خواست شهادت آورد
~ که نهم ساعت بود از روز، همه هلاک شدند اندرآب.
پس چون آب به دهان فرعون رسید، خواست که شهادت
آرد.
جبرئیل خلاب دریا برگرفت و دهان وی پر کرد ~
تفسیر قران عظیم | ذیل آیه 63 سوره الشعرا | ص 16
---
تمامِ روز، بر زمینِ گسترده زیرِ آفتابی که میکُشد و میرویاند، در آن چند
خانهی کوتاه و تا کمر فرورفته در زمین، چند کاغذ پیچیده در پارچهی سرخِ پوسیده
وحشت میآورد و خنکای زمین که از دیوارها میآمد، هوسِ خواب میآورد. هنوز طعمِ
سکوت و فشارِ فکهای بیحوصله روی هم، به فکرِ نشستِ جیوه یا شکستنِ دندانِ پرشده
کشیده میشد و کشیدگیِ بازوی راست، لختی و تکیهی پای راست به دیوار، پلکهایی که
با رفتارِ سرب، سنگین، خستهـــ
کاغذهای پاره و پوسیده لای پارچهی سرخِ پاره –با حاشیههای مات، حاشیههای
پریده و مبهم، هم عکسهای قدیمی هم شبحِ خاطره از اولین جنازهای که دیدم: پیرمردی
خمیده با لباسِ بلندِ سفید و دوستش پیرمردی با لباسِ سفیدِ بلند و خمیده، میانِ
خیابانی دراز- و شیرازه که نابود بودـــ
شب شده بود، لثههای خشک و تشنگی سوی یخچالم برد. خانهها تا کمر توی زمین
بودند، گفته بود برای امان بودن از دست آفتاب و گرماست، روز دوم هنوز هیچ حرف نمیزدم
و پیراهنم همان بود که آمده بودم، صدای محو شوندهی فلزی میشنیدم که نواخته میشد،
کشیده میشد و رها میشد مدام، گفته بود پدربزرگش –خدایا پدربزرگش چه شده بود؟ گفته
بود کاغذ است: بد خط و بیمعنیـــ
آبِ سرد، سرمای آبِ درونِ شیشهی سبز. صدای مبهمِ پرندهای میآید. من خواندن
خطهای قدیمیِ کج و معوج نمیدانم، در خواب چطور خوانده بودم؟ آن روز هم نتوانسته
بودم بخوانم، فقط حاشیهها را –که قرمز و محو کسی چیزی نوشته بود به نوکِ قلم- در
حد شرحِ دو سه لغت فهمیده بودم. کجا بود؟ در آن روزها کجا بود؟ چرا حالا که باید
بروم حاشیههای مات و مبهم خاطرم آمدهاند؟ جنازهی آن پیرمرد را چرا ندیدم؟ چرا
اولین نعشِ نزدیکم را ندیدم؟ـــ
---
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر