۱۳۹۱۰۴۲۸

گلدان‌های نومیدی و لیدای پیراهن قرمز

گلدان‌های نومیدی و لیدای پیراهن قرمز

مثل آن رنگ قهوه‌ای تیره و براق که لایه‌ی زیرین و جسمِ نور هستند در نقاشی‌های رنسانسی، در نقاشی‌های هلندی، در جنوب آفتاب حکومت می‌کند و خاکِ زرد و بی‌طاقتی. از آن آفتاب و کوهِ یک تکه سنگ و سوزان، از آن دشتِ مایل به آسمان از فرطِ شعله‌های سراب و خاکی که بالا می‌رود، و از آن رودخانه‌‌ی خشکیده بر بستر چون ماری که از پوست رفته باشد، کسی جز محمدرضا صفدری نمی‌شناسم که نوشته باشد. باقی ننوشته‌اند، خواسته‌اند بنویسند.
صفدری چند کتاب دارد، دو مجموعه داستان کوتاهِ «سیاسنبو» و «تیله آبی» و یک رمان «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم»، اما اگر کسی هر سه را خوانده باشد، می‌بیند که مثل ردِ پیدای شخصیت‌های سالینجر، صفدری نیز رمانِ بلندی آفریده از این سه کتاب. «سیاسنبو» برشی تاریخی‌ست از آنوقت که شرکت نفت به راه می‌افتد و انگلیسی‌ها می‌آیند و جاده می‌کشند، تا جنگ هشت‌ساله. از آن میان شخصیت‌هایی را که در کودکی آورده برمی‌دارد و در «تیله آبی» ادامه می‌دهد. در کتاب دوم اما جهتش تغییر یافته و نگاهش تاریخی نیست. عاقبت در «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» تمام این‌ها را با هم روایت می‌کند از منظری بین‌الاذهانی و تاریخ به معنای غیر‌خطی‌اش. صفدری در «من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود تاکم» تاریخِ جنوب را در روایتی سراسر سیال روایت می‌کند و این را کسی می‌داند که به اندک نشانه‌های آن خاک آشنا باشد. رمانِ جدیدش «سنگ و سایه» هم که منتظر مجوز حضرات است.
از تمام اینها، که می‌شود یافت و خواند، یکی دو داستان هستند که فرق دارند. از جمله داستانِ «شجره‌النور یا درخت روشنایی» که بازیِ صفدری‌ست با روایت و راوی و منظر و زاویه دید و از این دست. تکه‌ی زیر آخرِ این داستان است و تمامِ داستان را می‌توانید از این آدرس بردارید:
ـــ

[~
 با دیدن آن فروشنده که دوازده سکه زرین نخ کرده به گردن، دست لاف امیر ماضی رضی اله عنه، به خود گفتم گونی بهتر است یا زاویه دید؟ زیرا آن زمان که ما نمی‌خواستیم داستان نویس بشویم، سال های چهل و هشت یا چهل و نه، گونی دانه‌ای دو تومان بود و ما از سینمای تابستانی برازجان که بیرون می‌آمدیم می‌گفتیم کاش صد هزار گونی از آسمان بیفتد، در آن سال‌ها آهن کیلویی دو تومان بود و مس چهار تومان، ودکا خاویار شیشه‌ای هفت تومان و پنج ریال، شراب ولوت شیشه‌ای ده یازده تومان، یک پنج سیری عرق سگی سی و پنج ریال، و لیدای پیراهن قرمز ده تومان بود. آرگو تازه شده بود سه تومان، شمس هم خوب بود، اسکاچ چاپ سیاه سی و پنج تومان، باور نکردیم که روزی برسد به هفتاد یا صد و پنجاه تومان، برای سر عباس مفتاحی هم صد هزار تومان می‌دادند به هر کس که دستگیرش کند. ده دوازه مرد، عکس‌هاشان را در روزنامه دیدیم، دو مرد می‌ارزید به صد هزار گونی، به بخت یاری نکرد، نه گونی از آسمان افتاد، نه ما آن مردها را دیدیم که لوشان بدهیم و دست لاف بستانیم از امیر ماضی، نعوذباله من قضاء السوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده‌اند و قرآن‌خوانان قرآن می‌خواندند، حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش! وی دست‌ اندر زیر کرد و آزار بند استوار کرد و پایچه‌های ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه با ازار بایستاد، و این خلایق ره گزه‌ی رگمال سنگ همی‌دادند. نمی‌دانم چرا دختربچه‌ها بیشتر هراسان می‌شوند، ناگهان سرشان به هر طرف می‌جنبد همین که گونی، گونی هم بود گونی‌های زمان امیر ماضی نه این گونی‌های زرد نازک که هر مایه ای زود از آن نشت می‌کند، از شانه‌شان پایین می‌آید، سرشان توی گونی می‌جنبد، خودشان هم چشم‌های خود را نمی‌بینند، ما هم چشم‌های آنها را نمی‌بینیم، در این دم به درستی می‌شود گفت که هیچ کس از هیچ جا نمی‌آید و هیچ چیز در هیچ جا نیست و ما انگار هرگز نبوده‌ایم، اگر باور نمی‌کنید همین امشب دست به کار شوید، با همین گونی‌های امروزی به ناچار می‌شود کار کرد و اگر دختر بچه چهار پنج ساله در خانه ندارید، از همین راه پله بالا یا پایین یا اگر آسانسور دارید توی آسانسور یکی را گیر بیاورید، با خونسردی در کنار همین گیاهان خنگ توی راه پله‌ها که مردم خودشان هم نمی‌دانند چرا این گلدان‌های نومیدی را این جا و آن جا گذاشته‌اند، بایستید. شما بهتر می‌دانید که بچه‌های این روزگار با  آب نبات و زبان مهرآمیز و نانازی و چه بچه نازی گول نمی‌خورند، به جای این کارها بگذارید کودک خودش راه دزدیده شدن را به شما نشان دهد. نه دیگر ، شکسته نفسی نفرمایید و نگویید که چنین کاری از دست ما بر نمی‌آید.]
رودکی شماره 10
ـــ

پوستِ آدم می‌درد. از برازجان و حسنک وزیر تا سنگسار و امیرِ ماضی را چنان آمیخته با مایه‌های نمایش که نمی‌دانید این زبانِ کیست که دارد حرف می‌زند. بی‌امان حرف می‌زند. و نگاهش، که پرده از ماضی‌های زنده در حال، و حالِ ماضی در آینده برمی‌دارد. و این گلدان‌های نومیدی. 

۱ نظر:

آیدین گفت...

من بالاخره یک روز میام و زیر نخل خرمای تازه می خورم. حالا ببین