۱۳۹۱۰۵۲۵

ستایشِ «شایانِ حامدی» و سنگی که در آب فرو شد

ستایشِ «شایانِ حامدی» و سنگی که در آب فرو شد
‏ به ش. پ.‏

در فضا –فضای محصور یا فرضیِ میان یا اطرافِ یک مکانِ جسمیت یافته- امکانِ یادآوری و به‌یاد‌‌سپاریِ زمان شکل می‌بندد. چون لانه بستنِ مرغی میانِ دو شاخه‌ی نحیف. خوشا فضایی که در آن به-باد-سپردنِ یادها ممکن شود. فاصله‌ی مفروضی میان یا اطرافِ یک هستیِ جسمیت یافته. چون لیوانِ آبی که قطره‌ای جوهر را امکانِ فنا می‌دهد. یا اتاقی از گازهای پرّان که فرصتِ نفس-نکشیدن می‌دهد...‏
ــ
درخت دارد می­میرد
و سایه جان می­گیرد
‏                                 چنان که سنگی در آب بیندازی
‏                                 و سنگ بمیرد
‏                                 ولی دوایر لرزانی بر آب زنده شوند..‏
ــ
زیباترین تصویری از مرگ، که فضای خالیِ شعرهای شایان است.‏
ــ
در روزهای تب و گیجی، وقت‌هایی که کاری نمی‌توانی انجام داد جز در بستر دراز کشیدن و نظاره‌ی زمان با چشم‌های بسته، دو سه داستان از غزاله علیزاده و شعرهای شایان حامدی پشت پلک‌هام زنده‌اند. شعرهای شایان حامدی، این تکه‌های درخشان از شدتِ صیقل و تراشِ کلمات. وقتی نفس‌های سنگین در هوای ساکن و فضای ساکتِ اتاق با رطوبتِ پیشانی و لزجیِ پوستِ تب‌دار همراه می‌شود، وقتی درد از درون و تمامِ بدن به گردن و کاسه‌ی چشم می‌رسد، آنی نفس می‌رود و سیاهیِ چشم‌ها می‌ماند، « چنان که سنگی در آب بیندازی / و سنگ بمیرد / ولی دوایر لرزانی بر آب زنده شوند»‏
شایان حامدی چون نامِ کتابش «دری به دریغا»ست. از او کم هست...‏
‏«...اما شایان. شایانِ حامدی متولد شب یلدای 1344 است، در خانواده‌ای که شعر می‌خوانده‌اند و از دور و بری‌های شایان، عبدالرسول حامدی پدرش- نقش موثری دارد. عبدالرسول سال‌های دانشگاه را اصفهان بوده و با حقوقی و گلشیری حشر و نشری داشته انگار. دفتر شعری هم به سال 52 دقیق یادم نیست- با نام «خار در گلدان» دارد که چیزِ خاصی نیست.‏
شایان می‌رود پزشکی بخواند دهه‌ی 60 و به دلایلی ترک می‌کند، بعد می‌رود زبانِ فرانسه‌ی دانشگاه تهران، و آخر سر ارشدِ زبان‌های باستانی می‌گیرد. علاقه‌ی اصلی و کار شخصی‌ش هم اتیمولوژی بوده، شاید هم ارشدِ ریشه‌شناسیِ زبان‌های باستانی داشته باشد، مطمئن نیستم. در شعرِ فارسی مدتی به شعرِ دیگری‌ها و حجم گرایش دارد بعد جدا می‌شود. خوانده‌هاش از شعر فرانسه جدایش می‌کند. تمام اینها تا سال 1375 است، چرا که بهمنِ 1375 در خانه‌ای در غربِ تهران حوله‌ی آغشته به اِتر را دور سرش می‌پیچد و خودش را رها می‌کند...»‏
از نامه‌ی پارسالِ یک دوست
ـــ
شعر بد همیشه هست و چیزِ تازه‌ای نیست، شعر خوب اما مثل باران‌های موسمی ناپایدار است. شایان حامدی دریغ شد، وقتی که خودجویی و خودیابی‌ش در ابتدای سی‌سالگی به شعرهای درخشانی رسیده بود، سال‌های تکرار و پرت‌نویسی‌های دهه‌ی هفتاد. کاش چون کرگدن‌های خسته پوستِ مقاوم‌تری داشت تا شعرِ فارسی شعرهای بهتری می‌داشت. در شعرهای شایان، در تجسمِ خلا و فضای خالیِ این شعرها، مرگ کریه‌المنظر نیست، حضورِ کاملی دارد و «جان می‌گیرد»، هم زنده می‌شود و هم جان را می‌گیرد. این تجلیِ مرگ/زندگی در قامتی از امکانِ بیانیِ ذووجهین- در شعرِ معاصر کمیاب است.‏
ستایش من از شعرهای شایان ربطی به خودمحوی‌ش ندارد، بیشتر از آن نوعِ تصویر‌سازی‌ها و مرگ‌خواهیِ پنهانِ جملاتش زنده است در ذهن من. شایان وِردِ شب‌های ناخوشی و حوالت‌های قبضیِ من است. کجا تصویرِ درخشانِ غروب و مرگ:     درخت دارد می‌میرد / و سایه جان می‌گیرد / چنان که سنگی در آب...‏
ــــــــــــــ

انگار ماه می­تابد


به سطر اول انگار ماه می­تابد
به سطر دوم بهتر
‏                                ‏که چشمه‌ی آبی...‏
به سطر سوم اما نسیم می­آید
دوایری گویا بر آب می­لرزند
‏                                   و دست می­لرزد
غروب بود
جهان به پهلوی دیگر خود غلتیده بود
درخت دارد می­میرد
و سایه جان می­گیرد
                          چنان که سنگی در آب بیندازی
                          و سنگ بمیرد
                          ولی دوایر لرزانی بر آب زنده شوند
                                                                    و آب می­لرزد
‏                                                                    و دست می­لرزد 
به سطر اول انگار ماه می­تابد...‏

دری به دریغا، شایان حامدی، نشر نیم نگاه، چاپ اول، سال 1380، ص 44-45

ــــــ
بر آب...‏


بر آب، گیسوی پری باشد
چشم تو تا ابد ماهی می­ماند

تا من نباشی باور نمی­کنی که با این خیال
مانند هر گیاهِ کنارِ چشمه بالیده بودم

آب و گیاه
چشمه و گیسو
شاید همه
‏              سایه‌ی خوابی باشند که دوش می­دیدم 

در خواب اگر پری ببینی
‏                          ‏بیدار نمی­شوی.‏

دری به دریغا، شایان حامدی، نشر نیم نگاه، چاپ اول، سال 1380، ص 32-33



۱۳۹۱۰۵۱۰

بورخس‌های بیژن الهی


بورخس‌های بیژن الهی


پیش از این در این‌شماره با تاخیر 6، چند بورخس به ترجمه بیژن الهی دیده بودم و پرس‌و‌جوی ساده‌ای من را رساند به این چند صفحه از بورخس به ترجمه‌ی بیژن الهی در مجله‌ی رستاخیز جوان، شماره 98، 9 تیرماه 2536، ص 37- 44
از یک نامه:
« سعی کردم از روی کپیِ کتابخانه عکس بگیرم و کیفیت آن از دست نرود. فتوکپی دست من است، اگر جایی ناخوانا بود... و این رستاخیز دوره‌ی کوتاهی که زیر نظر حسام‌الدین اشرفی‌ست چقدر مطلب دارد...‏
من بعضی‌ها را عکس برداشتم. یک صفحه است به نام "شعرِ چهارشنبه"  که زیر نظر "فیروز ناجی" اداره می‌شود و پربار، مثل "تجربه‌ی شعر" که در "تماشا" در میآمد. از بهرام اردبیلی، کارل کورو، شعر بلند احمدرضا احمدی، کی‌رو، شعرهای کودکان فرانسوی، پی‌یر رووردی و چیزهای دیگری مثل: داستانی از قاسم هاشمی‌نژاد، یک گشت و گفتگو با بورخس، موسیقیِ تعزیه از رضا قاسمی، آیدین آغداشلو در باب میرزا رضا کلهر و خوشنویسی چیزی نوشته،  و بسیاری چیزها که بعد از دوره‌ی حسام اشرفی به هیچ دردی نمی‌خورد، دوره اولش مال سال 54 هم همینطور، به لعنت کاغذی که هدر رفته نمی‌ارزد...»

چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد...


گردانده‌ی بیژن الهی
مجله‌ی رستاخیز جوان، شماره 98، 9 تیرماه 2536، ص 37- 44

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




اما،
دوست عزیزی که کیفیت این نسخه را دیده بود، این نسخه‌ی تمیزتر را مرحمت کردند، از اینجا بردارید:


گردانده‌ی بیژن الهی
مجله‌ی رستاخیز جوان، شماره 98، 9 تیرماه 2536، ص 37- 44


۱۳۹۱۰۴۲۸

گلدان‌های نومیدی و لیدای پیراهن قرمز

گلدان‌های نومیدی و لیدای پیراهن قرمز

مثل آن رنگ قهوه‌ای تیره و براق که لایه‌ی زیرین و جسمِ نور هستند در نقاشی‌های رنسانسی، در نقاشی‌های هلندی، در جنوب آفتاب حکومت می‌کند و خاکِ زرد و بی‌طاقتی. از آن آفتاب و کوهِ یک تکه سنگ و سوزان، از آن دشتِ مایل به آسمان از فرطِ شعله‌های سراب و خاکی که بالا می‌رود، و از آن رودخانه‌‌ی خشکیده بر بستر چون ماری که از پوست رفته باشد، کسی جز محمدرضا صفدری نمی‌شناسم که نوشته باشد. باقی ننوشته‌اند، خواسته‌اند بنویسند.
صفدری چند کتاب دارد، دو مجموعه داستان کوتاهِ «سیاسنبو» و «تیله آبی» و یک رمان «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم»، اما اگر کسی هر سه را خوانده باشد، می‌بیند که مثل ردِ پیدای شخصیت‌های سالینجر، صفدری نیز رمانِ بلندی آفریده از این سه کتاب. «سیاسنبو» برشی تاریخی‌ست از آنوقت که شرکت نفت به راه می‌افتد و انگلیسی‌ها می‌آیند و جاده می‌کشند، تا جنگ هشت‌ساله. از آن میان شخصیت‌هایی را که در کودکی آورده برمی‌دارد و در «تیله آبی» ادامه می‌دهد. در کتاب دوم اما جهتش تغییر یافته و نگاهش تاریخی نیست. عاقبت در «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» تمام این‌ها را با هم روایت می‌کند از منظری بین‌الاذهانی و تاریخ به معنای غیر‌خطی‌اش. صفدری در «من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود تاکم» تاریخِ جنوب را در روایتی سراسر سیال روایت می‌کند و این را کسی می‌داند که به اندک نشانه‌های آن خاک آشنا باشد. رمانِ جدیدش «سنگ و سایه» هم که منتظر مجوز حضرات است.
از تمام اینها، که می‌شود یافت و خواند، یکی دو داستان هستند که فرق دارند. از جمله داستانِ «شجره‌النور یا درخت روشنایی» که بازیِ صفدری‌ست با روایت و راوی و منظر و زاویه دید و از این دست. تکه‌ی زیر آخرِ این داستان است و تمامِ داستان را می‌توانید از این آدرس بردارید:
ـــ

[~
 با دیدن آن فروشنده که دوازده سکه زرین نخ کرده به گردن، دست لاف امیر ماضی رضی اله عنه، به خود گفتم گونی بهتر است یا زاویه دید؟ زیرا آن زمان که ما نمی‌خواستیم داستان نویس بشویم، سال های چهل و هشت یا چهل و نه، گونی دانه‌ای دو تومان بود و ما از سینمای تابستانی برازجان که بیرون می‌آمدیم می‌گفتیم کاش صد هزار گونی از آسمان بیفتد، در آن سال‌ها آهن کیلویی دو تومان بود و مس چهار تومان، ودکا خاویار شیشه‌ای هفت تومان و پنج ریال، شراب ولوت شیشه‌ای ده یازده تومان، یک پنج سیری عرق سگی سی و پنج ریال، و لیدای پیراهن قرمز ده تومان بود. آرگو تازه شده بود سه تومان، شمس هم خوب بود، اسکاچ چاپ سیاه سی و پنج تومان، باور نکردیم که روزی برسد به هفتاد یا صد و پنجاه تومان، برای سر عباس مفتاحی هم صد هزار تومان می‌دادند به هر کس که دستگیرش کند. ده دوازه مرد، عکس‌هاشان را در روزنامه دیدیم، دو مرد می‌ارزید به صد هزار گونی، به بخت یاری نکرد، نه گونی از آسمان افتاد، نه ما آن مردها را دیدیم که لوشان بدهیم و دست لاف بستانیم از امیر ماضی، نعوذباله من قضاء السوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده‌اند و قرآن‌خوانان قرآن می‌خواندند، حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش! وی دست‌ اندر زیر کرد و آزار بند استوار کرد و پایچه‌های ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه با ازار بایستاد، و این خلایق ره گزه‌ی رگمال سنگ همی‌دادند. نمی‌دانم چرا دختربچه‌ها بیشتر هراسان می‌شوند، ناگهان سرشان به هر طرف می‌جنبد همین که گونی، گونی هم بود گونی‌های زمان امیر ماضی نه این گونی‌های زرد نازک که هر مایه ای زود از آن نشت می‌کند، از شانه‌شان پایین می‌آید، سرشان توی گونی می‌جنبد، خودشان هم چشم‌های خود را نمی‌بینند، ما هم چشم‌های آنها را نمی‌بینیم، در این دم به درستی می‌شود گفت که هیچ کس از هیچ جا نمی‌آید و هیچ چیز در هیچ جا نیست و ما انگار هرگز نبوده‌ایم، اگر باور نمی‌کنید همین امشب دست به کار شوید، با همین گونی‌های امروزی به ناچار می‌شود کار کرد و اگر دختر بچه چهار پنج ساله در خانه ندارید، از همین راه پله بالا یا پایین یا اگر آسانسور دارید توی آسانسور یکی را گیر بیاورید، با خونسردی در کنار همین گیاهان خنگ توی راه پله‌ها که مردم خودشان هم نمی‌دانند چرا این گلدان‌های نومیدی را این جا و آن جا گذاشته‌اند، بایستید. شما بهتر می‌دانید که بچه‌های این روزگار با  آب نبات و زبان مهرآمیز و نانازی و چه بچه نازی گول نمی‌خورند، به جای این کارها بگذارید کودک خودش راه دزدیده شدن را به شما نشان دهد. نه دیگر ، شکسته نفسی نفرمایید و نگویید که چنین کاری از دست ما بر نمی‌آید.]
رودکی شماره 10
ـــ

پوستِ آدم می‌درد. از برازجان و حسنک وزیر تا سنگسار و امیرِ ماضی را چنان آمیخته با مایه‌های نمایش که نمی‌دانید این زبانِ کیست که دارد حرف می‌زند. بی‌امان حرف می‌زند. و نگاهش، که پرده از ماضی‌های زنده در حال، و حالِ ماضی در آینده برمی‌دارد. و این گلدان‌های نومیدی. 

۱۳۹۱۰۴۲۲

از میان یاد-داشت‌های آمده


از میان یاد-داشت‌های آمده
به قرانِ لفظ، برای اتاقی در لندن


... اما شدتِ تداعی از هراسِ فراموشی‌ست، آن همه یاد هم، که بر پیرمرد می‌گذشت هولِ رها کردنِ دست‌های آشنا بود. گفتم یاد داری الان کجایی؟ گفت کنار آن باغ که پدرم نشانده بود. باغِ پدر رفته بود زیر خاک و خروارها آهن، پیرمرد روی تختِ آهنیِ اتاقی در انتهای راهروی بیمارستان افتاده بود.
دیدم جایی، که گردباد وقتِ چرخیدن و خُرد کردن روزها فکر می‌کردم باید شعر شود این ربط و رفتار- فشار نمی‌آورد آنطور که خیال می‌کنیم. گردشِ شدید، شدتِ آن هوایی که می‌چرخد و بالا می‌رود، هوای داخل خانه را می‌مکد و خالی می‌کند و بعد خانه از یک خلا، یک جای خالی،‌ از آنی تهی شدن در هم می‌شکند، سماع می‌کند و نابود می‌شود.
ـــ
بی که بخواهم، بی آنکه کاری داشته باشم، رفتم سراغِ آدرسِ قدیمیِ ای‌میلی که داشتم. ساعت‌ها بیهوده و هدف گشتم و خواندم و بسیاری مهملات را پاک کردم برای همیشه. مدام می‌رفتم و برمی‌گشتم و بارها دفتر تلفنِ گوشی را مرور می‌کردم شاید شماره‌ای از کسی پیدا کنم و چیزی پیدا نه. از آن همه نامه‌های قدیم و وزین و شدید و نحیف و غمین و رها، چندتایی باز نمی‌شدند اصلن. چندتا که فارسی نوشته بودم و نوشته بود، و حالا به هیچ صراطی چیزی جز خطوط هیروگلیف پدیدار نمی‌شد. یک کسی هم بود که وبلاگ داشته انگار و میل زده بود فلان چیزی که نوشتی را من خیلی دوست داشتم و چقدر لحن نوشته‌های شما به دل من نزدیک است و به وبلاگ من سر بزن. نامه‌ها، نامه‌ها بعدها رد و بدل شده بود، اما نه از اسمش چیزی یادم بود نه وبلاگی که حالا اصلن نبود روی پرشین‌بلاگ. چند خطی نوشتم و فرستادم به این روال که: روزی چند میل بین بنده و شما آمده و رفته و حالا هیچ یادم نیست که داستان چه بوده و آن قهر آخری برای چه؟ وبلاگ‌تان هم که مرحوم، اصلن شما چیزی یادتان هست؟ به دقیقه نکشید که یاهو جواب داد این آدرسِ مخاطب شما معتبر نیست. هیچ دسترسی نداشتم.
چه خیال‌ها و خامی‌ها که رفته و حالا ورق زدنشان کمتر از وارسیدنِ خشتک شلواری از ترس پارگی نیست. عتابی دو سطری به شاعری نحیف برایم عجیب بود، که برو بابا تو هم آمدیم نبودی و سر کارمان گذاشتی و زنگی هم نزدی که چی‌ شد قرار بود عصر اینجا باشی و تلفنم برنداشتی و... دیدم خیالِ همچین زبانی و لحنی محال است برایم، لابد خیال داشتم به آن مهملاتِ هجده سالگی کمرِ شعر را شکافته‌ام؛ یا جستجویی که برای متون ممنوعه و غریبه و ورد و جادو داشتم!
ـــ
جعبه‌ی نامه‌ها خالی بود. اسم‌ها روشن و حرف‌ها معلوم، اما از حال و وقتی که بوده و رفته خبری نداشتم. خالی بودم. و تلنگری کافی بود که جای خالیِ آن همه هول و حال را آشوب کند.
در این معنی ناباکوف -اگر اشتباه نکنم- در بیوگرافی‌اش نوشته، یک‌جایی که آن هم الان یادم نیست خواندم، شاید در آستانه‌ی نوشته‌ای نقل شده بود، نوشته‌ای برای هایدگر و زمان، روزهایی که دنبال نسبتِ استعاره و زمان می‌گشتم. باید بگردم میانِ نامه‌ها شاید به دوستی، جایی، شبی...
ـــ
پیرمرد در لباسِ آبیِ روشن دستهاش می‌لرزید و سرم‌ها چکه چکه می‌ریخت و باران بند آمده بود از سر شب. دستم را گرفته بود و دستش می‌لرزید. گفتم می‌دانی الان چه موقع است؟ چه وقت است الان؟ گفت فصلِ درو کردنِ گندم‌های نزدیکِ کوه. گفتم دارد صبح می‌شود...


22 تیر 1391


۱۳۹۱۰۴۱۹

کار ما همچو سحر با نفسی افتادست



کار ما همچو سحر با نفسی افتادست×




این چند روزی که باید صرفِ کارِ اجباریِ نوشتنِ بی‌وقفه می‌شد، رفت پای خواندنِ چندباره‌ی هر چه از ابراهیمِ گلستان هست. مانده بود یک مقدمه که لطفِ همیشه‌ی دوستی رساند. البته منهای ترجمه‌ها که به کارِ حالای من نمی‌آمد. کار داشتم. خواندن یک کرم حسابی‌ست مخصوصِ روزهای نقاهت، بیکاری، انتظار، حجره‌نشینی یا زندان. وقتی به خودمان استراحت داده بودیم که بعله باید در انتهای راحتی و ذهنِ آزاد نشست و این کوفتِ لابد را تمام کرد، این روزهای آزادِ انگار در تخت‌خواب منتظرِ خوب شدنِ بیماری، رسید عاقبت به سطرهای گلستان که پشت هم انگار آبِ رکن‌آباد.

اما اینجا غرض چیز دیگری بود.


گلستان در نوشتن، داستان را، اگر به معنای مطلق و کتابخانه‌ای قضیه بگیریم، خیلی وقت است رها کرده و آخرین بار «خروس» را در «لوح»‌ها یا الواحِ کاظم رضا اولین نشریه تخصصی داستان در ایران- منتشر کرده همان روزهای اولِ بعدِ انقلاب، و بعد با ویرایشِ مختصری از نشر علم (یا علمی؟) و بعد هم اختران. پس از این، هر چه دستگیرِ من شد، -چقدر این «دستگیر» دوصورتِ خلاف هم دارد، یکی تعبیرِ قدما و تا حدی عرفانی، و یکی هم مفتش‌مآب- یکی دو کتاب است و چندتا نامه و خطاب و پاره‌های روایتی، همه از نوع بازرواییِ جهان یا انسانِ رفته‌ای. داستان نیست به هر حال و فیلم نیست و ترجمه نیست و روایت به آن معنا نیست. یک فرق اساسی دارد، برعکسِ باقی، باید اولش نوشت «هر گونه شباهتِ اسم و آدم در این متن عمدی‌ست» و خودش هم یک جایی وسط نامه‌ای یا متنی این هم از بس که قاطی هر چه بوده خوانده‌ام، یک جایی ولی مطمئن می‌گوید- می‌گوید غرض از قصه فلان بود و حالا دیگر چه باک که از خود واقعیت بنویسیم. اما:


گلستان هنوز داستان می‌نویسد. نه از آن طور‌هاش که قدیم می‌نوشت. حالا داستان می‌نویسد، آنطور که از «از راه و رفته و رفتار» شروع کرده بود و خوش نشست و آمد تا حالا. [لعنت به سانسور، حیفِ لغاتی که حذف شده‌اند آن هم آنِ گلستانِ گشاده‌گو، گشاده‌نویس] وقتی ذهن قبراق باشد، ولی قلم در نوشتن الکن نباشد و مهمتر از همه وقتی قصد و منظور روشن باشد و فکرِ پشتِ آن «دست‌آمده» و ورزیده، گیرم مقداری قاطی‌ش طعن و زخم‌های مرسوم آن دهه‌ها، باز متن داستان می‌شود. داستانی با طرح باز و گرته‌ای ریخته بر طرحی تاریخی-حقیقی، و همیشه یک وجه کار، چه در «از راه و رفته و رفتار» و چه در «برخوردها در زمانه برخورد» و چه در «همایون، تک» و الباقی، تکراری و لازم است: عبورِ نسلی از یک گسستِ لازم و جهیدن به دنیای نو، آمدن به جهانی مدرن که تمهیداتش در ایرانِ جدید به تقریبِ خوبی همسن گلستان است و او راوی این عبور از آستانه. این گردیدنِ جهان. از این حیث شباهت می‌برد به آدمِ داستانِ «سیاحت‌نامه ابراهیم بیگ» و روایتِ گذشتنش از مرزِ جغرافیا و آگاهی، آگاهی و اندوه.


«هر چیزی را زکاتی است و زکات عقل اندوه طویل است و از آنجاست که کانَ رسول الله مُتواصِلُ الاَحزان»

تذکره‌اولیا/ ذکر  فضیل بن عیاض


میانه‌ی «از راه و رفته و رفتار» بودم -آنجا که گلستانِ دبیرستانی میانِ دوست داشتنِ هیتلر و عشقش به فرانسه و سید و سامی بودنِ خودش گیرافتاده آنهم وقتی جهان در گیرودار جنگ جهانی‌ست- دوستی پیام فرستاد «فخری گلستان» درگذشت. رد محوش در این نوشته‌ها آمده و هر بار شبحی مبهم و مهربان. انگار زنی با لباس سیاه بلند بگذرد و صدای خرامیدن و خش‌خشِ لباسش، فقط آنی، نگاهی را برگرداند. در «نامه به سیمین» یک بار که جلال، جلال‌آل احمد، زخم‌خورده و عقده برداشته از طعمِ زبانِ رسولِ پرویزی که شبِ جمعه‌ی قبل دستش انداخته، همه را یکباره سر اخوان ثالث آوار می‌کند -ریشخند که سخت نیست- اخوان لیوانِ دستش را به دیوار می کوبد، فخری می‌آید و پیشانی‌ش را نوازش می‌کند و می‌گوید «بچه‌ها شکستن لیوان‌ها من موقوف» و به همین ملامت و ملایمت غائله تمام می‌شود. وقتی هم از بچه‌ی دوماهه و شب‌های تا دیروقت شادخواریِ بر پشت بام حرف می‌زند فخری گلستان حضور دارد.


آمیختنِ واقعیت و خیال، در هم ریختنِ وجه گزارشی و خلاقِ ماجراها، برای ریختن گردی و برداشتنِ طرحی‌ست که منظومه‌وار، به یاریِ اتفاق یا کسی در میانه و مقداری قمر‌های در اطراف، هدفی اصلی را در اجزا و آدم‌ها و اتفاقات که ربطِ این اجزاست به هم، فعلِ این کلمه‌های جدا افتاده است- نمودار می‌سازد. حالا گلستان در نوشتن «برخوردها در زمانه‌ی برخورد» -تا آنجا که من دیده‌ام، همان چند صفحه- به پشتِ واقعیت می‌رود. کاری که «بورخس» می‌کند نوعی در آمیختن این فضاها، افق‌ها، ساحت‌ها و چی‌چی‌هاست. این درآمیختن، می‌تواند انواع داشته باشد. می‌تواند نوعِ نزدیک شدن به این قضیه را انتخاب کرد. گلستان نمی‌خواهد به واقعیت لعابی از خیال بزند و نشان دهد پسِ پشتِ این جهانِ به ظاهر سخت، گرفتارِ چه سیالیتی هستیم، و می‌توانیم به تماشای چه چشم‌اندازهای پرنورِ پرّانی برویم. گلستان، آن خیالی‌سازی که بورخس می‌خواهد و می‌نویسد و دوست‌تر می‌دارد، راهش نیست، اما در آمیختنِ اینها با او شریک است. یکی خیال را قالبِ واقعیت می‌زند، یکی بر سنگ‌های واقعیت تا نقشِ خوشِ غزالی بنشیند- با چاقو نقش می‌کُند و می‌کَند، خط‌های ریزِ خیال به آهنگ طره...


گلستان در احوالات و آدم‌هایی که بودند، در منظومه‌ی آدم‌هایی حولِ یک تاریخِ تغییر‌یافته و گردنده، به فراخورِ حرف و حال، برشی می‌زند، یک بار جلال و پرویزی و اخوان را در یک مثلث و تکرار واقعه کنار هم می‌نشاند و منظور برمی‌دارد، یک بار حدیثِ شبی در قم جاگذاشتنِ پول‌های به زحمت به دست آمده از فروشِ تخت و رخت‌خواب‌ها و فرداش به پشت‌گرمی آن پولِ جامانده سفارشِ شراب و شام و صبحانه دادن. نتیجه هم دویدن و فرار کردن از دست صاحب مهمان‌خانه. تازه، وقتی از وضعیتِ گیر کرده‌ی ایرانِ میانِ جنگ و هوای هیتلریِ بچه‌ها گفته و اردوی آماده‌سازی و بعد این واقعه، فرار‌شان از زورِ بی‌پولی را اینطور شرح می‌دهد: «از چارباغ تا شاپور از نفس نیافتادیم و حاصلِ سه ماه بودن در اردو و پرورش زیر دستِ قهرمان سویسی را کلا نثار کوچه‌های اصفهان کردیم.» و بعد تا می‌رسند به شیراز. همچون روایتی که بیهقی می‌کند قیاس به نه، جز به دست دادنِ منظر و پرسپکتیوِ روایت‌هاش تا واقعیت در افق امتداد یابد و بیهقی بی‌گفت‌و‌گو هر بار به دقت رعایت می‌کند این وجه انسانی و زمان‌مند را- خلطِ یاد و واقعیت و روایت و منظور. یا آن تکه که در شیرازِ سال‌های دبیرستان، چطور یک تلگرافِ پاسخِ دفترِ نخست‌وزیری، درشت‌گویی سر کلاسِ عربی‌اش را می‌بخشاند و بیشتر و بیشتر، که اگر می‌خواست، با گم کردن و بردن و آوردنِ یکی دو آدم این تکه را می‌توانست داستان کند و وسطش هم به قول خودش بسیار حرف بزند. این تکه، چون کاشی آبی کوچکی از دیوار مسجدی، طرح مبهم اما زیبایی از گلستان به دست می‌دهد، طرحی که در تمامِ این‌ سالها، و تمامِ گنبدِ یک مسجد تکرار می‌شود.


گلستان آدمی -هی به آهنگِ عالمی دیگر به باید ساخت و از نو عالمی، در دهانم افتاده: «گلستان آدمی»- چند نامه دارد که بیشتر از نامه‌های معمول‌اند و یادِ نامه‌های نیما را نگه می‌دارند. یکی نامه به «آیدین آغداشلو» که اگر مخاطبش درست می‌خواند، و سر می‌افتاد فرقِ «دقیق» بودن و «عمق» داشتن چیست و تا کجاست، هنوز این‌ها را نمی‌کشید و آخرِ متنی که در سال 86 در «شهروند امروز» هفته اول دی‌ماه نوشته برای گلستان کنار مصاحبه مفصل گلستان در کتابچه ضدخاطرات- نمی‌نوشت که گلستان نمی‌دانست چقدر از خوشنویسی بلدم و در دلم گفتم چه چیزهای دیگر. فرق دانستن‌های دایره‌المعارفی را، دقیق بودن و جزئیات و مواد تاریخی دانستن را، با عمق داشتن و فهمیدن در میافت. دیگری نامه به «عباس کیارستمی» که شور و فهم و خواستی را که گلستان دارد و از آنجا مدام روی «کلوز آپ» دست می‌گذارد، آن حالت و واگفتن‌های گلستان را کمتر دیده‌ام، و همه به شوقِ بالیدنِ کسی در این دیار. یکی هم از این وسط، نامه به «نادر ابراهیمی» که درخشان است و نهیبِ جمعی دارد.


برای باز نشرِ «از راه و رفته و رفتار» گلستان چند سطر مقدمه‌وار نوشته است:

«در داستان هایی که من نوشته‌ام، چیزی از رویدادهای واقعی و شخصی‌ام نگفته‌ام، یا مستقیم نیاورده‌ام؛ اما در این نوشته فقط رویدادهای واقعی‌ست که می‌خوانید، و هیچ چیز در آن نیست جز چیزی که بوده است و اتفاق افتاده است. پس داستان نیست. یک زیست‌نامه و یک شرح حال هم نیست زیرا اگر چنین می‌بود باید تمام جنبه‌های زندگی را داشت. این جا نه تنها روایتی‌ست از رویدادها و روحیاتی که ربط با روزگار و دوره‌ای دارند یا نقش روزگار در حدّ خاصشان خلاصه می‌گردد. تاریخ هم نیست زیرا تنها چیزهایی را که خودم دیدم یا بر من گذشته‌اند می‌گویم، هر چند قصدم از این نوشتن بازگویی از راه‌های رفته نسلی‌ است.»

خودش هم می‌داند که میانِ تاریخ و شرح‌حال و زندگی و داستان نویسی چیزی پدید آورده که هم منظرِ روایتِ شخصی دارد، هم از زندگی‌نامه وقایع گزیده‌ترند و هم منظور درشان است؛ شاید یکجوری «نقشِ روزگار» ریختن. از وقایعِ شخصی نوشتن البته مخلِ داستان نوشتن نیست. شکل دادن، ربط و اتفاقات را چیدن، سوی هم گرفتنِ آینه‌ی آدم‌ها و اتفاقات است که نور می‌تاباند و داستان را می‌سازد. گلستان هنوز داستان می‌نویسد. کاش چون فرقِ «دوستت دارم» و «دوستت می‌دارم»، میشد اینجا یک «می» اضافه گذاشت سر فعل.


ــــــــــــــــ



× عنوان از غزلِ سعدی‌ست به این مصرعِ آغازین: «اتفاقم به سر کوی کسی افتادست»


زمینه:

بوی خوشِ نانِ گرم در هوای نیمه روشنِ صبح، بوی خاکِ شرجی نشسته‌ی نم خورده‌ی سپیده‌دم، آفتابی که می‌سوزاند و می‌رویاند دمادم، شب‌های روشنِ ماهِ کامل و سایه‌ی درخت‌ها و نخل‌ها بر زمین، خاکِ نرمِ در هوا که نفس را می‌بَرد و می‌بُرد، شب‌های عطرِ ملایمِ نخل، آن صدای پرنده که وقتِ روشنای صبح را آواز می‌داد و نیست، انتظارِ صداهایی که نیست...



۱۳۹۱۰۴۱۳

خواست شهادت آورد


خواست شهادت آورد


~   که نهم ساعت بود از روز، همه هلاک شدند اندرآب.
پس چون آب به دهان فرعون رسید، خواست که شهادت آرد.
جبرئیل خلاب دریا برگرفت و دهان وی پر کرد   ~

تفسیر قران عظیم | ذیل آیه 63 سوره الشعرا | ص 16


---

تمامِ روز، بر زمینِ گسترده زیرِ آفتابی که می‌کُشد و می‌رویاند، در آن چند خانه‌‌ی کوتاه و تا کمر فرورفته در زمین، چند کاغذ پیچیده در پارچه‌ی سرخِ پوسیده وحشت می‌آورد و خنکای زمین که از دیوارها می‌آمد، هوسِ خواب می‌آورد. هنوز طعمِ سکوت‌ و فشارِ فک‌های بی‌حوصله روی هم، به فکرِ نشستِ جیوه یا شکستنِ دندانِ پرشده کشیده می‌شد و کشیدگیِ بازوی راست، لختی و تکیه‌ی پای راست به دیوار، پلک‌هایی که با رفتارِ سرب، سنگین، خسته‌ـــ
کاغذهای پاره و پوسیده لای پارچه‌ی سرخِ پاره –با حاشیه‌های مات، حاشیه‌های پریده و مبهم، هم عکس‌های قدیمی هم شبحِ خاطره از اولین جنازه‌ای که دیدم: پیرمردی خمیده با لباسِ بلندِ سفید و دوستش پیرمردی با لباسِ سفیدِ بلند و خمیده، میانِ خیابانی دراز- و شیرازه که نابود بود‌ـــ
شب شده بود، لثه‌های خشک و تشنگی سوی یخچالم برد. خانه‌ها تا کمر توی زمین بودند، گفته بود برای امان بودن از دست آفتاب و گرماست، روز دوم هنوز هیچ حرف نمی‌زدم و پیراهنم همان بود که آمده بودم، صدای محو شونده‌ی فلزی می‌شنیدم که نواخته می‌شد، کشیده می‌شد و رها می‌شد مدام، گفته بود پدربزرگش –خدایا پدربزرگش چه شده بود؟ گفته بود کاغذ است:‌ بد خط و بی‌معنی‌ـــ
آبِ سرد، سرمای آبِ درونِ شیشه‌ی سبز. صدای مبهمِ پرنده‌ای می‌آید. من خواندن خط‌های قدیمیِ کج و معوج نمی‌دانم، در خواب چطور خوانده بودم؟ آن روز هم نتوانسته بودم بخوانم، فقط حاشیه‌ها را –که قرمز و محو کسی چیزی نوشته بود به نوکِ قلم- در حد شرحِ دو سه لغت فهمیده بودم. کجا بود؟ در آن روزها کجا بود؟ چرا حالا که باید بروم حاشیه‌های مات و مبهم خاطرم آمده‌اند؟ جنازه‌ی آن پیرمرد را چرا ندیدم؟ چرا اولین نعشِ نزدیکم را ندیدم؟ـــ


---

گفت: دل من از وی پر کینه بود...
(همان، ص 16)

۱۳۹۱۰۳۲۰

هلدرلین‌های بیژن الهی

اگر کسی خواست، پی‌دی‌اف همین متن اینجاست(+)

هلدرلین‌های بیژن‌ الهی
-رن، تکه‌ای از نیت خیر، وطن- (نسخه پی‌دی‌اف)



[اگر حوصله‌ی حرفها را ندارید، لااقل این فایل (هلدرلین‌هایبیژن الهی –رن، تکه‌ای از نیت خیر و وطن- ) را بردارید.]


هستی‌ی زیبا! ناخوش غنوده‌ای و دلم
   از گریه بفرسوده و بیم هم‌اکنون درم میانبوهد،
        لیک باز و باز باورم نیست
             بمیری، تا که مهر می‌ورزی.

«نیت خیر»، هلدرلین، فارسی‌ی بیژن الهی
به یاری‌ی سیروس آتابای / مجله‌ی «اندیشه و هنر»

[
ترجمه‌ی «رن» (راین، Der Rhein، The Rhine) را بیژن الهی –خودش در ذیلِ ترجمه‌ی حاضر می‌گوید- بینِ سال‌های 57 تا 59 صورت داده، و از 1347 به هلدرلین مشغول بوده، لابه‌لای کارهای دیگر. از 1350 به بعد، عزیزه عضدی که آلمانی را، و ادبیاتِ آلمانی را نیک می‌دانند، یارِ همراهِ ب. الهی می‌شود در ترجمه‌ها، بخصوص هلدرلین. شعر را خانم عضدی، کلمه کلمه، «پایخوان» می‌کنند –نمونه‌ی آن انتهای همین ترجمه، در جوفِ نامه‌ای از ایشان دیدنی‌ست- و ترجمه‌های فرانسوی و انگلیسی دمِ دستِ الهی‌ست.
این ترجمه در مجله‌ی بیدار، سال 1378، شماره 8-9-10 چاپ شده است، «بیدار» دفتری در ادب و هنر، به نظارتِ م. طاهر نوکنده، چاپِ کلن آلمان. چهار مجلدِ این 10 شماره در ایران یافتنی نیست، و مثلِ «این شماره با تاخیر» شعر و داستان و ترجمه‌های بدرد بخوری دارد. این بازآفرینی، «سه ترجمه با دو ذیل» نام دارد، شامل: 1- دُهل دُهل، پرده‌ی اول از صحنه‌ی سوم مکبث شکسپیر، همان که در این شماره با تاخیر شش می‌بینیم، دقیقن 2- رن هلدرلین، که اینجا می‌بینید، 3- «فرستاده‌ی ما در بازگشت غالباً تنهاست»، تکه‌ای از رمان پروست، -پیش از آن در مجله‌ی تماشا دو تکه‌ی دیگر را الهی منتشر کرده- 4- ذیلِ نخست، از الهی در ترجمه‌ها به تاریخِ مهر 1373 و 5-نامه‌ای از عزیزه عضدی، به تاریخ اسفند 1359 که از شاهرود فرستاده‌اند. بخشِ اول و سوم در این فایل نیست.

ترجیح دادم نسخه‌ی اسکن که نه، عکسیِ ترجمه را بازبسپارم، که حرف و نقلی در اغلاط و فلان و بهمانش نباشد، گرچه دلیل دیگری هم دارد: در پانویسِ الهی، به چیدمانِ شعر اشاره شده و مهم است که هر فرگرد را در یک صفحه بخوانیم. این ترجمه سه چهار سالی پیش در اینترنت پیدا شد، که هم غلط‌های فراوان دارد، سجاوندی‌ها افتاده یا اضافه‌اند، این فرگرد‌بندیِ شعر از دست رفته و یک فرگرد اضافه شده! ، پانویس‌های الهی هم نیست، به درد من یکی که هیچ‌وقت نخورد. بخصوص وقتی دیدم یادداشتِ خودِ هلدرلین فرگردهای شعر را چگونه در پنج ثلالثی نظامی دقیق می‌دهد.    و از همه بدتر، یک مرضی که تمامی ندارد: سه‌پنجی‌ که تایپ کرده و بازنشر داده، به خیالِ خودش خواسته اشتباهِ الهی را تصحیح کند و اصلن زده سطرِ اول را غلط و پرت کرده، چرا که الهی، استادانه Epheu آلمانی و Ivy انگلیسی را به «داردوست» ترجمه کرده، همان «پیچک» آنوقت آن دوستانِ‌ مذکور، برداشته‌اند سطرِ‌ اول شعر را که اینگونه است: «دنجِ تاریکِ داردوست پناهم داد» تصحیح کرده‌اند و نوشته‌اند:‌«دنج تاریک دارِ دوست پناهم داد». امیدوارم بازنشرِ آثار الهی به خیر بگذرد، چون لطفِ این کارها به جزئیاتی‌ست که خدا نکند کاتبان و نسخه‌برداران و بازنشر دهندگان بخواهند به قیاسِ فهم خود تصحیح کنند، کاش چاپ عکسی کنند هر چه هست و، خلاص.

با این همه، خیره‌سری‌ست
آرزو پیشِ سرنوشت.
رنِ هولدرلین / الهی

ترجمه‌های الهی –موافق باشیم یا نه- زبانی دارند و رفتاری که در فارسی سابقه دارد و ندارد. از ابن‌مقفعِ عجیب و باب برزویه‌ی طبیب، تا میرزا حبیبِ اصفهانی و آن اتللوی مغربیِ شکسپیر که ابوالقاسم خانِ ناصر الملک برگردانده، و بعضی متونِ کمتر دیده شده. سابقه دارد اگر فی‌المثل گردانه‌ی مجتبی مینوی را از شعرِ «یوزِ خدا»ی فرانسیس تامپسن در کتاب «پانزده گفتار» ببینیم، هرچند نه در متنِ فارسی دقت الهی را دارد، نه زبانی ما به ازای آن ساخته، اما در این گردانه –که باید از حیثِ رفتار در ترجمه، گفت کارِ مینوی واقعن گردانه است، نه این که «گردانه» قشنگ‌تر و فلان‌تر از «ترجمه» باشد- برای مینوی شانِ اثر نقطه‌ی اصلی‌ست که متنِ فارسی به آن بازبرد می‌دهد، آن را به جای می‌آورد: گسیخته و چهل تکه به قولِ خودش. اما خبر از نوعی بینش می‌دهد درون شاعر که ورای کلمات و فرهنگ لغت، چیزی را در بوطیقای اثر جستجو می‌کند و در این بین متنِ فارسی را در نه در حکمِ آینه می‌داند –که اصلِ کار در او می‌افتد، بی‌غش- و نه همچون عکس یادبود می‌انگارد –که خبر از زندگیِ پیشین می‌دهد- ، ترجمه اینجا شنیدن است، به آن صدا که به گوش آشنا بیاید، به زبانِ اهل هوا زار را خواندن است، با آنکه زار دارد باید آنقدر خواند تا رها شود، به زبانش با او گفتگو کرد. مترجم هم می‌تواند همچون مهاجری باشد در سرزمینی غریب که از گذشته و مکانی بعید، چیزی جدید و پویا می‌آفریند در روزِ حالا و فرهنگِ جدید. ترجمه مهاجرت است با تمام ریشه‌های قدیم و بعید، با تمام هستیِ فعلی که انسان/متن می‌تواند و باید داشته باشد. و طرفه اینکه مینوی آن سال‌ها غریبِ غربتِ لندن است، کنار بادی که از ساحلِ تایمز می‌آید. و در ترجمه‌ی دقیقِ خودش، نه در آن بخشِ ابتداییِ گردانه، شعر را اینچنین برگردانده:
ترس کی دانستی آئین فرار
آنچنان کان عشق آئین شکار.
یا:
چنینم که گفتم، چه خواهم شدن؟
مغز این میوه بدین تلخی بود
مزه‌ی پوست چه خواهد بودن؟
خود مینوی در پانویس نوشته «بخاطر آنکه بکنه معانی این شعر برسم سه شرحی را که بران نوشته‌اند مطالعه کرده بودم، و از ترجمه‌ی فرانسه‌ی آن هم مدد گرفتم. مصراعها و ابیات و قطعات شعر و نثر متعدد بفارسی در ضمن مطالعات خود یافتم که هر یک بمناسبتی و از نظری شباهت مختصری ببعضی از تعبیرات و خیالات مندرج در شعر داشت» و البته بعد از آن شعر را به فارسیِ روان و دقیق «ترجمه» کرده، که این دو گزارشِ مینوی کنارِ هم لذتی دارد. شعر با «گریختم» آغاز می‌شود، «از او بسراشیب شبان و روزان می‌گریختم»، گریختنِ روحی پرّان که «بهرسو می‌گریخته است محبت ایزدی مانند سگی شکاری دنبال او بوده.» آنچه از گلستان سعدی، تذکره اولیا عطار نیشابوری و مرصاد العباد نجم‌الدین رازی در بخش اول، مینوی آورده ، آدم را یادِ تکه‌ای از نامه‌های نیما می‌اندازد که الهی در ترجمه‌ی سیرانو دو برژراک (این شماره با تاخیر 3) نقل می‌کند و در ترجمه خوش می‌افتد.
هان، چه می‌گفتم: و سابقه ندارد کارِ الهی، اگر چند دوره و شیوه‌‌ها را کنارِ هم بگذاریم و ببینیم که جز در چند استثنا ترجمه‌های الهی هر چند اغلب به شأن،‌ و نه دلالت، کلمات برمی‌گردند، اما دقیق‌اند و ولنگ و واز نیستند. اشراق‌های رمبو، هلدرلین و کاوافی کلمه به کلمه دقیق‌اند. اما «سیرانو دو برژراک» را، و «ارضِ موات» را، به شیوه‌ی خاص خودش برگردانده، و جز بر شأنِ‌ اثر و گفتارها، بر چیز دیگری متوقف نیست این کارها. در دلالت، کلمات بردارهایی در زمان‌اند، که در هر تعلیقِ زمانی به جایی ارجاع دارند، در گرداندن شأن از زبانی به زبانی یا گرداندن شأن از هنری به هنر دیگر، موقعیتِ لرزانِ کلمات در آن اثر یا فرهنگ، همانقدر لرزان و نامتعین در زبان یا هنری دیگری بازآفریده می‌شوند.
]

وطن

و کس نمی‌داند

درین میانه بهل تا به راه خود باشم
و توتک وحشی چینم ،
نشانیدن مهر تو را
کنار کوره راهها – زمین ! - ،

این جا که...
... و خارهای گل
و زیزفونهای دلاویز بوی خوش میانگیزد
کنار آلشها، نیمروز، در گندم کاهرنگ چون
همهمه دارد رویش، به ساقه‌ی سرراست،
و سنبله یکپهلو می‌کند قفا
همانند خزان، لیک کنون زیر بلند
طاق بلوط، جا که به فکرم
و فلکسو پرسان، بانگ ناقوس،
آشنا بر من،
دور می‌خیزد، زرین ندا، به ساعتی
که پرنده باز بیدار می‌شود. و همین.

بیژن الهی
از آلمانی‌ی فردریش هلدرلین
(به یاری سیروس آتابای)

[
معمول نیست، اینکار، ولی یک صفحه از «اندیشه و هنر»ِ ناصر خانِ وثوقی روی دستم مانده بود، بهترین چیزی که به ذهنم رسید، همین بود که بندازم تنگِ‌ این ترجمه از هلدرلین به این بهانه که آن یک صفحه هم دو شعرِ کوتاهِ هلدرلین‌ست به برگردانِ فارسی‌ی بیژن الهی، از آلمانی‌ به یاریِ سیروس آتابای. به یادِ روزی تمام و بهاری که همنفسِ دو دوست بودم: عمادِ مرتضوی که حالا کنار رودخانه‌ی تایمز مشغولِ دلش و کتابهاست، و شاهدِ طباطبایی، که تکه‌ی روشنی از تهرانِ این‌ سال‌هاست.
]


.
دنبالِ کارها چندتا متنِ اضافه گذاشتم:

یکی آلمانی‌ی شعرهای هلدرلین (+)

دوم ترجمه‌ی انگلیسیِ گزیده‌ی شعرهای هلدرلین، کارِ جیمز میشل (+)

سوم مقاله‌ای از دومنیک پاینی که با هلدرلین را با تفسیرِ هوبرت دامیش از پل سزان می‌نگرد. (+)

چهارم «هایپریون و گزیده‌ی شعرهای هلدرلین»، دوزبانه و به ترجمه‌ی انگلیسیِ  اریک. ال. ساتنر که می‌شود «رن» را آنجا دید. (+)


- - -

ممنونم از آقای طاهر نوکنده که مجله‌ی بیدار مرحمتِ ایشان است.
مشخصات دقیقِ دو شعرِ آخر را جایی یادداشت کرده بودم، نیافتم.
 سپاسِ بسیار دوستی را که کتابِ آخری لطفِ اوست، بی منت.
پاره‌ی تامپسن بخصوص شرح حالش را در کتاب مینوی ببینید. درخشان است.

۱۳۹۱۰۳۱۶

یاد-داشتی برای دور


برای مـ صاد


از دور در مدارِ نظر شکل مبهمی‌ست
نزدیک‌تر نشانه‌ی خونین‌ِ ماتمی‌ست

نیما

در کلمه‌ چیزی‌ست که در هوا نمی‌شود جست، شکلِ مبهمی‌ست که می‌لرزد و نمی‌ایستد، که اگر بایستد خبر از ساعت‌ها نشاندنِ ذهن می‌دهد، به امید دقیقه‌ای که فرو نمانده باشد، و آنجا شعر است. فعل موسیقی را سمت می‌دهد، دکمه که بسته شود شکل کامل می‌شود و بی‌فعل مثل جلال، لباس عبای گشادی‌ست که تن هر چیزی می‌رود. البته می‌شود فعل نداشت و از متنی یک‌تکه حجابی گرد خود تنید، تا نزدیک نشوند. مهملات می‌گویم.

دیروز رفته بودم کتابخانه و مثل همیشه تا چای و حوصله دم بیاید، حافظ‌بازیِ مسعود فرزاد را آوردم. ورقی که آمد غریب بود: هر دو کلمه، آنقدر جا پایشان سفت بود که می‌لرزیدم. دقایقی که گذشت، دیدم شعر کنار رفته و بیرنگِ عجیبی بر کاغذ افتاده است، و عجبا، نه بر آب. «رقیب» را از دهخدا دیدم و رنگ‌های تازه دوید. دیگر دم شده و عرق انداخته بود، دکمه‌های پیراهنم را باز کردم. خوبیِ کتابخانه‌ها، یکی هم این است که کتاب‌های غریبه کنارِ هم می‌نشینند. کتابی‌ بود، همه در نقدِ کار فرزاد. وقتی گشودم، دیدم گلستان راست می‌گوید که «اما چه روزگارِ پرت و کوچک و تنگی بود آن سال‌ها که هی دمادم، گر و گر مزخرفات می‌دیدیم، مزخرفات می‌خواندیم، مزخرفات در گوشمان صدا می‌کرد» و می‌دیدم که نه حافظ و نه شعر، که عبای بلندِ یک‌تکه‌ی استادی و جلالت‌مابی مسئله است و محلِ نزاع. کتابِ منازعات را بستم و رفتم سراغِ کتابِ بلندِ شعری که فرزاد نوشته بود، سفیدِ سفید.

حدسم رفت که فهمیده وصی اصلن چیز بی‌خودی‌ست. یعنی همیشه خودش چیزی نیست، یا مثل معین نمی‌شود که بتواند. مرده باشی، یکی نشسته باشد ورق‌های تو را زیر و رو کند، هر چه یاد-داشت گذاشته باشی که شبی باز وقتش دست بدهد و امیری کنی و کلمات را بچرخانی تا آن طرفِ لرزانش بنشیند؛ حالا کسی نشسته انگار منتظر که تو شعر بنویسی! نمی‌شود، نه مزه‌ی کلمات را می‌داند و نه حافظه‌ی تو را در یاد-داشتِ طعمِ وقت‌هایی که نمی‌گذرند، و بدتر نه لمِ کارِ تو دستش، عمرن که باشد. خسته می‌شود، میان کاغذها دراز می‌کشد و ملافه‌ای و خواب.

ناامیدم