۱۳۹۵۰۴۰۱

روز/ شب نوشت


از تمام پیچ‌های ملایم اتوبان و ردیف معوج چراغ‌ها رد شد، از سقفِ بازِ ماشینِ قدیمی آسمان پیدا بود، خسته بودیم یا نومید که ساکت بودیم تا گفت «کی می‌خوایم آدم بشیم؟» و چرت سکوت پاره شد. پرسیدم چی شد که این رو گفته، یادش نبود. بعد پرسید یک چیزی در مورد «دوستی» نوشته بودی چه شد و بفرست، من هم بیخود گفتم تمام نشد، تمام شده بود. دوستی همیشه مثال فرم‌های جدید اجتماعی بود در خاطره‌ی گفتگوهای سرخوشانه‌ی یک روز عصر بلوار کشاورز، بعد یک چیزی سرسری نوشتم از سر اتفاقاتی و نصفه نیمه‌ داده بودم بخواند. بنز آبیِ قدیمی. بنز قدیمی با صندلی‌هایی که پایین‌تر است، وقت اندوه هرچه به زمین نزدیک‌تر بهتر، حتی باید خوابیده کتاب خواند.
بعد رد شدیم از جایی که من همیشه پیاده می‌شوم. حواسش نبود. شب از نصفه گذشته بود. گفت بشین دور می‌زنم، اصرار کردم که همینجا پیاده‌ام کند که برگردم از پل هوایی رد شوم. هیچی نگفت، ادامه داد، از کنار تونل دور زد و در سکوت پیچید، سر در دانشگاه را رد کرد،‌ بیمارستان را رد کرد،‌ پشت چراغ ایستاد و من از بوی غریبه‌ی گل‌هایی ناشناس که لابد از حیاط بیمارستان می‌آمد مست شدم. امیدی نبود. جنگیدن در کار نبود. باید فروگذاشت و رفت. گفتم فکر می‌کنم توی فیلمِ ممکنی از اصغر فرهادی گیر کردیم، همه حق دارند و همه هم حقیر و گرفتارند، حتی همه درستکار و رستگارند. رستگارانِ اسیر.

هیچ نظری موجود نیست: