13950401
روز اول تابستان است و من مشغول بازخوانیِ جستاری از
مونتنی، بازخوانی یا بازبینی، یا چیزی شبیه کوششی برای ویرایشِ ترجمهای خیلی
خوب، با نگاه به ترجمهی انگلیسیِ مشهور به ویرایش هزلیت، جستاری با نامِ «دوستی»
که از حیث تیزبینی و حدّتِ نظر مونتنی درخشان است و هیچ کم ندارد هنوز. چقدر فرمِ
جستارهای مونتنی سیّال و حجیم است، چقدر جستار را از منظرِ خودنگاری و تاملِ ایام
گذشته و گذشتگان و یونانیان به قبراقترین شکل آغازیده و در ترجمهی دلنشین مترجمِ
ما خواندنیست. تمامِ وقتی که مونتنی دوستی را از پیوندهای خویشاوندی و بعد پیوند
زناشویی و بعد دوستیِ زنان و بعد دوستیِ نامتعارفِ همجنسخواهِ یونانیان مبرّا میکند
و برتر میداند، و حجّتش را بر تک تک این برتریها به دست میدهد، اتیین دولابوئسی
را و دوستیِ این جوانمرد را پیشِ چشم دارد، دوستیای که اندوهش تا ابد با مونتنی
بود، و بیریایی و ناببودگیاش این جستار را پرورانده. یاد داستانهای محمود
حسینیزاد میافتم، در داستان فارسی دوستیای چنین را کمتر دیدهام و حسینیزاد از
آن معدودهاست، در «سیاهیِ چسبناک شب» و در «این برف کی آمده؟» یا حتّی «آسمان کیپ
ابر».
چند روز پیش عزیزی، با صدایی غریقِ اندوه و رستگاری و البته
حجیم انگار حنجرهاش از جنس سفال باشد، در همان دیدارِ آشنایی گفت که دارد از
ایران میرود و، در نورِ غروبی آمده از درِ بالکن و شیشههای پهناورِ کدر، گفت که خسته
است و در عین حال چنان پرتپش بود از خاطرات و آرزوها و فروتنی که یادم ماند مدام
در تعریف «جستار» میگفت باید «شور» یا «چیزی شخصی و غریب» در میان باشد تا مایهی
جستار کامل شود.
صبحها و غروبها، برنج مانده و چیزهای دیگر را کنار پنجرهی
هال و آشپزخانه میریزم تا پرندههای فراوانِ ساکنِ درختهای همسایه بیایند و بنشیند
و بیپروای حضور دو نفر پشت شیشه سیر بخورند و پرهایشان را پف بدهند و بروند. مدام
صدای پرندهها هست. و از سوی دیگر خانه، از اتاق خواب همه صدای بریدن میلگرد و
صدای یکنواخت و چرخندهی میکسر سیمان و صدای بریدن و کوبیدن میآید. شبها اما هر
دو طرفِ خانه ساکت است، جز صدای کولر آبی یا صدای گهگاه خروسی که نمیدانم در
تهران چطور به گوش میرسد. صدای پارس پراکندهی سگها در شب و صدای گهگاهیِ خروسی
خسته، منِ بیخواب را میبرد به سالهای خوابیدنِ تابستانی در حیاطِ خانهای بزرگ در
بوشهر، به پارس دورِ سگان و خروسان و برشهایی از صدای جغد و بعد تک و توکِ
پرندگان و همهمهی گنجشگان در سپیدهدم، و گاه بیخوابی تا صدای گنجشگانِ در سپیدهی
صبح طول میکشید، غلتهای مدام و بیخوابی در تختی یکنفره در حیاط نزدیک نخلی پیر،
بیهیچ فکری و خالی و تهی و بی هیچ خواهشی یا امیدی. پوکِ هولناک. انگار آتش گرفته
باشی و ندانی کجات میسوزد. هه، یاد شعری افتادم که دوست همشهریام، به نقل از
شاعری اهل بوشهر یا دیّر یا نمیدانم کجا، میخواند: «آتش گرفته باشی و بایستی؟».
بیربط شد. بشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر