به همدم
و سازِ خاک: داستاننویسِ ابوتراب
«هرجایی
که باشم انگار میکنم چیزی غلیظتر از هوا در مکان هست که مثل بوی یک صندل مصریِ
پَرّان در هوا ما را احاطه میکند. از بالای راهپله تکهنوری میتکید از بس زردِ
دیوارها و جدارِ کثیفِ چراغِ مدورِ راهرو دل به دل هم داده بودند، که کفِ دستم از
یادِ دوستی دور و غمگین و بیمارْ عرق کرد؛ راه را میخواستم نمیآمدم، میخواستم
نیامدهبودم. در از چارگوشهای پسهشته و برجستهی لبپَر، از خاکِ نازکی که
نشسته، از رنگِچندبارهی کِدِری که خورده بود و ناشیانه گُلّه گُلّه، زیرِ آن
نورِ وامردهی وهم، در آخرین ساعات تابستان چیز دلچسبی نبود. چیزی آنطرفِ در منتظر
من نبود. فردا روز اول پاییز بود. در زدم، دوست داشتم بتوانم ساکت باشم، با کسی
حرف نزنم، کسی حالی نپرسد، کسی نخواهد دست روی شانهام ول کند و ویرانِ موسیقی باشد...
اصلن داشت
قهوه را هم میزد و دستش دنبال فندک بود، تعریف کرد این بشر، وقتِ نوشتن شعر، وقتی
دستش به نوشتن رضایت نمیداده، آنوقتها که محالاندیشی پیشه کرده بوده، از فرطِ
هیجان و محالبینی با نوک مداد کاغذ را سوراخ میکرده است. یا در کمیابترین لحظات
به رعشه مینشسته و بعد خیره میمانده به شومینه یا پنجره، انگار از ارگاسم کوتاهی
برگشته باشد... فهمیدم چرا هر کلمه از او که میخواندیم، در هیئتِ شعر یا متن
تدقیقی، یک برقِ آشنا داشته است. خب، مجبور شده بود برود بمیرد، و مهمان ما هم
بیشتر از او نگفت...
این
روزها که بیشتر به شکل و تغییرات نامه و تاریخ آن نگاه میکنم، مسببش یک دوست
قدیمیست؛ نامههای سالهای دور را –که نادیدنش اولیست- به تفریق و تفنن وامیخواندیم
و دیدیم در این روزگارِ مرگِدستخط و فونتهای جهانی، گاهی از یکدیگر بازشناختنمان
به همان مشخصات بالای هر نامه میسر است –باقی در فراموشی همرنگاند. البته این نامههای
تُنُکی که ما مینویسیم جاعوض نخواهد شد...
چکار
کنم؟ آخر این هفته هم منتظر خواهم بود، به تلفنهای دور، به آشنایانی که دورند، در
خانه یا کشوری غریب، یا در دلی سکنی دارند که خوی مردمی از آن رفته است و با
مردمان کوچه بازار انس ندارد و با دوستان قدیم هم، از گوشت خونالود خودش بوی
خوشتری سراغ ندارد. راستی گفتم آن دوست نویسندهی بدخلقمان چه شوخیِ تلخی با خودش
و هواخواهان تازهیابش دارد؟ به همهی آنها میگوید نوشتن را کنار گذاشته است، میگوید
کشاورزی میکند و راه میرود. هروقت زنگ بزنی، دخترش، سومینا، برمیدارد میگوید
پدرم سرِ زمین است. سرش هنوز از بادهای جنّی خالی نشده است...»
۱ نظر:
من هم دوستی داشتم که برگشت برود سر زمین. گفت کتاب به کار نمی آید و همه ی کتاب هاش را بار کرد که از سی کیلوی مجاز هواپیمایی هم بیشتر بود. توی فرودگاه ربودند ش. شش سال زندان.
ارسال یک نظر