۱۳۹۱۰۴۱۳

خواست شهادت آورد


خواست شهادت آورد


~   که نهم ساعت بود از روز، همه هلاک شدند اندرآب.
پس چون آب به دهان فرعون رسید، خواست که شهادت آرد.
جبرئیل خلاب دریا برگرفت و دهان وی پر کرد   ~

تفسیر قران عظیم | ذیل آیه 63 سوره الشعرا | ص 16


---

تمامِ روز، بر زمینِ گسترده زیرِ آفتابی که می‌کُشد و می‌رویاند، در آن چند خانه‌‌ی کوتاه و تا کمر فرورفته در زمین، چند کاغذ پیچیده در پارچه‌ی سرخِ پوسیده وحشت می‌آورد و خنکای زمین که از دیوارها می‌آمد، هوسِ خواب می‌آورد. هنوز طعمِ سکوت‌ و فشارِ فک‌های بی‌حوصله روی هم، به فکرِ نشستِ جیوه یا شکستنِ دندانِ پرشده کشیده می‌شد و کشیدگیِ بازوی راست، لختی و تکیه‌ی پای راست به دیوار، پلک‌هایی که با رفتارِ سرب، سنگین، خسته‌ـــ
کاغذهای پاره و پوسیده لای پارچه‌ی سرخِ پاره –با حاشیه‌های مات، حاشیه‌های پریده و مبهم، هم عکس‌های قدیمی هم شبحِ خاطره از اولین جنازه‌ای که دیدم: پیرمردی خمیده با لباسِ بلندِ سفید و دوستش پیرمردی با لباسِ سفیدِ بلند و خمیده، میانِ خیابانی دراز- و شیرازه که نابود بود‌ـــ
شب شده بود، لثه‌های خشک و تشنگی سوی یخچالم برد. خانه‌ها تا کمر توی زمین بودند، گفته بود برای امان بودن از دست آفتاب و گرماست، روز دوم هنوز هیچ حرف نمی‌زدم و پیراهنم همان بود که آمده بودم، صدای محو شونده‌ی فلزی می‌شنیدم که نواخته می‌شد، کشیده می‌شد و رها می‌شد مدام، گفته بود پدربزرگش –خدایا پدربزرگش چه شده بود؟ گفته بود کاغذ است:‌ بد خط و بی‌معنی‌ـــ
آبِ سرد، سرمای آبِ درونِ شیشه‌ی سبز. صدای مبهمِ پرنده‌ای می‌آید. من خواندن خط‌های قدیمیِ کج و معوج نمی‌دانم، در خواب چطور خوانده بودم؟ آن روز هم نتوانسته بودم بخوانم، فقط حاشیه‌ها را –که قرمز و محو کسی چیزی نوشته بود به نوکِ قلم- در حد شرحِ دو سه لغت فهمیده بودم. کجا بود؟ در آن روزها کجا بود؟ چرا حالا که باید بروم حاشیه‌های مات و مبهم خاطرم آمده‌اند؟ جنازه‌ی آن پیرمرد را چرا ندیدم؟ چرا اولین نعشِ نزدیکم را ندیدم؟ـــ


---

گفت: دل من از وی پر کینه بود...
(همان، ص 16)

هیچ نظری موجود نیست: