روزها در راه؛ ارادتِ ما به شاهرخ مسکوب
امروز یکشنبه ساعت ده صبح از خواب بیدار
شدم. دلم نمیخواست بیدار شوم. از بیداری روگردان بودم. انگار دارم در تاریکیِ خود
فرو میروم. بیداری هشیاری است. نمیخواستم بهوش باشم... از چیست؟ این بیحالی و
مخصوصاً نداشتن میل یا ارادهی هیچ کاری، هیچ چیز؟ گذراست؟ یک شهابِ تاریکی است
که به روشنیِ جان میزند و آن را میبُرد و میرود تا زخم التیام یابد یا نه، پیری
است؟ از زمان است که با دستبرد دزدانهی شبانهروزی ــمثل موریانهای که تخمش را
در تاریکیِ سوراخی ميریزدــ بذرش را در گوشهای از گودال ذهن پاشیده و حالا کرمِ
مرگ دارد بیداریِ روح را میجود و میساید و خاک میکند و تفالهاش تلنبار میشود
تا مرا زیر انبوه خاکستر از نفس بیندازد؟
۱
هر بار خانه عوض میکنم
چیدن کتابخانه مکافاتیست نگفتنی، فقط چهل پنجاه کتاب هست که وقتِ بستن اسباب دو
کارتن بیشتر نمیشود و وقتِ بازکردن و چیدن هم درسته و بیکموکاست میروند در
کتابخانهی درشیشهای که کنار میز کارم جاش میدهم جوری که نشسته روی صندلی دستم
بهشان برسد. معدودی از اینها دونسخهای هستند، و یکی از نسخهها مخصوص یادداشتها
و خطزدنهای شخصیست، یعنی نسخهایست که زیاد ورق خورده و چیزهایی کنارش نوشتهام،
که لابد خاطرات بیشتری از روزهای گذشتهی عمر با خود دارند. روزها در راه از
عزیزترین کتابهای دونسخهایِ این کتابخانهی کوچک است. کتابی که پیدا نمیشد به
این سادگی و سالها آنکه داشت فخرها میفروخت به ما تشنهلبان. شش هفت سال پیش
نامنتظر در کتابفروشیِ پرتی پیداش کردم.
۲
این خاصیت آدمهای
اصلیِ هر نسل است که خیرهشدن در آنها رفعِ فراموشی میکند و دریافتنِ منطق کار و
منطق رفتار و گفتارشان به شناخت دورهای کمک میکند. شاهرخ مسکوب هم از اینهاست و
چندوجه دارد که هر بَرَش به کار کسی میآید و یکسره نمیشود رد و قبولش کرد. مثل
گلستان، مثل خانلری، مثل الهی، مثل هدایت و مثل نیما. در وجوه مختلف زیستن همینها
که اسمشان آمد سبب میشود که مثلاً خودشان هم آبشان به یکجوی نرود. مجلسی را حسن
کامشاد روایت میکند که ابراهیمخان گلستان در حضور مسکوب و یکی دو نفر دیگر یکهتازی
میکند و طعن تلخ میزند به اساطیر ایرانی و فردوسی و رستم و، آخر حرفها هم مثل
همیشه که میخواهد رجز بخواند، میگوید «بالاخره این حرفهام هست»، که یعنی بنده
گفتم و کسی نگفته. همهی حاضران منتظر بودهاند که مسکوب جوش بیاورد و داد بزند،
ولی به حالتی کلافه فقط میگوید «ابراهیم بابا چه اصراری داری همه بفهمند گاهی
وقتها احمقی؟»
در پوستین خلق
نیفتیم.
۳
این شاهرخ مسکوبی که
چند بر دارد برای بنده بسیار آدم عزیزیست و کارها کرده که از اهل حرف برنیامده.
اول که اولبار این
شاهرخ مسکوب بود که زد زیر این ملاعبه که اهل آکادمی با فردوسی و با شاهنامه میکردند،
و خب خیلیهاشان هم یکهو تشتکشان پرید که «این کیست چنین چیزها نوشته و چه
حرفها!» و رد این حسادت را تا سالها بعدِ مقدمه بر رستم و اسفندیار و حتی
بعدِ سوگ سیاوش هم میتوانید ببینید در مصاحبهها و خردهگیری اهل اسطوره و
اهل شاهنامه و اهل آکادمی. چرا؟ چون شاهرخ مسکوب شاهنامه را «خوانده» بود، بقیه به
دقت و صحت و نسخ و اقدم و اصلح و اتیمولوژی و ترتیب و انشقاق و نسخهی مادر و اینها
ور رفته بودند.
باز در پوستین خلق
افتادیم.
دوم اینکه شاهرخ خان
مسکوب جستارنویس قهاریست و هیچ جای حرف ندارد که هم فضل تقدم دارد از این جهت و
هم سَر است آنچه نوشته تا به همین امروز. از اغراق فرار میکنم ولی گاهی مجبور میشود
آدم. جستارهایی را که در سوگ و عشق یاران نوشته اگر بخوانید به دستی که
دارد در نوشتن جستار پی خواهید برد. این هم نیست که نداند چه مینویسد و چطور باید
بنویسد و غریزی راه ببرد به اینجور نوشتن.
سوم اینکه مرگنویس
درجهیکیست. پیش از او هم در ایران مدرن من کسی نمیشناسم اینقدر به مرگ فکر کرده
باشد و فکرهاش را نوشته باشد و مواجهههایش با مرگ رفقا و مرگ مادر و روبروشدنهایش
با جای خالیِ رفتگانِ زندگیاش را در قالب جستار و یادداشتهای روزانه نوشته باشد
و نترسیده باشد. میدانید که، آدمیست، سنگ که نیست، سایهی عزرائیل که از پشت سرش
رد شود لرزش میگیرد چه رسد به اینکه چهره به چهره شود با مرگ. و ما بیشترش انکار
میکنیم یا میزنیم به گریه یا مینشینیم به بادهنوشی تا تَف جگر بنشانیم. مسکوب
در اندوهِ سفر دوستانش به دیار سایهها وا نمیدهد و چشم به چشم مرگ میدوزد، حدیث
مرگ میکند. شاید هیچ کاری اینچنین مرگ را خلع سلاح نکند. اگر دل بدهم به نوشتن
این یک فقره خودش مفصل میشود. همین را مکرر بگویم که مسکوب اول و تنها کسی بود و
هست که در ایران امروز به مرگ خیره شده و از مرگ نوشته و بقیه فوقش نالیدهاند، بلد
نیستیم از مرگ بنویسیم، چه در خطابههای مرگ چه در مراثی و چه در جستارهای مرگی.
مرگ میخواهید بروید مسکوب بخوانید.
چهارمش نزد اهل بخیه
روشن است و بازمیگردد به آنچه به اسم مستعار نوشته و یک روزی در این پوستین باید
افتاد که حالا نه روز تأویل است.
ولی جز اینها کاری
میکند که پروژهی عمریِ شاهرخ مسکوب بود: یادداشتهای روزانه.
۳
مسکوب اول بار بین
سالهای ۴۲ تا ۴۶ چهارسال یادداشتهایی نوشته که حالا در کتاب در حال و هوای
جوانی در دسترس است. یادداشتها تماشای سالهای جوانیست که گذران است، خاطرهی
پنهانِ کارهای سیاسی، و بیشتر عشقورزیدنها و قضایای خانوادگی؛ که همان اولِ کار
خودش میگوید «میخواهم ساده و راحت بنویسم» یعنی نه مثل کتابهاش، اینجا نثر را
چکشکاری نمیکند و به ضربِ فکر و جهشِ قلم مینویسد، بی سبک اندیشیدن و بی ترس
نوشتن. یکی دو سه مجلس جذاب در کتاب هست که تاریخی و ماندگار میماند از جمله
داستان سفر اصفهان و مصاحبت و مجادله با بهمن محصص یا بازگوی نظریات مشعشع هوشنگ
ابتهاج، و چهرههایی میبینیم از خجی و امیر، که حدیث مردنش در مرگنویسیها آمده.
خودش میگوید از ترس تجسس جواسیس و مکافاتها و افتادن سروکار با ساواک و مرد چشمشیشهای
نوشتن را رها کرده، که کاش نمیکرد. حدیث تفرج در اطراف تهران و فکرهاش به عشقهای
بیسرانجام صراحت و تازگی کم ندارد.
دور دوم یادداشتها
چندماهی قبل بهمن۵۷ شروع میشود و کشیده میشود به روزهای غریب آن زمستان و بعد
غربت، پاریس، نومیدیِ بازگشت، غزاله که سوال زیاد میپرسد، زندگیِ مشترکی که به
«اندوهِ سردِ ملالِ آدمی» دچار میشود، کار، نوشتن، بنیاد، سفرها، نامهها، کتابهای
بیسرانجام، مسافرانی که از ایران میآیند و حدیث غم میکنند، فکر ایران و ...
یادداشتهای روزانه که
سیاسی نباشد و به قصدی نوشته نشده باشد کم داریم و هرچه هست غنیمت است و باید دید
و خواند. یادداشتهای پادشاهان و اهل سیاست جور دیگری مهم است و به کار دیگری میآید
(در این پوستین اساساً نشاید رفت) اما یادداشتهای مسکوب شاید نخستین سند از
انسانِ ایرانیِ قرن بیستم است که افتاده در تلاطم حوادثی که مدام و بیرحم تمام
کنجوکنارهای زندگیاش را زیر و رو میکند، و در این دگرگونیها صادقترین شاهد
همین یادداشتهای روزانهی کسیست که صراحت دارد و خُردترین چیزها را میتواند
جوری «ساده و راحت» بنویسد که تا سالها و سالها هرکسی شاید لحظهای خودش را در
این آینه ببیند که چطور گرفتار عشقی محتوم است، از روزگار و ناپایداری زندگیاش در
عذاب است، کار فکریاش با امورات روزمره نمیخواند یا نگران مرگ است و از این
چیزها. جز این وجه (که خودش کمیاب است) این یادداشتها سندی از گذران روزگار است
بر صفحهی ذهن آدمی دردآشنا و نگرانِ ایران و زبان فارسی، که الحمدالله و المنه
فراماسون و یهودی و مخفی و حقوقبگیر هم نیست و به وطنش و فرهنگش و زبانش و مردمش
نگاهی صریح و بیپرده دارد. اهمیت
«روزانه»بودن یادداشتها هم در این است که قصد و منظوری از ابتدا ندارد برای جور
دیگری نمایاندن، این نیست که در آخر عمر نشسته باشد و منظری برگزیده باشد و بعد
بیاید از حافظهی دغلکار بهره ببرد تا سنگ قبری آبرومند برای خودش ترتیب بدهد.
۴
در بعضی صفحات کتاب سه
نقطه (...) میبینیم و گاهی ده نقطه (..........)، که اولی یعنی بخشی از یادداشت
یکروز محو شده و دومی یعنی تمام یادداشت آن روز حذف شده. این تصمیم خود شاهرخ
مسکوب است تا سبب آزار دوستان یا نزدیکانش نشود و عجیب اینکه تمام اشارات به سیاست
و سیاستبازان در ایران را حذف کرده! یعنی جز تک و توکی هیچ وقت نمیدانیم آن سه
نقطههایی که گاهی نظامی و گاهی سیاسی و گاهی روحانیت حاکم و گاهی سیاستباز
دغلکار است کیست و چقدر حرف مستند و درست است. خودش در آخرین صفحات یادداشتها در
سال ۱۹۹۷ و دو روز پیس از تنفیذ حکم ریاست جمهوری سیدمحمد خاتمی (مرداد ۱۳۷۶) مینویسد:
«این روزها همهی وقت آزادم به تنظیم یادداشتها (همین یادداشتها) و آمادهکردنشان
برای چاپ میگذرد. پاییز آینده کتابچه به دست در تهران: یک پراکندهنویس در جستجوی
ناشر. نزدیک به چهل درصد چاپکردنی نیست؛ به علتهای گوناگون، بسیاری از اسمها را
باید تغییر داد و گرفتاریهای دیگر. عجب وقتی میگیرد». کاش حالا که شاهرخ مسکوب نیست
آنبخشِ حذفشدهها را که به خانواده و دوستان دخلی ندارد و مصلحتهای سیاسی سبب
تقیه بوده منتشر شود. شاید هم روزی و روزگاری کامشاد دل بدهد به حفظ و انتشار
پساعمریِ این اشارات و یادداشتها.
۵
این که پیدا شدن این
نسخهی اسکنشده کار کیست بنده بیخبرم. ولی میدانم به چاپ داخل نخواهد رسید و چه
باک. پس فایل را به عینه از دوستی گرفتم و هم به خواهش او گفتم چیزکی در همین حدود
بنویسم و ادای دینی بکنم به کتابی که مونس روزهای سختم بوده است. در روزهایی که
فشار زندگی و چرخدندههای جهان جدید فشار میآورد نسخهی پرخطوعلامت این کتاب
توی کیفم بود تا در کافهای پرت یا بالکنی سرد بخوانم و عذاب عمری که به هدر میرود
التیام بیابد. حدت ذهن مسکوب در دریافتن مسائل و پذیرفتن تلخیها و مزخرف نگفتن
خاطرهی من از این کتاب شد. بخوانید که این محترمترین مزار مکتوبِ کسیست که میگفت
«هرچه پیشتر میروم، تنهاتر میشوم. گمان میکنم به روز واقعه باید خودم، جنازهام
را به گورستان برسانم. راستی مردهای که جنازهی خودش را به دوش بکشد چه منظرهی
عجیبی دارد، غریب، بیگانه.»
اول بهمن ۱۳۹۷
روزها
در راه
شاهرخ
مسکوب
انتشارات
خاوران، چاپ اول، پاریس، زمستان ۱۳۷۹
(تیراژ ۵۰۰نسخه، حروفچینی و چاپ و صحافی:
خاوران)
جلد اول (از اینجا
بردارید)
جلد دوم (از اینجا
بردارید)
۴ نظر:
چقدر باید ممنونتان باشم ازین کار سترگی که کردهاید؟ که خدا (یا هرکه یا هرچه) میداند که چه بسیار پی این گنجنامه حضرتش میگشتم و یافت نمیشد. چقدر باید در حسرتش کتابهای دیگرش را ورق میزدم و افسوس میخوردم که چرا آن یکی را، همان که چکیده همهی آنهایی دیگر است را، نخواندهام و کجاست؟
مدیونتان شدم، و چه خوب دِینی است این دین واژه به آدمها. شاید تهش بشود همان سلسله از نامهها که گسیل میدارند سوی هم، بی که بدانند چرا مینویسند و خوانده میشود (اگر).
ممنون که از این مرد نوشتید. کسی که برای من از عزیزترین انسانهای جهان است.
مرسی برای پی اف دی ها
روحش شاد و یادش گرامی
جـانـان
دست مریزاد
فایل pdf روزها در راه حدود یک هفته پیش٬ رسید از دست محبوبی به دستم. از بخت شکر دارم و از روزگار هم. نمی دانم پاداش کدام کار کرده یا ناکرده بود! شب دوم فروردین به همراه دوستی در کنار زنده رود قدم می زدیم که یاد مسکوب در خاطرش زنده شد و از روزها در راه نام برد و از حال و هوای کتاب گفت. به خانه که بازگشتیم فایل هر دو جلد را برایم فرستاد. جلد اول را امروز به پایان بردم. کیف و حظی بردم که مپرس. رد فایل را گرفتم و به اینجا و سرچشمه رسیدم.
درود بر شما.
ارسال یک نظر