خانلری و نیما / پینوشت از ابراهیم گلستان
خانلری، نوهی خالهی نیما یوشیج بوده انگار، از استادان دانشگاه، قریب به سی سال مجلهی سخن را داشته، مترجم بوده، زبانشناس بوده –هر کدام به قدری که باید گذاشته و ریخته شود- اما با تمامِ اینها، تمامِ این سالها نیما را انکار میکند، از او چیزی در سخن منتشر نمیشود و شاعر این جریان میشود نادرپور. این دو تکه را به اتفاق دیدم خانلری حرف زده از نیما. تنها چیزهایی که پیدا کردم.
دنیای سخن – شماره 34 – مهر 1369
ناتل خانلری، در جواب سوالِ مشیری که از نیما میپرسد ، اینکه نظرش در باب نیما چیست و چرا توللی و نادرپور در مجلهی سخنِ خانلری چاپ میشدند ولی نیما نه؟
"خانلری: با وجود اینکه از بچگی با او مانوس بودم و پیشش میرفتم و خیلی هم استفاده میکردم، اما بعد دیدم که عقیدههایم با او یکسان نیست."
.....
آدینه – شمارهی 13، خرداد 66، ص 29
"به مناسبت قوم و خویشی که با هم داشتیم، از بچگی به من خیلی علاقه داشت. از نوجوانی با من الفتی داشت. بعد که بزرگتر شدم، پیش او میرفتم نه به عنوان خویشاوند، بلکه به عنوان جوانی که طلبه است و بعد به کلی دوست شدیم. به طوری که تا وقتی که نیما در تهران بود، هفتهای یک بار، یا من میًفتم خانهی او یا او میآمد خانهی ما"
پ ن: این را هم آقای گلستان نوشته. متن ربطِ وثیق ندارد به حرفهای بالا، نقدی است مبسوط و یادداشتی مفصل بر این بساطی که به عناون ایرانشناسی در دانشگاههای آمریکا با ظاهر علمی راه افتاده و ترجمه میکنند. نقد گلستان به آنها این است که جریان اصلی را نمیبینند، و دچار رسوب ذهنیاند، از دههی 30 و 40 . در "دنیای سخن" شمارهی 69، خرداد و تیر هفتاد و پنج
"تلخی بود و ترس و حس بیپناهی بیسروری. شلاق و غاصب و بیمخ مسلط بود... عامیان بیسواد به ناگاه داروی چاره سرطان کشف میکردند و خلق با شور و باور و شوق و امید رو به سوی قرع و لوله و انبیق کاشف مفلوک میبردند. افیون آشنای بومی کفاف کیف نمیداد، هروئین خانگی میشد. و در چنین زمانه سرد سیاه، زبان ادعای «نو» بودن در کار فکر و هنر شد - «سخن» نشریهای برای کسانی که –به دست کسانی که—وانمود به دلبستگی به شعر میکردند اما در حد این کتابهای عکسدار روی کاغذ برقی که به اسم «کتاب میز قهوهخوری» اسم در کردند، بیشتر به درد زینت اتاق پذیرایی آنها که بر رفاه تازه گیر آمدهِ زندگانی خود رنگ «روشنفکر» میمشتند، تنها برای جلوهفروشی به اهل فضل و ادب بودن و، تا جائی که ربط داشت به میل و به قصد صاحبش که در حرص نفی نیما بود، برای ادعای پیشوائی و خود را به کرسی زعامت شعر نوین نشاندن، و پا به پای ادعای تازهجوئی و نشر تفکر و سخن و نقد نو، با ادعای راهنما بودن، با ادعای سالاری، در زیر سایه علم لکهدار کهنه لول میخوردند، و پاداششان فقط «مقام» بود – مقامی که به وقت قیاس با کرسی کسی که از همه برتر نشسته بود دیگر برایشان ارجی، حرمتی، امیدی به پایداری و اثری، هیچ، به جای نمیماند. حالا رسوب آن هویت و آن روزگار شعر را، در حد همان کتابهای عکسدار برای میزهای قهوهخوری در اتاق پذیرائی کسانِ رفاه فراوانتری گرفته، میگویند. بگویند. برای پراکندهها پراکنده میگویند، بگویند. این سو یا آن سوی خط جغرافیائی و سیاسی بودن فرق میانِ چرت و عالی نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر