۱۳۹۷۰۷۲۹

از دفتر نامه‌ها - به زنده‌یاد محسن صبا، زیباترینِ نومیدان

سلام آقای صبا
[حالا راحت می‌شود شما را خطاب گرفت و به اشاره رد نشد. شما هم اینجور راحت‌تر بودید که م. ص. یا حتی محسن و این چیزها بیاید تا اسم و اشاره مستقیم شود.]


امروز، ظهری که خبر رسید شما رفته‌اید و ما را تنها گذاشته‌اید تهران از صبحش ابری بود و من تازه رسیده بودم دفتر انتشارات، کارها خوب پیش رفته بود و می‌دانستم دیگر چندان کاری ندارم تا دمِ غروبی که برای طرح جلد بعضی کتاب‌ها باید برویم دیدنِ بهرام داوری ــ راستی نشد بگویم بهرام چقدر از آن جستارِ شما خوشش آمده بود و همان چند سال پیش که تازه خوانده بود یادم هست گفت: «داستانِ خوب چندسال بود نخوانده بودم» و من جوانی کردم گفتم آقا داستان نبود بیشتر خاطره بود، که خندید گفت شما بگو خاطره من میگم داستان. «این شماره با تأخیر» را شبی آقای نوکنده آمد و برایش آورد. قبلتر بهرام از شب‌های برفی و پیاده‌رفتنش با بیژن گفته بود تا حسش و احترامش به کاظم رضا، که هنوز زنده بود، حتی بهرام گفت می‌خواهد ببیندش و روزهای آخر بیمارستان هم سپرد به من که پرس‌و‌جو کن و شماره و بخشش را پیدا کن بروم ملاقاتش، ولی گفتند به دلیل عفونت بیمارستانی و اینها بهتر است بگویی بهرام نیاید، و نیامد، و کاظم رفت و دریغای بهرام یادم ماند. خلاصه از آن روزهای ابریِ مخصوص بود امروز، و پیاده که می‌آمدم دفتر یادم از روزی ابری آمد که «این شماره با تأخیر» شماره شش را برای دوستی برداشته بودم و توی تاکسی جستار شما را خواندم و قبل تجریش پیاده شدم سر زعفرانیه، و تا دفتر انتشارات پیاده رفتم و سعی کردم با چشم شما سربالایی را ببینم؛ وقتی رسیدم دفتر نشستم توی مبل چرم سیاهِ تک‌نفره پشت به نورگیرِ جلوِ اتاقم و لپ‌تاپ روی پا گذاشتم و چندخطی برای شما نوشتم از واخواندنِ خاطراتِ شما با بیژن، و اینکه حالا کجا نشسته‌ام و برای شما چیز می‌نویسم. جواب شما را هم یادم هست. خلاصه در همین فکر و یادها بودم امروزِ ابری که رسیدم دفتر و اول از همه دیدم دوستی نوشته شما رفته‌اید: درگذشت: مهر ۱۳۹۷
    از پنجره‌ی اتاق کارم در این دفترِ جدید می‌شود شرقِ تهران را از ارتفاع دید، و اکباتان را، و هواپیماهای مهرآباد که بلند می‌شوند و در غروب پیداتر و زیباترند: سبک، بالارونده، سبک ولی باوقار، با چراغی روشن. ظهری نشسته بودم توی هال، روی مبل سیاه تکنفره‌ی چرمی که سالهاست با ما از این جا به آن جا میاید، به اینترنت وصل شدم، و ارتفاعِ ظهرِ تهران غمگین شد. کوچه و باغ‌های الهیه، بوی کاهگل خانه‌ی پدری که باغبان بود و قبرش را زیر درختان دوست می‌داشت، رکوییم موتزارت. زدم بیرون. پیاده رفتم سوپری پیدا کنم. بهمن چرا ندارید آقا؟ صدای پیغامگیر تلفن خانه که لحن گرم شماست که از بیمارستان برگشته‌اید و می‌خندید و می‌گویید سرطان را هم دست به سر کردید رفت، این دیگر ابلیس که نیست، چقدر مانده تا ۲۴ آذر؟ ماه کنعانیِ من مسند مصر آنِ تو شد / وقتِ آنست که بدرود کنی زندان را، ای بابا! چطور مگر می‌شود شما بروید آقای صبا؟ اینکه نمیشه...
    حالا که اینها را می‌نویسم نیمه‌شب است و نشسته‌ام پشت میزِ چسبیده‌به‌پنجره‌ی خانه‌ی جدید، که هنور پرده ندارد، و شب‌ها سوسوی چراغ‌های شهر پیداست و دو گلدسته‌ی سبز و روشنِ امامزاده‌ی همین پایین. راستش ترسیدم بخوابم و خواب مرگ را سبک کند. نخواستم بخوابم و سینه‌ام سبک شود فردا. گشتم این جستارهای شاهرخ مسکوب را پیدا کنم که اول‌بار شما سراغ دادید و گفتید یک‌چیزی دارد مسکوب برو پیدا کن ببین چطور از مرگ دوستش جستاری نوشته و خاطره را فرم خلاقه‌ای داده که بین داستان و جستار و خاطره لرزان است آنقدر که یک‌جاش می‌تواند و می‌گوید: هوشنگ چرا مردی؟ آخر هیچکس مثل تو نمی‌توانست اسم من را شب‌های برفی با شاش روی برف بنویسد. هرچه گشتم کتاب را پیدا نکردم. آن‌وقت هنوز اچ‌اند‌اس مدیا چاپش نکرده بود و خیلی گشتم تا کتاب چاپِ سوئد را از کتابفروشیِ قدیمیِ کنج میدان انقلاب پیدا کردم، اسمش هم چیزی بود در حدودِ «خواب و فراموشی»، آن را هم حالا پیدا نمی‌کنم؛ چون کتاب‌ها هنوز در کتاب‌خانه‌های خانه پراکنده‌اند و وقت نکردم سر فرصت بنشینم کتاب‌ها را دسته‌بندی کنم و عزیز‌ترهاش را توی کتابخانه‌شیشه‌ایِ کنارِ میزم بچینم، تازه‌ها را توی قفسه‌ی کوچکِ چوبیِ سه‌طبقه‌ی آنطرف میز، هرچه گشتم پیدا نکردم وگرنه دلم می‌خواست جستار مسکوب برای جهانبگلو را بخوانم؛ که درواقع یادداشت‌های روزهای تلخی‌ست که امیرحسین جهانبگلو را آورده‌اند پاریس و با بیماری مرگ‌آورش دست‌و‌پنجه نرم می‌کند و مسکوب قطره‌قطره چکیدن مرگ در جسم و چشم و جان و صدای دوستِ قدیمش را می‌شنود که همیشه یادم بود می‌گفتید خانمش، خُجی‌خانم، خاله‌مادریِ شما ــ‌یا همچین چیزی بوده است‌ــ، یادم بود چطور مسکوب مرگِ امیر را می‌بیند، و خودش را، که تماشای مرگ می‌کند و احاطه می‌شود، که امیر می‌گوید «آرزوی مرگ ناگهانی داشتم و در خانواده‌ی ما کسی سرطان نداشت، حالا برعکس شده»، بروزهای بعد که مسکوب به امیر سر می‌زند هرروز، و یکجا باخودش فکر می‌کند «این دیدارهای پی‌در‌پیِ هرروزه از آدمِ دمِ مرگ، بیمار را به شک نمی‌اندازد؟ با خودش نمی‌گوید مگر چه خبر شده؟»، روزهای بارانیِ پاریس و امیر که برمی‌گردد تهران و تکیده‌تر می‌شود و بین خودش و مرگ جوی آبی فاصله می‌بیند که مرگ ایستاده آنطرف می‌گوید بیا اینطرف، و عاقبت روزی دوستی از تهران زنگ می‌زند می‌گوید امروز امیر چیز شد، و مسکوب می‌گوید «فهمیدم این مرگ، این چیز، آمده این طرفِ آب و امیر را برده آنطرف». حیف، همینجا تمام می‌شود و ما هیچی از روزهای بعد از امیر نمی‌دانیم که چه به چیزها فکر کرده شاهرخ مسکوب و چطور با مرگ دوستِ قدیمش کنار آمده. حیف پیداش نمی‌کنم از رویش اینجا برای شما بنویسم.
    راستی، شادی هم سلام می‌رساند می‌گوید بگو آقای صبا بی‌معرفتی کردی امسال ۲۴ آذر منو تنها گذاشتی. فکر کردم از امسال چه تداعیِ تلخی باشد. گفتم نوشته بود «آلودگی پاییزِ تهران اگر گذاشته بود دوستیِ من و بیژن چهل‌ساله می‌شد» و حالا که چند روز است آلودگی برگشته، آن سر این دنیای کوفتی، اصلن چرا باید کسی سر زمین بگذارد و، آقای صبا فکر نکنید وقتی شادی گفت «بی‌معرفتی» یادِ خودم نیفتادم، چرا، بی‌معرفتیِ من را هم ببخشید. باور کنید روشن‌ترین و ماندنی‌ترین شب‌های اتاقِ کوچکِ کوچه‌ی سام شبانی بود که با تلفن پاناسونیک سفیدِ قدیمی شماره‌ی شما را می‌گرفتم، یا منتظر زنگی بودم، تا ساعت‌ها و ساعت‌ها نگاهِ شهر کنم از پنجره‌ی آن اتاق کوچک طبقه‌چهار، و صدای شما را بشنوم و غرق شوم در داستان‌ها و ماجراهایی که فقط شما می‌دانستید از تجریش دهه‌ی چهل، نیما را که دیده‌اید استکانی عرق بالا می‌اندازد کنار دکه‌ای بالای تجریش، کوچه باغ‌های ‌الهیه، دبیرستانی که جلال‌آل احمد و جلال مقدم و بهمن شعله‌ور در آن درس می‌داده‌اند و شما با بیژن الهی همکلاس بوده‌اید، پدرتان باغِ بزرگِ ناتل خانلری را می‌داشته، حلقه‌های دوستی و کتاب‌ها و شب‌گردی‌ها، سربازی، سیل تجریش، باغ خانه‌ی بیژن تا همین چند روز پیش سقوط فلان هواپیما؛ فکر نکنید فراموش کرده‌ام که اگر سردماغ بودید و شبِ خوبی بود حرف می‌رفت به حافظ و غزل‌ها یا تفسیر منتقدین و مفسرین، نکته‌ای که در گلستان سعدی دیده بودید، یا داستانی از اسرارالتوحید و یا پدرسوختگی‌های پنهان بعضی خاطره‌های ادبی؛ و تمام این شب‌ها من کاغذی یا دفتری پیش دستم بود و تکه تکه اینها را یادداشت می‌کردم جوری که یادم بماند و بعد دور هر چیزی یک خط می‌کشیدم؛ آن کاغذها نقشه‌های گنجِ دوست‌داشتنیِ من بود برای رفتن سراغ خیلی کتاب‌ها که شاید گذرم نمی‌افتاد اگر شما شهوتش را با نقلِ داستانی یا نکته‌ای برنمی‌انگیختید. خلاصه بی‌معرفتیِ من را ببخشید.
    شب که برگشتم خانه دلم خواست بعد از ماه‌ها بروم سراغ پوشه‌ی کتاب مرگ، حتمن برای شما نوشته بودم که دارم کتابی جمع می‌کنم و فیش برمی‌دارم: کتابِ مرگ؛ که خاطره‌های مرگ باشد و مرثیه‌ها و جستارهای شخصی و ... همه از مرگ و در مورد مرگ، فکر کردن به انتها، دیدنِ زوال،‌ دیدنِ افقِ مدیدی که قرار نیست به جایی برسد فقط یکجایی تمام می‌شود، بی‌حاصلیِ خاکستان‌ها که می‌بایست از تجزیه‌ی تنِ آدمی سرسبز می‌بود، تمنای حل شدن و فنایی که در آدمیزاد زنده مانده به شکلِ هوسِ آنیِ پریدن از ارتفاعِ تهران به آغوشِ بیرونِ پنجره، و چشمکِ گلدسته‌های سبز، آسمانی که نیست و هست‌ترین چیزست و مبرهن، بردن نقاشی به حدودِ انتزاعِ سفیدِ مرگ، رکوییمِ ابدیِ ممتدِ مستأصلی که همه‌اش به پایان فکر می‌کند جای جلو رفتن، هموار خواهی کرد گیتی‌ را؟ گیتی‌ست، کی پذیرد همواری؟ حتمن برایتان نوشته بودم که اگر جایی چیزی دیدید در کتاب‌های قدیم برایم یک علامتی بگذارید و سراغ بدهید؛ خلاصه امشب هوس کردم بیایم پوشه‌ی کتاب را ورق بزنم و شاید چیزی پیدا کنم بابِ دندان اندوه‌پیماییِ امشب و نوش‌خواریِ خاطراتِ شما که رفته‌اید. بعد هم شاید کتاب را پیش بردم و چیزی نوشتم از و درباره‌ی شما.
     نشد. اینبار هم وفا نکردم. مسکوب پیدا نشد، پوشه را هم نفهمیدم کجاست خیلی هم نگشتم. گفتم به‌جای نوشتنِ چیزی درباره‌ی شما چیزی بنویسم برای شما، که می‌گفتید پذیرفتنِ دوستیِ با پیرمردها یعنیِ قبولِ اندوه دما‌دم، و می‌خندیدید که چخوف گفته‌است من ولی آدم خوشبختی هستم چون در جوانی‌ام سال‌های آخرِ تولستوی را دیده‌ام و در آخر پیری هم جوانی‌های گورکی ــ‌یادم نیست شاید هم بولگاکف‌ــ را تماشا کرده‌ام. شما در نوجوانی نیما را دیده بودید و با بیژن همدوره بودید و زندگی‌ها کردید و کارها، امیدوارم داستان‌ها و آن رمانِ کوتاه شما هم چاپ بشود، و آن نکته‌ی غامض مشهوری که با بیژن در این بیت حافظ دیده بودید که می‌گوید «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد».
    نمی‌توانم پلک‌هایم را باز نگه دارم. باید بروم بخوابم. زیبا بودید و جاندار و قصه‌گو و دلنشین و خوش‌صدا، جهان دیده و کارها کرده بودید، رنج دیده و غم‌ها داشتید، نومیدی‌تان زیباترینِ نومیدی‌ها بود در این آرامسایشگاه جهان، آرامشی داشتید و دلگرمی‌ای که حد نداشت، درود بر شما و ممنونم از همصحبتی و صفا.
   شب و خاک بر شما خوش باد
   آرزوی دیدار
   یاحق
آخرِ ماهِ اولِ کوچه‌ی گلستان




۲ نظر:

Unknown گفت...

تسلیت میگم.

Unknown گفت...

دل‌نوشته بسیار زیبایی بود. واقعا جای محسن عزیز این روزها در میان ما خالی است. واقعا باید گفت محسن جان چرا مردی؟ یاد و خاطره‌اش مانا و جاودان!
ایرج شفیعی