۱۳۹۰۱۲۲۷

اصحار در رهاوی جنوبی / 1

اصحار در رهاوی جنوبی / 1
برای یادِ ک.عابدی از گذشته

رنگ ندارد الا غروب،
الا غروب، آنجا که بادی نباشد و وقتِ ایستادن از صحرای پیشِ چشم، درختی پیدا و پوستِ اناری خشک و ترکیده از آفتاب.
تک درخت، گاهی می‌تواند تابلویی را، از انتزاعِ موهوم، به طبیعتِ کم‌جانِ جنوب ببرد: صحرای افتاده در نزع به سوی خورشیدِ غروب.
آیا نمک انتهای خورشید است؟ چرا که نمک چهره گشاده و در صلاتِ ظهر می‌لرزد و پیدا نیست: در حرکتی جوهری مدام بالا می‌رود...
شکلِ نامرئیِ بخار، ردِ پیدای آب بر کف، شیارِ آب در کمرِ رودخانه، شیارِ خشکی افتاده بر صورتِ پیرمرد، تکانِ چادر سیاه و صدای قران در باد: ترکیب‌بندیِ لحظه‌ای از شهر...
و قاب؛
از پیرمردهای قدیم و نخل‌های سی ساله، در خاکْ خفتهْ استخوانی، و بر خاکْ افتادهْ تنه‌ای، بیش نمانده- از زالانِ مو سپید، اندوهانِ چشم‌های منتظر و مغموم.
بلوک‌های خاکستریِ همشکل، این مکعب‌های سیمانیِ پوک که فلس باز می‌کنند و می‌خزند، در تصاعدِ نمک و شهر بالا می‌روند. از دور، در غروبِ دور، شهر به بازیِ نیمه کاره‌ی رایانه‌ای شبیه است.
اما خاک، ذره ذره بر این شهر و کوه و رودخانه و دره‌ی بالادست سلطنت دارد. همه چیز در خاکِ یک روزِ بعید، پوشیده خواهد شد.

اسفند 90 / 26

هیچ نظری موجود نیست: