۱۳۹۵۱۱۰۸

کابوس‌نامه – (جدید) - ۱

.

کابوس‌نامه – (جدید) - ۱
.

.

پیرمرد، در سکونِ هوای باغ و سکوتِ جمع، پیپِ کوچک و کشیده‌ را کناری نهاد و لب به سخن باز کرد. از کتابی گفت که کاغذش عتیق و نوشته‌هاش آبیِ لاجوردِ سیر بوده، و عجیب اینکه کاغذ از کلام عتیق‌تر. بعد از سیاهیِ کلام گفت و سفیدیِ کاغذ، گفت بهتر آن است که کاغذ سفیدِ سفید نباشد و پسندیده‌تر است که کاغذ را به رنگ پوستِ آدمی اختیار کنید؛ آنگاه به دختری اشاره کرد که هیچ یادداشتی برنمی‌داشت و به هیچی نگاه نمی‌کرد.

***

وقتِ تازه کردنِ پیپ، و در دست چرخاندنِ فندک، به جایی خیره بود و ساکت که هوا بود. با انگشتِ دستی که فندک در آن بود چیزی در هوا نوشت و پیپ را روشن کرد. آسمان در سرخِ غروبِ وهمی تیره‌تر می‌شد

۱۳۹۵۱۱۰۶

یادداشت‌هایی برای مهرا - هفت

از اینجا تا آن دوردستِ دریا هیچ نیست که دیدنی باشد یا بشود دید، هیچ است، پیشِ چشم یک منحطِ مدید است. پیشِ دریا که باشی می‌توانی تا ابد ببینی، تا زوالِ منظره، تا آخرش که ببینی هیچ نیست الا بوی موج‌های شکسته بر سنگ‌های غول‌پیکرِ ساحل. از اینجای منظر: موج است که می‌رُمبد بر موج بر موج، بعد بر موج‌های رُمبنده پرنده‌های پایین‌پر، بر بالِ آنها خیالِ تماشاچیان، و اینها همه در زمینه‌ای از هوای ابری. در هوای ابری تا کشیده‌ی منحطِ ممتد تنها چشم می‌تواند برود: جولانِ نظر. وه! چه آزادیِ ماهی، همه به مرغ‌های پریده‌بر‌موج‌ها خیره، که بازی‌بازی می‌کنند با حجم بادِ زیر بال‌هایشان، من به آن میزانِ ممتدِ زوال.
       دریا نبود. خیالِ دریا بود. نشسته بودم و خیالِ‌ دریا تا دیوارِ روبرو گسترده.
      خیالِ دریا دورتر می‌رود یا آن منظره‌ی دورشونده و تحلیل‌رونده که نقاشان می‌گویند باید آن را با مایه‌ای از رنگ آبی کار کرد و خاکستری (البته خیلی کم)، تا محوشدن بر زمینه‌ی سفید شکل و حالت بگیرد. باید این آبی تفاوت کند با آبیِ موج‌ها. و با آبیِ پیراهنِ زنی که از تماشاچیانِ مرغ‌های سَبُک‌پَر است. این آبی سبک‌ترینِ آبی‌هاست.
      خیالِ دریای گسترده تا دیوارِ روبرو در شبی کشیده‌ی ملال دورتر می‌رود یا دریایی که با دو رنگِ آبی و خاکستری (البته خیلی کم) گسترده بر مقوایی زبر؟
      ملالی که آدمی را تا وقتِ خواب مشایعت کند وفادارترینِ آنهاست. چرا که خیال را و فکر را تشییع می‌کند و غرقِ خواب می‌کند. صدای صریرصریرِ مداد بر کاغذ آوایی‌ست در مایه‌ی طبل‌هایی که بر ساحل می‌زنند تا غریقِ مُرده را دریا بازپس دهد. یادِ بعضی نفرات البته از آن دریاهایی‌ست که مُرده پس نمی‌دهد.
         بروم بخوابم.
۱۳۹۵۱۱۰۵

۱۳۹۵۱۱۰۲

با خیال من یکی‌تر -5 (برای شب غم وباران تهران)

ـــــــــــــــــ
با خیال من یکی‌تر -5
ـــــــــــــــــ

برای این شب‌ها که غم دارد و سحر نه


ǀ بتهوون سرجیو چیلیبیداکه ǀ اورتور تراژدی اگمونت ǀ ارکستر فیلارمونیک برلین ǀ 1950ǀ



ǀ Beethoven ǀ Egmont Overture (Berliner Philharmoniker, Sergiu Celibidache) ǀ 1950 ǀ
ـــــ
این اجرای فیلارمونیک برلین از کار بتهوون (اورتور اگمونت) است به رهبری سرجیو چیلیبیداکه در سال ۱۹۵۰، بر ویرانه‌های فیلارمونیک سابق. بتهوون کار را در سال ۱۸۱۰ برای تراژدی اگمونت گوته نوشته. بدبختانه اطلاع موسیقیاییِ من کمتر از حتی معرفیِ درست این قطعه است.
رهبر ارکستر غریق صداهاست. صحنه غریق ویرانه‌های جنگ. ملتی از پس فاجعه و جنگی بزرگ و سرشکستگیِ جهانی می‌خواهد برخیزد و باید تکلیفش را با هیتلر و بوی گوشت سوخته روشن کند.
تهران حالتی از فلج و استیصال دارد. غم تنها واکنش انسانی مشترک است و شاید حدّتِ غم کارساز شود.
ــــــــــــــــــــ
از نامه‌‌ی یک دوست:
چه بنویسم؟
شب غم است. ساعات بعد که هفته آغاز می‌شود روزهای تدلیس و دریدن و انکار خواهد بود. می‌دانی لابد جنوبی‌های به کسی که صدای حزن‌انگیزی در خواندن دارد می‌گویند صدای «غم‌سرشت»ی دارد، یعنی ادای غم در نمی‌آورد بلکه خود صداش از سرشت غم‌آلود بوده است. چند وقتی‌ست دارم باور می‌کنم مرگ حق است بخصوص در ایران و این غم‌سرشتیِ ما موقتی نیست.
چه کار باید کرد؟
چه کاری می‌شود کرد؟
جز اینکه انتظار کشدار خبری موثق بشنوی و نشنوی، به آسمان شهر خیره شوی، بخوابی، به اخبار نگاه کنی، نه چیزی بخوانی نه چیزی بنویسی. و غم تلنبار شود وقتی ببینی که چقدر موهومات و بی‌خردی و خیال و حماقت بر همه چیز خیمه زده است...

۱۳۹۵۱۰۳۰

از یادداشتی برای مهرا - شش

ــــــــــــــــــــــ
از یادداشتی برای مهرا - شش
ــــــــــــــــــــــ

...
اصلن می‌نویسم اینها را که کاری نکنم. تند تند می‌نویسم که بمیرند، که چیزی بازپس نماند که مشوش و ملتهبم کند. به پرستاری می‌گفتم چقدر خون و زخم و کبودی و التهاب و ناله و مرگ می‌بینی هر روز و چقدر باید فرق کنی با دختر سی ساله‌ی آن بیرون، حالا خواندن و دیدن تاریخ و فیلم مستند به کنار که از تو هیولایی ساخته؛ گفت هرکاری می‌کنم که به خودم زخم نزنم. گاهی می‌رفت روی بالکن و سیگار بلندی می‌کشید نصفه نیمه. خلاصه که نگران نباش. به قول آن عزیز همین شل و لاجون بودن قسمی از راز ماندگاری‌ست که در هر بادی لرزان و خمیده‌ای ولی نمی‌شکنی.

۱۳۹۵۱۰۲۶

مُکَیِّفاتِ بُریدِه -5 (مردان پوک الیوت به ترجمه‌ی حسین رازی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 


این تکه را از جُنگ هنر و ادب امروز ، دفتر دوم، بهار ۱۳۳۵ (۱ خردادماه) به قیمت ۲۲ ریال برداشته‌ام. جنگی که در زمان خودش خیلی جذاب است. در دفتر اول سرزمین هرز الیوت ترجمه شده، در همین دفتر دوم ابراهیم گلستان شعر ترجمه کرده، گورستان دریایی پل والری ترجمه شده، چنگیز مشیری دو نامه از کافکا را ترجمه کرده، عروسیِ خون لورکای ترجمه‌ی شاملو اول‌بار منتشر شده، از کافکا و رمبو و الیوت و والری و لورکا و فاکنر و پره‌ور در این دو شماره چیزهایی می‌شود خواند و دید ــ‌و طرح‌هایی از سیراک ملکونیان و اویک آیوازیان‌ــ که خبر می‌دهد از وسعت دید و دقت و انتخاب حسین رازی ــ‌که کار زیر نظر اوست‌. از حسین رازی و سرگذشتش کاش می‌شد سراغ دقیق گرفت. حیف.
مردان پوک الیوت را اول‌بار من به همین ترجمه خواندم و بعدتر در ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان دیدم چه چیزهایی می‌شود آفرید پایا‌پای شاعر یا زبان مادریِ شعر ــ‌کاش زودتر منتشر شود. چند طرح ماتیس ضمیمه‌ی این شماره‌ی جُنگ بوده که گذاشتم بماند. حینِ آماده‌کردن همین تکه دیدم چه مردان پوک نسبت دارد با بعضی فیگورها و ژست‌های دفُرمه‌ی ماتیس. شاید هم تجلیاتِ وَهمانی‌ست در روزهای بیخود زمستانی.


(مکیفات بریده‌ی ۴ را ــ‌یک ماه تمام است‌ــ دست دست می‌کنم که شاید اصلن مفصل‌تر و به خیال دیگری بنویسم، ادای دین و انتشار تک‌کارهایی از بهرام داوری، که یکه است)


۱۳۹۵۱۰۲۴

با خیال من یکی‌تر 4

ـــــــــــــــــــ
با خیال من یکی‌تر 4
ـــــــــــــــــــ


اسکار وایلد حیات و ممات


ــ‌  اوه! می‌دانم که نمایشنامه‌هایم هیچ خوب نیستند! به آنها هیچ اهمیتی نمی‌دهم... اما اگر بدانید چقدر آدم را سرگرم می‌کنند... تقریبن همه‌ی آنها حاصل یک شرط‌بندی هستند. دوریان گری هم، در چند روز نوشتمش. چون یکی از رفقا ادعا می‌کرد که من هرگز نخواهم توانست رمان بنویسم. اگر بدانید نوشتن برای من چقدر ملال‌آور است؟
بعد ناگهان به طرف من خم شد و گفت:
ــ‌ می‌دانید؟ فاجعه‌ی بزرگ زندگی من را می‌دانید؟... من همه‌ی نبوغم را صرف زندگیم کردم و فقط هنرم را در آثارم به کار بردم.



ـــــــــــــــــــ


ــ‌ چرا به این زودی برنوال را ترک کردید و حال آنکه با خودتان عهد کرده بودید که مدت درازی در آنجا بمانید. نمی‌توانم بگویم از شما دلگیرم، اما...
حرف من را قطع کرد، دستش را روی دست من گذاشت، اندوهبارترین نگاهش را به من دوخت و گفت:
ــ‌ از کسی که ضربه خورده است نباید دلگیر بود.
اسکار وایلد در هتل محقری در کوچه‌ی هنرهای زیبا جان سپرد. هفت نفر جنازه‌ی او را تشییع کردند و آنها نیز همه تا به آخر همراه تابوت نرفتند. بر روی تابوت دسته‌ها و تاج‌های گل بود. به من گفتند که تنها یکی از آنها نوشته داشت: و آن تاج گل صاحب هتل بود که بر روی آن این کلمات خوانده می‌شد: به مستأجرم.

برگرفته از جستار درخشان آندره ژید با نام «اسکار وایلد»،
ترجمه‌ی رضا سیدحسینی، مجله‌ی جهان نو، دوره‌ی اول، شماره‌های ۲و۳ ، تیر و مرداد، ۱۳۴۵




(تصویر اسکار وایلد است در بستر مرگ، پوشیده در شب‌لباسی سفید و روپوشی سپید، مزین به برگ‌های نخل و باقی مناسکی که ضروری بود برای جوانمرگ رندی که به اصرار دوستش و با تاییدی در حد فشار دست ــ‌در آن خلسه‌ی روزها و روزها مرفین و تریاک که کشنده‌ی درد باشد‌‌‌ــ می‌خواهد کشیشی در دم آخر بر بالین مرگش حاضر شود. عکس را به روایتی مائوریس گیلبرت برداشته و روایت شاهدان عینی از مرگ فجیع و قی‌کردن‌های مدام و کف و خون شب‌های آخر حکایت دارد. وایلد مغموم و ملول.)

Oscar Wilde 16 October 1854 – 30 November 1900