۱۳۹۵۰۹۱۰

مُکَیِّفاتِ بُریدِه -1 کاوافی به ترجمه‌ي فرامرز اصلانی

 یک توضیح ومُکَیِّفاتِ بُریدِه -1 (کاوافی به ترجمه‌ي فرامرز اصلانی)



برای کاری و فکری اساسی ــ‌که نه من بلکه دوستان داشتند و دارندــ باید مجلاتی را ورق می‌زدم که چندان هم مهجور ــ‌یا کمیاب یا نایاب‌ــ نبودند‌ و در میان همه‌ی آنها چیزهایی دیدم که شاید فقط به کار دل‌بستگان و لذت‌برندگان از کلمه و تطورات ــ‌و اتفاقات و حادثات‌ــ بخورد و نه بیشتر، اصلن شاید یکجور محصول جانبی برای آن فکر و برنامه باشد، و برای من و ما فقط کیفوری داشت و گاهی تطبیقی می‌دادیم یا تعجبی می‌کردیم ــ‌یا وحشتی.
حالا خواستم بعضی از اینها را ــ‌تا حوصله هست‌ــ با توضیحی چندخطی در معرفیِ آن "بریده‌"ها اینجا منتشر کنم، محضِ لذت و "کِیف" فقط، نه هیچ چیز دیگری. بعضی را هم به عزیزان نادیده و دیده‌ای تقدیم می‌کنم که می‌دانم به وجهی از این "مکیفات بریده" دلبستگی دارند، یکجور شاید ادای دین.
{مکیفات . [ مُ کَ یْ یِ ] (ص ، اِ) مأخوذ از تازی، هر چیز که کیف و نشاة دهد و مستی و خوش‌حالتی آورد. (از ناظم‌الاطبا).} (لغت‌نامه دهخدا)

نهم آذر ۱۳۹۵
م. روانبد


نزدیک حضور جناب محسن صبا
از اینجا بردارید
این تکه را از اندیشه و هنر شماره ۸‌م، کتاب ششم، شهریور ۱۳۵۰ (به قیمت چهل ریال) برداشته‌ام.
[برای شناختن ناصر وثوقی و اندیشه و هنر به مدخل ویکی‌پدیای آن و این دو مقاله‌‌ی کامیار عابدی می‌توانید رجوع کنید:
جنگجوی تنها (معرفی اندیشه و هنر ناصر وثوقی در شصتمین سال انتشار، کامیار عابدی، به کوشش امید ایرانمهر، اندیشه پویا، ش 15، اردی بهشت 1393، صص144-138)
اندیشه و هنر ناصر وثوقی (کامیار عابدی، دفتر هنر:ایالات متحده آمریکا، س20-19، ش21، ویژه علی اکبر دهخدا، بهار1392، صص3324-3322) ]
ترجمه‌ی شعری‌ست از کنستانتین کاوافی با عنوان «در غروب». مترجمان شعر یکی فرامرز اصلانی‌ست و دیگری الف. بختیار. فرامرز اصلانی در حوالیِ انتشار این ترجمه هم‌خانه‌ي بیژن الهی‌ست در لندن اگر اشتباه نکنم. و الف بختیار هم باید مستعار باشد. محسن صبا ــ‌دوست و همدم چهل‌ساله‌ی بیژن الهی‌ــ در جستار بلندِ «چهل سال رفت و بیش...» (صص ۱۰۰-۱۰۲ و صص ۱۰۷-۱۱۰) از این سال‌های اول دهه پنجاه نوشته است.
[برای آشنایی با محسن صبا حتمن یادداشت دوصفحه‌ایِ کوتاه م. طاهرنوکنده بر آستانه‌ی کتاب دو گفتار را ببینید. (دو گغتار ، محسن صبا، نشر آوانوشت، تهران، ۱۳۹۴) و از او در بابِ بیژن الهی:
بیژن الهی و «دوستان دیده، ندیده‌»‌اش (او صدای کوبیدن تخته‌های صلیب برای اسپینوزای بورخ را نشنید، محسن صبا، اندیشه پویا، ش 30، آبان ۱۳۹۴، صص 142-144)
چهل سال رفت و بیش... (محسن صبا، این شماره با تاخیر، ش۷،‌ ۱۳۹۲، صص 85-128) و (دو گفتار ، محسن صبا، نشر آوانوشت، تهران، ۱۳۹۴) ]
شعر ترجمه از انگلیسیِ شعری‌ست از کاوافی که از منبع آن زمانش خبری ندارم. ولی این دو ترجمه (یکی ــ‌نسخه‌ی بازبینی‌شده البته‌ــ‌ کار ۱۹۹۲ و یکی کار ۲۰۰۳) در اینترنت یافتنی بود:


Evening

By no means could those things have lasted long.
The experience of the years has shown it me.
Still, it was somewhat hurriedly that fate
stopped them. The enraptured time was quickly gone.
But how the perfumes did inebriate —
What a transcendent bed we lay upon,
what joy voluptuous our bodies knew!

A resonance of the voluptuous days,
a resonance thereof comes close to me,
some glow of the two of us in our young days:
a faded letter I take up anew
and read and read it till the daylight drops.

And I go out upon the balcony
to quit my thoughts — to change them while I gaze
at the dear old town, at the quick life along
the darkening street and by the lighted shops.



(Poems by C. P. Cavafy. Translated, from the Greek, by J. C. Cavafy. Ikaros, 2003)



In the Evening


It wouldn’t have lasted long anyway—
the experience of years makes that clear.
Even so, Fate did put an end to it a bit abruptly.
It was soon over, that wonderful life.
Yet how strong the scents were,
what a magnificent bed we lay in,
what pleasure we gave our bodies.

An echo from my days given to sensuality,
an echo from those days came back to me,
something of the fire of the young life we shared:
I picked up a letter again,
and I read it over and over till the light faded away.

Then, sad, I went out on to the balcony,
went out to change my thoughts at least by seeing
something of this city I love,
a little movement in the street and the shops.



(C.P. Cavafy, Collected Poems. Translated by Edmund Keeley and Philip Sherrard. Edited by George Savidis. Revised Edition.
Princeton University Press, 1992)

۱۳۹۵۰۹۰۳

نامه‌ای از دور به دور



سلام
حتمن خطاب نامه را گرفتی، منظورم این است که خواستم بازی کنم با آن که باید بگوید سلامی از غریبی به غریب دیگر. غریبِ اول هم باید نکره باشد، غریب که شناسا نیست. ولی این میلِ غریب نامه‌نوشتن ربطی به دوری و غربت ندارد، دوری فقط نامه را موجه می‌کند، حرف همان است. شاید اصلن دوری و غربت حرف را صراحت ببخشد.
    دست و دلم به جواب نامه‌ی کوتاه نرفت. دیدم و نرفت. مرگ تلخی می‌آورد و یادِ مرگ تلخیِ دلپذیر. سهمگینیِ مرگ که برود یادش دردِ نشسته در لذت است، یاد کردن از رفته تسکینِ درد با درد است. مرگ‌های پاییزی تلخ‌تر. شبی خواب دیدم دوستِ قدیمیِ متخصص رایانه‌ی آنارشیستم می‌گوید می‌شود مغز ‌آدمی را بعدِ مرگ مثل هاردِ‌ لپ‌تاپ سوخته جدا کرد و وصل کرد به سیستم دیگری و اطلاعاتش را کپی کرد اما فقط می‌شود کپی کرد،‌ نمی‌شود باز کرد. لابد هنوز به ذهن معاصرین نرسیده معاد را ــ‌ به جای هورقلیا ــ تشبیه کنند به بوت کردن هاردی روی سیستم دیگر،‌ یا ریکاور کردن هارد سوخته یا مهملی از این دست. دیپ‌فرمت را هم یادشان بدهی دیگر عیششان برپاست.
    با دوست مشترکمان فکر می‌کردیم چقدر طول می‌کشد تا کسی صمیمیِ لحظاتت شود، از کجای عمر به بعد این نزدیکی ممکن نیست. گفتم پیرمرد مترجم ما روزی گفت من دیگر دوستی ندارم، چهل سال است دوستی نداشته‌ام جز همان دوستان قبلِ اولین مهاجرت و بعد هم که مُردند، اینها دوستی نیست، معاشرت است. مرگ علی‌السویه نیست. کاظم رضا علی‌السویه نبود. کوهن هم.
    خواب می‌دیدم در بار فرودگاهی نشسته‌ام و برف می‌بارد و پروازها کنسل شده. هواپیماها در برف نشسته‌اند، بسیاری روی صندلی‌های خوابیده و لمیده و وارفته‌اند. جهان شده سلول‌های منفصل دور از هم. بی ارتباطی از جنس حضور. بی امکان. بیدار که شدم فکر کردم این هم استعاره‌ای خوش می‌شود باشد برای توضیح مرگ.
    از پنجره‌ی دفتر جدید هیچ چیزی پیدا نیست. دیوار پیداست و تکه‌ای کوچک از آسمان در آن بالا. نه غروب پیداست نه برف نه دود نه طیفِ کشیده‌ی روشنی تا تاریکی. فقط وقتی تاریک می‌شود و نورِ آشپزخانه را روشن می‌کنی، از آن طرف زیباست. لذتی در دیدن اتاق‌های رها شده در نور شدید هست. اتاق‌های خالی‌شده اما پر از ردِّ رهاشدگی.
    احساس می‌کنم ناتوانم، بیهوده به معاشرت نزدیک می‌شوم، بعد غریبگی و تفکیک و رهاشدگی. پیرمرد گفت اجداد ما هم قبل مرگ عزلت می‌گرفته‌اند بی هیچ همدمی در جایی منفک از آدمیان تا سبک‌تر بمیرند و بازتاب زوال و مرگ را در چشم اطرافیان نبینند. مرگ هولناک نیست، انعکاس مرگ سهمگین است. تنهایی هم. تنهایی و انزوا در انعکاس و کنتراست شدید آزار می‌دهد.
باید برگردم به کارهای معطل و رهاشده روی میز، میز خانه و میز دفتر کار. میز روشن اتاقم و میز تیره‌ی دفتر. میزی برای ویران کردن و میزی برای ساختن. این روزها سه بار به ریشه‌ی «سخط» برخورده‌ام. یکی در اصل متن هزار و یک شب در یک شرح جذاب آنجا که «والسخط من السماء بعد طلوع الفجر» یکی در بازخوانیِ نامه‌ی موسوی اردبیلی ــ‌ که حیرت کردم ــ و دیگری در آیه‌ای مهجور. شدت و مطلقیت خشم و غضب اگر بگیری از صفات آدمی نمی‌تواند باشد و سر گردان کردن معنی می‌دهد، یا گردن پیچاندن.

قربانت ای دور

۱۳۹۵۰۸۱۸

روزِ آخرِ «عُمرِ نخستین» - نامه‌‌ای برای کاظم رضا


سلام آقای رضا
ندیدید چه بارانی و چه ترافیکی بود تهران، غُلغُله بود، محشرِ خری بود، توی هم مُدام نور و بوق و آدم و آب و چتر و پاچه‌های خیس و ماشین و دودِ سیگار و سرباز و چراغ‌قرمز. صبحی باید کفش و چتر و بارانی برمی‌داشتیم. مثلِ باقیِ روزها موبایل را نگاه‌نگاه کردم وقتِ بیداری، خیالم راحت شد، شبی دیگر گذشته بود، اگر بی‌حوصله و رنجور ولی در همین چند صد متری آنطرف‌تر «هستید» اصلن، خبری نبود. تا بیایم بروم بیرون گفتم باید کفشِ زمستانی را پیدا کنم و تر تمیز کنیم، هوا سرد و ابری شده دیگر. کفش نپوشیده بودم که دیدم گربه‌ی مهمان بیخودِ ما، دیده من دارم می‌روم، ناله و فغان می‌کند؛ مجبور شدم برگردم ببینیم توی یخچال چه پیدا می‌شود گَرم کنیم ببریم روی پله‌ی اول بگذاریم تا بیاید تکه تکه بردارد ببرد در پناهگاه خودش بخورد ریزریز. فکرَ چتر و بارانی نبودم که. بعد هم سرخوشانه با رفقا رفتیم مجلات را یکی یکی دیدیدم، با چندتایی حرف زدیم، هرکس دنبال چیزی بود، من شماره‌های قدیم «گفتگو» و «نگاه نو» را نداشتم، خشایار شماره 18 و 19 «اندیشه پویا» می‌خواست که پرونده‌ی ویژه‌ی «لوح» و متن نوشته‌ی شما آنجا منتشر شده بود، محمود آمده بود چند شماره از کارهای قدیمی را که ممیز طراحی و کار کرده بود پیدا کند؛ بعد هم گفتم که، زدیم بیرون و تهران شده بود معرکه‌ای عجیب از آب و نور و رنگ...
وقتی فهمیدم دیشب شما گذشته‌اید از دروازه‌ی جهان و به سرزمین ارواح و سایه‌ها و یادها رفته‌اید، خاکسپاری هم تمام شده و حالا می‌شود فقط «حرف» زد، دست و دلم به باز کردنِ آن همه بسته‌های مجله و روزنامه و فهرست و... نرفت. دیدم روزی را با خیالِ تعویقِ فاجعه گذرانده‌ام و در فاجعه زیسته‌ام. حسرت و حرمان ابدی شد. توی خبرها گشتم: روزنامه‌ای باز منتشر می‌شد، دختری را آب برده بود، دوازده ساعت دیگر دوئل کلینتون و ترامپ به جایی می‌رسید، داستان‌نویسی در مورد عکسی از جنگ جهانی نوشته، وزیر ارشاد معارفه شده، موصل همین روزها آزاد می‌شود، فردا روز آخر نمایشگاه پرویز تناولی‌ست، چند نفری توییت هوایی زده بودند، منتقدی رفته بود، عکاسی مُرده بود، دیدم یکی دو روزنامه و سایت حتی خبر رفتنِ شما را مهم ندانسته‌اند برای انتشار، چند نفری خبر شما را فرستاده بودند و ندیده بودم، یکی از خاکسپاری و ترحیم و مسجد سوال کرده بود، یکی آرزوی خواندنِ «در اندرون» داشت...  ساکت بودیم، در صفحه‌ای سیاه تک‌نوازیِ سنتوری مکرر می‌شد. دلم گرفت.
بعد دنبال کسی گشتم که خبر رفتنِ شما را شنیده باشد، بی‌حوصله باشد، پکر و دمغ باشد، و بشود با او ساعت‌ها حرف زد از بسیاری چیزها، بی که ــ‌ملال‌آور و مبتذل‌ــ حرفی از «فقدان» و «درگذشت» و «مناقب» و «وصی» باشد. زنگ زدم. حرف زدیم، حرف‌ها زدیم، نزدیک سحر شد: خاک و غبار لپ‌تاپ را تمیز کرده بودم، با کاغذی تاشده غبار لای کیبورد را گرفته بودم، شیارهای پرینتر را با همان کاغذ تمیز کردم، پشت موبایلِ خاموش، هارد سیاه‌رنگ، سه راهیِ‌ برق و حتی کنترل تلویزیون و هر کنترل دیگری را حین این حرف‌ها تمیز کردم، گاهی راه می‌رفتم و آرام حرف می‌زدیم، بعد خسته شدیم خداحافظی کردیم.
حالا نزدیک صبح است. سطرهای شما را می‌خوانم:
«بعضی قلم‌ها بِکر بودند؛ بقیه، غیرقابلِ ذکر. قلم‌های برهنه و گستاخ، جایی می‌رسید که ملایم می‌شدند، یا پشتِ اسمی قایم می‌شدند. قلم‌هایی که، با هفت‌ قلم آرایش، قِر بر روی قِرطاس می‌آمدند، غالباً آس می‌آمدند.
بعضی قلم‌ها دُزد بودند. بعضی به مُزد بودند. قلم‌های خُودفروش، از دور داد می‌زدند. آن‌ها را می‌دیدم که ضمنِ طی کردنِ قیمت، چشمک به مشتری، طعنه به قَوّاد می‌زدند.
بعضی قلم‌ها جوهرشان سُرخ، بعضی مغزی‌شان سیاه بود. چه گونه‌ها از قلم می‌دیدم که به هر سو می‌لَغزند، حال آن که بی‌مَغزند. پیش خودم می‌گفتم: چطور اَثر از آنها بر صفحه می‌مانَد؟

