۱۴۰۳۰۴۲۴

«دو طوطی» و یک نامه از ابراهیم گلستان


«دو طوطی» و یک نامه از ابراهیم گلستان

 

«برای مرگ، برای آبسورد و بی‌معنی‌بودن زندگی، برای آوارگی، برای سر به موجِ باد»

 

 

«دو طوطی» را من دیر دیدم. وقتی هم که دیدم نخواندم. گلستان تازه مُرده بود و روزها از پیِ این متن به آن یکی سر کشیده بودم و این همه محضِ عکس برداشتن و ظاهر کردنِ تصوری که از او داشتم، با اینکه بر خورده بودم به چیزهایی که توضیحش سخت می‌نمود چون متناقض می‌نمود و چون دو هزار و اندی سال است «عدم‌تناقض» نقطه عزیمت معرفت قلم داده می‌شود ــ‌شناختن دیگری یا شناختن خود. این شماره از دفترهای زمانه را که دیدم لاغر و روی‌جلدش با ماشین‌تحریر زده شده است کنجکاو شدم ورقی بزنم، در ورق زدن چشمم به حروف‌چینیِ زمخت و زشت مجله افتاد که «این چه وضعش است؟!» و فهمیدم ربط به «آبان ۱۳۵۷» دارد که در اولین صفحه آمده و جز فهرست تنها اطلاع ما از زمانه‌ی مجله است. صفحه‌ی اول داستان را در همان خواندن اول دیدم به به! چه نواخت فارسیِ درستِ ماهرانه‌ای و چه فشردگیِ بجایی در تدوین ــ‌یعنی بازشناختن نقطه‌ی آخر جملات به منزله‌ی لحظه‌ی برش و نقطه‌ی آخر هر پارگراف به منزله‌ی پرش از صحنه‌ای به صحنه‌ی دیگر.

گذشت تا یک‌وقتی همین دو ماه پیش که نامه‌ای از گلستان به صادق چوبک از آرشیو بیرون آمد و آن را نصف‌شبی در تاریکی و سکوت خواندم، نامه برای کسی که کارهای گلستان را پی گرفته باشد و طرحی از آنها در خاطر داشته باشد مثل اپی‌فنی بود. تاریخ میلادیِ نامه را در حساب آوردم دیدم می‌شود نهم آذرماه ۱۳۴۶ و فروغ ۲۴بهمن سال قبلش از دنیا رفته است. فکرِ این نبودم که اگر نُه ماه بعد از رفتنِ فروغ حالِ او این است در این نُه ماه چه بوده است؟ فردا هم به رفیقی که همین مضمون را در گفت‌وگوی تلفنی بر زبان آورد گفتم اصل کار این است که در نورِ این نامه می‌شود نوشتن‌ها و کنش‌های بعدیِ گلستان را روشن‌تر دید بیشتر از آنکه به کار سرک کشیدن به احوال قبل‌ترش بیاید.

روزهای درهمی بود. دیگر به نامه نگاهی هم نکردم تا همین دیروز پریروز جایی حرف از همه‌جا بود و از اتفاق حرف گلستان در بین آمد و دو عزیز از یادهای دهه چهل و پنجاه می‌گفتند و آن داستان که کِی خوانده‌اند و فلان کتاب را کجا در دست گرفته‌اند، این شماره مجله چی شد که اینطور شد و بیشتر یاد گلستان بود وقتی حرف داستان بود و تاریخ و بعضی جزییات که در هربار واگفتن، از خیانت حافظه یا ذهن لاابالی، جور دیگری می‌شود مثل خاطره‌ی آتش گرفتن کتابخانه‌ای در خاطره‌ای که دوست مشترکشان تازگی گفته بود. ولی بیشتر حرف گلستان بود. در آمدم که دو‌‌ـ‌‌سه نامه‌ی گلستان را لابد دیده‌اید که تازگی‌ها از آرشیو بیرون آمده، و نزدیک یا تأیید این حدس و حرف شماست که از سال ۴۶ گلستان... دیدم گفتند نه! کدام نامه؟ گوشی را از میز عسلیِ کنار دستم برداشتم، پشت پنجره روز تمام بود، و این دومین بار بود که نامه را از سر می‌گرفتم به خواندن. دو صفحه‌ی اول را یک‌نفس خواندم و در سکوت حیرتی بود نادانسته، گرچه دیر دانستم از یکسو چراست. در ساعات باقیِ شب مدام یاد این نامه می‌آمد و دفترهای زمانه را هم که در دیدرسِ من بود بلند شدم آوردم آغاز داستان را مجدد خواندم که همانجا فهمیدم چه خبطی پسر! چرا نخواندم؟

کتاب امانت دادن خطرات بسیار دارد و عادت جانکاهی‌ست که چه بهتر که زودتر از سر آدم بیفتد، پیش از آنکه بفهمد بعضی کتاب‌ها شاید عینش را باز بشود از کتابفروشی خرید ولی هیچی آن نسخه‌ی خودت نمی‌شود که با مداد دور بعضی کلمات خط گرفته‌ای، حاشیه‌اش چیزی نوشته‌ای، گفت‌وگویی در سکوت و گاهی با هزار سال فاصله میان تو و شاعر بیتکی چند بازمانده و پراکنده. بله، ولی لذتی هم هست که بیشتری از آن بی‌خبرند. گزیده و برای حرف‌هایی که بینتان هست، برای رد و بدل کردن حرف‌هایی در روزهای بعد، کتابی از کتابخانه‌های شخصیِ هم به امانت برداشتن و برگرداندن و باز مجله‌ای یا کتابی دیگر، بهانه‌ی دیداری نزدیک و حرف‌هایی تلفنی. اول‌بار دوره‌ی صحافی‌شده‌ی جلدچرمیِ داغکوبیده‌ی اندیشه و هنر را به امانت برداشتم و چندماهی مهمان کتابخانه‌ی درشیشه‌ای بود. آن روز هم دو کتاب لاغرمیان شعر را بازپس برده بودم، همراه مجله‌ای تازه به رسم احترام که یعنی چیزکی در آن نوشته‌ام آوردم ببینید و وقتِ چشم تلف کنید ــ‌چنان که پیرمردِ رفته‌ای محضِ ادب می‌گفت‌ــ و به‌وس خواندن «دو طوطی» با خودم این دفترهای زمانه را آوردم و البته شماره‌ای از انتقاد کتاب سال ۱۳۳۴ که هدیه‌ام بود و کتاب تازه‌ی علیمراد فدایی نیا.

داستان دو طوطی را از روی دفترهای زمانه تا توانستم دقیق و بی‌افتادگی با دو تصرّف در رسم‌الخط (یکی جدا نوشتن «می»ها و یکی «ی» اضافه جای همزه) حروف‌نگاری کردم. از متن نامه نیز جز یک کلمه به باقی مطمئنم، کوشیدم به دقت و با همان تصرّف جزئی در رسم‌الخط ترجیحیِ گلستان تنظیم کنم بیندازم ضمیمه‌ی این داستان که کمتر دیده یا خوانده شده است.

شاید از اثر خواندن داستان پس از نامه باشد که ردّی از «نمی‌خواهم بودن و ماندن من، بودن و ماندنِ زشت و خرابی باشد زیرا من قالب او هستم» در داستان «دو طوطی» می‌بینم. پرده‌ی کار را بالا می‌گیرم و می‌گویم در تمام آن تناقض‌ها که ذکرش رفت ردّی می‌بینم از «من هرگز برای مرگ، برای آبسورد و بی‌معنی بودن زندگی، برای آوارگی، برای سر به موج باد سپردن و با آن رفتن تمایلی یا تفاهمی نداشته‌ام و حالا دارم» و برای فهمِ آن تناقض‌ها. سال‌ها گذشت و دیدنِ دقیق آدم‌هایی از نزدیک فهماندم که تناقض اگر در منطق ارسطویی باید به‌ أی نحو کان بیرون گذاشته شود در شناخت آدم‌ها و زمانه از امّهات است گاهی. و اصلاً تناقض نیست اگر اینطور ببینیم که از پس آن زندگی‌ها و جد و جهدهای شخصی و سیاسی و ادبی و سینمایی و هنری و خلاصه دیدن و فهمیدن و کوشیدن‌های پرتپش می‌رسد آنجا که می‌نویسد: «نمی‌دانم خلاصه هیچ‌چیز از چیزهای این دنیا نیست که مرا گیرا باشد. و آن دنیا هم که نیست. و من دیگر تحمل شمع و ستون بودن زیر بنای دیگران را هم ندارم. ندارم، چه کنم؟ نه می‌خواهم مصرف‌کننده باشم و نه می‌خواهم تولیدکننده باشم و نه می‌خواهم اینجا باشم و اگر اینجا هستم برای این است که نمی‌خواهم آنجا باشم.»

 

این حرف آخری خیلی پهنا برمی‌دارد و هیچ نباید به جغرافیای صرف بازبرد داد بلکه منزلی‌ست از منازل عُمر که بیتوته در آن گاهی به «باقیِ عُمر» می‌کشد:

نمی‌خواهم اینجا باشم  و اگر اینجا هستم برای این است که نمی‌خواهم آنجا باشم...

 

ـــ‌ مانا روانبد

۲۴ تیرماه ۱۴۰۳

 

 

فایل پی دی اف «دو طوطی و یک نامه» 

از ابراهیم گلستان را 

از اینجا بردارید

 


۱۴۰۲۱۰۳۰

شاهرخ مسکوب، اولین گفت‌وگو و وقایع‌نگاریِ آن

 

شاهرخ مسکوب، اولین گفت‌وگو و وقایع‌نگاریِ آن

آخر این ادبیات فارسی مفهوم و معنایی دارد.»)

  

این یادداشت را به همراه متن مصاحبه‌های شاهرخ مسکوب و مجتبی مینوی و یادداشت‌های مهرداد رهسپار و شاهرخ مسکوب و محمدعلی اسلامیِ ندوشن در کتاب امروز، می‌توانید در یک فایل پی‌دی‌اف از اینجا بردارید.

 

 

 

۱

پاییز ۱۳۵۱، کتاب امروز در شماره‌ی چهارم نخستین گفت‌وگوی شاهرخ مسکوب را منتشر کرد، گفت‌وگویی طولانی با حضور ابوالحسن نجفی، داریوش شایگان، ناصر پاکدامن، امیرحسین جهانبگلو، محمدرضا شفیعی کدکنی، نجف دریابندری، و یکی دیگر که در عکس ناپیداست و نامش در میان پرسندگان نیست. تا آن روز مسکوب مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش، در مرگ و رستاخیز را منتشر کرده است، و از ترجمه‌ها هم خوشه‌های خشم و آنتیگن و ادیپ شهریار. کاش نگاتیو یا اصل عکسی که از این مصاحبه در مجله منتشر شده روزی پیدا شود، نیم‌رخ ابوالحسن نجفی پیپ به دست، دریابندریِ ایستاده دست به کمر، شایگان دستی زیر چانه و مسکوب در حال حرف زدن.

اولین پرسش‌ها به مسئله‌ی مرگ ربط دارد و امیرحسین که پرسنده است سال‌ها بعد می‌شود شخصیت یکی از جستارهای مرگ‌نگاریِ مسکوب که به فرمی شبیه یادداشت‌های روزانه در از سوگ و عشق یاران می‌توانید بخوانید و غریب است. پاکدامن پرسنده‌ی دیگر است که بعدتر قضاوت‌های گاه‌وبیگاه مسکوب در روزها در راه او را بی‌نصیب نمی‌گذارد.

دلیلی که مسکوب برای توجه به شاهنامه می‌آورد شاید از جالب‌ترین چیزهای این مصاحبه باشد. می‌پرسند چه شد سراغ شاهنامه رفتی؟ می‌گوید:

خیال می‌کنم ما در دوره‌ای هستیم که مطلقاً دوره‌ی حماسی نیست. در این دوره‌ای که ما زندگی می‌کنیم معمولاً آدمیزاد اراده‌ی خودش را نمی‌تواند عملی بکند، کسانی که به زندگی فکر می‌کنند معمولاً برخلاف فکرشان عمل می‌کنند و زندگی‌ای که دارند زندگیِ دلخواه نیست. اما شاهنامه درباره‌ی آدم‌هایی صحبت می‌کند که زندگیِ دلخواه دارند، به این معنی که وقتی عمل می‌کنند مطابق فکر و خواست‌شان است: فکرشان واقعیت پیدا می‌کند یا به قول مرحوم فروزانفر «هستی‌پذیر» می‌شود.

تلقیِ مطلقاً ایدئولوژیک و چپ و حتی شاید بشود گفت پرتِ مهرداد بهار عجیب است با آن همه دانشی که دارد، تا حدّی که می‌گوید:

من فکر می‌کنم همان‌طور که روابط اجتماعیِ کهنه می‌تواند تغییر بکند، روبناهای مربوط به آن روابط اجتماعیِ کهنه هم محققاً می‌تواند تغییر بکند و چیزهای دیگری جایش را بگیرد [...] حالا وقتی موشک‌ها را از زمین به هوا می‌فرستند و ویتنام را با هواپیماهای ب ۵۲ بمباران می‌کنند، آیا امکان این هست که باز هم مردم شاهنامه بخوانند؟

و اینجاست که پاسخ مسکوب خبر از آگاهیِ تاریخی و دانش و شعور خودآیین می‌دهد: «در این کتاب [شاهنامه] امری هست که از نظر خود من فکر اصلیِ‌ کتاب [سوگ سیاوش] است: کسی می‌تواند زندگی کند که بتواند بمیرد. و این هم به سیاوش مربوط است و هم به آدم امروز.» پاسخ بهار به این حرف را هم می‌توانید بخوانید که معتقد است تا وقتی اسطوره با زندگیِ توده عجین است، یعنی «از زمان فردوسی تا شاید بیست‌ــ‌سی سال پیش و شاید این زمان» نیازی به واکاویِ فلسفی اصلاً مطرح نمی‌شده است چون با آن زندگی می‌کرده‌اند و «در این مدت دراز هیچ‌کسی در این مملکت نیامده است بنشیند یک تحلیل فلسفی از اسطوره‌ی سیاوش بکند. امروز اساطیر شاهنامه عمرش به سر آمده چون شرایط زندگیِ ما تفاوت کرده و برعکس الان زمانی فرا رسیده که اساطیر ما از میان توده‌ی مردم خارج شده و جنبه‌ی فکری و فلسفی پیدا کرده است.»، و باز پاسخ مسکوب به حرف او در صفحه‌ی بعدش.

بحث چیستیِ «جستار» و «جستارنویسی» هم شاید این اولین جاهایی‌ست که در فارسی طرح می‌شود، و مسکوب آن را چیزی جدای تحقیق بخصوص تحقیقات علامه‌ای‌ می‌داند. شاید همین تازگیِ فُرم و گذشتن از تحقیقات عالمانه‌ی آکادمیک است که شفیعی را وامی‌دارد بگوید «بدون تردید کار شما در ادبیات فارسی اولین کاری‌ است که در زمینه‌ی خودش شده.» پرسش شفیعی یک بخش به‌دردنخور دارد که می‌پرسد از که تأثیر گرفته‌ای (اساساً حضرت آقای شفیعی جز خودشان بقیه را متأثر از تحقیقات غربی می‌دانند) ولی یک بخش بسیار جالب توجهی دارد که می‌پرسد «اگر دیگرانی بخواهند دراین وادیِ ادب ما از حوزه‌ی علّامگی بیرون بیایند و کارهای خلّاقی در این زمینه بکنند، چه کارهایی را شما پیشنهاد می‌کنید؟ و چه حوزه‌هایی در ادب ما کشف‌ناشده است که می‌شود با دید تازه‌ای آنها را از نو بازخوانی کرد؟» پاسخ مسکوب ارزشی تاریخ‌نگارانه دارد:

به نظر من همه‌ی بزرگان ادب فارسی ناشناخته مانده‌اند. مثلاً آن استمرار و مداومتی که در فکر ایرانی هست ــــ‌اگر فرض کنیم که استمرار و مداومتی در فکر ایرانی باشد، که البته یک فرض قبلی است‌ــــ خود این چیست؟ چه چیزی عطار را به مولوی و به سهروردی و احتمالاً ــــ‌احتمالاً نه، قطعاً‌ـــ به فردوسی می‌پیوندد، و همه‌ی اینها را به آدم‌های متأخرتر، به حافظ و روزبهان بقلی، می‌پیوندد؟ آن هسته‌ی اصلی که اینها به آن پرداخته‌اند و به آن مشهور بوده‌اند و اشتغال فکرشان بوده، آن چیست؟

اما زبان و فرم. آخر مصاحبه و بحث‌های دامنه‌دار بعدی متوجه چیزی‌ست که حالا بعد از نیم‌قرن برای ما هم اهمیتی علیحده دارد: زبان و فرم نوشتن. مسکوب موافق زبان روان و دریافت سهل نیست، و «از نثر و شعر روان» در خودش «اساساً یک نوع بیزاری» حس می‌کند، و حتی حالتی از «انحطاط» در آن می‌بیند، برای همین می‌گوید که «در بند زیبایی»ِ متنش نبوده است خاصّه «اگر زیبایی را آسانی و روانی» بدانیم. تأکیدی که اینجا دارد روی این است که «فکر به کوتاه‌ترین نوعی گفته بشود» که اگر دراین ایجاز «مشکل شد» چه باک.

مهرداد بهار هم (جدای از بحثی که راجع به «روان» و «فره» و «خویشکاری» طرح می‌کند و عالمانه است) به درستی نقدی که به زبان و ساختار سوگ سیاوش مسکوب دارد این است که «خواسته‌اید هرچه می‌دانید در این کتاب وارد کنید، نتیجتاً کتاب بسیار پرمطلبی شده و گاه ارتباط مطالب با یکدیگر از دست می‌رود.» امیرحسین جهانبگلو هم با او موافق است اما ناصر پاکدامن این را ربط می‌دهد به فُرم جستار که «ناچار همیشه یک شکل شخصی و ادبی به خود می‌گیرد.» اما حرف مسکوب، صدق و تطابقش با کتاب یک‌طرف، خودش اهمیتی دارد حداقل در حد تمنّایی حین نوشتن:

در ذهن من این نوع مسائل هیچ به‌صورت یک و دو و سه و چهار نیست. همه‌ی این مسائل در هم متداخل است و قصد من این بوده است که خواننده در مرکز دایره‌ای باشد، دورش هم یک هاله باشد... در ذهن خود من کتاب مرکزی است مثل گل آبو (lotus): به اصطلاح همه‌اش دور می‌زند تا می‌رسد به محیط دایره، وقتی می‌خواهد از دست برود برمی‌گردد دوباره به مرکز... ابهامی که در کتاب دیده می‌شود موقع نوشتن دانسته و آگاهانه بوده است: آگاهانه دلم می‌خواسته است که کتاب را اینطور بنویسم، برای اینکه دلم نمی‌خواهد که هیچ مسئله‌ای را حل بکنم یا جواب هیچ مشکلی را در بیاورم. در این کتاب فقط یک مقدار مسئله طرح کرده‌ام، بدون اینکه به چیزی جواب داده باشم.

در تکمله بر مصاحبه هم، که بلافاصله بعد از اتمام مصاحبه در همان صفحه منتشر شده است، همراه سه تصویری که لابد از روز مصاحبه برداشته‌اند، به بحث زبان برمی‌گردد و مسکوب آنجا تأکید می‌کند که «هیچ کوششی برای آسان کردن زبان به کار نبرده»، بعد پرده را بالاتر می‌گیرد و حکم می‌دهد «نویسنده‌ای که سعی می‌کند تا آسان‌تر بنویسد کاسبکاری است که جنسش را با شرایط سهل‌تر به مشتری عرضه می‌کند.» که انگار خودش متوجه حدّ حرف می‌شود و اضافه می‌کند «متقابلاً آن که هم سعی می‌کند تا سخت‌تر بنویسد ادای گندم‌نمای جوفروش را در می‌آورد و جواهرِ بدل می‌فروشد. به هر حال هر دو متقلبند.» اصل حرف درست که می‌گوید «کلام لباسی بر تن فکر نیست تا با پولک و منجوق و نوارهای رنگ‌ووارنگ هرجور که خواستند بزکش کنند. کلام راستین... باردار مفهوم و معنای خاص خود است.» ولی آنجا که می‌گوید «کوشش من این بوده است که هر فکری در کلام مخصوص خودش روی کاغذ بیاید، یعنی متحقق شود و هستی پذیرد»، گاهی حین خواندن آن دو کتاب پیش‌گفته توی کتم نمی‌رود و فکر می‌کنم مسأله آنطور که می‌گوید فقط این نیست که «خواننده‌ی جوینده جمله‌ای یا صفحه‌ای را یک‌ــ‌دو بار بیشتر بخواند» بلکه هنوز نظم و نضج فکر جوینده‌ی مسکوب در واکاویِ شاهنامه بدان حد نرسیده که بتواند در شکلی مثل ارمغان مور یا هویت ایرانی و زبان فارسی نواحیِ بحث را نور بیندازد و ربط این ناحیه‌های فکر و توجه را نشان بدهد؛ و این «سعی»، که ذاتیِ جستارنویسی‌ست، در زبان خودش را بیشتر از فُرم کار نشان می‌دهد.

اینجا پرده‌ی اول تمام می‌شود. اگر اینجا همه چیز تمام می‌شد «وقایع‌نگاری» لازم نداشت. در شماره‌های بعد می‌شود ردّی از این مصاحبه و تکمله پی گرفت که برای شناختن مسکوب و زمانه حتماً ضروری‌ست.

 

۲

بهار ۱۳۵۲، شماره‌ی پنجم کتاب امروز در بخش «نظر خوانندگان» متنی منتشر می‌کند با عنوان «وادیِ لغزانِ زبانِ زیبا» نوشته‌ی مهرداد رهسپار. مهرداد رهسپار نامی‌ست مستعار، به قول عزیز رِندی «نام مستعار مشاع»، چون به استناد مدخل ویکی‌پدیا ده نفری از آن استفاده کرده‌اند: نجف دریابندری، ابوالحسن نجفی، منوچهر انور، داریوش آشوری، رضا خاکیانی (بیشتر در شناسنامه‌های کتاب‌های نشر کارنامه)، مجید روشنگر، بهرام بیضایی، جمال میرصادقی و لابد دو نفر دیگر یا حتی سه نفر دیگر. فضل تقدم و سکه‌زنیِ این نام مستعار را باید به پای منوچهر انور نوشت که خودش جایی تعریف می‌کند:

در موسسه فرانکلین به‌عنوان ویرایشگر مشغول به کار بودم و این اسم مستعار را در آنجا انتخاب کردم. چون متولد ماه مهر بودم نام «مهرداد» را برگزیدم و بعد از خودم پرسیدم من چه کسی هستم؟ و به خود جواب دادم مسافری که در حال گذر است، و کلمه‌ی «رهسپار» برای نام فامیلی به ذهنم رسید. به دلایلی که هنوز برایم درست روشن نشده، مجید روشنگر، که آن زمان در انتشارات فرانکلین بود و نشر مروارید و خانه کتاب را تاسیس کرد، از من خواست که از این نام استفاده کند. سال‌ها بعد نجف دریابندری من را به خانه‌اش دعوت کرد و آن شب یک مهمانی برپا کرده بود به اسم «مهمانی مهرداد رهسپار» و حدود ۱۰ نفر را با اسم مهرداد رهسپار به من معرفی کرد، که کسانی بودند که از این اسم مستعار استفاده می‌کردند.

حالا این مهرداد رهسپار شماره‌ی پنجم کتاب امروز کدام است نمی‌دانم اما به قرائنی حدس می‌زنم اگر منوچهر انور نباشد نجف دریابندری‌ست. به ابوالحسن نجفی نمی‌خورد، شاید اگر نام هرمز شهدادی هم در میان رهسپارها بود می‌گفتم هموست. به هر حال. حرف آقای رهسپار در این متن دوصفحه‌ای این است که آقای مسکوب که خودش آن توضیحات را راجع به زبان و ساختار کتابش داده در واقع از ناویراستگیِ متن صدمه خورده و ابهام یا پیچیدگی‌های نابجا و ناضرور دارد که با یک ویرایش رفع می‌شد و حرف ساده‌تر و محل نزاع روشن‌تر می‌شد. وارد آن یک مصداقی که می‌گوید نمی‌شوم، حرف پربیراه نیست. آخرش می‌گوید:

منظور از ذکر این نکات به هیچ‌وجه تخفیف قدر آقای مسکوب نیست. به‌نظر من آقای مسکوب نویسنده‌ای است صاحب کمال که، چنان‌که در مقدمه‌ی مصاحبه‌ی ایشان هم گفته شده، به صداقت اندیشه و شرافت قلم پایبند است، و امثال ایشان متأسفانه زیاد هم نیستند. غرض فقط اشاره به این حقیقت است که رسم «زیبانویسی» که امروز در میان نویسندگان ما این‌قدر هواخواه پیدا کرده وادیِ لغزنده‌ای است، و در عمل غالباً به نتیجه‌ای درست منافیِ غایت اصلیِ خود منجر می‌شود. زیباییِ زبان فضیلتی‌ است که آن را هرچه بیشتر بجوییم کمتر خواهیم یافت.

 

۳

می گذرد تا پاییز ۱۳۵۲ که گفت‌وگوی شماره‌ی ششم کتاب امروز اختصاص می‌یابد به مجتبی مینوی با تیتری که بعدها مشهور شد: پژوهشگر ستیهنده. حرف‌ها مهم است و مینوی آدمی کمیاب، هم تنها مصاحبه‌ی هشت شماره کتاب امروز است که پرسندگان به خانه‌ی آن کس رفته‌اند. در نثر فارسی حرف‌های جالبی دارد که اول‌بار وقتی خواندم مثل نقشه‌ی راه یادم ماند. حرف‌هایی هم دارد که امروز نه من که تاریخ شاید نشان داده باشد چقدر غرض شخصی یا لجوجی‌ست نه ستیهندگی، مثلاً نگاهی که به کار مصاحب دارد یا فهمش از شعر نو و نیما. پامنبری رفتن ایرج افشار که تداومش را در گفت‌وگویی قلندرانه با منوچهر ستوده بعدتر دیده‌ایم خودش بامزه و از تجلیات انحطاط فکر و اصرار بر کهنگیِ فهم است. بگذریم. اما یک بهره هم برای مسکوب کنار می‌گذارد، شریکش می‌کند با محمدعلی اسلامیِ ندوشن و می‌گوید:

اینها جزء قدم‌های بدوی است که در راه انتقاد ادبی به‌معنای اروپاییِ آن برداشته می‌شود. آنچه موجب تأسف است این است که این آقایان یک متن صحیح شاهنامه در دست نداشته‌اند تا درباره‌ی شعر فردوسی و قصه‌هایی که فردوسی ساخته است به آن‌طوری که او ساخته بوده است بحث کنند. بهترین متنی که دستشان رسیده چاپ مسکو بوده است... ولی این را هم باید عرض کنم که شما با آقای مسکوب مصاحبه‌ای کرده اید. یک نفر از ایشان سؤال می‌کند که: بفرمایید که تا به‌حال چرا کسی به‌فکر شاهنامه نبوده... این چه سؤالی است؟ ما هزار سال است در باب شاهنامه کار کرده‌ایم. هزار سال است راجع به شاهنامه داریم چیز می‌نویسیم.

جالب این که دریابندری می‌پرسد مثلاً چه کارهایی قبل مسکوب شده قربان؟ می‌گوید «کتاب هزاره‌ی فردوسی را بگیرید و نگاه کنید... آخر کتاب بنده، تقی‌زاده، کتاب مول، کتاب باربیه دو منار، کتاب نولدکه... هم آن سؤال و هم آن جواب واقعاً خجالت دارد.» فکر می‌کنید بعدش کی چی می‌گوید؟ ایرج افشار می‌گوید «تقصیر دریابندری اینها است که این را چاپ کرده‌اند.»

 

۴

بهار ۱۳۵۳، شماره‌ی هفتم کتاب امروز. پرده‌ی آخر.

شاهرخ مسکوب و اسلامی ندوشن به مصاحبه جواب می‌دهند. باز هم در بخش «نظر خوانندگان» و این بار با عنوانی که باید انتخاب سردبیر مجله باشد: در جواب «پژوهشگر ستیهنده».

پاسخ مسکوب خالی از طعنه و شوخی نیست. در پاگراف اول انگار می‌خواهد نشان دهد این‌طوری حرف زدن که مینوی در گفت‌وگو پیش گرفته کاری ندارد بیا من هم سر تراشیدن بلدم. ضربه را کاری می‌زند و حق است.

پاراگراف دوم و سوم و چهارم و پنجم برای این که اخلاق حرفه‌ای را به حضرت استاد مینوی گوشزد کند و به گردانندگان مجله شرح مبسوط می‌دهد که حضرت استاد وقتی چیزی از بنده نقل می‌کند و شما در گیومه می‌آورید حداقل بروید ببینید در مصاحبه‌ی من همچه جمله‌ای هست یا نه. حق با مسکوب است و گاف داده‌اند.

پاراگراف ششم هم پاسخِ به مینوی‌ست که معتقد است هزاران سال است ما کار کرده‌ایم:

اولاً کتاب دومنار درباره‌ی فردوسی از‌آن اختراعات کذایی‌ست. او نه تنها کتابی درباره‌ی فردوسی ننوشت بلکه با وجود ترجمه و چاپ قسمت کوچکی از شاهنامه هیچ ارادتی به فردوسی و کتابش نداشت و این را هم به نوعی گفته است. ثانیاً هنوز هم پس از نزدیک به صد سال کتاب نولدکه (حماسه‌ی ملّیِ ایرانیان) بهترین تحقیق تاریخی درباره‌ی فردوسی و شاهنامه است و کتاب تقی‌زاده و مینوی بازگوی همان حرف‌های اوست با کم و زیادهایی، و شما در این میدان کشف تازه نکرده‌اید. اساساً تحقیق در غره و سلخ و مقابله‌ی نسخه بدل‌ها و فقط به ظواهر پرداختن... که برای بعضی‌ها به صورت نشانه‌ی فضل و کمالات در آمده آخرش نبش قبر است و بس، چون معمولاً به اصل مطلب کاری ندارد و با آن بیگانه است. آخر این ادبیات فارسی مفهوم و معنایی دارد. راجع به آن هم چیزی بگویید کمی برتر از حدِّ گفتارهای فرهنگی در فلان رادیو. همه‌اش که تصحیح و تحشیه نیست. نمی‌خواهم بگویم تحقیق در ادبیات فارسی کار کوچکی است. البته مردانی مثل دهخدا و بهار و بهمنیار و کسروی و معین و ... کار کمی نکرده‌اند، اما تحقیقات ادبی‌ــ‌تاریخیِ تقی‌زاده‌وار معمولاً به فکر و جهان‌بینی، به جوهر و حقیقت ادبیات کاری ندارد، در بند قشر و ظاهر است، تمام سر و کارش با اصح و اقدم نسخ، با نسخه‌ی قج و مج است. دست‌پروردگان آن مرحوم هم که ماشالله تا آخر گرفتار «بشنو از نی چون شکایت می‌کند» یا «چون حکایت می‌کند» هستند. نتیجه‌ی ارتکاب به این اعمال هم معلوم است: بیزاریِ خلق‌الله از ادبیات و پیدا شدن این تصور برای بیخبران که گویا ادبیات فارسی همه‌اش همین چیزهاست و به درد دنیا و آخرت کسی نمی‌خورد.

معلوم است مسکوب که عصبانی بشود نثر فارسیِ بهتری می‌نویسد.

پارگراف‌های بعدی به چیزهای دیگری ربط دارد، آخرش هم ختم می‌کند به خطابی به ایرج افشار که گفته بود «تقصیر دریابندری اینها است که این را چاپ کرده‌اند.» و می‌گوید: «آقا جان، این حرف‌ها در شأن مأمور سانسور است، آن‌هم در جایی که سانسوری باشد. در شأن شما نیست، دیگر مگویید. / بیستم بهمن ۱۳۵۲، شاهرخ مسکوب»

پاسخ اسلامی ندوشن هم گوشه‌ای می‌زند به استاد مینوی که اگر می‌گویید متن صحیحی از شاهنامه در دست نیست و این کارها همه بر بنیاد غلط است به این معناست که همه قلم‌ها را زمین بگذارند ننویسند؟ اصلاً اگر چنین باوری دارید کتاب فردوسی و شعر او خود شما چیست و چطور بی متنِ صحیح دست به کار نوشتن شده‌اید؟ و یک‌هوا طعنه در کار می‌آورد: «چون مبنای قانع‌کننده‌ای نمی‌توان برای این اظهار آقای مینوی یافت، ناچار این حدس به ذهن می‌گذرد که نظر ایشان بر توجیه علت وجودیِ «بنیاد شاهنامه» بوده است.» و ختم می‌کند به اینکه پیش از کتاب‌های مسکوب هم کارهایی شده از جمله فلان کار بنده و فلان کار.

 

خب، سعی کردم گزارشی از این فایل پی‌دی‌اف که ترتیب داده‌ام بدهم. می‌توانید بخوانید و بسا نظر متفاوتی با قضاوت‌های بنده داشته باشید. هم می‌شود رجوع کرد به یادداشت‌های روزانه‌ی مسکوب در آن ایام و دریافت بعضی قضاوت‌ها از کجا می‌آید یا چیزهایی از این دست. اما این چند جمله‌ی مسکوب در پاسخ به مینوی سال‌هاست پیش چشم بنده است که در عین احترام شدید و قلبی برای تک تک پژوهندگانی که حتی یک لغت از شاهنامه را وارسیده‌اند چه رسد تصحیحی از آن به دست داده‌اند، و نه فقط شاهنامه، آخر این ادبیات مفهوم و معنایی هم دارد، ندارد؟ حتماً که نمی‌توان از مصحح انتظار تفسیر داشت، کار کسی دیگر است، و مفسر باید کارش را حداقل بر مبانی و مآخذ درست و دقیق بنا کند و از گتره‌ای حرف زدن بپرهیزد، فقط هنوز نمی‌دانم این کار آکادمی و دانشکده‌های ادبیات است یا خیر، باید این توقع را از کجا و چه نهاد و چه گوشه‌ای از میدان کار علمی در ایران داشت؟

 

ــــ‌م. روانبد

۳۰ دی‌ماه ۱۴۰۲

 

۱۴۰۲۰۹۰۵

خوشست خاطرم از فکر آن خیال‌های دقیق

 

 

خوشست خاطرم از فکر آن خیال‌های دقیق



 

 

 

سینه‌سوخته‌ی تهران شده‌ایم، به صورت و معنی. با نفس‌های سوزن‌سوزنی از چنددقیقه پیاده‌رویِ امروز تا زیرزمین که رسیدم چراغ روشن کردم، کلید چرخاندم، دو لنگه‌ی هدفن را درآوردم، آبی به صورت زدم و همانطور با کفش روی کاناپه دراز کشیدم: سرم منگ بود، چشم‌ها بی‌قرار و ملتهب، جایی حوالیِ قلب یا ریه یا کمی آنطرف‌تر می‌سوخت، پاها رعشه‌ی ریزی داشت انگار به دارویی حساسیت داده باشم. خوابیده آبی از بطریِ روی میز خوردم. گرم بود. شوفاژها مگر خاموش نبودند؟ پنجره که نمی‌شود باز کرد. نکند این همه گرمی موتورخانه‌ی این پایین است؟ کولر بزنم هوا عوض شود. کنترلش کو؟ ای داد، باطری آن روز توی کنترل ترکید، ناچار از فیوز خاموشش کردم. میل به خواب. میل به سبک شدن. شسته و مبرّا شدن. غرقگیِ کوتاه.

 

از کیفیت‌های میانسالی شنیده بودم این است که چرت‌های عصرگاهی سبک می‌شود، خواهی نخواهی ده دقیقه بیشتر نمی‌خوابی، بعدش هوشیاری و خوشیِ بی‌دلیلی به ساقه‌ی مغز و زیر پوستت می‌آید. اینها را پیرمردی می‌گفت که زیاد می‌دانست و هرچه می‌گفت تکراری نمی‌شد و نیازی به پُرحرفی نداشت. توضیحش ساده نیست. حرف می‌زد دوست داشتی تمام نشود و این پُرحرفی نبود. نه، نشد. بعضی مهر و محبتی دارند که نخواهی هم حس می‌کنی، بعضی ابراز محبت می‌کنند؛ این دومی نمی‌چسبد، اولی زیادش هم کم است ــــ‌اگر نه بگویم همیشه‌اش کم است. خلاصه بپذیرید روایت‌کردن‌های معدودی آدم‌ها مثل چاه‌های آرتزین است، انگار فقط سدّی از پیش بیان برمی‌دارد و چشمه‌ی بی‌خویشی از حرف در زبانی زلال می‌جوشد و از کیلومترها دورتر، حتی از آنسوی چند اقیانوس و قاره ضمیر آدمی را سیراب می‌کند. پیرمرد نمی‌خواست و قصّه‌گو بود، موضوع گو هرچه باشد: حادثه‌ی قتلی که گزارش‌های روزبه‌روزش را از روزنامه‌ها با شامّه‌ی کاراگاهی خصوصی ـــ‌از آن کاراگاه‌های پیر بازنشسته‌ که بهشان نمی‌خورد ولی این‌کاره‌اند‌ـــ دنبال می‌کرد و حدس‌هایش را با من هم در میان می‌گذاشت؛ روزی که حین آژیر خطر موشک‌باران تهران مردم گوگوش را سر داروخانه‌ی تجریش شناختند و غلغله شد؛ یا ماجرایی جنایی با چاشنیِ حسادت‌های زنانه که در دل تواریخ قرن هفت و هشت پیدا کرده بود. وقتی که مُرد به یادداشت‌های مدادیِ شب‌های گفت‌وگوهای تلفنی‌مان برگشتم دیدم چقدر در باب «چرت زدن» و «خواب» و «خلسه» و البته بعضی چیزهای مرتبط اما ممنوع حول اینها حرف زده است. هیچ‌وقت پیرمرد را ندیدم، هنوز ویدیو کال مرسوم نبود، هیچ خاطره‌ای از فُرم صورت و لب‌ها حین ادای کلمات در خاطر ندارم و هرچه هست سیلان کلام است در سیاقی که چابکیِ قصه‌گویان قهّار و پیرقماربازان قهوه‌خانه‌های سواحل دریای جنوب را فرایاد می‌آورد.

 

چشم باز کردم و از آنجا که یک ذرّه عرق نکرده بودم درجا دانستم فوقش ده دقیقه خوابم برده باشد. خوبیِ زیرزمین این است که آنتن ندارد، کافی‌ست کابل تلفن سیاه کوچک را از زیر لاشه کشیده باشم تا هیچ صدایی خوابِ عصرهای زیرزمین را مشوّش نکند. بچه بودم از پدر می‌شنیدم می‌گفت «لاشه». تمام دایره لغات من از ابزارهای الکترونیک به آن سال‌ها برمی‌گردد و همه‌اش از کارگاه ته گاراژ خانه و جعبه‌ابزارهای متعدد و انباریِ تا سقف کیپ‌تا کیپ ابزار و ادوات مستعملِ پدر سرچشمه می‌گیرد. قبل از رواج این موبایل‌ها تلفن حرف زدن، مخصوصاً تلفن‌های طولانی، برای من مصادف بود با تمیزکاریِ لاشه‌ی اغلب کرم‌رنگ یا استخوانیِ تلفن تا حد گرفتن غبار درزها با لبه‌ی تیز کاغذ یادداشتی که تا می‌زدم، بعدتر عادتم شد یادداشت نوشتن‌های بی‌هدف برای نگه‌داشتن تمرکز و حرف، حتی نه به‌هوای ثبت و به یادگار نگه داشتن حرف‌های خیلی مهم: «در انگلستان تا قرن پانزدهم ورق‌بازی کردن ممنوع بوده و فقط ۱۲ روز کریسمس مثل باقیِ رسوم پاگانی جواز ورق‌بازی داشته‌اند»؛ «برادرم قمارباز قهّاری بود و از آنهایی بود که از زور پیسی آلاچیق شطرنج‌بازان پارک لاله را رونق می‌داد»؛ «خواب آوازخواندن تا حالا دیدی؟»؛ شنیدی نروال میگه «این را همه می‌دانند که آدمی هرگز خورشید را به رؤیا نمی‌بیند»؟؛ «یکبار ته اسپرسو را بگذار توی فنجان چند روز بماند کنار میزت یک بوی شیرین خوبی دارد»... اولین تلفن‌های سیار عادت یادداشت‌نوشتن حین تلفن حرف‌زدن را از سرم انداخت: جایش را راه‌رفتنی مضحک و بی‌اراده گرفت، از این سر خانه به آن سر، و گردگیریِ کتابخانه، چیدن کتاب‌ها، مرتب کردن یادداشت‌ها، همه ایستاده و در آمد و رفت. گاهی می‌شود کیلومترها راه می‌روم و تلفن حرف می‌زنم، البته بیشتر می‌شنوم. ولی بعد سالها این تلفنِ زیرزمین اجبار به پشت میز نشستن و حرف زدن را زنده کرده است ــــ‌و لاجرم یادداشت نوشتن هم. هوس کردم بعد روزها تلفن کنم. تلفن‌های طولانیِ بی‌هوا.

می‌گویند شکارچی باید به نصیبش رضا دهد، امروز هم روزِ من نبود. ولی می‌شود هم که شکار از جای ناغافلی جلو چشم بیاید. چهار‌ـ‌پنج سال بیشتر می‌شد لای آن را باز نکرده بودم و وقتی آخرهای سومین تلفن چشمم به عطف زرد و سیاهش افتاد دیدم هوس دارم جای حرف زدن بروم آن متنی را بخوانم که خاطرم هست در آخرین صفحات کتاب منتشر شده و اصلاً باب آشناییِ من بوده با نویسنده‌ای آنور کره‌ی زمین و مترجمی خوش‌ذوق در چند کوچه پایین‌تر. تلفن که تمام شد روی همان کاناپه اینبار با بالشتی زیر سر ورق ورق رفتم، بله خودش است، حافظه‌ام خطا می‌کند این اواخر ولی این را درست یادم بود. همین دیشب جای ترجمه‌ای را به یقین و با قاطعیتی مصرّ در مجله‌ای از سالهای آخر دهه چهل سراغ دادم و بعد با همان صراحت بی‌لکنت عذر خواستم چون حق با من نبود و لبخند مرد مجابم کرد خاطره‌ی روزی را گوش کنم که این مجله پیش از توزیع در ایران آنطرف دنیا از دست سردبیرش به دست رفقا رسیده بوده. حالا چرا این چندصفحه خوب یادم مانده بود چیزی‌ست که اینجا نخواهم گفت، ولی همینقدر بگویم که روایتی‌ست در نهایت زبردستی و ایجاز از چنددهه رابطه‌ای بین دوستی و رقابت و زخمی عمیق در پایان کار، که حالا آن‌یکی که هنوز زنده است از چندوچون روزهایی می‌نویسد پس از رفتن آن دیگری که می‌بایستی از پس خشمی برمی‌آمده که از آخرین زخم دوست بر زندگی‌اش رد انداخته بوده: خودکشی.

جایی پشت هر دو کتف می‌سوخت هنوز. همان یک موزِ میان‌وعده سدِّ گرسنگی کرده بود. ترجمه به چشمم زمخت می‌آمد. هوس دوش گرفتن کرده بودم. حالت ناراحت و بلاتکلیف پاها حتی پس از کندن کفش معذبم می‌کرد. تل کتابی از کنج کتابخانه‌ی کنجِ دیوار کشیدم آوردم پای کاناپه تا پاها را جایی بهتر گیر بدهم. دوش بگیرم حالم بهتر نمی‌شود؟ فغان از دست این قیدهای به‌وفورِ به‌طرز ساده‌انگارانه‌ای قابل‌حدس‌زدن و مُشت‌مُشت صفت‌های دم دستی‌ساخته‌شده که وسط متن می‌پاشند. من که تا تهش یادم هست، بروم دوشی بگیرم بگردم اصل انگلیسی را پیدا کنم بعد سالها بخوانم بهتر نیست؟

آخرش رفتم و با سبکیِ بعد از دوش آب سرد برگشتم. پاها همان‌جا. شوفاژها بسته. پوست خنک‌تر. دیدم با همین کاغذ و کلمات فارسی و نیم‌فاصله‌های غلط خوش‌ترم. جایی بود که نویسنده از جان‌کندن برای غلبه بر ملال می‌گفت و اینکه ملال چقدر در فهم دوره‌ی مدرن مهم است. پشت کتف نمی‌سوخت. یاد شرح پیرمرد از ملال روزهای بیکاری و خانه‌نشینی‌اش بودم. یا آنجایی که می‌گفت اشتراک روزنامه و شیر روزانه و مراقبت از چمن‌های خانه تا سگ‌های همسایه خرابی نکنند تکنیک‌های مردم اینجاست برای غلبه بر ملالی که نباید کشدار شود حتی اگر زنگ در را شیرفروشی زده باشد. بعد از خوش‌معاشرتی و رازهای معاشرت بی‌پروا و بی‌هدف و بی‌غایت می‌گفت. شب بروم یادداشت‌ها را از ته کمد زیر مجلات پیدا کنم شاید مایه‌ی نوشتنی بشود.

در این فکرها بودم که نفهمیدم چطور ــــ‌یک‌انگشت لای اوراق کتابِ افتاده روی سینه‌ــــ خوشی و خلسه‌ی چرت کوتاه بعد از حمام من را برده است. اینبار خوابی مدید. خواب دیدم و خوابِ خنده‌های مادر بعد از بارانی که باغ را تا تیربند لبریز کرده بود، بوی خاکِ دشتی باران‌خورده‌، ارکستر پرنده‌های ناپیدای سرمستِ سبک‌صدای باغ، بوی هیمه‌ی نیمه‌سوخته‌ی نم‌دارِ در صبح، عطر برشتگیِ نان، لمسِ پوستِ به‌چشم زبر و به‌انگشت لطیفِ دسته‌ی چوبی و بلندِ داس دم‌کجِ پدربزرگ که عادت داشت وقت گردش در باغ و علفزار توی مشت بگرداند و حتی دو گرهِ دسته نیز در لمس لطیف می‌آمد از بس صیقل برداشته بود از سالها چرخشِ در مشت، پاره پاره ابر که باز می‌شد از افق دور پس از باران. اینها پاره‌های خوابی بود که نخواستم دقیق بازگو کنم. نخستین باری که فیلم پرستیژِ نولان را دیدم به کردوکار و آداب شعبده‌بازان علاقه‌مند شدم، بیش‌تر از آن‌وقتی که شعبده‌باز آقای مزاجی را خوانده بودم. از تحقیقات و ول‌چرخیدن‌های در اینترنت همان روزها دو چیز فهمیدم: شعبده‌باز آن‌چیزی را پنهان می‌کند که می‌خواهد چندلحظه بعد نشان دهد، و اینکه راز را نباید گفت حتی اگر خون به پا شود، شعبده جز رازی ساده یا حتی لطیف نیست. خواب‌ها ظاهری ساده دارند مثل رازهای شعبده‌بازان، و بازگوکننده را فریب می‌دهند همانقدر که کبوتری از توی کلاه شعبده‌باز تماشاگران را. فریبِ پنهان و اصلیِ خواب‌ها همین است که تو را متقاعد می‌کنند بازگو کردن و نوشتن‌شان خطری ندارد. این را نویسندگانی می‌دانند که وقتِ نوشتن اولاً خواب‌هایشان را جعل می‌کنند و در وهله‌ی بعد خواب‌هایشان را با مفصل‌بندی‌ای متفاوت جای خاطره جا می‌زنند. نقشه‌ی گنجی که جعل شده باشد خواننده را در لذتی از جنس بازی غرق می‌کند و فقط خوانندگان سمجِ پیاده را به زحمت بیهوده می‌اندازد، نقشه‌ی گنجی که جزو تصاویر کتابی معمولی در تیراژ چندهزارتا منتشر شده باشد چشم هیچ جست‌وجوگر گنجی را به خود جلب نمی‌کند و خواننده راز غرابتش را نیز درنمی‌یابد.

 

لیوان‌های باقی‌مانده از هفته‌ی قبل را شستم. روشویی را هم. کف حمام را آبی گرفتم. خرده‌آشغال‌ها را یکجا توی پلاستیکی پشت در گذاشتم. مودم و تلفن را از برق کشیدم. عود لوندرِ چندساله‌ای را که هنوز وفا می‌کند و عطر خوشی دارد روشن کردم، کوله‌پشتی را برداشتم، و هدفن سیاهِ وفادار و موبایل سفیدِ خسته را تو جیب کاپشن جا دادم، کلید در دست و دستی به دستگیره‌ی درِ نیمه‌باز به زیرزمین نگاه کردم پیش از آنکه چراغ‌ها را خاموش کنم. زیرِ لب به یاد آریا خواندم: خوشست خاطرم از فکر آن خیال‌های دقیق.

 

 

 

پنجمِ قوسِ هزار و چهارصد و دو


۱۴۰۲۰۸۲۸

انتظار سرمای گلِ زرد - برای هشتادوسه‌سالگیِ شمیم بهار

انتظار سرمای گلِ زرد

برای هشتادوسه‌سالگیِ شمیم بهار

 

 

 

این چند خطِ پایینی را دقیقاً دو سال پیش (۲۹ آبان ۱۴۰۰) نوشتم، هراس و نومیدی کمتر بود، هنوز از ابراهیم گلستان با فعل‌های گذشته‌ی تمام‌شده نمی‌نوشتیم، منتظرِ ۱۴ شمیم بهار بودیم و روزی بود که دیدم جایی از تاریخ تولد آقای بهار حرفی نیست، خواستم یکجوری شادباش هشتادوچندسالگی ناگفته نماند، ولی دل و دماغ این را هم نداشتم اینجا چیزی منتشر کنم. حالا امشب، ۲۹ آبان ۱۴۰۲، شمیم بهار هشتادوسه‌ساله می‌شود و منتظریم رمان جدیدش سرمای گل زرد را (که باید نوشته‌ی ۱۴۰۰ باشد) در اولین ماه‌های هشتادوچهارسالگی‌اش بخوانیم. اتفاقی شد که پریروز حرف قرنها بگذشت و ۱۴ پیش آمد با عزیزِ داستان‌خوانده و داستان‌ترجمه‌کرده و داستان‌نویس و داستان‌بلدی که از تفاوت این دو تا حرف می‌زد، توقعی که همه از ۱۴ داشتیم و نشد آنچه خیال می‌کردیم، از فتح باب درخشان قرنها بگذشت و سایه‌ی محو پایان‌بندی بر تمامِ کار. امروز هم برای دوست جوانی می‌گفتم کار شمیم بهار در معرفیِ ناباکف و سلینجر و آپدایک در میانه‌ی دهه‌ی چهل شاهکار است و کاش نگاه پیداکُنِ پرده‌پس‌زن بهار این نیم‌قرن مجال مجدد می‌یافت، و خُب چون هر دو به سلینجر سالهاست انگار علاقه‌ای داریم گشتم برایش پی‌دی‌اف معرفی را پیدا کردم که به امضای «پیکان» در اندیشه و هنر (شماره‌ی هشتم از دوره‌ی پنجم، به تاریخ اردیبهشت هزاروسیصدوچهل‌وپنج، در بیست‌وچهار صفحه) منتشر شده است. این معرفی واقعش گزیده‌هایی از نوشته‌های چند نفر است که در کتابی سال ۱۹۶۲ زیر نظر هنری گرونوالد فراهم‌شده وقتی هنوز سلینجر از عالم‌وآدم کناره نگرفته بود اکتفا کند به جمع محدود آشنایان امن و صمیمیش ــــ‌گزارشی هم از معاشرتش با پادو یا دلال‌های کم‌سوادِ کوشا در دست نداریم، دلبرکانِ زیبای داستان‌دوست چرا. اصلاً کتاب را گرونوالد ـــ‌که سردبیر و ویراستار و ژورنالیست قهّاری بود در جاهای مثل تایم، و دیپلمات هم‌ـــ از سفارش مقالاتی به بیست و شش نویسنده و منتقد جمع می‌آورد در دوازده فصل، همه در شرح جهان داستان‌های سلینجر و طرز کارِ او با موادی که از زندگیِ شخصی و جامعه و تاریخش دستمایه‌ی کار کرده است. تصور بفرمایید سه‌سالی بعدِ چاپخشِ کتاب در ینگه‌ی دنیا، این معرفی در فارسی وقتی می‌آید که هنوز شاید جز ترجمه‌ی مغلوطی از یک داستان («یک روز خوش برای موزماهی») چیزی از سلینجر به فارسی گمان نمی‌کنم بوده باشد، * و تا هنوز هم دریغا جز یک بیوگرافی، که نه ارزش آنچنانی دارد نه ترجمه‌ی تعریفی، چیزی ندیده‌ام که در شناساندن ارزش کار سلینجر به فارسی‌زبانان دستیاب باشد گرچه بیشتر یا همه‌ی کارهای او ترجمه شده، خوب یا بد ـــــ همین کتاب ۱۹۶۲ اگر تمام و کمال ترجمه شود امروز هم بعدِ شصت سال کاری می‌تواند بود، که دریغا مشکل و گرفتاری‌های ما هنوز جوری و جایی‌ست که مفهوم «ضرورت» و «معاصر» تعریف دیگری یافته. معرفیِ آپدایک و ناباکف هم باید گفت زودرس بودند و شمیم بهار چشم دقیقی داشته در برگزیدن چهره‌ها و داستان‌ها و طرز داستان‌نویسی برای معرفی به آنانی که شاید تازه بخواهند دست به نوشتن ببرند، و نه اعاظمِ داستان‌نویس که سرداریِ مفتی‌گری به دوش داشتند. به این اعتبار می‌شود گفت ابوالحسن نجفی و شمیم بهار در تغییر قواعد و دانش میدان تولید ادبیِ داستانی از راه معرفیِ نمونه‌های راهگشا و به‌دست‌دادن متونی در «طرزِ خواندن و فهمیدن و نوشتن و نقد داستان» تأثیری به جا نهاده‌اند که بیشتر از هر داستان تألیفی فارسی ــــ‌جز بوفِ کور‌ــــ بوده شاید، و ابراهیم گلستان هم کمی قبل‌تر و اندکی متفاوت همین اثر را داشته و در سینما هم ــــ‌کما که بهار با نوشتن نقد سینمایی و تدریس و همکاری با کسی مثل بهرام بیضایی. معرفی‌های درست مؤثر است و کمیاب، و احترامِ بنده به احمد اخوت و محمود حسینی‌زاد و آبتین گلکار از همین جاست و کاش که به معرفیِ داستان‌نویسان و ترجمه‌ی بهترین داستان‌کوتاه‌هایشان همراهِ متن‌هایی در معرفی و نقد ادامه بدهند. کمیاب است چون اول که چشم پیداکننده‌ی اهل تمییز می‌خواهد، چشمی که تخته‌بند مُد روز مجلات فرنگی هم نباشد و نگاهش به دهان تبلیغات‌چی‌های بنگاه‌های معظم نشر و مجلات، بلکه خودش بخواند و بسنجد و در فهم دلیر باشد و شاعری یا داستان‌نویسی یا جستارنویسی را که برگزید برایش «فی‌الجمله دلیل» داشته باشد حتی اگر نگوید؛ بعد بتواند این فهم و گزیدن سنجش‌گرانه را در جای درستی (اینجا، در اندیشه و هنر وثوقی‌آدمی و نه در فردوسیِ پست پنج‌ریالی مثلاً) به نحو درخوری (مثالش همین سه معرفیِ آپدایک و ناباکف و سلینجر) اجرا کند که خواننده‌ی دقیق و اهل نوشتن بداند با چیزی از قبیل کرور کرور «مزخرف»ِ صفحه‌پُرکن «همراه با طمطراق» روبرو نیست؛ و چه بهتر که این فهم و شناسایی و شناساندن را در کار خودش و اطرافیانش تا مرحله‌ی تبلور به هیئت اثر ادبی پی بگیرد.

 

 * به تذکر عزیزی دریافتم اشتباه کرده‌ام: چندماهی پیش از این معرفیِ سلینجر، در سال ۱۳۴۵ «ناطور دشت» به ترجمه‌ی احمدی کریمی از انتشارات مینا منتشر شده بوده است.

 

 

۲۹ آبان ۱۴۰۰

...خبر دیگری ندارم. فقط اینکه پیرمرد داستان‌نویس ما امشب هشتاد‌و‌یک‌ساله می‌شود یعنی می‌رود در هشتاد‌ودوسالگی. رمان ۱۴ را هم بعد از قرنها بگذشت نوشته و مرتب کرده و سپرده به دست ناشر. دست‌مریزاد دارد در این سن‌وسال. اگر می‌خواستم بر سبیل اغراق حرف بزنم می‌گفتم آنجایی‌ که در مصاحبه‌ی معروف مجله‌ی اندیشه و هنر با جلال آل‌احمد جوان بیست‌ساله‌ای به نام شمیم بهار جلوِ حضرت جلال می‌نشیند و پرسش می‌کند نشان می‌دهد «ادبیات متعهد» در برابر پرسش‌های اساسی چقدر مفلوک است و جز باد به دست ندارد، آنجا نقطه‌ی مهمی در تحول تاریخ داستان کوتاه و رمان و ادبیات مدرن فارسی‌ست. پرسش‌ها از دهان شمیم بهار بیرون می‌آید اما از جایگاه «ادبیات به‌مثابه‌ی ادبیات» صادر می‌شود و نگاهی به تاریخ تحول داستان در غرب دارد و آنچه اینجا تجربه کرده‌ایم، اینکه حضرت جلالِ پیرِ ادبیات متعهد را به پرسش گرفته وجه دیگرِ اهمیت این لحظه است. اگر به جایگاه این مجله و وثوقی و جدایی‌شان از کار حزبی همراهِ خلیل ملکی و کارهایی که آنجا منتشر شد و اینجور چیزها هم نگاه کنیم که دیگر تابلو کاملتر است. این پرسیدن و کوشش‌ها در داستان‌های شمیم هم پیداست. شاید بعضی فکر کنند این هم یکجور فروتنیِ وارونه بود ولی نه، دقیقاً کارهای شمیم «اتود» بود یا به معنای دقیق کلمه «مشق» بود، مشقِ داستان نوشتن با مصالح این‌جایی (یعنی احوالات و دلمشغولی‌های انسان مدرن ایرانیِ آنروزها در تهران) و با دستاوردهای داستان کوتاه و تکنیک‌های روایت در اروپا و امریکا.

