از یادداشتهای کاغذی / کاغذی در خانهی آرزو-میم
شاپور یا امیرکبیرِ فعلی، خیابانیست در اصفهان، بوی دود دارد همیشه، ماشینهای سنگین و گاراژهای بیشمار، خیابانهای عریض و ماشینهای قدیمی، کادیلاک و شورلتهای پهن، درهای سرتاسری و آهنی که گاراژهای قدیمی و گورستانِ ماشینها را به خیابان میرساند، چراغ راهنمایی بزرگی که از سیمی آویزان است بالای خیابان، بدونِ یک زن، زنی که در خیابانها باشد.
تمامِ سالهایی که اصفهان بودم و بعد که میروم، تنها یکبار گذرم افتاد به شاپور/امیرکبیر. شاعری عزیز، سه صفحه شعر برایم فاکس کرده بود به گاراژ دوستی قدیمی که گاراژدارِ پیری بود دیگر گوشهی یک میدان به اتاقی محدود، کتاب و چای و سیگاری بود و سبیلی پرپشت –یادگارِ سالهای انتهای دهه پنجاه- و بوی شاپور/امیرکبیر بوی عجیبی بود. بوی بنزین سوخته و نسوخته، بوی پلاستیک، بوی لباس سوختهی قدیمی، بوی تعمیرگاههای بیشمار، بوی گورستانِ ماشینها، بوی چاه نفت.
حالا ماههاست تهران بوی خیابان شاپور میدهد. بوی شهر سوخته. طعمِ گلوی سوخته. و یادِ دوستِ عزیزِ شاعری میافتم « ظهر در این شهر/اذانِ مرگ بر زبانم میلرزد»
لعنت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر