدید، شدتِ آن هوایی که می‌چرخد و بالا می‌رود، هوای داخل خانه را می‌مکد و خالی می‌کند و بعد خانه از یک خلا، یک جای خالی،‌ از آنی تهی شدن در هم می‌شکند، سماع می‌کند و نابود می‌شود.
ـــ
بی که بخواهم، بی آنکه کاری داشته باشم، رفتم سراغِ آدرسِ قدیمیِ ای‌میلی که داشتم. ساعت‌ها بیهوده و هدف گشتم و خواندم و بسیاری مهملات را پاک کردم برای همیشه. مدام می‌رفتم و برمی‌گشتم و بارها دفتر تلفنِ گوشی را مرور می‌کردم شاید شماره‌ای از کسی پیدا کنم و چیزی پیدا نه. از آن همه نامه‌های قدیم و وزین و شدید و نحیف و غمین و رها، چندتایی باز نمی‌شدند اصلن. چندتا که فارسی نوشته بودم و نوشته بود، و حالا به هیچ صراطی چیزی جز خطوط هیروگلیف پدیدار نمی‌شد. یک کسی هم بود که وبلاگ داشته انگار و میل زده بود فلان چیزی که نوشتی را من خیلی دوست داشتم و چقدر لحن نوشته‌های شما به دل من نزدیک است و به وبلاگ من سر بزن. نامه‌ها، نامه‌ها بعدها رد و بدل شده بود، اما نه از اسمش چیزی یادم بود نه وبلاگی که حالا اصلن نبود روی پرشین‌بلاگ. چند خطی نوشتم و فرستادم به این روال که: روزی چند میل بین بنده و شما آمده و رفته و حالا هیچ یادم نیست که داستان چه بوده و آن قهر آخری برای چه؟ وبلاگ‌تان هم که مرحوم، اصلن شما چیزی یادتان هست؟ به دقیقه نکشید که یاهو جواب داد این آدرسِ مخاطب شما معتبر نیست. هیچ دسترسی نداشتم.
چه خیال‌ها و خامی‌ها که رفته و حالا ورق زدنشان کمتر از وارسیدنِ خشتک شلواری از ترس پارگی نیست. عتابی دو سطری به شاعری نحیف برایم عجیب بود، که برو بابا تو هم آمدیم نبودی و سر کارمان گذاشتی و زنگی هم نزدی که چی‌ شد قرار بود عصر اینجا باشی و تلفنم برنداشتی و... دیدم خیالِ همچین زبانی و لحنی محال است برایم، لابد خیال داشتم به آن مهملاتِ هجده سالگی کمرِ شعر را شکافته‌ام؛ یا جستجویی که برای متون ممنوعه و غریبه و ورد و جادو داشتم!
ـــ
جعبه‌ی نامه‌ها خالی بود. اسم‌ها روشن و حرف‌ها معلوم، اما از حال و وقتی که بوده و رفته خبری نداشتم. خالی بودم. و تلنگری کافی بود که جای خالیِ آن همه هول و حال را آشوب کند.
در این معنی ناباکوف -اگر اشتباه نکنم- در بیوگرافی‌اش نوشته، یک‌جایی که آن هم الان یادم نیست خواندم، شاید در آستانه‌ی نوشته‌ای نقل شده بود، نوشته‌ای برای هایدگر و زمان، روزهایی که دنبال نسبتِ استعاره و زمان می‌گشتم. باید بگردم میانِ نامه‌ها شاید به دوستی، جایی، شبی...
ـــ
پیرمرد در لباسِ آبیِ روشن دستهاش می‌لرزید و سرم‌ها چکه چکه می‌ریخت و باران بند آمده بود از سر شب. دستم را گرفته بود و دستش می‌لرزید. گفتم می‌دانی الان چه موقع است؟ چه وقت است الان؟ گفت فصلِ درو کردنِ گندم‌های نزدیکِ کوه. گفتم دارد صبح می‌شود...


22 تیر 1391


۱۳۹۱۰۴۱۹

کار ما همچو سحر با نفسی افتادست



کار ما همچو سحر با نفسی افتادست×




این چند روزی که باید صرفِ کارِ اجباریِ نوشتنِ بی‌وقفه می‌شد، رفت پای خواندنِ چندباره‌ی هر چه از ابراهیمِ گلستان هست. مانده بود یک مقدمه که لطفِ همیشه‌ی دوستی رساند. البته منهای ترجمه‌ها که به کارِ حالای من نمی‌آمد. کار داشتم. خواندن یک کرم حسابی‌ست مخصوصِ روزهای نقاهت، بیکاری، انتظار، حجره‌نشینی یا زندان. وقتی به خودمان استراحت داده بودیم که بعله باید در انتهای راحتی و ذهنِ آزاد نشست و این کوفتِ لابد را تمام کرد، این روزهای آزادِ انگار در تخت‌خواب منتظرِ خوب شدنِ بیماری، رسید عاقبت به سطرهای گلستان که پشت هم انگار آبِ رکن‌آباد.

اما اینجا غرض چیز دیگری بود.


گلستان در نوشتن، داستان را، اگر به معنای مطلق و کتابخانه‌ای قضیه بگیریم، خیلی وقت است رها کرده و آخرین بار «خروس» را در «لوح»‌ها یا الواحِ کاظم رضا اولین نشریه تخصصی داستان در ایران- منتشر کرده همان روزهای اولِ بعدِ انقلاب، و بعد با ویرایشِ مختصری از نشر علم (یا علمی؟) و بعد هم اختران. پس از این، هر چه دستگیرِ من شد، -چقدر این «دستگیر» دوصورتِ خلاف هم دارد، یکی تعبیرِ قدما و تا حدی عرفانی، و یکی هم مفتش‌مآب- یکی دو کتاب است و چندتا نامه و خطاب و پاره‌های روایتی، همه از نوع بازرواییِ جهان یا انسانِ رفته‌ای. داستان نیست به هر حال و فیلم نیست و ترجمه نیست و روایت به آن معنا نیست. یک فرق اساسی دارد، برعکسِ باقی، باید اولش نوشت «هر گونه شباهتِ اسم و آدم در این متن عمدی‌ست» و خودش هم یک جایی وسط نامه‌ای یا متنی این هم از بس که قاطی هر چه بوده خوانده‌ام، یک جایی ولی مطمئن می‌گوید- می‌گوید غرض از قصه فلان بود و حالا دیگر چه باک که از خود واقعیت بنویسیم. اما:


گلستان هنوز داستان می‌نویسد. نه از آن طور‌هاش که قدیم می‌نوشت. حالا داستان می‌نویسد، آنطور که از «از راه و رفته و رفتار» شروع کرده بود و خوش نشست و آمد تا حالا. [لعنت به سانسور، حیفِ لغاتی که حذف شده‌اند آن هم آنِ گلستانِ گشاده‌گو، گشاده‌نویس] وقتی ذهن قبراق باشد، ولی قلم در نوشتن الکن نباشد و مهمتر از همه وقتی قصد و منظور روشن باشد و فکرِ پشتِ آن «دست‌آمده» و ورزیده، گیرم مقداری قاطی‌ش طعن و زخم‌های مرسوم آن دهه‌ها، باز متن داستان می‌شود. داستانی با طرح باز و گرته‌ای ریخته بر طرحی تاریخی-حقیقی، و همیشه یک وجه کار، چه در «از راه و رفته و رفتار» و چه در «برخوردها در زمانه برخورد» و چه در «همایون، تک» و الباقی، تکراری و لازم است: عبورِ نسلی از یک گسستِ لازم و جهیدن به دنیای نو، آمدن به جهانی مدرن که تمهیداتش در ایرانِ جدید به تقریبِ خوبی همسن گلستان است و او راوی این عبور از آستانه. این گردیدنِ جهان. از این حیث شباهت می‌برد به آدمِ داستانِ «سیاحت‌نامه ابراهیم بیگ» و روایتِ گذشتنش از مرزِ جغرافیا و آگاهی، آگاهی و اندوه.


«هر چیزی را زکاتی است و زکات عقل اندوه طویل است و از آنجاست که کانَ رسول الله مُتواصِلُ الاَحزان»

تذکره‌اولیا/ ذکر  فضیل بن عیاض


میانه‌ی «از راه و رفته و رفتار» بودم -آنجا که گلستانِ دبیرستانی میانِ دوست داشتنِ هیتلر و عشقش به فرانسه و سید و سامی بودنِ خودش گیرافتاده آنهم وقتی جهان در گیرودار جنگ جهانی‌ست- دوستی پیام فرستاد «فخری گلستان» درگذشت. رد محوش در این نوشته‌ها آمده و هر بار شبحی مبهم و مهربان. انگار زنی با لباس سیاه بلند بگذرد و صدای خرامیدن و خش‌خشِ لباسش، فقط آنی، نگاهی را برگرداند. در «نامه به سیمین» یک بار که جلال، جلال‌آل احمد، زخم‌خورده و عقده برداشته از طعمِ زبانِ رسولِ پرویزی که شبِ جمعه‌ی قبل دستش انداخته، همه را یکباره سر اخوان ثالث آوار می‌کند -ریشخند که سخت نیست- اخوان لیوانِ دستش را به دیوار می کوبد، فخری می‌آید و پیشانی‌ش را نوازش می‌کند و می‌گوید «بچه‌ها شکستن لیوان‌ها من موقوف» و به همین ملامت و ملایمت غائله تمام می‌شود. وقتی هم از بچه‌ی دوماهه و شب‌های تا دیروقت شادخواریِ بر پشت بام حرف می‌زند فخری گلستان حضور دارد.


آمیختنِ واقعیت و خیال، در هم ریختنِ وجه گزارشی و خلاقِ ماجراها، برای ریختن گردی و برداشتنِ طرحی‌ست که منظومه‌وار، به یاریِ اتفاق یا کسی در میانه و مقداری قمر‌های در اطراف، هدفی اصلی را در اجزا و آدم‌ها و اتفاقات که ربطِ این اجزاست به هم، فعلِ این کلمه‌های جدا افتاده است- نمودار می‌سازد. حالا گلستان در نوشتن «برخوردها در زمانه‌ی برخورد» -تا آنجا که من دیده‌ام، همان چند صفحه- به پشتِ واقعیت می‌رود. کاری که «بورخس» می‌کند نوعی در آمیختن این فضاها، افق‌ها، ساحت‌ها و چی‌چی‌هاست. این درآمیختن، می‌تواند انواع داشته باشد. می‌تواند نوعِ نزدیک شدن به این قضیه را انتخاب کرد. گلستان نمی‌خواهد به واقعیت لعابی از خیال بزند و نشان دهد پسِ پشتِ این جهانِ به ظاهر سخت، گرفتارِ چه سیالیتی هستیم، و می‌توانیم به تماشای چه چشم‌اندازهای پرنورِ پرّانی برویم. گلستان، آن خیالی‌سازی که بورخس می‌خواهد و می‌نویسد و دوست‌تر می‌دارد، راهش نیست، اما در آمیختنِ اینها با او شریک است. یکی خیال را قالبِ واقعیت می‌زند، یکی بر سنگ‌های واقعیت تا نقشِ خوشِ غزالی بنشیند- با چاقو نقش می‌کُند و می‌کَند، خط‌های ریزِ خیال به آهنگ طره...


گلستان در احوالات و آدم‌هایی که بودند، در منظومه‌ی آدم‌هایی حولِ یک تاریخِ تغییر‌یافته و گردنده، به فراخورِ حرف و حال، برشی می‌زند، یک بار جلال و پرویزی و اخوان را در یک مثلث و تکرار واقعه کنار هم می‌نشاند و منظور برمی‌دارد، یک بار حدیثِ شبی در قم جاگذاشتنِ پول‌های به زحمت به دست آمده از فروشِ تخت و رخت‌خواب‌ها و فرداش به پشت‌گرمی آن پولِ جامانده سفارشِ شراب و شام و صبحانه دادن. نتیجه هم دویدن و فرار کردن از دست صاحب مهمان‌خانه. تازه، وقتی از وضعیتِ گیر کرده‌ی ایرانِ میانِ جنگ و هوای هیتلریِ بچه‌ها گفته و اردوی آماده‌سازی و بعد این واقعه، فرار‌شان از زورِ بی‌پولی را اینطور شرح می‌دهد: «از چارباغ تا شاپور از نفس نیافتادیم و حاصلِ سه ماه بودن در اردو و پرورش زیر دستِ قهرمان سویسی را کلا نثار کوچه‌های اصفهان کردیم.» و بعد تا می‌رسند به شیراز. همچون روایتی که بیهقی می‌کند قیاس به نه، جز به دست دادنِ منظر و پرسپکتیوِ روایت‌هاش تا واقعیت در افق امتداد یابد و بیهقی بی‌گفت‌و‌گو هر بار به دقت رعایت می‌کند این وجه انسانی و زمان‌مند را- خلطِ یاد و واقعیت و روایت و منظور. یا آن تکه که در شیرازِ سال‌های دبیرستان، چطور یک تلگرافِ پاسخِ دفترِ نخست‌وزیری، درشت‌گویی سر کلاسِ عربی‌اش را می‌بخشاند و بیشتر و بیشتر، که اگر می‌خواست، با گم کردن و بردن و آوردنِ یکی دو آدم این تکه را می‌توانست داستان کند و وسطش هم به قول خودش بسیار حرف بزند. این تکه، چون کاشی آبی کوچکی از دیوار مسجدی، طرح مبهم اما زیبایی از گلستان به دست می‌دهد، طرحی که در تمامِ این‌ سالها، و تمامِ گنبدِ یک مسجد تکرار می‌شود.


گلستان آدمی -هی به آهنگِ عالمی دیگر به باید ساخت و از نو عالمی، در دهانم افتاده: «گلستان آدمی»- چند نامه دارد که بیشتر از نامه‌های معمول‌اند و یادِ نامه‌های نیما را نگه می‌دارند. یکی نامه به «آیدین آغداشلو» که اگر مخاطبش درست می‌خواند، و سر می‌افتاد فرقِ «دقیق» بودن و «عمق» داشتن چیست و تا کجاست، هنوز این‌ها را نمی‌کشید و آخرِ متنی که در سال 86 در «شهروند امروز» هفته اول دی‌ماه نوشته برای گلستان کنار مصاحبه مفصل گلستان در کتابچه ضدخاطرات- نمی‌نوشت که گلستان نمی‌دانست چقدر از خوشنویسی بلدم و در دلم گفتم چه چیزهای دیگر. فرق دانستن‌های دایره‌المعارفی را، دقیق بودن و جزئیات و مواد تاریخی دانستن را، با عمق داشتن و فهمیدن در میافت. دیگری نامه به «عباس کیارستمی» که شور و فهم و خواستی را که گلستان دارد و از آنجا مدام روی «کلوز آپ» دست می‌گذارد، آن حالت و واگفتن‌های گلستان را کمتر دیده‌ام، و همه به شوقِ بالیدنِ کسی در این دیار. یکی هم از این وسط، نامه به «نادر ابراهیمی» که درخشان است و نهیبِ جمعی دارد.


برای باز نشرِ «از راه و رفته و رفتار» گلستان چند سطر مقدمه‌وار نوشته است:

«در داستان هایی که من نوشته‌ام، چیزی از رویدادهای واقعی و شخصی‌ام نگفته‌ام، یا مستقیم نیاورده‌ام؛ اما در این نوشته فقط رویدادهای واقعی‌ست که می‌خوانید، و هیچ چیز در آن نیست جز چیزی که بوده است و اتفاق افتاده است. پس داستان نیست. یک زیست‌نامه و یک شرح حال هم نیست زیرا اگر چنین می‌بود باید تمام جنبه‌های زندگی را داشت. این جا نه تنها روایتی‌ست از رویدادها و روحیاتی که ربط با روزگار و دوره‌ای دارند یا نقش روزگار در حدّ خاصشان خلاصه می‌گردد. تاریخ هم نیست زیرا تنها چیزهایی را که خودم دیدم یا بر من گذشته‌اند می‌گویم، هر چند قصدم از این نوشتن بازگویی از راه‌های رفته نسلی‌ است.»

خودش هم می‌داند که میانِ تاریخ و شرح‌حال و زندگی و داستان نویسی چیزی پدید آورده که هم منظرِ روایتِ شخصی دارد، هم از زندگی‌نامه وقایع گزیده‌ترند و هم منظور درشان است؛ شاید یکجوری «نقشِ روزگار» ریختن. از وقایعِ شخصی نوشتن البته مخلِ داستان نوشتن نیست. شکل دادن، ربط و اتفاقات را چیدن، سوی هم گرفتنِ آینه‌ی آدم‌ها و اتفاقات است که نور می‌تاباند و داستان را می‌سازد. گلستان هنوز داستان می‌نویسد. کاش چون فرقِ «دوستت دارم» و «دوستت می‌دارم»، میشد اینجا یک «می» اضافه گذاشت سر فعل.


