ناصرالدین، شاهی که مینوشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببینید چه کم دارد این شاهِ ملول از داستاننویسانی که آن روزها باید میبودند
که «چیز» بنویسند و نبودند، شاهی که گاهی مینویسد «روزنامهی امروز را مخصوصاً
باید نوشت»، و گاهی مینویسد «تا عشرت
آباد هستیم نمیخواهم روزنامه بنویسم اما وقایع امروز چون بامزه و غریب بود مینویسم...»
و میرسد بر سر تعریف که «سرِ ناهار هی مفصل کاغذ خواندند، کاغذ خواندیم، کار
کردیم. آدم زیاد، آدم زیاد، کار زیاد، هوا هم گرم. بهطوری اوقاتم تلخ شده بود که
حساب ندارد. یک محشری بود...» و این صحنهی محشر شلوغ و ملالآور را میرساند به
معرکهای که یکباره صدای قال مقالی از درِ سلام برمیخیزد، انگار «صدای دعوا»ست؛
ناظم خلوت را میفرستد ببیند چه شده، بعد میبیند امینخلوت کجنشسته و پا نمیشود،
«فحشش دادم که برخیز ببین چه اوضاع است». میروند. ناظمخلوت اول میآید میگوید
قجرآقای فراش خلوت است. میرود بیاوردش برمیگردد میگوید «نوکر عضدالملک است»،
شاه بیشتر کجخلق میشود بعد همهی پیش خدمتها میآیند میگویند «احمدبیگ پیشخدمت
مخصوص عضدالملک است. خیلی آدم معتبریست. همیشه خزانه میرفته است». دیدید؟ دیدید
چطور صحنهی ملول اول داستان را چید؟ بعد صدایی از دور، صلای اتفاقی یا رخدادی که
ملال را بزداید؟ بعد یکی یکی میروند و شاه واکنش «نمایش» میدهد و فحش میدهد.
بعد خبر «آرام آرام» دقیق میشود که کیست و چیست. شاه تذکر میدهد که «آدم معتبریست»
یعنی هرکسی نیست که داد و هوار کند و بیادبی کند. پس حتمن داستانی دارد. حالا
ببینید ماجرا چیست!
«امروز دیوانه شده است، آمده هی میگوید خوابی دیدهام، میخواهم به خودِ
عضدالملک بگویم. اول گفتم ببری انبار، حبسش کنند، بردند. بعد گفتم بیاورید، دوباره
آورده باز همانطور قال مقال میکرد. گفتم ببرند به دست خود عضدالملک بسپارند قبض
بگیرند.»
فکر کنید این فتحباب داستانی را به دست چخوف میدادیم که همزمان با این
روایتِ ناصرالدین شاه ماه جوانی ۲۶ ساله بوده، تازه فارغالتحصیل پزشکی شده و با
اسم خودش داستانهایی مثل مراسم تدفین را در «عصر جدید» چاپ کرده و هنوز یکسال
مانده به وقتی که میداند سل دارد. ناصرالدینشاه چرا مینویسد؟ چخوف موجود غریبیست،
ولی خلقالساعه نیست. درست است که هردو بهار سال ۱۸۸۶ را میگذرانند، اما شاه ما
۵۵ ساله است و از همه چیز گذشته شاه است.
پایان روزنامهی آنروز فروردینیِ صاف و بهاری، اینجوری است که شاه از سرِ
معرکهی احمدبیگ که خواب دیده و دیوانه شده انگار، نخِ روایت را به ظاهر رها میکند
و باز میگردد به همان مجلس، کات میکند: «خلاصه باز زیاد کار کردیم. وزرا آمدند.
باز حرف زدیم. دیگر از بس حرف زدم گلویم درد آمد.» «باز» و «زیاد» و «باز» و «از
بس» و دردِ گلو کفایت میکند که خواننده در همین چند کلمه بداند شاه از این
یکنواختیِ کارِ شاهانه (رسیدگی به امور وزرا و مملکت و مردم) ملول است. ادامه میدهد:
«رفتیم توی پلههای موزه، قدری خنکتر بود. باز امینالسلطان آمد. وزرا آمدند.
حرف زدیم، حرف زدیم، خسته شدیم... بعد باز هی کار، هی حرف، هی قلمدان...» شاه
داستاننویس قهاریست اما ابتدای داستاننویسیِ ماست، میخواهد یقین کند خواننده
دوزاریش افتاده که بابا جان شاه ما اصلن کار شاهی دلش را پژمرده میکند و ملول. شاه
که دلش بگیرد چکار میکند؟ فرار میکند به اندرون: «دیدم هر چه بنشینم، تمامی
ندارد. برخاستم، آمدیم اندرون. اندرون هم کثیف شده بود. قدری گشته، آمدیم بیرون.
باز دیدم کار روی کار و حرف زیاد پیدا شد...» نخیر، مثل اینکه کار مملکت تمام بشو
نیست، اندرون هم مفرِ مطلوبی نیست، کثیف است، بیرون حوصلهسوز و اندرونی کثیف.
مجبور است بیاید بیرون و بیرون چیست؟ جز کار و امورات مکرر، مملکت...
به هر حال، حوصلهی من هم اینجا ته
کشید، دندانم تیر میکشد، تلفن زنگ زد تا بردارم قطع شد. پیامهای تلفن خانه را
نمیدانم برای چی گوش کردم. صدای نازنین آقای صبا. صدای خشدار استاد. صدای خسته و رنجور
شاعر پیری که پیر نمینماید. صدای مادرم که هنوز نمیداند پیغامگیر برای ثبت
صداست نه غر زدن به پدرم که «این که باز رفت روی پیغامگیر». صدای نازنین آقای صبا.
صدای خانمی که هنوز نمیدانم چکار دارد و هنوز نمیتوانم از این تلفن شمارهی تماسگیرنده
را پیدا کنم، گفته زنگ بزنید آقای فلانی، امروز قرار بود تشریف بیارید. چه روزی؟
چه کاری؟ کجا؟ حوصلهام برید. صفحهی ۳۷۰ کتاب باز است، باید بخوابم. برگردیم بر سر
کتاب و ختم کنیم. شاه اینجور تمام میکند روزنامهی روز را:
«فرار کردیم. از در میدان زیر نقارهخانه سوار کالسکه شده رفتیم باغ اسبدوانی.
از دست کار زیاد و حرف زیاد آسوده شدیم. نفس راحتی کشیدیم...»
روزهای آخر اسفند ۱۳۹۶
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر