کار ما همچو سحر با نفسی افتادست×
این چند
روزی که باید صرفِ کارِ اجباریِ نوشتنِ بیوقفه میشد، رفت پای خواندنِ چندبارهی
هر چه از ابراهیمِ گلستان هست. مانده بود یک مقدمه که لطفِ همیشهی دوستی رساند.
البته منهای ترجمهها که به کارِ حالای من نمیآمد. کار داشتم. خواندن یک کرم
حسابیست مخصوصِ روزهای نقاهت، بیکاری، انتظار، حجرهنشینی یا زندان. وقتی به
خودمان استراحت داده بودیم که بعله باید در انتهای راحتی و ذهنِ آزاد نشست و این
کوفتِ لابد را تمام کرد، این روزهای آزادِ انگار در تختخواب منتظرِ خوب شدنِ
بیماری، رسید عاقبت به سطرهای گلستان که پشت هم انگار آبِ رکنآباد.
اما اینجا
غرض چیز دیگری بود.
گلستان در
نوشتن، داستان را، اگر به معنای مطلق و کتابخانهای قضیه بگیریم، خیلی وقت است رها
کرده و آخرین بار «خروس» را در «لوح»ها یا الواحِ کاظم رضا –اولین نشریه تخصصی داستان در ایران- منتشر کرده همان روزهای اولِ
بعدِ انقلاب، و بعد با ویرایشِ مختصری از نشر علم (یا علمی؟) و بعد هم اختران. پس
از این، هر چه دستگیرِ من شد، -چقدر این «دستگیر» دوصورتِ خلاف هم دارد، یکی
تعبیرِ قدما و تا حدی عرفانی، و یکی هم مفتشمآب- یکی دو کتاب است و چندتا نامه و
خطاب و پارههای روایتی، همه از نوع بازرواییِ جهان یا انسانِ رفتهای. داستان
نیست به هر حال و فیلم نیست و ترجمه نیست و روایت به آن معنا نیست. یک فرق اساسی
دارد، برعکسِ باقی، باید اولش نوشت «هر گونه شباهتِ اسم و آدم در این متن عمدیست»
و خودش هم یک جایی وسط نامهای یا متنی –این هم از
بس که قاطی هر چه بوده خواندهام، یک جایی ولی مطمئن میگوید- میگوید غرض از قصه
فلان بود و حالا دیگر چه باک که از خود واقعیت بنویسیم. اما:
گلستان
هنوز داستان مینویسد. نه از آن طورهاش که قدیم مینوشت. حالا داستان مینویسد،
آنطور که از «از راه و رفته و رفتار» شروع کرده بود و خوش نشست و آمد تا حالا.
[لعنت به سانسور، حیفِ لغاتی که حذف شدهاند آن هم آنِ گلستانِ گشادهگو، گشادهنویس]
وقتی ذهن قبراق باشد، ولی قلم در نوشتن الکن نباشد و مهمتر از همه وقتی قصد و منظور
روشن باشد و فکرِ پشتِ آن «دستآمده» و ورزیده، گیرم مقداری قاطیش طعن و زخمهای
مرسوم آن دههها، باز متن داستان میشود. داستانی با طرح باز و گرتهای ریخته بر
طرحی تاریخی-حقیقی، و همیشه یک وجه کار، چه در «از راه و رفته و رفتار» و چه در
«برخوردها در زمانه برخورد» و چه در «همایون، تک» و الباقی، تکراری و لازم است:
عبورِ نسلی از یک گسستِ لازم و جهیدن به دنیای نو، آمدن به جهانی مدرن که تمهیداتش
در ایرانِ جدید به تقریبِ خوبی همسن گلستان است و او راوی این عبور از آستانه. این
گردیدنِ جهان. از این حیث شباهت میبرد به آدمِ داستانِ «سیاحتنامه ابراهیم بیگ»
و روایتِ گذشتنش از مرزِ جغرافیا و آگاهی، آگاهی و اندوه.
«هر چیزی
را زکاتی است و زکات عقل اندوه طویل است و از آنجاست که کانَ رسول الله مُتواصِلُ
الاَحزان»
تذکرهاولیا/
ذکر فضیل بن عیاض
میانهی
«از راه و رفته و رفتار» بودم -آنجا که گلستانِ دبیرستانی میانِ دوست داشتنِ هیتلر
و عشقش به فرانسه و سید و سامی بودنِ خودش گیرافتاده آنهم وقتی جهان در گیرودار
جنگ جهانیست- دوستی پیام فرستاد «فخری گلستان» درگذشت. رد محوش در این نوشتهها
آمده و هر بار شبحی مبهم و مهربان. انگار زنی با لباس سیاه بلند بگذرد و صدای
خرامیدن و خشخشِ لباسش، فقط آنی، نگاهی را برگرداند. در «نامه به سیمین» یک بار
که جلال، جلالآل احمد، زخمخورده و عقده برداشته از طعمِ زبانِ رسولِ پرویزی که
شبِ جمعهی قبل دستش انداخته، همه را یکباره سر اخوان ثالث آوار میکند -ریشخند که
سخت نیست- اخوان لیوانِ دستش را به دیوار می کوبد، فخری میآید و پیشانیش را
نوازش میکند و میگوید «بچهها شکستن لیوانها من موقوف» و به همین ملامت و
ملایمت غائله تمام میشود. وقتی هم از بچهی دوماهه و شبهای تا دیروقت شادخواریِ
بر پشت بام حرف میزند فخری گلستان حضور دارد.
آمیختنِ
واقعیت و خیال، در هم ریختنِ وجه گزارشی و خلاقِ ماجراها، برای ریختن گردی و
برداشتنِ طرحیست که منظومهوار، به یاریِ اتفاق یا کسی در میانه و مقداری قمرهای
در اطراف، هدفی اصلی را در اجزا و آدمها و اتفاقات –که ربطِ این اجزاست به هم، فعلِ این کلمههای جدا افتاده است- نمودار
میسازد. حالا گلستان در نوشتن «برخوردها در زمانهی برخورد» -تا آنجا که من دیدهام،
همان چند صفحه- به پشتِ واقعیت میرود. کاری که «بورخس» میکند نوعی در آمیختن این
فضاها، افقها، ساحتها و چیچیهاست. این درآمیختن، میتواند انواع داشته باشد.
میتواند نوعِ نزدیک شدن به این قضیه را انتخاب کرد. گلستان نمیخواهد به واقعیت
لعابی از خیال بزند و نشان دهد پسِ پشتِ این جهانِ به ظاهر سخت، گرفتارِ چه
سیالیتی هستیم، و میتوانیم به تماشای چه چشماندازهای پرنورِ پرّانی برویم.
گلستان، آن خیالیسازی که بورخس میخواهد و مینویسد و دوستتر میدارد، راهش
نیست، اما در آمیختنِ اینها با او شریک است. یکی خیال را قالبِ واقعیت میزند، یکی
بر سنگهای واقعیت –تا نقشِ خوشِ غزالی بنشیند- با
چاقو نقش میکُند و میکَند، خطهای ریزِ خیال به آهنگ طره...
گلستان در
احوالات و آدمهایی که بودند، در منظومهی آدمهایی حولِ یک تاریخِ تغییریافته و
گردنده، به فراخورِ حرف و حال، برشی میزند، یک بار جلال و پرویزی و اخوان را در
یک مثلث و تکرار واقعه کنار هم مینشاند و منظور برمیدارد، یک بار حدیثِ شبی در
قم جاگذاشتنِ پولهای به زحمت به دست آمده از فروشِ تخت و رختخوابها و فرداش به
پشتگرمی آن پولِ جامانده سفارشِ شراب و شام و صبحانه دادن. نتیجه هم دویدن و فرار
کردن از دست صاحب مهمانخانه. تازه، وقتی از وضعیتِ گیر کردهی ایرانِ میانِ جنگ و
هوای هیتلریِ بچهها گفته و اردوی آمادهسازی و بعد این واقعه، فرارشان از زورِ
بیپولی را اینطور شرح میدهد: «از چارباغ تا شاپور از نفس نیافتادیم و حاصلِ سه
ماه بودن در اردو و پرورش زیر دستِ قهرمان سویسی را کلا نثار کوچههای اصفهان
کردیم.» و بعد تا میرسند به شیراز. همچون روایتی که بیهقی میکند –قیاس به نه، جز به دست دادنِ منظر و پرسپکتیوِ روایتهاش تا واقعیت
در افق امتداد یابد و بیهقی بیگفتوگو هر بار به دقت رعایت میکند این وجه
انسانی و زمانمند را- خلطِ یاد و واقعیت و روایت و منظور. یا آن تکه که در شیرازِ
سالهای دبیرستان، چطور یک تلگرافِ پاسخِ دفترِ نخستوزیری، درشتگویی سر کلاسِ
عربیاش را میبخشاند و بیشتر و بیشتر، که اگر میخواست، با گم کردن و بردن و
آوردنِ یکی دو آدم این تکه را میتوانست داستان کند و وسطش هم به قول خودش بسیار
حرف بزند. این تکه، چون کاشی آبی کوچکی از دیوار مسجدی، طرح مبهم اما زیبایی از
گلستان به دست میدهد، طرحی که در تمامِ این سالها، و تمامِ گنبدِ یک مسجد تکرار
میشود.
گلستان
آدمی -هی به آهنگِ عالمی دیگر به باید ساخت و از نو عالمی، در دهانم افتاده:
«گلستان آدمی»- چند نامه دارد که بیشتر از نامههای معمولاند و یادِ نامههای
نیما را نگه میدارند. یکی نامه به «آیدین آغداشلو» که اگر مخاطبش درست میخواند،
و سر میافتاد فرقِ «دقیق» بودن و «عمق» داشتن چیست و تا کجاست، هنوز اینها را
نمیکشید و آخرِ متنی که در سال 86 در «شهروند امروز» هفته اول دیماه نوشته برای
گلستان –کنار مصاحبه مفصل گلستان در
کتابچه ضدخاطرات- نمینوشت که گلستان نمیدانست چقدر از خوشنویسی بلدم و در دلم
گفتم چه چیزهای دیگر. فرق دانستنهای دایرهالمعارفی را، دقیق بودن و جزئیات و
مواد تاریخی دانستن را، با عمق داشتن و فهمیدن در میافت. دیگری نامه به «عباس
کیارستمی» که شور و فهم و خواستی را که گلستان دارد و از آنجا مدام روی «کلوز آپ»
دست میگذارد، آن حالت و واگفتنهای گلستان را کمتر دیدهام، و همه به شوقِ
بالیدنِ کسی در این دیار. یکی هم از این وسط، نامه به «نادر ابراهیمی» که درخشان است
و نهیبِ جمعی دارد.
برای باز
نشرِ «از راه و رفته و رفتار» گلستان چند سطر مقدمهوار نوشته است:
«در داستان
هایی که من نوشتهام، چیزی از رویدادهای واقعی و شخصیام نگفتهام، یا مستقیم
نیاوردهام؛ اما در این نوشته فقط رویدادهای واقعیست که میخوانید، و هیچ چیز در
آن نیست جز چیزی که بوده است و اتفاق افتاده است. پس داستان نیست. یک زیستنامه و
یک شرح حال هم نیست زیرا اگر چنین میبود باید تمام جنبههای زندگی را داشت. این
جا نه تنها روایتیست از رویدادها و روحیاتی که ربط با روزگار و دورهای دارند یا
نقش روزگار در حدّ خاصشان خلاصه میگردد. تاریخ هم نیست زیرا تنها چیزهایی را که
خودم دیدم یا بر من گذشتهاند میگویم، هر چند قصدم از این نوشتن بازگویی از راههای
رفته نسلی است.»
خودش هم میداند
که میانِ تاریخ و شرححال و زندگی و داستان نویسی چیزی پدید آورده که هم منظرِ
روایتِ شخصی دارد، هم از زندگینامه وقایع گزیدهترند و هم منظور درشان است؛ شاید
یکجوری «نقشِ روزگار» ریختن. از وقایعِ شخصی نوشتن البته مخلِ داستان نوشتن نیست.
شکل دادن، ربط و اتفاقات را چیدن، سوی هم گرفتنِ آینهی آدمها و اتفاقات است که
نور میتاباند و داستان را میسازد. گلستان هنوز داستان مینویسد. کاش چون فرقِ
«دوستت دارم» و «دوستت میدارم»، میشد اینجا یک «می» اضافه گذاشت سر فعل.
ــــــــــــــــ
× عنوان از
غزلِ سعدیست به این مصرعِ آغازین: «اتفاقم به سر کوی کسی افتادست»
زمینه:
بوی خوشِ
نانِ گرم در هوای نیمه روشنِ صبح، بوی خاکِ شرجی نشستهی نم خوردهی سپیدهدم،
آفتابی که میسوزاند و میرویاند دمادم، شبهای روشنِ ماهِ کامل و سایهی درختها
و نخلها بر زمین، خاکِ نرمِ در هوا که نفس را میبَرد و میبُرد، شبهای عطرِ
ملایمِ نخل، آن صدای پرنده که وقتِ روشنای صبح را آواز میداد و نیست، انتظارِ
صداهایی که نیست...
کار ما همچو سحر با نفسی افتادست×
این چند
روزی که باید صرفِ کارِ اجباریِ نوشتنِ بیوقفه میشد، رفت پای خواندنِ چندبارهی
هر چه از ابراهیمِ گلستان هست. مانده بود یک مقدمه که لطفِ همیشهی دوستی رساند.
البته منهای ترجمهها که به کارِ حالای من نمیآمد. کار داشتم. خواندن یک کرم
حسابیست مخصوصِ روزهای نقاهت، بیکاری، انتظار، حجرهنشینی یا زندان. وقتی به
خودمان استراحت داده بودیم که بعله باید در انتهای راحتی و ذهنِ آزاد نشست و این
کوفتِ لابد را تمام کرد، این روزهای آزادِ انگار در تختخواب منتظرِ خوب شدنِ
بیماری، رسید عاقبت به سطرهای گلستان که پشت هم انگار آبِ رکنآباد.
اما اینجا
غرض چیز دیگری بود.
گلستان در
نوشتن، داستان را، اگر به معنای مطلق و کتابخانهای قضیه بگیریم، خیلی وقت است رها
کرده و آخرین بار «خروس» را در «لوح»ها یا الواحِ کاظم رضا –اولین نشریه تخصصی داستان در ایران- منتشر کرده همان روزهای اولِ
بعدِ انقلاب، و بعد با ویرایشِ مختصری از نشر علم (یا علمی؟) و بعد هم اختران. پس
از این، هر چه دستگیرِ من شد، -چقدر این «دستگیر» دوصورتِ خلاف هم دارد، یکی
تعبیرِ قدما و تا حدی عرفانی، و یکی هم مفتشمآب- یکی دو کتاب است و چندتا نامه و
خطاب و پارههای روایتی، همه از نوع بازرواییِ جهان یا انسانِ رفتهای. داستان
نیست به هر حال و فیلم نیست و ترجمه نیست و روایت به آن معنا نیست. یک فرق اساسی
دارد، برعکسِ باقی، باید اولش نوشت «هر گونه شباهتِ اسم و آدم در این متن عمدیست»
و خودش هم یک جایی وسط نامهای یا متنی –این هم از
بس که قاطی هر چه بوده خواندهام، یک جایی ولی مطمئن میگوید- میگوید غرض از قصه
فلان بود و حالا دیگر چه باک که از خود واقعیت بنویسیم. اما:
گلستان
هنوز داستان مینویسد. نه از آن طورهاش که قدیم مینوشت. حالا داستان مینویسد،
آنطور که از «از راه و رفته و رفتار» شروع کرده بود و خوش نشست و آمد تا حالا.
[لعنت به سانسور، حیفِ لغاتی که حذف شدهاند آن هم آنِ گلستانِ گشادهگو، گشادهنویس]
وقتی ذهن قبراق باشد، ولی قلم در نوشتن الکن نباشد و مهمتر از همه وقتی قصد و منظور
روشن باشد و فکرِ پشتِ آن «دستآمده» و ورزیده، گیرم مقداری قاطیش طعن و زخمهای
مرسوم آن دههها، باز متن داستان میشود. داستانی با طرح باز و گرتهای ریخته بر
طرحی تاریخی-حقیقی، و همیشه یک وجه کار، چه در «از راه و رفته و رفتار» و چه در
«برخوردها در زمانه برخورد» و چه در «همایون، تک» و الباقی، تکراری و لازم است:
عبورِ نسلی از یک گسستِ لازم و جهیدن به دنیای نو، آمدن به جهانی مدرن که تمهیداتش
در ایرانِ جدید به تقریبِ خوبی همسن گلستان است و او راوی این عبور از آستانه. این
گردیدنِ جهان. از این حیث شباهت میبرد به آدمِ داستانِ «سیاحتنامه ابراهیم بیگ»
و روایتِ گذشتنش از مرزِ جغرافیا و آگاهی، آگاهی و اندوه.
«هر چیزی
را زکاتی است و زکات عقل اندوه طویل است و از آنجاست که کانَ رسول الله مُتواصِلُ
الاَحزان»
تذکرهاولیا/
ذکر فضیل بن عیاض
میانهی
«از راه و رفته و رفتار» بودم -آنجا که گلستانِ دبیرستانی میانِ دوست داشتنِ هیتلر
و عشقش به فرانسه و سید و سامی بودنِ خودش گیرافتاده آنهم وقتی جهان در گیرودار
جنگ جهانیست- دوستی پیام فرستاد «فخری گلستان» درگذشت. رد محوش در این نوشتهها
آمده و هر بار شبحی مبهم و مهربان. انگار زنی با لباس سیاه بلند بگذرد و صدای
خرامیدن و خشخشِ لباسش، فقط آنی، نگاهی را برگرداند. در «نامه به سیمین» یک بار
که جلال، جلالآل احمد، زخمخورده و عقده برداشته از طعمِ زبانِ رسولِ پرویزی که
شبِ جمعهی قبل دستش انداخته، همه را یکباره سر اخوان ثالث آوار میکند -ریشخند که
سخت نیست- اخوان لیوانِ دستش را به دیوار می کوبد، فخری میآید و پیشانیش را
نوازش میکند و میگوید «بچهها شکستن لیوانها من موقوف» و به همین ملامت و
ملایمت غائله تمام میشود. وقتی هم از بچهی دوماهه و شبهای تا دیروقت شادخواریِ
بر پشت بام حرف میزند فخری گلستان حضور دارد.
آمیختنِ
واقعیت و خیال، در هم ریختنِ وجه گزارشی و خلاقِ ماجراها، برای ریختن گردی و
برداشتنِ طرحیست که منظومهوار، به یاریِ اتفاق یا کسی در میانه و مقداری قمرهای
در اطراف، هدفی اصلی را در اجزا و آدمها و اتفاقات –که ربطِ این اجزاست به هم، فعلِ این کلمههای جدا افتاده است- نمودار
میسازد. حالا گلستان در نوشتن «برخوردها در زمانهی برخورد» -تا آنجا که من دیدهام،
همان چند صفحه- به پشتِ واقعیت میرود. کاری که «بورخس» میکند نوعی در آمیختن این
فضاها، افقها، ساحتها و چیچیهاست. این درآمیختن، میتواند انواع داشته باشد.
میتواند نوعِ نزدیک شدن به این قضیه را انتخاب کرد. گلستان نمیخواهد به واقعیت
لعابی از خیال بزند و نشان دهد پسِ پشتِ این جهانِ به ظاهر سخت، گرفتارِ چه
سیالیتی هستیم، و میتوانیم به تماشای چه چشماندازهای پرنورِ پرّانی برویم.
گلستان، آن خیالیسازی که بورخس میخواهد و مینویسد و دوستتر میدارد، راهش
نیست، اما در آمیختنِ اینها با او شریک است. یکی خیال را قالبِ واقعیت میزند، یکی
بر سنگهای واقعیت –تا نقشِ خوشِ غزالی بنشیند- با
چاقو نقش میکُند و میکَند، خطهای ریزِ خیال به آهنگ طره...
