اصحار در رهاوی جنوبی / 1
برای یادِ ک.عابدی از گذشته
رنگ ندارد الا غروب،
الا غروب، آنجا که بادی نباشد و وقتِ ایستادن از صحرای پیشِ چشم، درختی پیدا و پوستِ
اناری خشک و ترکیده از آفتاب.
تک درخت، گاهی میتواند
تابلویی را، از انتزاعِ موهوم، به طبیعتِ کمجانِ جنوب ببرد: صحرای افتاده در نزع
به سوی خورشیدِ غروب.
آیا نمک انتهای
خورشید است؟ چرا که نمک چهره گشاده و در صلاتِ ظهر میلرزد و پیدا نیست: در حرکتی جوهری
مدام بالا میرود...
شکلِ نامرئیِ بخار، ردِ
پیدای آب بر کف، شیارِ آب در کمرِ رودخانه، شیارِ خشکی افتاده بر صورتِ پیرمرد، تکانِ
چادر سیاه و صدای قران در باد: ترکیببندیِ لحظهای از شهر...
و قاب؛
از پیرمردهای قدیم و نخلهای
سی ساله، در خاکْ خفتهْ استخوانی، و بر خاکْ افتادهْ تنهای، بیش نمانده- از زالانِ
مو سپید، اندوهانِ چشمهای منتظر و مغموم.
بلوکهای خاکستریِ همشکل،
این مکعبهای سیمانیِ پوک که فلس باز میکنند و میخزند، در تصاعدِ نمک و شهر بالا
میروند. از دور، در غروبِ دور، شهر به بازیِ نیمه کارهی رایانهای شبیه است.
اما خاک، ذره ذره بر این
شهر و کوه و رودخانه و درهی بالادست سلطنت دارد. همه چیز در خاکِ یک روزِ بعید، پوشیده
خواهد شد.
اسفند 90 / 26
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر