یک فضای
خالی بود بین خانهی ما و پیرمرد، چند نخل و تُلی از سنگهای کوه کاکی که دیگر
داشت میپوسید، صاحب زمین هم رفته بود روی لنج کار کند یا از دوبی و قطر و کویت تهلنجی
بیاورد که یک روز در خنِ مرطوبِ لنج خوابیده بود و گاهی بیدار نشد؛ میگفتند از
گرمای هوا و بخارِ چوبهای چربِ لنج نفسش گرفته از بس که گرم بوده روی دریا، و
بعضی هم میگفتند از غصهی زنش که بیخبر خانهزندگیشان را ول کرده بود غصهمرگ
شده؛ زمین خالی مانده هنوز و پیرمرد فقط گاهی میآمد و با عصا راهش را پیدا میکرد
در سایهی دیوارِ خانهِ خودش مینشست، رو به نخلهای کوتاهمانده، روی سنگ بزرگی -کوک
کرده بودند که بشود رویش نشست.
همیشه با
چفیه سفید تمیزی بود که نور درش بازی میکرد و عصایی که سیاه و براق بود، عینک
سیاه درشت و چشمی که هیچ وقت ندیدیم ولی از آن وقت دیگر به زور پیش پایش را میدید.
سر حال بود میآمد دم درِ حیاط کمی میایستاد و اگر خیلی سرحال بود میرفت مینشست
در پناهِ دیوار که نه باد میرسید نه نورِ تندِ آفتاب. از سه طرف دیوار بود.
یکبار کتابم
را برداشته بودم رفته بودم توی صحرا میگشتم، روزِ قبلش باران زده بود و من دمپایی
را گذاشته بودم یک جایی زیر سنگ، ساعتها روی زمینِ کمنمِ خنک راه میرفتم تا
پوستم کیفور بشود. وقت برگشتن پیرمرد ایستاده بود دم در و به سلام من جواب داد،
پرسید تو پسر فلانی هستی؟ که جواب دادم بله، خندید و گفت «ماشالله خوب ماندی»،
نفهمیدم چرا این را گفت. شب که پرسیدم گفتند حواسش سر جاش نیست. آخر من بیست سال
هم نداشتم، خندهی آنروزش کنارِ عینک سیاه یادِ من است از او.
روزی که
پیرمرد مُرد، من رفته بودم صحرا و با دوچرخه تند میراندیم برسیم به جایی که گودال
بزرگی بود و پر آب بود و از باران یک هفته قبل هم همیشه آب تمیز داشت. وقتِ برگشتن
دیدم اطرافِ خانهی ما سیاهپوشان است، ماشینها پارک کردهاند، مردمی سیاهپوشیده
در رفتامد مدام رفتار غمانگیزی دارند. رگِ مبهمی یک جای پایم تند تند میزد که
رسیدم و دیدم تابوت چوبیِ رنگ و رو رفتهای که بسیار شبیه گهوارهی کودکیِ من بود،
روی دوش پسرِ پیرمرد و دامادش بیرون آمد. سایهی کهورِ بلندِ دمِ در، افتاده بود
بر جنازه و مردم. بادِ سردی نبود، اما بر لباس خیس و رگِ تپنده که میگذشت، گِزگِز
میکرد، گرما میبُرد.
۲ نظر:
آساک بعنی جه؟
و اینکه از لحن داستان خیلی لذت بردم.
آساک یعنی چه؟
و اینکه از لحن داستان خیلی لذت بردم.
ارسال یک نظر