گلستان در
احوالات و آدمهایی که بودند، در منظومهی آدمهایی حولِ یک تاریخِ تغییریافته و
گردنده، به فراخورِ حرف و حال، برشی میزند، یک بار جلال و پرویزی و اخوان را در
یک مثلث و تکرار واقعه کنار هم مینشاند و منظور برمیدارد، یک بار حدیثِ شبی در
قم جاگذاشتنِ پولهای به زحمت به دست آمده از فروشِ تخت و رختخوابها و فرداش به
پشتگرمی آن پولِ جامانده سفارشِ شراب و شام و صبحانه دادن. نتیجه هم دویدن و فرار
کردن از دست صاحب مهمانخانه. تازه، وقتی از وضعیتِ گیر کردهی ایرانِ میانِ جنگ و
هوای هیتلریِ بچهها گفته و اردوی آمادهسازی و بعد این واقعه، فرارشان از زورِ
بیپولی را اینطور شرح میدهد: «از چارباغ تا شاپور از نفس نیافتادیم و حاصلِ سه
ماه بودن در اردو و پرورش زیر دستِ قهرمان سویسی را کلا نثار کوچههای اصفهان
کردیم.» و بعد تا میرسند به شیراز. همچون روایتی که بیهقی میکند –قیاس به نه، جز به دست دادنِ منظر و پرسپکتیوِ روایتهاش تا واقعیت
در افق امتداد یابد و بیهقی بیگفتوگو هر بار به دقت رعایت میکند این وجه
انسانی و زمانمند را- خلطِ یاد و واقعیت و روایت و منظور. یا آن تکه که در شیرازِ
سالهای دبیرستان، چطور یک تلگرافِ پاسخِ دفترِ نخستوزیری، درشتگویی سر کلاسِ
عربیاش را میبخشاند و بیشتر و بیشتر، که اگر میخواست، با گم کردن و بردن و
آوردنِ یکی دو آدم این تکه را میتوانست داستان کند و وسطش هم به قول خودش بسیار
حرف بزند. این تکه، چون کاشی آبی کوچکی از دیوار مسجدی، طرح مبهم اما زیبایی از
گلستان به دست میدهد، طرحی که در تمامِ این سالها، و تمامِ گنبدِ یک مسجد تکرار
میشود.
گلستان
آدمی -هی به آهنگِ عالمی دیگر به باید ساخت و از نو عالمی، در دهانم افتاده:
«گلستان آدمی»- چند نامه دارد که بیشتر از نامههای معمولاند و یادِ نامههای
نیما را نگه میدارند. یکی نامه به «آیدین آغداشلو» که اگر مخاطبش درست میخواند،
و سر میافتاد فرقِ «دقیق» بودن و «عمق» داشتن چیست و تا کجاست، هنوز اینها را
نمیکشید و آخرِ متنی که در سال 86 در «شهروند امروز» هفته اول دیماه نوشته برای
گلستان –کنار مصاحبه مفصل گلستان در
کتابچه ضدخاطرات- نمینوشت که گلستان نمیدانست چقدر از خوشنویسی بلدم و در دلم
گفتم چه چیزهای دیگر. فرق دانستنهای دایرهالمعارفی را، دقیق بودن و جزئیات و
مواد تاریخی دانستن را، با عمق داشتن و فهمیدن در میافت. دیگری نامه به «عباس
کیارستمی» که شور و فهم و خواستی را که گلستان دارد و از آنجا مدام روی «کلوز آپ»
دست میگذارد، آن حالت و واگفتنهای گلستان را کمتر دیدهام، و همه به شوقِ
بالیدنِ کسی در این دیار. یکی هم از این وسط، نامه به «نادر ابراهیمی» که درخشان است
و نهیبِ جمعی دارد.
برای باز
نشرِ «از راه و رفته و رفتار» گلستان چند سطر مقدمهوار نوشته است:
«در داستان
هایی که من نوشتهام، چیزی از رویدادهای واقعی و شخصیام نگفتهام، یا مستقیم
نیاوردهام؛ اما در این نوشته فقط رویدادهای واقعیست که میخوانید، و هیچ چیز در
آن نیست جز چیزی که بوده است و اتفاق افتاده است. پس داستان نیست. یک زیستنامه و
یک شرح حال هم نیست زیرا اگر چنین میبود باید تمام جنبههای زندگی را داشت. این
جا نه تنها روایتیست از رویدادها و روحیاتی که ربط با روزگار و دورهای دارند یا
نقش روزگار در حدّ خاصشان خلاصه میگردد. تاریخ هم نیست زیرا تنها چیزهایی را که
خودم دیدم یا بر من گذشتهاند میگویم، هر چند قصدم از این نوشتن بازگویی از راههای
رفته نسلی است.»