ــــــــــــــــ



× عنوان از غزلِ سعدی‌ست به این مصرعِ آغازین: «اتفاقم به سر کوی کسی افتادست»


زمینه:

بوی خوشِ نانِ گرم در هوای نیمه روشنِ صبح، بوی خاکِ شرجی نشسته‌ی نم خورده‌ی سپیده‌دم، آفتابی که می‌سوزاند و می‌رویاند دمادم، شب‌های روشنِ ماهِ کامل و سایه‌ی درخت‌ها و نخل‌ها بر زمین، خاکِ نرمِ در هوا که نفس را می‌بَرد و می‌بُرد، شب‌های عطرِ ملایمِ نخل، آن صدای پرنده که وقتِ روشنای صبح را آواز می‌داد و نیست، انتظارِ صداهایی که نیست...



۱۳۹۱۰۴۱۳

خواست شهادت آورد


خواست شهادت آورد


~   که نهم ساعت بود از روز، همه هلاک شدند اندرآب.
پس چون آب به دهان فرعون رسید، خواست که شهادت آرد.
جبرئیل خلاب دریا برگرفت و دهان وی پر کرد   ~

تفسیر قران عظیم | ذیل آیه 63 سوره الشعرا | ص 16


---

تمامِ روز، بر زمینِ گسترده زیرِ آفتابی که می‌کُشد و می‌رویاند، در آن چند خانه‌‌ی کوتاه و تا کمر فرورفته در زمین، چند کاغذ پیچیده در پارچه‌ی سرخِ پوسیده وحشت می‌آورد و خنکای زمین که از دیوارها می‌آمد، هوسِ خواب می‌آورد. هنوز طعمِ سکوت‌ و فشارِ فک‌های بی‌حوصله روی هم، به فکرِ نشستِ جیوه یا شکستنِ دندانِ پرشده کشیده می‌شد و کشیدگیِ بازوی راست، لختی و تکیه‌ی پای راست به دیوار، پلک‌هایی که با رفتارِ سرب، سنگین، خسته‌ـــ
کاغذهای پاره و پوسیده لای پارچه‌ی سرخِ پاره –با حاشیه‌های مات، حاشیه‌های پریده و مبهم، هم عکس‌های قدیمی هم شبحِ خاطره از اولین جنازه‌ای که دیدم: پیرمردی خمیده با لباسِ بلندِ سفید و دوستش پیرمردی با لباسِ سفیدِ بلند و خمیده، میانِ خیابانی دراز- و شیرازه که نابود بود‌ـــ
شب شده بود، لثه‌های خشک و تشنگی سوی یخچالم برد. خانه‌ها تا کمر توی زمین بودند، گفته بود برای امان بودن از دست آفتاب و گرماست، روز دوم هنوز هیچ حرف نمی‌زدم و پیراهنم همان بود که آمده بودم، صدای محو شونده‌ی فلزی می‌شنیدم که نواخته می‌شد، کشیده می‌شد و رها می‌شد مدام، گفته بود پدربزرگش –خدایا پدربزرگش چه شده بود؟ گفته بود کاغذ است:‌ بد خط و بی‌معنی‌ـــ
آبِ سرد، سرمای آبِ درونِ شیشه‌ی سبز. صدای مبهمِ پرنده‌ای می‌آید. من خواندن خط‌های قدیمیِ کج و معوج نمی‌دانم، در خواب چطور خوانده بودم؟ آن روز هم نتوانسته بودم بخوانم، فقط حاشیه‌ها را –که قرمز و محو کسی چیزی نوشته بود به نوکِ قلم- در حد شرحِ دو سه لغت فهمیده بودم. کجا بود؟ در آن روزها کجا بود؟ چرا حالا که باید بروم حاشیه‌های مات و مبهم خاطرم آمده‌اند؟ جنازه‌ی آن پیرمرد را چرا ندیدم؟ چرا اولین نعشِ نزدیکم را ندیدم؟ـــ


---

گفت: دل من از وی پر کینه بود...
(همان، ص 16)