 

     برای خواندن داستانهای شمیم باید آن مصاحبه و پرسیدن‌هایش را خواند و البته معرفیِ سلینجر و ناباکوف و آپدایک و نقدهایش به داستان‌های دیگر ـــ‌که به ضمیمه‌ی کتاب «دهه‌ی چهل» آمده اغلب. در هر داستان اسلوبی در روایت را مشق می‌کند، با زبان فارسی و حتی علائم سجاوندی هربار یکجور کار می‌کند و سعی می‌کند چیزی بسازد که «بی‌تاریخ» و «بی‌جا» و «روی هوا» نباشد و ایدئولوژیک نباشد ــــ‌لابد دستاورد این «مشق»ها را هم در رمان‌های هنوز منتشرنشده‌ی تیر ۶۰ و آبان ۸۹ خواهیم خواند. برای همین است که می‌بینی وجه مشترک این نوشتن‌ها و مشق‌های شمیم بهار این است که زمان هر صحنه از داستان و مکان آن وقایع و ترتیب آنها را حواسش هست باید روشن کند و «منطق رفتار» هر شخصیت را در نقطه‌ی کانونیِ روایت‌هاش جا می‌دهد ــــ‌حالا که نیم قرن و بیش گذشته برخلاف خیلی‌های دیگر نگاه منحطی هم در آنها نمی‌توان سراغ کرد، چرا که بیشتر انسانی‌ست تا دلمشغول تعیین تکلیف برای تاریخ و ماتریالیسم تاریخی و حرکت انسان در سیرِ بهمان و غرب‌زدگی و شرق‌زدگی و این قبیل قاطیغوریاس‌های پرتِ دهن‌پُرکنِ گمراه‌کننده‌ی البته آن‌وقت‌ها شیک باشد.

 

     این قبیل دقت‌ها در آن سال‌ها تنها یک نمونه‌ی مشابه دارد و آن هم ابراهیم گلستان است. جز اینکه زبان و لحن و جای‌گذاریِ «منطق رفتار» و «منطق احساسات» آدم‌های معمولی (و به این معنا «فردانیّت محض») در گلستان کمتر رخ می‌دهد ــــ‌تکنیک یا صناعت‌مندی حرف دیگری‌ست که در این فقره حرفی درش نیست، ولی گلستان در راوی‌اش مدام حلول می‌کند، دلش نمی‌آید بگذارد دوربین از چشم دیگری ببیند و در همه رنگی و ردّی از خودش و سرگذشتش تا آخر دهه‌ی بیست و حزب توده هست. گاهی انبوهیِ تجربه‌ی دست اول و حدّت ذهن جا برای «دیگری» باز نمی‌کند که «منوچهر آدمی» هم بتواند پشت دوربین بنشیند. خلاصه که جز شمیم بهار و ابراهیم گلستان بقیه‌ی داستان‌ها که می‌خوانی یا از صناعت‌های داستانی بی‌بهره‌اند یا از آگاهی‌های ضروریِ تاریخ و انسان معاصر یا هم که سرجمع همه‌ی اینها هستند ــــ‌يعنی ایدئولوژی‌زده‌اند و در خدمت اهداف حزب و اهداف نسنجیده‌ی حزب و برادران بزرگتر حزب در مسکو [...]

 

     به نظرم اینطور می‌آید که این‌ها را نباید تحلیل فردی کرد، تمایل‌شان به یکجور نوشتن یا اجتناب‌شان از یکجور نوشتنِ دیگر چیزی نیست که با ارجاع به «تصمیم» یا حتی «سلیقه» (اصلاً بگو «تشخیص فردی» یا «شعور» یا مقولات مبتذل‌تر «هوش» و «سواد») بتوان توضیح داد. این دو آدم از معدود «شخصیت تاریخی»های زنده‌ی ایران هستند، اگر به گستره‌ی «ادبیات معاصر» نگاه کنیم تحقیقاً «تنها» شخصیت‌های زنده‌ی تاریخی حداقل در حوزه‌ی ادبیات هستند. «تاریخیِ زنده» و «زنده‌ی تاریخی» را به‌عمد این‌طور برعکس نوشتم. البته تصلّب تاریخی و جا دادن «صرف» اینها در تاریخ جوری که اینها فراورده‌ی تاریخ به نظر بیایند خودش روی دیگر سکه‌ی تحلیل فردی‌ست. دستاورد چینن آدمهایی پرسش‌هایی‌ست که توانسته‌اند طرح کنند و نه حتی پاسخی که داده‌اند، پاسخ می‌تواند فردی باشد ولی توان پرسیدن و تشخیص پرسش دقیق آن ناحیه‌ای‌ست که بین مقولات فردی و تاریخی واقع می‌شود. پرسش‌های شمیم بهار هم در آن مصاحبه حاضر پیش روی ماست،‌ هم در نقد و معرفی‌هایی که نوشت، هم در طرح مسئله‌هایی که در دل بعضی داستان‌هاش می‌بینیم: پرسش از چیستیِ ادبیات، چگونگیِ ادبیات در ایرانِ آن روز، و نسبت واقعیت و داستان یا جهان بیرون و اثر هنری. پرسش‌های ابراهیم گلستان را هم امیدوارم نخواهی ردیف کنم که کم نیست و هزار ماشاالله صد سال است قلندرانه و رندانه زیسته و پرسیده و از پرسیدن از خودش و جهانش بازنایستاده.

 

—م. ر.

 

 

 

نسخه‌ی پی دی‌افِ این یادداشت

۲۹ آبان ۱۴۰۲،  تهران

به‌همراه

ج. د. سلینجر

ترجمه‌ی گزیده‌هایی از مقالات آرتور میزنر، ایهاب حسن، آلفرد کازین، و جوزف بلاتنر‌ــ‌فردریک گیون، به نقل از کتابِ:

Salinger : a critical and personal portrait

ویراسته‌ی هنری گرونووالد

به ترجمه‌ی «پیکان»

چاپشده در: اندیشه و هنر

(دوره‌ی پنجم، شماره‌ی هشتم)

اردیبهشت ۱۳۴۵، تهران


۱۴۰۲۰۸۰۵

شوری شد و از خواب عدم دیده گشودیم

شوری شد و از خواب عدم دیده گشودیم

 

از دفتر نامه‌ها

به را.

 

«[...] همین چندی پیش هم نامه‌ی خیلی بلندی به‌قاعده‌ی صفحه‌ی کتابی اگر حساب کنی ده-دوازده صفحه به من نوشت، در یک حالت بیخودی، با تقطیع و سه‌نقطه و علامت‌های بسیار، ولی مشکول و ملّایی. چیز غریبی بود. دو بار خواندم بفهمم رفیق قدیم چه می‌گوید یا چه می‌خواهد یا چه خبر دارد نفهمیدم. یک‌جایی اشاره‌هایی داشت به نامه‌ای از عارف، که از دو جمله‌اش خودم یادم بود چون نامه‌ی قصه‌داری‌ست و به ملک‌الشعرا نوشته و هی حرف از انتحار پسر دوستشان است. بعدتر هم گلایه‌ها می‌کند عارف از اینکه در شفقِ دشتی یا همچه‌جایی از جمله عوامل انتحار جوانان پایتخت یکی هم شعرهای عارف را قلم داده. پرهیب محوی در این حدود خاطرم بود. اولش حدس زدم شاید کسی کلک خودش را کنده و مولای ما موحش از احتمالِ تأثیر شوریده‌حالی‌اش برداشته نوشته که خُب از خودم می‌پرسیدم چرا برای من؟ بعد گفتم ای داد بیداد نکند خودش خیالات قبیحه دارد که باز هم از خودم می‌پرسیدم چرا به بنده بنویسد وقتی آخرین بار یادم نیست کی دیدمش؟ خلاصه دردسرت ندهم تا هنوز هم نفهمیده‌ام چی بود این که اینطور نوشته بود خواندنش لذت داشت ولی معنی نه. البته الان یادم آمد آخرین بار کجا دیدمش، چون دیدم هنوز با همان کلاه و در همان سرمای گزنده‌ی نیمه‌شب پارک‌لاله خاطرم مانده. ولی باز هرچی فکر کردم از کجا من این موجود عجیب‌الخلقه و غریب‌رفتار را شناختم نفهمیدم. این را خاطرم هست که از طریق من با همه‌ی شما آشنا شد، یک‌وقتی هم با اسم خنده‌داری آمده بود گودر، البته آن آخرهاش، با ترس و لرز، نفهمیدم چرا بعدش ولی هیچ‌جا سروکله‌اش پیدا نبود.

[اینجای نامه را رها کردم رفتم نامه‌ی عارف را پیدا کردم خواندم. عجب نثری گاهی دارد: «حالم داشت رو به بهبودی می‌رفت که خبر ناگهانیِ حبیب‌الله‌خان زحمات این مدت را بیهوده و بی‌فایده کرد، همان آنْ تب عود کرد و در همان حالِ بی‌حالی از آن چیزی که عادت است مضایقه نکرده، از گریه دلی خالی کردم.» مثل اینکه در مرگ پسر دوستشان آقازاده‌ی علاالدوله هم دخالتی داشته چطورش را نفهمیدم: «به مرگِ مَلِک، خونم در جوش است. دیروز با این‌که رمق حرکت نداشتم وقتی که خواندم نوشته بودید که پسر میرزا سلیمان خان از دستِ جان‌محمد پسر علاالدوله جان به جان‌آفرین تسلیم کرد، بی اختیار برخاسته دیوانه‌وار سر به بیابان گذاشتم. بر فرض انسان در این مواقع خون گریه کرد چه نتیجه دارد؟»]

این مولای بی‌خرقه و کشکول لابد یادت هست هی با خودش می‌خواند «شوری شد و از خواب عدم دیده گشودیم / دیدیم که باقی‌ست شبِ فتنه، غنودیم». این هم که یاد من مانده لحن گرم و بیخودانه‌ی خواندنش باعث شده و لاغیر. ولی آن‌وقت شوریده بود و پیِ سواد هم نمی‌خواست برود، حال خودش را در شوریدگی دوست داشت ولی ممکن بود اگر کسی نشناسدش خیال کند از آن قماش شایع است که چاره‌ی کون‌گشادی و نخواندن را می‌خواهند با زور پشتِ نبوغ گذاشتن بکنند، شوریدگی برایشان راه میانبری‌ست مثل عرفان و عوالم خفیه و از این قبیل چیزها که با آن چاره‌ی ندانستن می‌شود کرد، چاره‌ی کم‌زحمتِ پذیرفتنی و یکجور جوکر که هر حکمی را فسخ می‌کند.

یکی از این قماش را حتماً که نمی‌شناسی ولی بنده محشور شده‌ام: شعرهای بی‌خویشیِ طویلی می‌فرمود یک‌وقتی نسخه‌ای هم دست بنده افتاد و سعادت داشتم تورقی کنم. از این سعادت‌ها کم نصیب می‌شود. آن موقع به دلیلی نسخه‌ی پرینت آثار بعضی از این نوابغ دستم می‌رسید و زحمت خواندن سطر به سطرشان را نمی‌دانم چرا بر خود هموار می‌کردم. بعد که دیدمش پرسیدم به ساختار شعریِ کارهاش حین نوشتن فکر می‌کند یا بعداً حین ویرایش زحمتش را متقبل می‌شود؟ گفت اصلاً ساختار ماختار نمی‌فهمم، این حرف‌ها برای دانشگاه و نمره است من شعر می‌نویسم. یک چیزی را درست می‌گفت ها، می‌فهمید در دانشگاه چیزی که به درد شعر نوشتن باشد درس نمی‌دهند ولی نمی‌فهمید ساختار مالِ شعر است و اصلاً در دانشگاه زور بزنند از حد اصالت لغات برسند به توالیِ ابیات. [...]

خلاصه نامه‌ی طویلش که رسید هرچی فکر کردم من از کجا این موجود را پیدا کردم نفهمیدم. اگر چیزی یادت بود بنویس. گاهی که دقیق می‌شوم حس می‌کنم داستان‌نوشتن از این خرده‌چیزها که دیدیم به طریقی که تنه به تنه‌ی خاطره یا جستارنویسی بزند شاید درست‌ترین کار باشد. چقدر زور زدم ننویسم "ناداستان" که تازگی‌ها طوری می‌نویسند انگار یک فرم یا ژانر علیحده‌ای‌ست. حتی همین فرمِ نامه‌نویسی هم چیز بدی نیست گرچه نه تازه است نه کشش چیزی بیشتر از داستان کوتاه را دارد. چیزی که در خیالم از این قبیل چیزها می‌شود نوشت و مایه‌اش حاضر است رمان کوتاه یا داستان بلند است. این هم چیز انترسانی شده. وقتی بخواهند به تخفیف از کارِ طرف حرف بزنند می‌گویند بابا این که رمان بلد نیست آن کارش هم داستان بلند است، وقتی بخواهند از کسی ستایش کنند می‌گویند رمان کوتاه‌های درجه‌یکی می‌نویسد. حالا البته من منظورم چیزی شبیه سیمور: یک پیشگفتار  بود. تازگی برگشتم بعد شاید ده‌سالی خواندمش. فردای روزی که خون مهرجویی را ریختند از پکری کاری نمی‌توانستم و پریشانیِ عجیبی در همه می‌دیدم. یک اشاره به سلینجر ترغیبم کرد برای تسکینِ حال به خواندن بی وقفه‌ی از آخر، آخرین چیزی که خواندم داستان موزماهی بود. کمر مطلب را درز بگیرم که اگر ادامه بدهم یک‌ریز می‌بینی چندصفحه فقط از همین سیمور: یک پیشگفتار حرف زدم. [...]»


۱۴۰۲۰۷۲۳

میرشَمس‌الدین ادیب‌سلطانی: یِک بیبلیوفیل

 

میرشَمس‌الدین ادیب‌سلطانی: یِک بیبلیوفیل

با روحیه‌ی معمارِ یک ساختمانِ گوتیک

در پاییزِ قرونِ وسطا

 

یادداشتی هشت‌صفحه‌ای بر کتاب راهنمای آماده ساختن کتاب به سودای نمایاندن اهمیت آن،

 

همراه دو نقد بر این کتاب:

۱) «از دستنویس تا چاپ»، نوشته‌ی احمد سمیعی (نشر دانش، خرداد و تیر ۱۳۶۶، شماره ۴۰)

۲) «شیوه‌نامه یا دانشنامک؟»، نوشته‌ی کریم امامی (نشر دانش، مرداد و شهریور ۱۳۶۶، شماره ۴۱)

 

فایل پی‌دی‌اف این یادداشت را از اینجا بردارید.

 

 

پاره‌ی آغازین متن:

 

سال‌ها من عاشقِ حریصِ کتاب و خواندن بودم ولی هیچ خیال نمی‌کردم یک‌وقتی کار و زندگی‌ام یکسره ربطِ به کتاب داشته باشد، چون آن‌روزی که برای انتخاب مقوای جلد مجله‌ای دانشجویی به راهنماییِ نویسنده‌ای عزیز راه به انبارِ ناشری بردم، که در تحتانی‌ترین طبقه‌ی زیرزمینِ پارکینگِ جنبِ آمادگاه واقع شده بود، تصویری تکیده و رنجور و خاک‌گرفته و نمور و نخواستنی از حرفه‌ی چاپ و نشرِ کتاب در خاطرم شکل بست. این شد که کتابفروشی‌های کوچک با انبارهای مملو از کتاب دست‌دوم و مجلات شد تصویر دلپذیرِ من از «حرفه»‌های حول کتاب، و «اصلِ کار»ی هم: تصویر مردی که در نور چراغ اتاق کوچکش تا صبح می‌خواند و می‌نویسد و ترجمه می‌کند. بینِ این دو تصویر ورطه‌ای خالی بود، برهوتی برناگذشتنی، با خاطره‌ای از خاک‌های نشسته بر پالت‌های مقواهای خیلی سال پیش، تک‌چراغ زرد انباریِ کوچکی و مردی رکابی‌پوش با سیگار وینستون قرمزی بر میز و بوی نم و صدای ماشین‌هایی که در طبقه‌ای بالاتر از روی درپوشی فلزی رد می‌شدند.

اما، از بازیِ روزگار، رسید روزی که احترامم به متن‌های پیراسته‌تر و کتاب‌های پاکیزه‌تر منجر شد به هم‌صحبتیِ با مردی کارآزموده و ویراستاری قهّار و، عاقبت یک‌روز، دیدنِ نخستین نمونه‌های ویرایش با خودکار قرمز روی متنی چاپ‌شده بر چند ورق آ‌ـ‌‌چهار سفید که حالا دیگر نخودی‌رنگ شده بود. ها! پس این است ویراستاری؟ این علامت‌ها چیست؟ چرا دور بعضی کلمات خط کشیده‌اید؟‌ این موج‌های ریز ریز یعنی چه؟ آن چندصفحه را با تمام بی‌حواسی،‌ و بی‌علاقگی‌ام به آرشیو شخصی، زیراکس گرفتم و در پاکتی زرد نگه داشته‌ام. از آن روز به چشم دیدم چگونه متنی که در خلوت شبانه‌ زیر نور چراغ مطالعه آفریده شده، پاکیزه و حرفه‌ای، آماده‌ی چاپ و صحافی و چاپخش می‌شود: دانش کتاب. ولی این پرسه‌های بی‌هدف، این ناخنک‌های وقت و بی‌وقت، که البته بیشتر حولِ پیراستن متن بود و اصول نسخه‌پردازی، هیچ به کارم نیامد آن روز که مقرر شد متعهد خُرده‌کاری در دل نشری کوچک شوم. سال‌ها بود از راهنمای آماده‌سازیِ کتاب می‌شنیدم و می‌دانستم کاری‌ست «پایه‌ای»، چون قیاس کار را از سنجش خرد ناب می‌گرفتم که در رساله‌‌نویسی دستم گرفت و عمیقاً بر ذهن من اثر گذاشت و تجربه‌ای بود که روزی به آن برخواهم گشت.

کتاب را از کتابخانه‌ی فرهنگستان هنر به امانت گرفتم، یا دانشگاه تهران، درست خاطرم نیست. بوی کتاب‌هایی که سال‌ها در کتابخانه‌های بزرگ و قدیمی مانده‌اند بوی خاصی‌ست که هنوز نمی‌دانم از چیست. هرچه هست عطری‌ست که گاهی انگار منشأ مشترکی با بوی موزه‌ها‌ی تاریخ طبیعی دارد. کتاب هزار و دویست و چند صفحه‌ای را در اتاق کوچک خانه‌ای قدیمی نزدیک میدان انقلاب روزها و شب‌هایی، با حیرتی برآمده از وسعتِ آگاهی‌های کتاب و زبان سردش، به قول قدما، بین‌الدفتین خواندم. از اینکه یادداشت نمی‌توانستم کنار صفحات بنویسم کلافه می‌شدم، ولی خب چه می‌شد کرد؟ برمی‌گشتم و یادداشت برمی‌داشتم از آن فقراتی که خیال می‌کردم دانستن‌شان ضروری‌ست. آخرش هم بارم با یادداشت‌نوشتن بار نشد، از خیر چند کتاب شعر و قصه گذشتم و هرچه توانستم یکجا دادم و نسخه‌ای تروتمیز از ویراست سوم راهنمای آماده ساختن کتاب را خریدم. برای چون منی که آموختن را در سکوت و خلوت دوست‌تر می‌داشته‌ام، و کسی هم نمی‌شناختم که از ویرایش و نسخه‌پردازیِ کتاب گرفته تا انواع قطع و فرم‌بندی و دقایق لیتوگرافی و فنون چاپ و شیوه‌های صحافی و غیره یکجا بداند، این کتاب آموزگار شد و ارجمند ماند...

 

متن کامل این یادداشت را از اینجا می‌توانید خواند.