خودش هم میداند
که میانِ تاریخ و شرححال و زندگی و داستان نویسی چیزی پدید آورده که هم منظرِ
روایتِ شخصی دارد، هم از زندگینامه وقایع گزیدهترند و هم منظور درشان است؛ شاید
یکجوری «نقشِ روزگار» ریختن. از وقایعِ شخصی نوشتن البته مخلِ داستان نوشتن نیست.
شکل دادن، ربط و اتفاقات را چیدن، سوی هم گرفتنِ آینهی آدمها و اتفاقات است که
نور میتاباند و داستان را میسازد. گلستان هنوز داستان مینویسد. کاش چون فرقِ
«دوستت دارم» و «دوستت میدارم»، میشد اینجا یک «می» اضافه گذاشت سر فعل.
ــــــــــــــــ
× عنوان از
غزلِ سعدیست به این مصرعِ آغازین: «اتفاقم به سر کوی کسی افتادست»
زمینه:
بوی خوشِ
نانِ گرم در هوای نیمه روشنِ صبح، بوی خاکِ شرجی نشستهی نم خوردهی سپیدهدم،
آفتابی که میسوزاند و میرویاند دمادم، شبهای روشنِ ماهِ کامل و سایهی درختها
و نخلها بر زمین، خاکِ نرمِ در هوا که نفس را میبَرد و میبُرد، شبهای عطرِ
ملایمِ نخل، آن صدای پرنده که وقتِ روشنای صبح را آواز میداد و نیست، انتظارِ
صداهایی که نیست...
۴ نظر:
ممنون آقای روانبد...
روایت شما هم از گلستان تو در تو پیچاپیچ بود... انگار نمی شود توی همین چند خط از نثر و شیوه اش و خودش نوشت...
توی چند خط که نه، امیدوارم این نثر وشیوه و خودش را در کتابی کسی وارسد
چه خیالی
تو چند خط نمیشود
هر بابی که از گلستان باز کرده اید خودش فصلی خواهد بود اگر شما آن کتاب را بنویسید... خیلی خوب تر اگر شما بنویسید این کتاب رو...
من که مشتاقش خواهم بود...
http://www.sarvstory.com/?tag=%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B4%D8%B1%DB%8C%D9%81%DB%8C
http://firooze.net/articles/1240
اینا لینکایی از بعضی از کارای حمیده، گفتم اگر حوصله تون کشید خودتون بخونیدش... من زیاد نمی تونم از حمید چیزی بگم... شاید تو لینکایی که برای پست خودکشیش از بچه ها گذاشتم چیزای بیشتری دستگیرتون بشه!
فقط می دونم که دنبال ادبیات واقعی بود تن به هر چیزی نداد... رمانش را یکی دو سالی میشد که فرستاده بود برای معروفی که در نشر گردون چاپ شه ولی با اینکه معروفی خیلی خوشش اومده بود از کار و اینو بارها هم به حمید گفته بود ولی اسپانسر مالی نداشت و برعکس جیب خالی داشت و چاپ نشد. فرستاد نشر باران سوئد و اونجا تکه تکه توی مجله شون چاپ میشد بلکه فرجی شود...
ببخشید سرتونو درد آوردم...
ارادتمندم آقای روانبد...
حتما راهی باز می شود مطمئنم که حمید آنقدر کلمه از خودش میان روایت هاش به جا گذاشته که دهان ما را پر کند. من اگر قابل نوشتن باشم حتما می نویسم. هم به خاطر خودش و هم به خاطر ابراز بدآمدم به تریبون های ادبیات حال حاضر که فقط شده اند کانال و کانالیزه گی و حرف مفت و بی ادبی...
من اگر قابل نوشتن باشم حتما می نویسم...
ممنون آقای روانبد... خوشحالم که شما هم برای کلمات حمید دل نگرانید... ممنونم و ممنونم واژه ی کمی ست.
ارسال یک نظر