۱۳۹۵۰۹۰۳

نامه‌ای از دور به دور



سلام
حتمن خطاب نامه را گرفتی، منظورم این است که خواستم بازی کنم با آن که باید بگوید سلامی از غریبی به غریب دیگر. غریبِ اول هم باید نکره باشد، غریب که شناسا نیست. ولی این میلِ غریب نامه‌نوشتن ربطی به دوری و غربت ندارد، دوری فقط نامه را موجه می‌کند، حرف همان است. شاید اصلن دوری و غربت حرف را صراحت ببخشد.
    دست و دلم به جواب نامه‌ی کوتاه نرفت. دیدم و نرفت. مرگ تلخی می‌آورد و یادِ مرگ تلخیِ دلپذیر. سهمگینیِ مرگ که برود یادش دردِ نشسته در لذت است، یاد کردن از رفته تسکینِ درد با درد است. مرگ‌های پاییزی تلخ‌تر. شبی خواب دیدم دوستِ قدیمیِ متخصص رایانه‌ی آنارشیستم می‌گوید می‌شود مغز ‌آدمی را بعدِ مرگ مثل هاردِ‌ لپ‌تاپ سوخته جدا کرد و وصل کرد به سیستم دیگری و اطلاعاتش را کپی کرد اما فقط می‌شود کپی کرد،‌ نمی‌شود باز کرد. لابد هنوز به ذهن معاصرین نرسیده معاد را ــ‌ به جای هورقلیا ــ تشبیه کنند به بوت کردن هاردی روی سیستم دیگر،‌ یا ریکاور کردن هارد سوخته یا مهملی از این دست. دیپ‌فرمت را هم یادشان بدهی دیگر عیششان برپاست.
    با دوست مشترکمان فکر می‌کردیم چقدر طول می‌کشد تا کسی صمیمیِ لحظاتت شود، از کجای عمر به بعد این نزدیکی ممکن نیست. گفتم پیرمرد مترجم ما روزی گفت من دیگر دوستی ندارم، چهل سال است دوستی نداشته‌ام جز همان دوستان قبلِ اولین مهاجرت و بعد هم که مُردند، اینها دوستی نیست، معاشرت است. مرگ علی‌السویه نیست. کاظم رضا علی‌السویه نبود. کوهن هم.
    خواب می‌دیدم در بار فرودگاهی نشسته‌ام و برف می‌بارد و پروازها کنسل شده. هواپیماها در برف نشسته‌اند، بسیاری روی صندلی‌های خوابیده و لمیده و وارفته‌اند. جهان شده سلول‌های منفصل دور از هم. بی ارتباطی از جنس حضور. بی امکان. بیدار که شدم فکر کردم این هم استعاره‌ای خوش می‌شود باشد برای توضیح مرگ.
    از پنجره‌ی دفتر جدید هیچ چیزی پیدا نیست. دیوار پیداست و تکه‌ای کوچک از آسمان در آن بالا. نه غروب پیداست نه برف نه دود نه طیفِ کشیده‌ی روشنی تا تاریکی. فقط وقتی تاریک می‌شود و نورِ آشپزخانه را روشن می‌کنی، از آن طرف زیباست. لذتی در دیدن اتاق‌های رها شده در نور شدید هست. اتاق‌های خالی‌شده اما پر از ردِّ رهاشدگی.
    احساس می‌کنم ناتوانم، بیهوده به معاشرت نزدیک می‌شوم، بعد غریبگی و تفکیک و رهاشدگی. پیرمرد گفت اجداد ما هم قبل مرگ عزلت می‌گرفته‌اند بی هیچ همدمی در جایی منفک از آدمیان تا سبک‌تر بمیرند و بازتاب زوال و مرگ را در چشم اطرافیان نبینند. مرگ هولناک نیست، انعکاس مرگ سهمگین است. تنهایی هم. تنهایی و انزوا در انعکاس و کنتراست شدید آزار می‌دهد.
باید برگردم به کارهای معطل و رهاشده روی میز، میز خانه و میز دفتر کار. میز روشن اتاقم و میز تیره‌ی دفتر. میزی برای ویران کردن و میزی برای ساختن. این روزها سه بار به ریشه‌ی «سخط» برخورده‌ام. یکی در اصل متن هزار و یک شب در یک شرح جذاب آنجا که «والسخط من السماء بعد طلوع الفجر» یکی در بازخوانیِ نامه‌ی موسوی اردبیلی ــ‌ که حیرت کردم ــ و دیگری در آیه‌ای مهجور. شدت و مطلقیت خشم و غضب اگر بگیری از صفات آدمی نمی‌تواند باشد و سر گردان کردن معنی می‌دهد، یا گردن پیچاندن.

قربانت ای دور

هیچ نظری موجود نیست: