از میان یاد-داشتهای
آمده
به قرانِ لفظ، برای اتاقی در لندن
... اما شدتِ
تداعی از هراسِ فراموشیست، آن همه یاد هم، که بر پیرمرد میگذشت هولِ رها کردنِ
دستهای آشنا بود. گفتم یاد داری الان کجایی؟ گفت کنار آن باغ که پدرم نشانده بود.
باغِ پدر رفته بود زیر خاک و خروارها آهن، پیرمرد روی تختِ آهنیِ اتاقی در انتهای
راهروی بیمارستان افتاده بود.
دیدم جایی، که گردباد
وقتِ چرخیدن و خُرد کردن –روزها فکر میکردم باید شعر شود این ربط و رفتار- فشار نمیآورد
آنطور که خیال میکنیم. گردشِ شدید، شدتِ آن هوایی که میچرخد و بالا میرود، هوای
داخل خانه را میمکد و خالی میکند و بعد خانه از یک خلا، یک جای خالی، از آنی
تهی شدن در هم میشکند، سماع میکند و نابود میشود.
ـــ
بی که بخواهم، بی
آنکه کاری داشته باشم، رفتم سراغِ آدرسِ قدیمیِ ایمیلی که داشتم. ساعتها بیهوده
و هدف گشتم و خواندم و بسیاری مهملات را پاک کردم برای همیشه. مدام میرفتم و برمیگشتم
و بارها دفتر تلفنِ گوشی را مرور میکردم شاید شمارهای از کسی پیدا کنم و چیزی پیدا
نه. از آن همه نامههای قدیم و وزین و شدید و نحیف و غمین و رها، چندتایی باز نمیشدند
اصلن. چندتا که فارسی نوشته بودم و نوشته بود، و حالا به هیچ صراطی چیزی جز خطوط
هیروگلیف پدیدار نمیشد. یک کسی هم بود که وبلاگ داشته انگار و میل زده بود فلان
چیزی که نوشتی را من خیلی دوست داشتم و چقدر لحن نوشتههای شما به دل من نزدیک است
و به وبلاگ من سر بزن. نامهها، نامهها بعدها رد و بدل شده بود، اما نه از اسمش
چیزی یادم بود نه وبلاگی که حالا اصلن نبود روی پرشینبلاگ. چند خطی نوشتم و
فرستادم به این روال که: روزی چند میل بین بنده و شما آمده و رفته و حالا هیچ یادم
نیست که داستان چه بوده و آن قهر آخری برای چه؟ وبلاگتان هم که مرحوم، اصلن شما
چیزی یادتان هست؟ به دقیقه نکشید که یاهو جواب داد این آدرسِ مخاطب شما معتبر
نیست. هیچ دسترسی نداشتم.
چه خیالها و
خامیها که رفته و حالا ورق زدنشان کمتر از وارسیدنِ خشتک شلواری از ترس پارگی
نیست. عتابی دو سطری به شاعری نحیف برایم عجیب بود، که برو بابا تو هم آمدیم نبودی
و سر کارمان گذاشتی و زنگی هم نزدی که چی شد قرار بود عصر اینجا باشی و تلفنم
برنداشتی و... دیدم خیالِ همچین زبانی و لحنی محال است برایم، لابد خیال داشتم به
آن مهملاتِ هجده سالگی کمرِ شعر را شکافتهام؛ یا جستجویی که برای متون ممنوعه و
غریبه و ورد و جادو داشتم!
ـــ
جعبهی نامهها
خالی بود. اسمها روشن و حرفها معلوم، اما از حال و وقتی که بوده و رفته خبری
نداشتم. خالی بودم. و تلنگری کافی بود که جای خالیِ آن همه هول و حال را آشوب کند.
در این معنی
ناباکوف -اگر اشتباه نکنم- در بیوگرافیاش نوشته، یکجایی که آن هم الان یادم نیست
خواندم، شاید در آستانهی نوشتهای نقل شده بود، نوشتهای برای هایدگر و زمان،
روزهایی که دنبال نسبتِ استعاره و زمان میگشتم. باید بگردم میانِ نامهها شاید به
دوستی، جایی، شبی...
ـــ
پیرمرد در لباسِ
آبیِ روشن دستهاش میلرزید و سرمها چکه چکه میریخت و باران بند آمده بود از سر
شب. دستم را گرفته بود و دستش میلرزید. گفتم میدانی الان چه موقع است؟ چه وقت
است الان؟ گفت فصلِ درو کردنِ گندمهای نزدیکِ کوه. گفتم دارد صبح میشود...
22 تیر 1391
۱ نظر:
با فلسفیدنِ تداعی روایت پیرمرد از جایی شروع می شود و بعد تداعی های راوی میرود به مجاز و تا بر می گردد سرُم که باران را تداعی می کرد بند آمده بود و ...
من آمدم فقط عرض ارادت کنم...
ارسال یک نظر