.
کابوسنامه
– (جدید) -۴
.
.
آن شب خوابش
نبرد. گفت کابوسی نیست، راحتم امشب. به گردشِ عقربهها بر سفیدِ ساعت خیره شد.
یادش از سطرهای مختصری آمد که ده سال پیش نوشته بود:
زانوهاش
خسته شد و در میانهی بیابان ایستاد. چیزهایی پرپری، که نمک بود نه پر، نه پوسیدهی
بیابان بود نه وهم، تا زانو رسیده بود. آفتاب در درجهی ظهر، تکان نمیخورد.
ایستاد و گفت قدمی برنمیدارم تا بدانم آفتاب از کدام طرف میخواهد برود.
بعد یاد
موراندی افتاد. خاطرش برهوت شد. خالی شد. عقربه بر سفیدی دوّار بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر