هولِ اندوه
یاد-داشتی برای چشمهای
جوان و اندوهِ پیرِ پیرمرد، یک دوست
میز چوبیِ رنگ پریده در
ایوانِ پشتیِ خانهای سرد، چای و پیپِ سوختهی کوچک، مهِ شبانه بالی کاهلانه میزند
در هوا.
هوا گرگ و میش و مه نشسته
بود، سنگین و خسته چایش را هم میزد، و به درختهای حیاط خیره بود. از درختهای
جوانتر و نزدیک اسم برد، گفت این خرمالو کمکم باید میوه بدهد. سرد بود، تک و توک
صدای ماشینی میآمد، صدای درِ حیاطی که لنگرش کشیده میشد. گفتم اگر سرما اذیت
کرد، برویم داخل. حرفها جواب نداشت. خرمالو میوه میدهد؟ بگویم نه نمیدهد؟ یا
بگوید نه سرد نیست؟
بیداری کرختمان کرده بود.
چایی تمام شد. هر کس لیوانش را برداشت، صندلیها را همانطور ول کردیم، لیوانش را
گرفتم توی سینک کنار باقیِ ظرفها گذاشتم. صدای فنِ حمام میآمد، و از پشت پرده
روشنی پیدا بود. روشنیِ محو، شکل مبهمی داشت و پردههای ضخیم آرامشبخش بودند.
آرامشبخش؟
در کوچه صدای الوارهای چوب
میآمد، صدای ریختنِ آهن، صدای ماشینی قدیمی و خراب.
به لباسهایی دست کشیدم
که شب را در آنها به صبح آورده بودم. پیراهن کهنه، کاپشنِ سیاه رنگ پریده و شلواری
که سرما را عبور میداد. نشستم و به صدای فن حمام گوش دادم، که صداهای دیگر را میبلعید،
مثل شب که سایهی درختها را در امتداد تاریکی تحلیل میبرد.
اسفند 90
۱ نظر:
دلتنگت شدم
ارسال یک نظر