۱۳۸۹۰۱۱۱
همین چند سطر (14)
-- آه وفور کاجها --
آه وفور کاجها، زمزمهی موجها که میشکند،
بازیِ آهستهی نورها، ناقوسِ دوردست،
شفق که در چشمهای تو میافتد، ای عروسک،
صدفِ زمینی، که زمین در آن میخواند!
در تو رودها میخوانند
و جانِ من در آن همه پا به گریز مینهد
به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل میداری
به هر جا که خواهی.
راهِ مرا با کمانِ امید خود نشانه بگیر،
و من، در هذیان، فوجِ تیرهام را رها خواهم کرد.
همه سو، میانِ مه گون تو را میبینم،
و سکوتِ تو ساعاتِ غمزده ی مرا فرو میگیرد،
و در تو با بازوانِ سنگیی شفافت
بوسههایم لنگر میفکند، آرزوی نمورم آشیان میگیرد.
آه صدای رازناکِ تو
که عشق مینوازد و تاریک میکند
در غروبِ میرنده و طنین انداز!
این چنین به ساعاتِ عمیق دیدهام،
روی کشتزارها،
سنبلهها دلنگ دلنگ میزنند
در دهانِ باد.
سرودهی پابلو نرودا ، ترجمهی فرودِ خسروانی
احتمالن خسروانی همان بیژن الهی باشد
آه وفور کاجها، زمزمهی موجها که میشکند،
بازیِ آهستهی نورها، ناقوسِ دوردست،
شفق که در چشمهای تو میافتد، ای عروسک،
صدفِ زمینی، که زمین در آن میخواند!
در تو رودها میخوانند
و جانِ من در آن همه پا به گریز مینهد
به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل میداری
به هر جا که خواهی.
راهِ مرا با کمانِ امید خود نشانه بگیر،
و من، در هذیان، فوجِ تیرهام را رها خواهم کرد.
همه سو، میانِ مه گون تو را میبینم،
و سکوتِ تو ساعاتِ غمزده ی مرا فرو میگیرد،
و در تو با بازوانِ سنگیی شفافت
بوسههایم لنگر میفکند، آرزوی نمورم آشیان میگیرد.
آه صدای رازناکِ تو
که عشق مینوازد و تاریک میکند
در غروبِ میرنده و طنین انداز!
این چنین به ساعاتِ عمیق دیدهام،
روی کشتزارها،
سنبلهها دلنگ دلنگ میزنند
در دهانِ باد.
سرودهی پابلو نرودا ، ترجمهی فرودِ خسروانی
احتمالن خسروانی همان بیژن الهی باشد
۱۳۸۹۰۱۰۹
۱۳۸۹۰۱۰۸
از سر رفتن (شش)
زقزق میکند، همان چیزی که مادر انگشت اشاره را ریز قواره میکند و میگوید زیپزیپ میکند. کنارههای چشم همیشه دردناکتر است، وسط پربادتر انگار که درد به شکلی هزلولی اتفاق بیافتد.
بوی علفِ خشکیده و نمِ نشسته روی خاک. راه که میروم جای کفش روی خاکِ نرم میماند و در تاریکروشنای صبحو سحر، باد از دردِ چشم میگذرد. بادی خنک، در روزهای اولِ سال نباید اینقدر هوا خوب باشد اینجا.
گاهی که میرسم تا بزرگراه -بزرگراهی که شهر را کمر بسته است- روی جاده میایستم که به قوارهی یک انسان از زمین بلندتر است، و نگاه میکنم به جادهای که در نهایت نرمی میخمد و میرود در روشنیِ صبح. از دستِ در جیب، از انگشتی که مفصل بزرگش خم و درد، چیزی بالا میکشد –چیزی مثل زیپ
بوی علفِ خشکیده و نمِ نشسته روی خاک. راه که میروم جای کفش روی خاکِ نرم میماند و در تاریکروشنای صبحو سحر، باد از دردِ چشم میگذرد. بادی خنک، در روزهای اولِ سال نباید اینقدر هوا خوب باشد اینجا.
گاهی که میرسم تا بزرگراه -بزرگراهی که شهر را کمر بسته است- روی جاده میایستم که به قوارهی یک انسان از زمین بلندتر است، و نگاه میکنم به جادهای که در نهایت نرمی میخمد و میرود در روشنیِ صبح. از دستِ در جیب، از انگشتی که مفصل بزرگش خم و درد، چیزی بالا میکشد –چیزی مثل زیپ
۱۳۸۹۰۱۰۷
دفتر نامهها برای آقای مترجم
نامه به -و برای- م. حسینیزاد، آقای مترجم
پاییزِ این شهر برای شما شاید داستانی بشود، برای ما نه زندگی شد نه خیابانی که بشود بدونِ هراسِ درد از آن گذشت. زمستان هم...
خاکی که از پیادهروهای خیابانِ انقلاب گاهی به چشمِ ما فرو میرود، خودم دیدم، اغلب از سردرِ دانشگاهِ تهران بلند میشود، جایی که فضای دلبازیست، باد جای بازی دارد و خاک به صورت میپاشد...
رفته بودم آلیس بخرم که خاک ریخت توی تنم، بارِ اول پول نداشتم، حال هم، دماغِ پول گرفتن از عابر بانکِ رنگِ سرب هم. ولی جملهی اول را که خواندم، گفتم به شما، یادم نیست، مثل عبورِ پنهانیِ کارگردانی در یک صحنه از تمام فیلمهایش یا همچین چیزی بود...
برای ریشارد ترک سیگار بیمعنی بود آقای مترجم، میشا معلوم نیست صدایش از درد بوده یا تایید، همه هم مرگ را ساکت برگزار کردند، با رنگِ ماتِ روزهای ابری، روزهایی که ابر هوا را تاریک میکند، خاکستریِ ماتِ ابری. برای ما هم...
شبی که کتاب تمام شد، وسطِ هال دراز کشیده بودم روی موکت سیاه، خانه ساکت، دمدمای سحر و حالا مانده تا روشنای هوا، در اتاقی نزدیک زنی تنها بدون نورِ آباژور قرمز خوابیده بود، در خانهی پرتی در اطراف شهر مادری در انتظار دخترش که برگردد، در هال بوی مردگانِ نزدیکم بود، در زیرزمینی در تهرانپارس دستخطِ مردی که میگفت از فرط پیری موهای پشتِ ساقِ پا میریزد و این یعنی دارم مثل کیوان میمیرم، در موبایلم عکسِ پدربزرگِ روزهای آخر با لباسِ آبیِ بیمارستان و آلزایمر که چیزی –حتی من را- را به یاد نمیآورد، در اصفهان زنگِ صدای کسی میآمد که داستان میخواند از مرد و مردی جوان، در سرم صدایِ زبر و ماتِ مردی پیر که سکونِ میانِ کلامش از درد بود و زندگی و بی ترس مُرد در قلهک...
در این جهان، در این سالها، در این جایی که منم، همه چیزی شبیهِ دوشبیست که در بیمارستان گذراندم. یکی خواب، یکی دو نفر بیدار، یک نفر ناهشیار، چند تن ناهموار، همه با لباس آبیِ نفتی در انتظار مرگ، یا پرستاری که صبحانه را در روپوشِ سفیدش بیاورد...
سالِ لعنتی
خانهی پدری
۱۳۸۹۰۱۰۶
همین چند سطر... (13)
.
سرود باد
مرگ پرندهی باد است
وقتی که در میان قفس
-ناچار-
خاموش مینشیند
و گوش میدهد
آواز میلهها را
.
.
.
شروعِ شعری از ضیا موحد
۱۳۸۹۰۱۰۵
۱۳۸۹۰۱۰۳
۱۳۸۸۱۲۱۸
دفتر نامهها: به....
نامهی کوتاه
صفتِ حرامیان، حرامی بودن است. یکی هم حرامیِ بازآمدن. حرامیِ رفتن اما صفتِ اندوه است.
"راه میرویم، کتابی برای تولدِ دوستی، کاسهی آشی، لیوانی بزرگ چایی یا خودکاری روان و نرم میگیریم، میرویم پارکِ دانشجو، بامِ تهران، خیابانِ پهلوی به قولِ م. ن، کوچههای باغ فردوس، باغ ملیِ هنر، خانهی دوستی در انتهای شهر، کتابفروشیهای انقلاب، پیش آقا مهدیِ اختران، پیادهروی با دوستی قدیمی، گاهی میروم با دوستی پیر تا خیابانهای قدیمِ اطرافِ کاخ مرمر را نشانم بدهد، بازارِ قدیمِ تهران را، خانهایی قدیمی که 53 نفر جلوی آن قرار گذاشتهاند، تلگرافخانهای، باغی، کافهی دنجی که حالا شده رستورانی کثیف، هتلی که بار داشته و رستورانی در حیاط که بهار و تابستانها لوبیا و عرق میخوردهاند، گاهی کسی زنگ میزند که صدایش 53 نفر اندوه را در خود دارد، دهانش طعم مربای گس دارد، مربایی که دوستی شمالی آورد، هم شیرین است و هم گس، نمیشود فهمیدش." ×
افتادهام انگار و به موی مادرم قسم دوست دارم به جایی بخورم، نه همینطور بروم و باز بروم. افتادهام و میترسم گرفتار باشم در آن گردشِ همیشگی بر مدار بیتغییر. «ح. م» یک عصر از خواب بلند شد و گفت "چیکار کردیم با زندگیمون؟" لرزم گرفته، رهایم نمیکند.حرفی برای گفتن ندارم.
زندگی صورتهای متعددی دارد، مثل آدمها. حالا منتظرم در این تماشاخانهی اجباری یا فیلم عوض شود، یا ماسکِ بازیگرها.
×- از دفتر نامهها، نامهایی بلند برای پدربزرگ
اشتراک در:
پستها (Atom)