ــــــــــــــــــــــ
از
یادداشتی برای مهرا - شش
ــــــــــــــــــــــ
...
اصلن مینویسم اینها را که کاری نکنم. تند
تند مینویسم که بمیرند، که چیزی بازپس نماند که مشوش و ملتهبم کند. به پرستاری میگفتم
چقدر خون و زخم و کبودی و التهاب و ناله و مرگ میبینی هر روز و چقدر باید فرق کنی
با دختر سی سالهی آن بیرون، حالا خواندن و دیدن تاریخ و فیلم مستند به کنار که از
تو هیولایی ساخته؛ گفت هرکاری میکنم که به خودم زخم نزنم. گاهی میرفت روی بالکن
و سیگار بلندی میکشید نصفه نیمه. خلاصه که نگران نباش. به قول آن عزیز همین شل و
لاجون بودن قسمی از راز ماندگاریست که در هر بادی لرزان و خمیدهای ولی نمیشکنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر