۱۳۹۰۰۸۰۱

پیکاسوی گرترود استاین در کارِ عزیزه عضدی / یک مرثیه


پس جمله‌هایی مینوشت که به‌هیچ جمله‌ی پیشتر نوشته شباهت نداشت‍‍ ~ و کمتر نویسنده‌یی دراین قرن اینهمه بیراه رفته و اینهمه راه یافته ~ کمتر نویسنده‌ اینهمه به‌اصرار راهی برهوت بوده.


از موخره‌ی کتاب، عزیزه عضدی ظاهرن




استاین کارِ پیکاسو



کتابِ "پیکاسو" ، گردانده‌ی عزیزه عضدی از اصل آمریکاییِ گرترود استاین به سال 1938 م، با طرحی از آیدین آغداشلو بر جلد، انتشاراتِ فاریاب، بهمن ماه 1362 ه ش، شامل یک متنِ مفصل است از استاین درباره‌ی پیکاسو، یک پسگفتار از او، و دو نوشته‌ی دیگر، شعرگونه از استاین برای پیکاسو در بخشِ جداگانه‌ها: یکی "اگر به او می‌گفتم؛ تکچهره‌ی تکمیلِ پیکاسو" و دیگری "پیکاسو". زبانِ نویسنده در دو متنِ بخشِ جداگانه در پی شرح و تبیین نیست، بلکه واریاسیونی‌ست اولی بر محورِ «آن که بعضی مطمئنا دنبال می‌کردند آن بود که به تمامی فریبنده بود.» و «او هرگز به تمامی کار نمی‌کرد»، و دومی بر محورِ «اگر به او میگفتم آیا خوشش میامد. آیا خوشش میامد اگر به او می‌گفتم.» و در موخره‌ی کتاب دو صفحه، بدونِ امضا، ظاهرن از عزیزه عضدی در شرح و ستایشِ گرترود استاین.


نیت اینجا نه معرفیِ کتاب است –از نوعِ وطنی که سخت شبیه است به محافل کافه‌ای- و نه ستایشِ ترجمه‌ی عضدی –که بیراه نیست اگر به قصدِ آن چیزی بتوان نوشت- بلکه مرثیه‌ایست بر ادبیات هنرهای تجسمی در ایران. کمتر متنی به فارسی و از فارسی دیده‌ام که این چنین مصر باشد و بُرا، و هنری مثل نقاشی را این چنین ساده‌ی هزار نقش باز کند. سیاقِ جملات را تا نمونه‌ای به دست داده باشم، تک و توک می‌آورم شاهدِ این حرف. این حرف که استاین زمانی که درجمله‌ای نقشِ تاریخ می‌زند یا شرحِ گذشته می‌دهد، از زیستِ نقاش حرفی می‌زند یا خاطره می‌نگارد، منظور همه گفتنِ ناگفتنی‌هایست اطرافِ پیکاسو تا شاید بتوان نبوغ را نیز به کلمه کشید، البته به سیاقی نو. عضدی نیز، هوشمندانه، این کارِ او را اینطور در موخره‌ی کتاب آورده که: «می‌گفتند به دلیل عشق به نقاشی نه با مفاهیم کلمات که با کلمات در حد مفاهیم کار می‌کند. میگفتند مصیبت بی‌سر و سامانی خط و رنگ در نقاشی نو مگر بس نیست که بیفتیم به دام ادبیات کوبیست در ستایش از اسم و ضمیر. هرگز جدی‌ش نگرفته بودند.»

استاین در نوشتن از منطقِ نقاشی پی‌روی می‌کند. که نقش‌های اولیه، تابلویی آماده نیست، بلکه زیرسازی‌ست. پس‌زمینه‌ی تابلو را تاریخِ نقاشی در غرب قرار داده، و در پرسپکتیو تا چشم کار می‌کند: تاثیرِ اسپانیا در پیکاسو و در نزدیکِ تابلو اما فرانسه و زندگیِ او در پاریس. برش را استاین کوبیستی اختیار کرده، یعنی ساز و کارِ معنابخشیِ او طیفی ناگسسته نیست، بلکه پاره پاره و پیروی کننده از ذهن است. اینگونه –احمقانه- نیست که از زندگیِ نقاش در کودکی بیاغازد، جوانی و دو سه عشقی را توضیح دهد که داشته، بعد دست به رنگ و خط بردنش را، دوره‌های کاری‌اش را شرح دهد و بعد هم ستایشی و آرزوی موفقیتی در آینده. در نوشتن از منطقِ خودِ نقاشِ کوبیستِ دیوانه پیروی کرده. اما این گسست و براییِ نثری-ساختاریِ استاین نیز بی‌هوا و به‌دل نیست، بلکه در کل می‌خواهد که کلیتی هویدا کند و طرحی بریزد، بی‌منطق نیست، چون در بی‌منطقی هر کاری شبیه هر کارِ بی‌منطقِ دیگر است در عینِ پریشانی و تکثر. فقط منطق معمول زندگی‌نامه‌نویسی و شرحِ آثار را کنار می‌زند.


خط و ربطِ این تکه‌های کنارِ همِ کارِ استاین اینقدر به هم مربوطند و در ظاهر پراکنده، که آوردنِ تکه‌ای از آن به نیتِ نمونه به دست دادن سخت می‌نماید. مثلن وقتی از خالی‌شدنِ پیکاسو از اسپانیا در زندگی‌ش حرف می‌زند و دو دوره‌ی صورتی را در یک پاراگراف شرح می‌دهد، در ادامه می‌نویسد:

«مطمئنا در زندگی‌ی پیکاسو دو دوره‌ی صورتی وجود داشته‌اند. در طول دوره‌ی دوم صورتی کمابیش هیچ کوبیسم واقعی وجود نداشت اما نقاشی‌یی وجود داشت که نوشتن بود، که سر و کارش با حروفِ اسپانیایی بود، به معنای حروفِ تازی و این بنا کرد خیلی‌زیاد گسترش بیابد.
توضیح می‌دهم.
در شرق خوشنویسی و هنر نقاشی و مجسمه سازی همیشه خویشاوند‌ی‌ی خیلی نزدیکی با هم داشته‌اند، به همدیگر شبیه‌اند، به همدیگر کمک می‌کنند، همدیگر را کامل می‌کنند ~اما در اروپا هنر خوشنویسی همیشه یک هنر فرعی بود، تزیین شده با نقاشی، تزیین شده با خط‌ها، اما هنر نوشتن و تزیین با نوشته و تزیین دور نوشته هنری فرعی‌ست. اما برای پیکاسو، یک اسپانیایی، هنر نوشتن، به این معنا خوشنویسی، یک هنر است. ~البته او یک اسپانیایی‌ست، و یک اسپانیایی می‌تواند شرق را هضم کند بی که تقلیدش کند، می‌تواند چیزهای عرب را بشناسد بی که اغفال شود~
تنها چیزهایی که واقعا اسپانیایی‌ها را اغفال می‌کنند چیزهای لاتین‌اند، چیزهای فرانسوی، چیزهای ایتالیایی، ~
پس بعدِ فریبندگی‌ی ایتالیا نتیجه‌اش برای پیکاسو پس از اولین دیدارش از رم دوره‌ی دوم صورتی‌ش بود که در 1918 با تکچهره‌ی زنش آغازید~»
و همینطور تا آخر.

تا آنجا که من، کم و بیش، مجله‌ها و کتابهای مربوط را پی‌گرفته‌ام، نوشتن در باب نقاشی و نقاشیِ ما خیلی شبیه است به فیلم و سینمای ما. فرقش در طبیعتِ این دو است، سینما گرانتر است و ابزار و آشنایی می‌خواهد، اما حماقت و بلاهت را می‌توان پشتِ مقداری رنگ پنهان کرد، پشتِ اندازه‌ی تابلو و منتقدانی شبیهِ پرویزِ دوایی و امیر قادری. یعنی هر چه به معیارِ معده خوش ننشست یا مایه‌ی خوشگذرانی نه، به اسهالِ قلم بستن و عده‌ای را ندیدن از سر حسادت، و تهِ این دیگِ دلربا مقداری ماده برای تاریخِ بی‌حاصلِ متوهم.

«یادم هست خیلی خوب که در آغاز جنگ با پیکاسو در بولوار رسپای بودم که اولین بارکش استتار شده رد شد. شب بود، ما درباره‌ی استتار چیزهایی شنیده بودیم اما هنوز ندیده بودیمش و پیکاسو شگفتی‌زده نگاهش گرد و فریاد زد، آره این ماییم که ساختیمش، این کوبیسم است.
واقعا ترکیبِ این جنگ، 1914-1918، ترکیب تمام جنگ‌های قبلی نبود، ترکیب ترکیبی نبود که در آن یک مرد در مرکز باشد و احاطه‌ی تعداد زیادی آدم‌های دیگر بل ترکیبی بود که نه سری داشت نه تهی، ترکیبی که یک گوشه‌اش به همان اندازه مهم بود که گوشه‌یی دیگر، در واقع ترکیبِ کوبیسم.»

متنِ استاین بدنِ سفتی دارد، در اجزا هوسباز و سر به هواست، اما از دور که ببینی به استحکامِ زنی زیبا در لباسِ تابستانی‌ست. و صفحه‌ای نبود که استاین در گفتگو نباشد با حالِ ما، انگار ابراهیم گلستان نشسته باشد نمونه به دست بدهد که "مقداری شعور لازم است" و اینگونه شعوری لازم است در دیدن. در مملکتِ ندیدن‌های ستایش‌شده، کوری‌های دسته‌جمعی.


این چند کلمه را هم برای حافظه‌ی شخصی نوشتم تا وقتِ حرف، این گرته که متن از نقاشیِ پیکاسو دارد، مثالم باشد برای معیارِ حرف.





خرده ریزه‌ها:



متنِ اصلیِ استاین با عنوان پیکاسو؛ بخشِ اولِ جداگانه‌ها (+)


پرتره‌ی گرترود استاین، کارِ پیکاسو (+)


بعضی کارهای گرترود استاین، کتابخانه آنلاینِ دانشگاه آدلاید (+)

۱۳۹۰۰۷۱۳

هیات سایه ی علف

هیأتِ سایه‌ی عَلَف

یا : مفارقتِ عمادِ مرتضوی




دُم و

بال گرفته

-دو تیغهْ گیاه-


«میانِ ما

هواست سایه‌ام»


سایه‌اش : نور

حرفی که سایه نمی‌دهد

-یک تیغهْ گیاه-


میانِ ما

هوا

نور است عزیزم.



نهم مهر نود

کریمخانِ تهران

با اندوهِ مفارقتِ عینِ مرتضوی



...

هیأتِ هیآت:


هیأت‌ها (هیآت) ، مالِ این چند سال است و این که می‌بینید آخرین هیأت، اما اولین کاری که منتشر شده جایی. شاید دفترِ هیآت در همین بیست و چندمینِ آنها بسته شود. اولی روزبه دادویه (ابن مقفع) و آخرینش عماد مرتضوی، این میان هم هیأتِ تاریکی (ظلمانیه) و هیأتِ سیاهچاله (نوریه) و سایه و 18 و نخل و مرگ و عقرب و تشباد و... منثور و مقطع، کشدار و آزاردهنده تا امروز. خطِ اینها بر من -مثلِ جایِ زخمِ دملی چرکین از کودکی بر مچ چپ- می‌ماند و بسته نمی‌شود، نه دفتر و نه دمل. فکرِ این‌کار را، این رفتار را، محمود نیکبخت در سرِ ما انداخت، سالهای 84 و 85 ِ اصفهان و‌ ماند تا 87 که شکلش را یافتم. اینها هم مرثیه است و اگر اندوهِ رفتنِ دوست، دوست: عینِ مرتضوی نبود لابد این سطرها هم نبود.

۱۳۹۰۰۶۳۱

تمایز / تشخص ، نقد / خشونت – (یک پیشینه و متن) -

پیشینه:

پس از سالها انتظار، کتابِ "تمایز" از پیر بوردیو به فارسی ترجمه شد. برگردانِ حسن چاوشیان، نشر ثالث، 1390

دو نقد بر ترجمه‌های چاوشیان در ضمیمه‌ی نقد و بررسی کتابِ مهرنامه‌ی شماره 13 منتشر شد. شهرام پرستش و هادی جلیلی. نقدِ شهرام پرستش در اینترنت (تا جایی من سراغ گرفتم) موجود نیست، و نقدِ آقای جلیل در وبلاگِ شخصیِ ایشان موجود است.(+) آقای پرستش از شرحِ جایگاهِ کلاسیکِ این کتاب آغاز کرده‌اند و پرهیز از شتاب را در ترجمه‌ی این آثار کلاسیک جامعه‌شناسی توضیح داده‌اند؛ کارنامه‌ی چاوشیان را وارسی کرده‌اند، در باب زبان بوردیو و دیرفهم بودنِ آن توضیح داده‌اند و در آخر هم نکاتی گذرا را در ترجمه‌ی تمایز گوشزد کرده‌اند. در یک مصاحبه هم به تاریخ 5 مرداد 1390 در روزنامه روزگار، همین حرفها را گاهی مفصل‌تر گفته‌اند.(+) نقدِ آقای جلیلی بیشتر ناظر بر ترجمه‌ی کتاب "جامعه‌شناسی انتقادی"‌ از حسن چاوشیان است، در سه قسمت: بی‌معنا بودن جملات، بی‌معنا یا نادرست بودن معادل‌ها، و پایبند نبودن به اخلاق حرفه‌ای.

در مهرنامه‌ی شماره‌ی 14 مترجمِ تمایز، آقای چاوشیان در سه صفحه به نقد‌ها پاسخ داده‌اند. پی‌دی‌افِ این متن را در وبلاگِ آقای جلیلی می‌توانید ببینید. ایشان نقدها را شبه‌نقد نامیده‌اند و طعنه و کنایه‌های زیادی به کار برده‌اند، اما در عین حال به اغلبِ نکات مطرح در نقدها –از جمله اینکه کلمات بسیاری و بعضی جملات که برگرداندنشان سخت بوده و در ترجمه‌ی ایشان حذف شده‌اند- جواب نداده‌اند بلکه کارنامه‌ی علمیِ آقای پرستش متلک انداخته‌اند و از هر دو خواسته‌اند تمام کتابِ مثلن 800 صفحه‌ای را ملاک قضاوت قرار دهند و نه چند صفحه را.

متن:

در ضمیمه‌ی نقد وبررسیِ کتابِ مهرنامه‌ی شماره 15، نیمه‌ی دوم شهریور 1390، باز هادی جلیلی و شهرام پرستش به نقدِ مترجمِ تمایز جواب داده‌اند. نقدِ آقای جلیلی در وبلاگِ خودشان موجود است. (+) جلیلی به درخواستِ چاوشیان از کتابِ دیگری موارد دیگری را ذکر کرده‌اند که می‌توانید بخوانید. اما آقای پرستش در جوابیه‌ی خودشان، پس از تدقیق در چند اصطلاح کلیدیِ بوردیو و نکاتِ فنیِ ترجمه از جمله لحن، سبک و ساختار جمله‌ها، در انتهای متن چند جمله‌ی درخشان دارند. از آنجا که در اینترنت متنِ این نقد یافت نمی‌شود، جملاتِ از پاراگراف آخر را اینجا می‌آورم.

«...

در خاتمه می‌خواهم درباره این روزها بگویم که خوانشِ خشونت از چهره‌ مخدوش و درهم ریخته جامعه ما به هیچ نوع کرامت خاصی از جمله علم‌الاجتماع نیاز ندارد، زیرا خراش‌های آن تا عمق جان رسیده است. قتل‌ها و تجاوزهایی که نه در بیابان، بلکه در خیابان‌های شهر صورت می‌گیرند، تنها نشانه‌های این خشونت عریان نیستند، بلکه استفاده از زبان به منزله‌ آلت قتاله نیز محصول آن است. این نوع استفاده بیمارگونه از زبان به بخش‌های محتلف جامعه سرایت کرده و تا حد ممکن همه گیر شده است. ساز و کار تولید خشونت و بازتولید آن در زبان را می‌توان مثل هرتا مولر به سرزمینی بازگرداند که در آن گوجه‌های سبز مرگ می‌آفرینند، و کام مردم را با بدبینی و نفرت تلخ می‌کنند. سرراست این است که پاسخ‌نامه حسن چاوشیان مشحون از نفرت و خشونت و تحقیر عریان است. وقتی از همان ابتدا او می‌خواهد نه به نقد بلکه به شبه نقد پاسخ گوید، چرا نباید یاد قتل‌هایی افتاد که بر سر ناموسی بوده‌اند که به عنوان تنها حقیقت ممکن گمان می‌رفته دیگران حرمتش را رعایت نکرده‌اند... »

....

صبحِ روزی که یکی دیگر، از پسِ بسیاری، در ملا عام به دار آویخته شدند و پانزده هزار نفر به تماشا رفتند، این مجله روی دکه‌ها رفت. در همین مجله، صفحه‌ی 189 محمود کیانوش مطلبی دارد با عنوان «مریدِ پاچه‌گیر» و شرح برخوردهایش با جلال آل‌احمد و خاطراتی از سیروس طاهباز و ناصر وثوقی. در همانِ مهرنامه‌ی 13 که اولین‌ نقدهای پرستش و جلیلی منتشر شد، یک مصاحبهِ کوتاه هم با ناصر فکوهی هست، که می‌گوید متن را مطابقت نداده و نظری ندارد و بعد یک صفحه در بابِ این کتاب و بوردیو حرف می‌زند، ولی کاری با ترجمه ندارد.

هادی جلیلی در وبلاگ شخصی صفحه‌ای باز کرده‌اند با عنوان « ترجمه‌ و تألیف‌های نامفهوم از همه جا!» یا "بی‌معنا‌ها" که به مرور مطالبی به آن اضافه می‌شوند.

۱۳۹۰۰۶۲۸

این شماره با تاخیر / ویژه‌ی بیژن الهی

در این شماره با تاخیر 6، ویژه‌ی بیژن الهی این شعر در هفت فرگرد به تاریخ 1346 آمده، یعنی یعنی 22 سالگی شاعر!

فرگرد هفتم، و نهایی، با جملاتی سهگین آغاز می‌شود:

.

.

در روزی بزرگ، روزی بزرگ

از او که آستانه را یافته است،

از او که آستانه‌ی خود را می‌یابد، انتظار ستردن می‌رود.

بر آستانه –لیک- غباری نیست،

که آستانه –خود- غباری‌ست، غبار،

و ستردن به فوت کوتاهی.

.

.

/

و برای بهرام اردبیلی، نوحه‌ای ناتمام، از آن این است:

.

.

دیگر تو بیارام، که دنیای تو باقی‌ست؛

شد شنبه و ما در خلجانیم و تو خامُشت...

چون قصه به سر بُرده‌ای و سَبَّتِ اُخری‌ست

روزی که خدا زاه و دم آسود و... مرا کُشت

.

.

.

این شماره با تاخیر 6، ویژه‌ی بیژن الهی / زیر نظر طاهر نوکنده، تهران، تیرماه 1390 / نشر آوانوشت

۱۳۹۰۰۶۲۵

امضا: بیژن الهی / شمیم بهار

.

و چیزی حوالی‌ی چارده سالم بود که در روزنامه‌ها برخوردم به شعری از مردی به نام نیما یوشیج: «خواب در چشم ترم می‌شکند» ندانستم یعنی چه ولی جذبم کرد و، هر چه بیشتر می‌خواندم، بیشتر جذب می‌شدم. بعدها بود که نیماشناس شدم: چیزها یاد گرفتم از شعر او که هنوز هم ندیده‌ام در سخن کسی. دیرترها، اما، شراره‌هایی از آن «چیزها» در نامه‌های خودش دیدم: چه نامه‌های متینی، به‌به! پس آنک به خودم گفتم و اینک به تو می‌گویم که در ایران نوین هیچ "کبیری" نیامده در هیچ زمینه‌ی فرهنگی الا نیما. و من از بس که دوستش داشتم آن ایام، شبی به خوابش دیدم. قهوه‌خانه‌ام برد و چای داد. اما غمگین بود و پکر. خدا بیامرزد.

[~]

حس کردم که بیهقی نیز، چنان نیما، از کوچه و از کتاب گرفته و در هم زده تا رام کند. یعنی گرگ وحشی گرفته و جفت انداخته با سگ اهلی تا به نسل سومی برسد: «گرگ سگی» که پاسبانی‌ست قدر قدرت.

روانشاد بیژن الهی، جایی از «ترجمه از زبان عالم و آدم» 1363

برگرفته اینجا از «این شماره با تاخیر 6» ویژه‌ی بیژن الهی 1324-1389، با نظر محسن طاهر نوکنده و اجازه‌ی سلمی الهی، انتشارات آوا نوشت، تهران، تیرماه 1390

.

[ این گزیده دو متن دارد جز شعرها، تالیفی از الهی، یکی خط و ربطِ ترجمه به دست می‌دهد در نگاه الهی که پاره‌ی بالا از آنست، و دوم که تکه‌ای‌ست از شرح و شناساییِ غزل‌های خواجه حافظ شیرازی، حولِ یک غزل، و نگاهِ الهی به شعر را در خود دارد. گزیده‌ی رندانه‌ا‌ی‌ست.

پشتِ جلد، پاره‌ی آخرِ شعریست، از آخرین‌ شعرهای الهی در دهه‌ی پنجاه شمسی، برای دخترش سلمی الهی، حاصل زندگی‌اش با غزاله علیزاده:

.

مرا دفنِ سراشیبها کنید که تنها

نَمی از باران به من رسد اما

سیلابه‌اش از سر گُذر کند

مثل عمری که داشتم

.

و کارِ الهی از waste land‌ الیوت به فارسی (ارض موات) که محشری شده و کاوافی و ابن‌عربی و جویس و چندلر و نابوکف: قوت لایموت.]

۱۳۹۰۰۶۱۳

دست در بیدل زدن / یک پیشنهاد

برسد به دست م. ب. ح

دوست من !

دیده‌ام در گوگل ریدر شاعران سبك هندی را بازنشر می‌دهید و می‌دانی كه همدل بوده‌ام در این موضوع با شما و همراه نه، كه نه دغدغه‌ام در پرداختن به این موضوع كافی ست ونه دانش‌ام در ادبیات وافی.

با این وجود وسوسه شدم

به نظرم رسید علاوه بر تمهیداتی كه شما به كار برده‌اید می‌توان غزل‌های هم وزن بیدل را در هم آمیخت و با توجه به پاشان بودن غزل و عدم ارتباط معنایی عمودی میان بیت‌ها، سطرهای درخشان را در یك شعر مجموع كرد و به اجبار‌، گاهی از هم قافیه بودن ابیات گذشت .

می‌دانم دست بردن در شعر بیدل كم از دستبرد ندارد، اما این «دست برد »، محدود به چینش و تركیب دوباره و تكرار مصرع‌هاست و می‌دانم همین محدود از حد من بیرون است. گفتم كه وسوسه شدم.

این شعر حاصل تركیب چهار غزل هم‌وزن ( مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن - هزج مثمن سالم ) بیدل است. گاه مصرعی از بیتی را با مصرعی از بیتی دیگر در غزلی دیگر به دنبال هم آورده‌ام. ازنتیجه‌ی این كار تفنن‌وار كه بگذریم می‌توان به این امكان فكر كرد. نمی‌توان؟

غبار حسرت ما

هیچ

ننشست از زمینگیری

كه هركس

می

ر

ود

چون سایه از جا می‌برد ما را

نه گلشن را زما رنگی

نه صحرا را زما گردی

ندانم

گردباد از مكتب فكر كه می‌آید؟

دل از داغ محبت گر

به این دیوانگی بالد

همان یك لاله

خواهد طشت پرخون كرد

صحرا را

نه گلشن را زما رنگی

نه صحرا را زما گردی

به هرجا می‌برد شوق تو

بی ما می‌برد

ما را

نگاه وحشی لیلی ...

كه نقش پای آهو

چشم مجنون كرد صحرا را

شهریور نود – خارک

برای آنهائی که ذوق و فی‌الجمله استعدادی دارند، دلیل لازم است.

نیما یوشیج، حرف‌های همسایه، آذر 1323

در میانه‌ی حرفهایی که با دوستان داشتیم و داریم در مورد کار و سبک و نمایاندنِ سبک هندی‌ها، متنِ بالا را دوست، رضا ج حاجیانی نوشته و به این بحث‌ها نگاه دارد. رفتاری که پیش‌نهاده، امکانی‌ست در باز‌بینیِ شعرهای قدما در سایه‌ی نگاهِ جدید، در سایه‌ی دستی که سایه‌بانِ چشم می‌کنیم، چشم می‌کشیم تا پهنه‌ای را در افقی پدیدار بیاوریم.

التزامِ وزن و قوافی، التزامِ رعایتِ ارکانِ وزن، و بحر و این حرفها، در اغلبِ مواقع مثل قابی به شعر شکل می‌دهد. حرفِ من هم با این اغلبِ مواقع است، و استثناها نقطه‌ی پرگارِ آفرینش هنری‌اند و حرفشان جدا. این تکرارِ وزن و ارکان و قوافی، به نظر من، در محورِ عمودیِ شعر، حیاتِ سنتِ شعری و فکری را باعث شده است. حرفم بیشتر به سبک و نگاه برمی‌گردد و از محورها هم در عینِ قوافی و محورِ عمودیِ غزل، معانیِ محورهای زبانشناسی را می‌خواهم. جایی که اجبارِ قوافی به ناچار تعداد محدودی کلمات را به حیاتِ شعریِ این شعرها راه می‌دهد و لاجرم راه به بسیاری کلمات می‌بندد، تقریبا راه به اغلب قریب به اتفاق، و آوردن قوافیِ جدید هم رقصِ در گور است.

اما خلاقیت، یا ظهورِ جهانِ فردیِ شاعر را در شعر قدیم، باز هم به نظر من، می‌توان در محور افقیِ شعر، در بیت‌ها سراغ کرد، ولی نهایتا یک یا دو بیت. و باقیِ غزل به راهِ قافیه می‌رود. این بیت‌ها قران سعدِ محورهای شعر است و به همین دلیل کمیاب. فرا-افکندنِ محورِ استعاری یا عمودی‌‌ست بر محورِ هم‌نشینی و افقی، به زعمِ یاکوبسن کارِ شعر است، و این فرا-افکندن (Projection) را هر کسی به شکلی مراد می‌کند و من با توجه به مقاله‌ی اصلیِ مرجعِ این حرف (قطب‌های استعاره و مجاز، کتاب شعر، اصفهان، زیر نظر محمود نیکبخت، 1374 و پیش‌تر به ترجمه‌ی خانم خوزان در کتاب "زبانشناسی و نقد ادبی" به همراه آقای حسین پاینده، نشر مرکز، 1369) از این جمله و شرح نویسنده این را می‌فهمم که:

شعر در زبان وقتی اتفاق می‌افتد که رفتارِ استعاری با زبان را در محور هم‌نشینی یا مجازیِ کلمات اعمال کنیم. در محور هم‌نشینی کلمات نسبت به هم "تحدید" معنا ایجاد می‌کنند تا معنایی ایجاد شود، مثلن در جمله‌ی «دیشب من خوابیدم»، از آنجا که زبان لاجرم در زمان به معنا می‌رسد، "من" به دیشب اضافه می‌شود و محدوده‌ی معنا را در افقِ فاعلی محدود می‌کند و فعل نیز کنش را اضافه می‌کند و دایره را می‌بندد تا این مرز تلاش کند معنای دیگری به وجود نیاید. عواملی مثل بافت، لحن،‌ کنشِ بدنی، موقعیتِ جمله در دیالوگ، یا دلالت‌های تاریخی و بافتی می‌توانند معانی تلویحی ایجاد کنند، اما در شعر برعکسِ نثر که در محدود کردنِ معنا رفتار دارد، کلمات در ازدیاد "بَر"های معنایی عمل می‌کنند، در بیدار کردنِ دلالت‌های چندگانه‌ی کلمات بازی می‌کنند، نه در بستنِ آنها.

وقتی بود با مثال حرف می‌زنم، این کار را تابستانِ 89 روی چند بیت از صائب و طالب انجام دادم و دستم به یادداشت‌های آن روزهای سفرهای پیاپی اصفهان برسد اینجا خواهم آورد، غرض اینجا این بود که مثالی به دست بدهم از کاری که گمان می‌کردم با هندی‌ها باید کرد، صرفا یک پیشنهاد.

ارزشِ این کارِ دوست، رضا ج حاجیانی ، نزدِ من این است که یک نکته را دریافته و اعمال کرده: سودای تجمیع معانی در غزلی یکه بیهوده است. و نشان می‌دهد در غزل‌های هم وزن و قافیه‌ی بیدل (و حتی گاهی نا-هم-قافیه) می‌توان نگاه و معنای نزدیکی را جستجو کرد.