۱۳۹۱۰۲۰۱

راه بر مازه‌ی خیال می‌رود


راه بر مازه‌ی خیال می‌رود



دنبال چیزی می‌گشتم که نبود. آدم دنبالِ چیزی که هست، نمی‌گردد. آخرش هم پیدا نکردم. یک بند شعر بود از نیما، حتی یادم نیست کجای کتاب. فقط خاطرم هست صفحه‌ی دست راست بود، وسط‌های صفحه، شاید هم شروعِ شعر بود اصلن. شبی که این سطرها پیشِ چشمم آمد، هر کتابی برمی‌داشتم بی‌حوصلگیِ شب‌بیداری را چاره نمی‌کرد. عصرش رفته بودم کتابفروشیِ نزدیکِ خانه بینِ قفسه‌ها ایستاده نگاه کرده بودم، پیرمردی کتاب برمی‌داشت و ورق می‌زد و سرتکان می‌داد، دختری روی زمین نشسته بود و از کتاب‌های پیشِ رو لیست برمی‌داشت. این‌وقت‌ها حتی ممکن است بروم کتاب‌خانه‌ی دانشگاه تهران یا فرهنگستان هنر، صرفا کتاب‌های قدیمی یا مجلاتِ پنجاه سال قبل را ورق بزنم.
کتاب‌فروشی مرادم نداد، کتابخانه فرهنگستان هنر هم رفته بودم اما دیر رسیدم، گفتند نمی‌توانید بروید مخزن، همان قسمت مجلاتِ تازه چاپ‌شده نشستم چندتایی ورق زدم، کاشکی نمی‌زدم. یا مجلاتِ این سال‌ها آبکی شده یا من نوستالژی دهه‌ی پنجاه به قبل دارم. بعد رفتم سالنِ مرجع، کتابِ بزرگی روی یک پایه‌ی چوبی باز بود، ایستادم ورق زدم. کارهای میکل‌آنژ مرتب و با توضیح کار شده بود، حتی طرح‌هایی که برای تراشیدنِ یک حجمِ چوبی داده بود بگذارد زیر دستش وقتِ کار. خوب یادم هست یکی از صفحاتِ آخرِ کتاب، طرحِ یک ستون با سرستون و تزئینات زده بود، نیم‌رخِ مردی را در انحنای اتصالِ ستون به سرستون، خیلی به دقت اما نرم کشیده بود. یک چشمش توی سرستون و چشمِ دیگرش بیرون افتاده بود. آرام آرام قدم زدم تا خانه، یک پیراشکی داغ از نانوایی‌ اولِ کارگر به یاد مهدی گرفتم که گفت امتحان کرده این نانوایی از بقیه خوشمزه‌تر است. وقتی رسیدم، چراغ‌ها را روشن نکردم، از دردِ بی‌پیرِ سگ‌مصبِ گردن یک‌راست سر به بالش گذاشتم.
خلاصه وقتی کتاب‌های خانه هم بی حوصلگی را رفع نکرد، فیلمی هم به ذهنم نرسید (البته اغلب فیلم جوابِ این وقت‌ها نیست) و هیچ چیزی مثل سکوت نبود، نیما را برداشتم. قبلش «الف» بورخس و «این شماره با تاخیر» ویژه‌ی الهی، «هملت» ادیب‌سلطانی و حتی پوشه‌های گوگل‌ریدر را امتحان کردم. خیلی آرام که مزاحم خوابِ مهرا نشوم چندتا مجله قدیمی هم از مجلات اتاق خواب آوردم، کفاف نداد. شعرهای نیما را یک موقعی از اول دست گرفتم بخوانم، بعدِ دو سه هفته حوصله نکردم و از آخر خواندم، بعد هم همینطور هر وقت چند تا کار از وسط‌ها می‌خواندم. مجموعه‌ی چاپِ نیلوفر می‌خواندم و قبل‌تر چاپ قدیمِ صفی‌علیشاه را داشتم. آن شب ورق می‌زدم همینطوری، سه چهار سطر می‌خواندم می‌رفتم. یادم هست یک جا که حتی یادم نیست دستِ راست بود یا چپ، یک سطری نوشته بود نیما: «پرّی نمی‌زنی؟» مطمئن شدم امشب باید این کتاب را متوسل شوم. اما آن یک بندِ لعنتی که می‌گویم، دقیق یادم نمانده، خیلی عجیب بود. شاید ده بار خواندم و هربار آهنگِ خواندن و جای تاکید فرق می‌کرد. جوانی کردم، یک مدادی گذاشتم لای کتاب بروم چای بریزم و کیف کنم و زندگانی با این سه چهار سطر، که دستم خورد کتاب افتاد روی زمین، سطرها گم شدند.
اول گفتم پیداش می‌کنم، چای ریختم نشستم کتاب را حدودی باز کردم همان حوالی که فکر می‌کردم باید باشد، قریبِ به یک ساعت ور رفتم با کتاب، نخیر نبود. حالا هیچ شعرِ دیگری هم لذتِ آن سه چهار سطر را نداشت. توی کتم نمی‌رفت، گردنم درد گرفته بود از بس خم شده بودم روی کتاب، بالشت گذاشت پای میز دراز کشیدم، تا نزدیکِ صبح به دقت صفحات سمت راست را نگاه کردم، گاهی ادامه‌ی شعری را در صفحات چپ هم می‌خواندم، پریده بود، نبود.     ترسیدم، هنوز صبح نشده بود برای خواهرم پیغام فرستادم که بیدار شد خبرم کند. جواب داد بیدارم، دارم غذای بچه‌ها را آماده می‌کنم بروم سرِ کار. زنگ زدم براش تعریف کردم، او هم ترسید.
یک روزی از سال‌های دبستان، آن ساختمانِ قدیمیِ پر از جن و خیالِ اشباح که ما را می‌لرزاند، مدیرِ آشنا من و چندنفر دیگر را انتخاب کرد که در یک مسابقه‌ی احمقانه‌ی استانی شرکت کنیم. روزها، بعدِ کلاس باید سوال‌ها و جواب‌ها را از یک کتابِ دایره‌المعارف مانند یادداشت می‌کردیم، که مرور کنیم برای روزِ امتحان. شب‌ها سوال‌ها را برای خواهرم که عشقِ جدول حل کردن و اطلاعات به‌درنخورِ جالب بود، می‌خواندم. اسمِ مسابقه چیزی شبیه راه دانش یا دنیای دانش همچین چیزی بود. من و خواهرم یک روزِ صبحِ جمعه با هم یک سوال و جوابش را دیدیم، نوشته بود «خوردنِ سبزیجات باعثِ سرطان می‌شود». وقتِ ناهار به پدر گفتیم، گفت لابد اشتباه می‌کنید، من هم اصرار کردم که مطمئنم و معلم گفته ما نوشتیم و از روی کتاب هم خوانده، فی‌الواقع یک دلیلی پیدا کرده بودم برای سبزی نخوردنم. گفت برو بیار، و من و خواهرم هرچقدر آن دفترِ صد برگِ لعنتی را زیر و رو کردیم نبود که نبود. متهم به دروغ شدیم، معلم هم از بیخ و بن چنین چیزی را انکار کرد، گفت برعکس است، سبزیجات مانعِ سرطان می شود. در دفتر بقیه بچه‌ها هم همچین سوالی نبود. ولی من و خواهرم دیده بودیم، مرض که نداشتیم، تک تکِ صفحات را گشتم، بعد هرچه مرور می‌کردم یادم نمی‌آمد معلم چنین چیزی گفته باشد بنویسیم، ولی ما دیدیم.
آن وقت موضوع دقیقن یادِ ما مانده بود، حالا من بدبختانه اصلن یادم نمی‌آمد مضمونِ آن بندِ شعرِ نیما چه بوده، یا کلماتِ اصلی یا هر چیزی که قلابِ ذهن به آن گیر کند. البته اوایل اول فکر کردم «بیماری» و «شب» و «باران» بوده و یک «من» که داشته شرح حال می‌کرده. خواهرم گفت برو بخواب، خودش اتفاقی پیدا می‌شود، صفحه صفحه دنبالش نگرد، مثل قبلی پیدا نمی‌شود. بیدار که شدم، فکر می کردم «زمین»  «آفتاب» و «شمع» بوده، و یک لحنی شبیه «مرغ آمین» داشته. حالا امشب فکر می‌کنم خیلی کلماتِ سیالی بودند، خیلی شعر فراری بوده و اصلن تصویر خاصی نداشته. فکر می‌کنم با کلمات، با چند جمله یک چیزی ساخته بوده نیما که نه تصویر بوده نه روایتی داشته، چیزی بینِ آبستره و فیگور، مثلن کارهای اولِ موندریان. مثلِ این شعر آتشی «با آن همه سپیدی و سبکی، اگر بیافتد از آن بالا / هلال نیست / اگر نیفتد / پر نیست» یعنی آخرش تصویری در ذهن نمی‌مانده، بلکه ضدتصویر بوده، بینابینی بوده. به کتاب که نگاه می‌کنم، روی جلد عکسِ نیماست، موهاش ریخته، سفت و سخت نگاه می‌کند اما امیدی در چشمهاش نیست، انگار در فکرِ چیزی‌ست. کتاب را وقتی رفته بودیم یوش خانه‌ی پیرمرد خریدیم. عینک و بعضی کتاب‌ها، چند کاغذ یادداشت، ظرف و ظروف و اتاق‌ها مانده بود. خانه و موزه‌اش هم مثل مجموعه شعرش پراکنده و ناقص و فقیرانه بود. قبرش وسط حیاط دلِ آدم را سنگین می‌کرد. از اتاقِ رو به آفتاب که نگاه می‌کردی، درخت‌های سبزِ کوهپایه و ابرهای اطرافِ قله پیدا بود. با عماد نشستیم روی پله‌ها، می دانستیم آخرِ تابستان عماد می‌رود، به کوه و درخت‌ها نگاه می‌کردیم. و حرف نمی‌زدیم. به همان وهم و سختی که در شعرهای نیما رگه دارد.
دمِ در، یک میز چوبیِ غبارگرفته بود، با چندتا کتاب و گیوه و کیف و این چیزها. عماد گفت می‌دانی کدام چاپ یا ویرایش قابل اعتمادتر است؟ می‌خواهم از اینجا کتاب بردارم. گفتم نه، بعد هم که گشتم، نه نامه‌هاش بعدِ پنجاه و خورده‌ای سال کامل بود، نه یک مجموعه از شعرهاش، که بشود گفت تا سال‌ها مرجع است. شعر فلان یک کلمه در چاپ اول زیادتر دارد، شعر بهمان تقدیمی دارد در چاپ روزنامه‌ای، شراگیم هم که اصلن شمشیر کشیده و گفته طاهباز به دستیاری براهنی هرجا نتوانسته بخواند از خودش کلمه گذاشته توی شعرها. به نیتِ یادگاری دو تا از مجموعه‌ی چاپ نیلوفر برداشتیم، کوچک و خوش‌دست بود. از دکان محقر و هنوز سنتیِ کنار خانه‌ی نیما مقداری کشک محلی و ترشی‌جات گرفتیم، و خرت و پرتِ توی راه. چهارتایی تا برسیم به جاده‌ی قدیمیِ سمتِ نور، در مورد نیما حرف زدیم. ولی من عصبی بودم، نمی‌دانم چرا.
به جلد کتاب که نگاه می کردم، واقعا فکر کردم شاید نیما آن سه سطر را برداشته. عکسش هیچ راه نمیداد به امیدِ یافتن ورق بزنم. به پیشنهادِ خواهر تورق کردم شاید یافت شد. نشد که نشد. چند جا دیدم به حدسِ اولم نزدیک است، چندتا هم زمین و آفتاب دیدم، بیخیال شدم. در عوض اینقدر فکر کرده بودم به آن بندِ موهوم، آنقدر خیال کرده بودم و شعر ساخته بودم از خودم، که بی‌حوصلگی رفع شد.
صبح شده و فلاکس چای تمام. باید بروم. نه نان هست در خانه، نه ملزوماتِ صبحانه. صبحانه‌ی گرم در اولین سفره‌خانه، یا پایین چهارراه ولی‌عصر همان که شاهد سراغ داد.

هفت اسفند نود

«راه بر مازه‌ی خیال می‌رود» سطری‌ست از منوچهر آتشی، در کتاب «چه تلخ است این سیب»

۱۳۹۱۰۱۰۲

اصحار در رهاوی جنوبی / 3


اصحار در رهاوی جنوبی / 3


«آن روز، در بارانِ نم، خیال می‌کردم این خانه اگر روزها بگذرد، هیبتش را چگونه از دست می‌دهد. باید خاکِ بسیار بنشیند، باید که کسی خاک‌ها را نروبد، شیشه بشکند و پرده‌ها در باد هیچ‌گاه به جای‌گاهِ پسینِ خود برنگردند، درخت و آن پیچک و این گل همه شاخه‌های بسیار و زاید بیاورند، برف بسیار بر سقف بنشیند و زیرزمین را آبِ باران و نشتِ برف نمور کند زمستان‌ها، تا خاکی که نشسته قدیم شود، خاک در قدیم شدن جان بگیرد و بار بیاورد. خاکِ نشسته بر سنگفرش حیاط را نه باد بروبد و آب بشوید. اما، این تهرانِ قیر و سنگ و سرامیک و آسفالت، خاک از کجا بیاورد که این خانه قدیم شود و تازه؟»


خانه، خانه‌ی متروک که سال‌ها کسی غبار از آن نبرده بود، حیاطِ قدیمی، گردوی پیر، پیچکِ برگ‌پهن و درختِ گل، خراب شد. خانه مهیب شد. ابتدا درخت را با اره برقی بریدند و بردند. فردا دو تا کانکس آوردند کنج حیاط. بعد شیشه‌ی پنجره‌ها را شکستند، آبگرمکن و شوفاژها را ریختند وسط حیاط، پرده‌ها را جمع کردند، کولر قدیمی را پرت کردند پایین، زیرزمین و انباری پشت بام خالی شد و آتش زدند. آخر هم افغانی آوردند پتک به دست روی بام تا شب کوبید و سقف را ریخت پایین. فردا و فردا و فردا. آب می‌گرفتند غبار نکند. تیرآهن‌ها را بردند بفروشند، کانال کولر و شوفاژ‌ها را هم. غروب از پنجره نگاه می‌کردم و می‌شمردم. قطر دیوار و سقف مثل الان‌ها نبود، پدر همه‌شان در آمد تا خراب کردند، اینقدر کوبید که سردرد شدم. ابتدا سقف دو طبقه را سوراخ کردند و هر چه از کوبیدن پتک حاصل میشد کم کم می‌ریختند پایین، آجرها را جدا کردند صف کردند، انبار کردند، بقیه را از صبح تا نیمه شب بار کردند بیرون شهر ریختند. تمام شد. جای خالیِ خانه مهیب شد.
صبح زود بود که متوجه جای خالی شدم. انتظار برف نداشتم. نورِ کمِ اولِ صبح را از بی‌حوصلگی و کتاب‌های مکرر و شعرهای بیهوده، زود دریافتم. رفتم کنار پنجره، سرامیک‌های آشپزخانه سرد بود، سرما از پاشنه‌ی پا، که درد داشت، بالا می‌آمد و طاقت می‌برد. نگاه کردم، برف بر جای خالیِ خانه می‌بارید. حفره‌ای در زمین، که با برف پر می‌شد. از سر شب بی‌خبر آمده بود و نشسته، و حالا نور برف را زیبا می‌‌کرد، معطر می‌کرد.

تخریب خانه‌ی متروک، چرا دلهره‌آور است، چرا جا‌کَن می‌کند من را؟

خانه‌ی متروک را می‌شد دید زد، بدون هیچ ترسی. باران که می‌بارید، یا نور غروب که می‌پاشید، یا برف که می‌آمد، همه را در منظره‌ی حیاط، درخت گردوی پیر و خانه‌ی متروک تماشا می‌کردم. برف‌های حیاط و سقفش دیرتر از همه آب می‌شد و رد پای گربه‌ها که از سرما به زیرزمین پناه برده‌ بودند، تماشایی بود. رد پای چند گربه در برف سپید تازه بر دیوار.
هیبتِ خانه ولی طوری بود که انگار نگاه می‌شدی یا حداقل پاسخ نگاهت را می‌داد. مثل قبرستانی پای کوه که هر شب شهر را نظاره می‌کند.
جای خالیِ خانه مهیب است، باد می‌آید و هرچه در باد می‌پیچد به حفره‌ی خالیِ وسطِ خانه‌ها می‌ریزد. حالا برف در کار پر کردنِ آن است. زمینی پر از برف.


اسفند 90


۱۳۹۰۱۲۲۹

اصحار در رهاوی جنوبی / 2


اصحار در رهاوی جنوبی / 2
دِینِ صدای غ.دادبه، از دور


دو نخلستان، و میان‌شان کُناری آنقدر پیر که ریشه‌هاش آنجا که بیرون آمده از خاک، جای نشستن پیرمردهاست هر صبح. دو نخلستانِ تُنُک و کمی باد، که حلاوتش به خنکی نیست، به نشستنِ سوزشِ پوستِ آفتاب زده است. تیربندها، همه خاکِ پشته تا آبِ باران را نگه دارد، بندهای خاکیِ رفته با باد.
نخلستانْ عتیق بود، قدیم‌تر از خانه‌ها. تکه‌ای عتیقه. عتیقه همیشه از گذشته خود را به حال رسانده، و متعلقِ به اکنون نیست. تکه‌ای نامتجانس است، شکلْ یافته و مشخص. خاک و کوهْ قدیم‌اند، اما عتیق‌ نیستند، عتیقه مثل نخلستانی یادگارِ سال‌هایی‌ست که دیگر دست نیافتنی‌ست.هر کسی که از سیل، و از روستای اجدادی کوچید، هولِ حیاط‌های خشکِ خالی را با کاشتنِ چند نخل به تکه‌ای از عهد عتیق تبدیل کرد. و توفان فرو نشست و انسان آرام شد.
...
طوفان، پستی و بلندی و هرچیز را محو می‌کند، و در پوشیدگی نظم جدید جا می‌افتد. بیست و پنج سال برای استقرار در زمینِ جدید، کم نیست، زیاد هم نیست. زلزله نیز همان طعمِ سیل دارد.جاکَن می‌کند انسان را. خانه‌های موقتی 10-15 ساله هم همینطور. جایی زندگی می‌کنیم که خانه‌ها عمرِ بیست ساله دارند، همیشه یک جای کوچه‌ دارند خراب می‌کنند، یک جا می‌سازند. بیشترِ کودکان، خانه‌ای را که در آن به دنیا آمده‌اند هیچ وقت در ذهن نخواهند داشت. و سال‌ها بعد، پیرمردهایی هستند، که چهار پنج خانه‌ی موقتیِ جوانی‌شان خراب شده و در خانه‌های نوساز می‌میرند. منظره‌ی تخریبِ ساختمانی در شهر، تصاعدِ آهن‌های جدید و آجرهای قدیمی، ‌منظره‌ای آشناست.
...
درِ خانه و درِ بزرگِ حیاط، باز می‌شد به نخلستانِ بزرگی و درِ دیگرِ حیاط نیز؛ دو نخلستانِ تنک. دو نخلستان و میان‌شان کُناری پیر. اینبار که برگشته‌ام، نخلستانِ کِناری شده «پارک» یکهو: مربع‌های سیمانی که نخل‌ها را محصور کرده‌اند و سنگ‌های سرخِ سوخته. نخلستانِ روبرو شده دِپوی خاک و شن و ماسه، برای هموار کردنِ خیابان و آسفالت و پیاده‌رو و...
و نخلِ بزرگ، نخلِ پیر، پیرترین نخلِ باغ، زامردو، آن که از حلاوتِ بادِ نازک سایه‌اش در شب‌های مهتابیِ تابستان وسطِ حیاط می‌افتاد، زامردوی آنقدر بلند که سنگِ هیچِ بچه‌ای خرمایش را نمی‌ریخت، عاقبت فروافتاد. چند نخلِ دیگر را با لودر انداختند. تنه‌های سنگینِ مزاحم را سوزانده‌اند و مارها از تیربند و خاک‌ها رفته‌اند. آیا طوفانِ دیگری در راه است؟
از نخلستانِ عتیقه، از تکه‌ی مانده از عتیق، چند نخلِ رنجور و چند متر زمینِ تراشیده باقی مانده. نخل‌های حیاط‌های آمده از سیل و کوچ، یکی‌یکی تا جای ساختنِ چند متر خانه باز شود، قطع شدند. بچه زن می‌خواهد، زن خانه می‌خواهد، نخل هم مزاحمِ خانه.
...
این سال‌ها عتیقه هم دیگر حالِ قبل را ندارد. عتیقه حریم دارد، نمی‌شود جمعه‌ها در پارکینگی بساط کرد و «چهار مقاله»‌ی چاپِ مصر فروخت و کنارش «ساعت سیکو پنج» و فروشنده‌های کناریِ تو گوشواره‌ی چینی. به این معنا  اصلن «عتیقه‌فروش» نداریم. عتیقه‌فروش جدید است. عتیقه باید با دست، با چشمِ کسی که دوستش دارد لمس شود. عتیقه غریب‌افتاده است، نحیف است، حتی اگر پیکره‌ی سنگیِ هفتاد کیلوییِ میترایی باشد. عتیقه‌باز‌ها و عتیقه‌فروش‌های این سال‌ها، وقتِ معامله حواس‌شان به پول است، نه به عتیقه‌ای که از دست‌شان می‌رود.
عتیقه‌های «انتزاعی» اما تملک‌ناپذیرند. جوان‌ترند. همیشه مالِ توست خاطره‌ی روزی که از راه‌آهن تا تجریش آدم ریخته بود، مالِ هیچ دوربینی نیست؛ صدای دادبه وقتی از «شوشتری» می‌آید و سینه‌اش از شیبِ گریه به هق‌هق و «بی‌مروت» می‌افتد و سرآخر به «دشتی» می‌شود، مالِ هیچ عتیقه‌فروش و از سیل‌آمده‌ای نیست. ولی مالِ جایی‌ست و مالِ زمانی که اینجا و اکنون نیست، یادگار است، دالِ منتزع است، جداافتاده، غریب، نحیف، دست‌نیافتنی. البته، البته عتیقه با یادگاری و خاطره و نوستالژی فرق دارد. اینها هنوز در پیوستار زیست دارند، عتیقه اما نه، عتیقه –گفتم- غریب است. حواسم هست.
...
آدم هم می‌تواند، روزی، عتیق شود، متعلق به دورانِ پیش از سیل، پیش از مبدا تاریخ. غریبِ این جهانِ تازه باشد. یا شود.

۱۳۹۰۱۲۲۷

اصحار در رهاوی جنوبی / 1

اصحار در رهاوی جنوبی / 1
برای یادِ ک.عابدی از گذشته

رنگ ندارد الا غروب،
الا غروب، آنجا که بادی نباشد و وقتِ ایستادن از صحرای پیشِ چشم، درختی پیدا و پوستِ اناری خشک و ترکیده از آفتاب.
تک درخت، گاهی می‌تواند تابلویی را، از انتزاعِ موهوم، به طبیعتِ کم‌جانِ جنوب ببرد: صحرای افتاده در نزع به سوی خورشیدِ غروب.
آیا نمک انتهای خورشید است؟ چرا که نمک چهره گشاده و در صلاتِ ظهر می‌لرزد و پیدا نیست: در حرکتی جوهری مدام بالا می‌رود...
شکلِ نامرئیِ بخار، ردِ پیدای آب بر کف، شیارِ آب در کمرِ رودخانه، شیارِ خشکی افتاده بر صورتِ پیرمرد، تکانِ چادر سیاه و صدای قران در باد: ترکیب‌بندیِ لحظه‌ای از شهر...
و قاب؛
از پیرمردهای قدیم و نخل‌های سی ساله، در خاکْ خفتهْ استخوانی، و بر خاکْ افتادهْ تنه‌ای، بیش نمانده- از زالانِ مو سپید، اندوهانِ چشم‌های منتظر و مغموم.
بلوک‌های خاکستریِ همشکل، این مکعب‌های سیمانیِ پوک که فلس باز می‌کنند و می‌خزند، در تصاعدِ نمک و شهر بالا می‌روند. از دور، در غروبِ دور، شهر به بازیِ نیمه کاره‌ی رایانه‌ای شبیه است.
اما خاک، ذره ذره بر این شهر و کوه و رودخانه و دره‌ی بالادست سلطنت دارد. همه چیز در خاکِ یک روزِ بعید، پوشیده خواهد شد.

اسفند 90 / 26

۱۳۹۰۱۲۲۱

هولِ اندوه


هولِ اندوه
یاد-داشتی برای چشم‌های جوان و اندوهِ پیرِ پیرمرد، یک دوست



میز چوبیِ رنگ پریده در ایوانِ پشتیِ خانه‌ای سرد، چای و پیپِ سوخته‌ی کوچک، مهِ شبانه بالی کاهلانه می‌زند در هوا.

هوا گرگ و میش و مه نشسته بود، سنگین و خسته چایش را هم می‌زد، و به درخت‌های حیاط خیره بود. از درخت‌های جوانتر و نزدیک اسم برد، گفت این خرمالو کم‌کم باید میوه بدهد. سرد بود، تک و توک صدای ماشینی می‌آمد، صدای درِ حیاطی که لنگرش کشیده می‌شد. گفتم اگر سرما اذیت کرد، برویم داخل. حرف‌ها جواب نداشت. خرمالو میوه می‌دهد؟ بگویم نه نمی‌دهد؟ یا بگوید نه سرد نیست؟

بیداری کرختمان کرده بود. چایی تمام شد. هر کس لیوانش را برداشت، صندلی‌ها را همانطور ول کردیم، لیوانش را گرفتم توی سینک کنار باقیِ ظرف‌ها گذاشتم. صدای فنِ حمام می‌آمد، و از پشت پرده روشنی پیدا بود. روشنیِ محو، شکل مبهمی داشت و پرده‌های ضخیم آرامش‌بخش بودند. آرامش‌بخش؟ 

در کوچه صدای الوارهای چوب می‌آمد، صدای ریختنِ آهن، صدای ماشینی قدیمی و خراب.

به لباس‌هایی دست کشیدم که شب را در آنها به صبح آورده بودم. پیراهن کهنه، کاپشنِ سیاه رنگ پریده و شلواری که سرما را عبور می‌داد. نشستم و به صدای فن حمام گوش دادم، که صداهای دیگر را می‌بلعید، مثل شب که سایه‌ی درختها را در امتداد تاریکی تحلیل می‌برد.

اسفند 90

۱۳۹۰۰۹۰۴

اهل هوا، اهل عشق؛ و ما صافی‌ها - سه‌گانه در زوایا‌ی مینوی، نرودا و ساعدی



اهلِ هوا، اهلِ عشق؛

و ما صافی‌ها


    سه‌گانه در زوایا‌ی مینوی، نرودا و ساعدی

[شکل و شمایل متن –اگر برای کسی مهم بود- در این فایل پی‌دی‌اف (+) درست است] 

1

کتاب‌ها و کتابخانه‌ها –شخصی و غیرشخصی- داستان‌های بسیاری نهفته دارند. کتابی که دستت برسد، حتی اگر خریده باشی و باکره باشد، ساعاتی بر او گذشته که پنهان می‌دارد. تنها احمد اخوت را می‌شناسم که بلد است از یک کتاب یا کاغذی که به دستش می‌افتد، انگار –به قول دوستی- محفل شبانه‌ی بیکارانِ فصلِ خشکی باشد و آتشی در میانه، داستانی تعریف کند و داستانی فقط. و از این داستان‌ها می‌شود حدیثی فرامتنِ کتاب خواند و فهمید. مثل اینکه چقدر باید زمانه بچرخد، که وقتِ چشم گذاشتن دنبال کتابی لاغر و نایاب در کتابخانه‌ای، برسی به "پانزده گفتار" نگارش مجتبی مینوی، چاپ سال 1333 که صفحه‌ی سفید اولش را خود مجتبی مینوی به خط سیاه خودنویسی نوشته باشد:
«بیادگار خدمت استاد معظم و دانشمند محقق جناب آقای بدیع الزامان فروزانفر تقدیم شد. 7 اردیبهشت 1334. مجتبی مینوی»
مینوی در گفتار سوم و در برگردانِ دو حکایت از چاسر به فارسی، کاری می‌کند که از باب اشاره ذکر می‌کنم. در انتهای حکایت "زنی از اهل باث" یک مصرع یا سطر از چاسر هست که مینوی به نظم پیشاموجود برگردانده. آنچنان که بیاید:
[حالا که صبح شده و بیدار شده می‌بینم در تاریکی خنک بی‌خوابی چه نوشته‌ام بی‌هوا. این تکه که آورده‌ام پرت و پلاست، یعنی دقیق نیست، دو سطر پایین را پاک کردم، همین یک تکه فقط در ترجمه مینوی نیست.]

I pray God I go mad



و مینوی آورده:


گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم
.

این سطر، مصرع‌ 386 این حکایت است که به ترجمانِ انگلیسیِ امروزه آوردم. در این صحنه زن  که طلسم شده، به مرد که سرهنگی‌ست محترم، حکمی می‌کند که: مرا ببوس، جوان می‌شوم و زیبا؛ و بعد این سه مصرع، و آخر هم شرط می‌کند که اگر جوان و زیبا نشدم آنچنان که برتر از بانوان و شهزادگان عالم دانی‌ام، هر حکمی خواستی روا کن. بیت آمده نیز از حافظ است در غرلی با مطلع:
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

[در پرولوگ یا پیشگفتار همین حکایت چند سطری‌ست که با ترجمه‌ی مینوی می‌آورم تا آن حرفِ پرتِ بالایی را جبران کرده باشم



'Better,' he said, 'your habitation be
With lion wild or dragon foul,' said he,
'Than with a woman who will nag and chide.'
'Better,' he said, 'on the housetop abide
Than with a brawling wife down in the house;
Such are so wicked and contrarious
They hate the thing their husband loves, for aye.'
He said, 'a woman throws her shame away
When she throws off her smock,' and further, too:
'A woman fair, save she be chaste also,
Is like a ring of gold in a sow's nose.'




این سطرها، مصاریع 765 تا 775 پرولوگِ این حکایت است، پیش از آن مترجم 4 بیت با مطلعِ «شنیدم که فرزانه‌ای رهسپر / گذر کرد روزی بیک رهگذر» و مینوی آورده:

و بعد از آن مثلها و حکمت‌های بیشمار در ذم زنان ایراد کرد تا باینجا رسید که گفت «زن و اژدها هر دو در خاک به» - ]

چقدر باید زمانه چرخیده باشد که تا برسی خانه، اینقدر ترافیک باشد که تا غروب نشده گفتار پنجم "نمایش و قصه تاجر ونیزی" را خوانده باشی، و صفحه‌ی 220 ببینی یکی نوشته «از افاضات این قلم این یکی خوب بود»


پانزده گفتار
(درباره چند تن از رجال ادب اروپا
از همیروس تا برنارد شا)
نگارش مجتبی مینوی
انتشارات دانشگاه تهران
طهران
اسفند ماه 1333



2

همان شب از سر بیکاری «بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی»‌ی پابلو نرودا به ترجمه‌ی فرود خسروانی (احتمالن از چند اسمِ مستعارِ بیژن الهی) را –تا همراه رفیقی باشم در آن یکی دو ساعتِ مطب و دکتر و منشیِ لاغرِ جوان- به دوباره دیدن دست گرفتم. نیت کردم تا فردا یکی دو شعرش را برای شاعری بی‌کتاب و شعر، و حالا غربت نشسته بالاجبار، تایپ کنم بفرستم شاید در این زمانه‌ی به قول او عسرت دلی باز شد. شب به نیمه نرسیده مهمان دوستِ داستان‌نویسی شدیم، کتاب را که دید مطمئن بودم ذوق می‌کند که : «باه، ندیده بودم این را، چه کتابی» گفت سالهای اول دانشگاه، این اولین کتابی بود که از نرودا خواندم، هنوز یادم هست. مطمئن بود. گفتم کمیاب است و بازچاپ نشده، کجا گیر آوردی؟ که جواب رفت لای خنده و شوخی‌های اولِ کار.
مترجم ،جایی، در بند دوم شعر هفتمِ مجموعه، جای این دو سه سطر انگلیسی به ترجمه‌ی m.s.meruin که مطمح نظر مترجم بوده،



 There in the highest blaze my solitude lengthens
     and flames,
its arms turning like a drowning man's.




آورده:


تن می‌کشد آن جا در بلندترین شعله و می‌سوزد
تنهایی‌ی من که بازوانش چو غریقی تاب می‌خورد.

این شعر و شعر دوم مجموعه را انتهای همین نوشته می‌توانید ببینید.


بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی
پابلو نرودا
ترجمه‌ی فرود خسروانی
انتشارات امیرکبیر
تهران
چاپ اول: 1352

3

اهل هوا را، غلامحسین ساعدی، در کتاب "اهل هوا" چاپ انتشارات امیرکبیر به سال 1345، کسی می‌گوید که دچار یکی از بادها شده باشد، چه زار و چه نوبان و مشایخ، همه را اهل هوا گویند. باد -یا وجودی مجسم به شکل هوا- چیزی‌ست در مایه‌های جن در عقاید مردمِ جنوب، که یا مسلمان است یا کافر، یا صحرایی‌ست یا دریایی یا جنگلی، بیناست یا نابینا،  یا صاف است یا ناصاف، اما دچار می‌کند انسان را، مرکب می‌کند آدمی را، و آدمی بندِ اوست. مُرَکَب می‌کند و مَرکَب آدمی را که گاه و بیگاه در صحرا یا زیر درختی به وقت ظهر بچرخد: افسرده می‌کند. باید مراسمی‌ گذاشت، بازی کرد، دست افشاند، ساز زد، رقصید، آن هم در حضور بابازار و مامازار که خودشان روزی مرکبِ بادها بوده‌اند و حالا مرادند.
اهل عشق را آدمهای سالمی می‌گویند که برای آواز خواندن و دمام –که ساعدی همه جا دهل نوشته- زدن یا برای تماشا، در مجالس اهل‌هوا حاضر می‌شوند، در برابر اهل هوا. مراسم می‌گذارند تا باد ناصاف را صاف کنند، مرکبِ باد باید از خونِ قربانی کمی بنوشد، برقصد و پیش از این همه باید که روزها در کپری تنها باشد، بدنش را روغن و گیاهان کوهی بمالند، و گرنه می‌میرد.
اهل هوا خود دو نوعند، عده‌ای که آنها را "طالب هوا" می‌گویند و احتیاج به رقص و بازی دارند، و دسته‌ی دوم که طالب هوا نیستند، بلکه با اندک توجه بابازار خوب می‌شوند. ولی زار یا بادی نخِ جانِ کسی شد، تا مراسم نگیرند با تشریفاتِ مخصوص، باد زیر نمی‌شود و عجبا که این باد فقط سراغِ فقیرها و بی‌چیزها می‌رود. زیر درختان کنار و لیل، بخصوص دمِ ظهر نباید رفت، که باد نخِ جانِ آدمی می‌شود.
بادها هفت قسم‌اند: اول بادِ زار، دومی باد نوبان، سومی مشایخ، چهارم باد جن، پنجم باد پری، ششم باد دیو، و هفتم باد غول. زار مشهورترین آنهاست، و شایعترین و مهلک‌ترین. از زارهای مشهور یکی متوری‌ست و دینگ‌مارو، و زیباترینِ آنها "شیخ شنگر". با اینکه زار سنگینی ست، اما کمتر دیده شده کسی را هلاک کند. ساعدی در کتاب آورده که برای زیر کردن او شعری می‌خوانند که ابیاتی از آن این است:

یا اهل زار وفونی
و انا ما وفونی
شیخ شنگر رضو
و انا ما رضونی

و یا این بیت:

هومندو هومندو سکونش مرمرین
شیخ شنگر   هوای خنجرین
.

از اهالی جنوب، گروه موسیقی باراد، این چند سطر را و روایت خودشان را از زار دستمایه‌ی کاری کرده‌اند، آهنگی، با نام شیخ شنگر، که از اینجا (+) ، یا اینجا (+) می‌توانید بگیرید.

اهل هوا
غلامحسین ساعدی
انتشارات امیرکبیر
تهران
چاپ اول: 1345

~


تمام


شعرهای زیر، به ترتیب، شعرهای سوم و هفتم کتابِ "بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی" هستند.


آه وفور کاجها


آه وفور کاجها، زمزمه‌ی موجها که می شکند،
بازی آهسته‌ی نورها ، ناقوس دوردست،
شفق که در چشمهای تو می‌افتد، ای عروسک،
صدف زمینی، که زمین در آن می‌خواند!

در تو رودها می‌خوانند
و جان من در آن همه پا به گریز می‌نهد
 به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل می داری
به جا که می‌خواهی.
راه مرا با کمان امید خود نشانه بگیر،
و من، در هذیان، فوج تیرهام را رها خواهم کرد.

همه سو، میان مه‌گون تو را می‌بینم،
و سکوت تو ساعات غمزده‌ی مرا فرو می‌گیرد،
و در تو با بازوان سنگی‌ی شفافت
بوسه هایم لنگر میفکند، آرزوی نمورم آشیان می‌گیرد.

آه صدای رازناک تو
که عشق می‌نوازد و تاریک می‌کند
در غروب میرنده و طنین انداز!
این چنین به ساعات عمیق دیده‌ام،
روی کشتزارها،
سنبله‌ها دلنگ دلنگ می‌زنند
 در دهان باد.
از کتاب: "بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی" ، پابلو نرودا ، ترجمه‌ی فرود خسروانی ، انتشارت امیرکبیر ، 1352 ،‌ ص 13-15
7
خمشده روی عصرها

خمشده روی عصرها، تورها میندازم، تورهای غمگینی
به چشمهای اقیانوسی‌ی تو.

تن می‌کشد آن جا در بلندترین شعله و می‌سوزد
تنهایی‌ی من که بازوانش چو غریقی تاب می‌خورد.

علامات سرخ می‌فرستم از فراز چشمهای غایب تو
که موج می‌زند چون دریا کنار فانوسی دریایی.

تو، مادینه‌ی دور من، فقط حافظ ظلمتی،
از نگاه تو گاهی ظهور ساحل هول است.

خمشده روی عصرها، تورها میاویزم، تورهای غمگینی
به دریا که تکانها دارد به چشمهای اقیانوسی تو.

پرندگان شبانه نک می‌زنند به نخستین ستاره‌ها
که برق می‌زند چون جانم، وقتی که دوستت دارم.

شب روی مادیان تار خود می‌تازد
و سنبله‌های نیلگون بر زمین می‌افشاند.
­­­
از کتاب: "بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی" ، پابلو نرودا ، ترجمه‌ی فرود خسروانی ، انتشارت امیرکبیر ، 1352 ،‌ ص 23-24
~
[کتاب را به زبان اصلی، همین نسخه که مبدا کارِ مترجم بوده، به ترجمه‌ی مروین، تصویرنگاریِ خودِ نرودا، و مقدمه‌ی کریستینا گارسیا، از این لینک (+) یافتنی‌ست]