با ذهنِ حزین، چشمم را به اطراف می‌چرخاندم...»

فکر کنم آن سی نفر و سیصد نفری که می‌گفتید کم‌کم به صد نفر و هزار نفر برسد، خوانندگان زودتر از سردبیران و دبیر سرویس‌ها و ادیتورها و نویسندگان خبر می‌شوند، بعد از «هُما» منتظر «عمرِ نخستین» و «درسِ ترس» و «سه سفرنامه» و ... می‌مانیم. امیدوارم انتشار کارهای شما معمایی تازه نشود. لفتش ندهیم انشالله جمیعاً. دمِ شُما گَرم، هرچه نوشتید خواندنی بود، هست، باشد که چُرت و پینکیِ ما پاره شود جیمعاً، انشالله.
سحرگاه سه‌شنبه
 18 آبان 1395

۱۳۹۵۰۸۱۲

حسرت سفید

حسرت سفید

دوست دارم احوالات این چند روز پراکنده شود، مثل انبوهِ مِهی نابهنگام در صبحی پاییزی، با اولین تیغه‌ی آفتاب، یا زنگ تلفنی، با خبری، یا سکوتی ممتد.
   پیاده به قاعده‌ی معمول ده دقیقه راه است اگر از خیابان خلوت بالایی و در کنار درخت‌های قطور و برگ‌های ریخته‌ی زردِ پاییزی بروم؛ ولی توان رفتن ندارم. ضعیفم. یا لذت‌پرست: دوست دارم آخرین تصویرم آدمی مسلوب‌الاختیار نباشد که از سلبِ اختیار از او در گذاشتن کسره یا ساکنی ممکن نبوده و نخواهد بود، یا مصلوب بر تخت که دستهاش را این روزها به دو طرفِ تخت بسته‌اند، تا تمام تعلقاتش به دنیا و دستگاه‌ها را نَکَنَد و از ارتفاع ناخوشایندِ بی‌نفسی نَپَرد.
   مرگ پراکندن است. بعدِ مرگ [مثل بوی خوش عطری که از مهمانی جا بماند: مخلوط چرم و دارچین و چوبِ معطرِ خیس و تلختر از رایحه‌ی کُندر و عود و چوبِ کاج، یا ترکیبِ این‌همه] تا چند وقتی یادِ مُجسمی از متوفا در یادها هست و حرف‌هایی و نقل‌هایی، و بعد با اولین تیغه‌ی نور می‌پَرَد؛ چه خوشبخت‌اند سفرکردگانی که سینه‌ی ناآشنایان اما از خبرِ رفتنشان پُرِ حسرتی مدید شود ــ‌یا حتی دلِ آشنایانش، از نکشیدن نفس‌های بلندتر [تا تمامتر شاید بتوان مماس شد، لب‌به‌لبِ تمام‌تر].
   دوستی عطرشناس و شعرشناس و زبان‌آور از کتابی نقل می‌کرد [که اصلن یادم نیست درست یادم مانده باشد] و این در خاطرم مانده است که: فاجعه همه چیز را برجا می‌گذارد، اصلن فاجعه با همین برجا گذاشتن همه‌چیز و گذشتن است که ویران می‌کند: بادی نرم‌لغزنده و غلتنده در هر جایِ خالی. هولناکیِ فاجعه همینجاست که تا خبرِ مرگ به تو نرسد اصلن نمی‌دانی در هوای بعد از فاجعه ساعت‌ها لمس شده‌ای و لمس بوده‌ای، در پسافاجعه ممکن است شبی را سحر کرده باشی و در همان شهر دوستت مُرده باشد، پوستش مُرده باشد از خوشیِ سرخ و تازه‌ی کناره‌ی رگ‌های آبیِ نازک. تازه بعد از اعلام فاجعه هم سهمناکیِ فاجعه آنجاست که: خبر می‌رسد، ولی نور آفتاب همچنان از لابلای پرده‌ی صافِ دولایه می‌تابد، گربه‌ی بی‌شرفِ بیرونِ در میومیو می‌کند، هیچ چیز تغییری نمی‌کند، همه چیز برجا مانده است، باد وزیده و رفته و اتاق در تصرفِ عطرِ تلخِ مهمانِ توست و کسی نخواهد آمد [آقای منوچهر آتشی!].
   فاجعه تحملش [شاید] ساده‌تر است اگر چیزی از ما بِبَرَد، حتی اگر یک بند انگشت باشد، یا تکان‌های شاخه‌ای سست از برخاستنِ پرنده‌ای کوچک؛ یا هم اینکه مهمان که رفت عطرش را هم بِبَرَد، اگر می‌رود همه چیزش برود و اتاق در تصرفِ بوی کسی نباشد. چه خیال خامی! نشانه‌ی فاجعه، ردِّ فاجعه، که بماند، در روزهای آتی با علامتِ فاجعه راحت‌تریم. فاجعه جایگزین شده است. یکّه نیست دیگر. یعنی فکر کردن به آن و تفحص در احوالاتِ این فقدان [ِ مجسم در «علامت»] ممکن است. نشانه‌‌ی فاجعه، نشانه‌ی ابدیِ فاجعه، زخمِ فاجعه، چیزی خاراندنی‌ست، لمس‌کردنی، که می‌شود فشار داد تا خارخارِ آن بخوابد: مثل خاریدنِ کفِ دست وقتی که ناگهان دریابی کُلِّ دستت قطع شده است [آقای رضا ج حاجیانی!]. هضم را سبک می‌دارد و چینه‌دانِ کم‌حوصله‌ی آدمی را قوت می‌دهد.
   حسرت و حرمان البته چیز دیگری‌ست. حسرتِ سفید. حسرت مثل انبوه مه صبحگاهی یا عطرِ به‌جا مانده نمی‌پَرَد، بلکه می‌انبوهد و برخودش می‌غلتد، و بهمنی سفید جمجمه را خواهد ترکاند.

حوصله‌ی جنازه و مشایعت‌کنندگان امّا کمتر از آن است که خَطیبِ ما بتواند در خطابه‌ی مرگ با شبکه‌ی دلالتِ لغات بازی کُنَد. باید، در هوای مه‌آلودِ متراکم میانِ درختانِ منظم‌شده در محاذات قبرستان، دو سه بُرِش زد از توده‌ای مبهم و سفت و بی‌شکل [ِ زندگی]، و طرحی بیرون آورد از دل این سنگ که شباهتی سهمگین داشته باشد به جنازه‌ی پیشِ رو، یعنی تنها دو سه تاش می‌توانی زد و باید چشم‌انداز کامل باشد. مثلن نخست تاشی از آسایشگاهی در فروردین 1358، بعد [فلاش‌بکی ماهرانه بزنی:] تاشی از رادیوی خصوصی و  پرشور در دهه‌‌ی 1340 و، سرآخر، با لحنی بسیار معمولی، تاشی از قریب به چهل سال نگاهِ خیره.

   راه دیگری نیز می‌شناسم:

   نوشتن از فاجعه و فقدان. تبدیلِ فاجعه و فقدان یک‌جور کیمیاگری‌ست: مبدل کردن اندوه است به زخمی مُجسَم برای روزهای بعد. نوشتن می‌تواند جعبه‌ی بسته‌ی پاندورا شود، به خیالی، که هیولایی سخت فرّار و فراگیر را در خود حبس کند. کلمات، اگر با دانشی از عهدِ پیشین [و، همچون تاریخِ اندوه: عتیق] باهم ترکیب شوند، در نسبت و موسیقی‌شان هیولاهای غریبی را می‌توانند به تور بیندازند. 

   یک روز در ساعتی پیش از نیمه‌شب از کنار همین بیمارستان پیاده رهسپار خانه بودم که به آنی حجمِ لطیفِ عطرِ گلهای حیاطِ بازِ جلوییِ آن به فکرم بُرد: عطر گلهای بیمارستانی. چند قدم جلوتر دو پیرمرد با لباس‌هایی سیاه در وداعِ پس از شامِ مرگِ آشنایی یا دوستی گریه می‌کردند و بر شانه‌ی هم، شاید به نشانه‌ی تسلی، دست می‌زدند. خیال کردم نه از غمِ رفته که از بشارتِ نزدیکی‌و قریب‌الوقوعیِ مرگ به هم تسلای خاطر می‌دهند. وقتی شنیدم که پیرمرد [چه لفظِ نا«جور»ی برای او که هیچ پیر نمی‌زد] تبلت خواسته تا شاید با اثر انگشتی بتواند آن جمله‌ی [لابد] مهم را برای دوستش بنویسد و نتوانسته، وقتی گفتند که بارها کوشیده حداقل با صفحه‌کلیدِ آن دو سه حرف بنویسد و نتوانسته، عطرِ این گل‌های شبانه‌ی بیمارستانی آمد و ماند. نرفته است از دماغم، دَمَغَم هنوز، نه حسرتِ حرف‌های تا سحرِ حالا گُم، نه حِرمانی که هولِ بی‌حرفیِ لمیده بر تختِ بیمارستانش آورده است، دمغم که ادای او هم ناممکن است.


11 آبان 1395

۱۳۹۵۰۷۲۶

کاظم رضا ، یک نبوغِ سیاه -II / خالقِ مالیخولیای ایرانی

کاظم رضا ، یک نبوغِ سیاه -2
[خالقِ مالیخولیای ایرانی]
مانا روانبد

(متن کامل را در فرمت پی‌دی‌اف از این لینک بردارید)


1
اولین دیدنِ کاظم رضا، اگر درست یادم باشد، برمی‌گردد به جمعه‌ای در اواسطِ بهمن‌ماه سال نود که به لطف و همراهیِِ جناب آقای م. طاهرنوکنده ممکن شد. پیشتر از این داستان‌هایی از او خوانده بودم در «نوشتا» و در «بیدار» ــ‌که آقای طاهرنوکنده در تهران ترتیب می‌دادند و در کلن آلمان منتشر می‌شد‌ــ خاصّه داستانی با نام «آخرین تعلیمات استاد» که هنوز معتقدم ندیده‌ام داستانی این چنین جهان عرفان ایرانی-اسلامی را ــ‌در معنای متأخری که می‌بینیم‌ــ بازنمایانده باشد. آن جمعه‌ها را، به اتفاقِ آقای طاهرنوکنده، یا گالری‌ای می‌رفتیم یا به کسی سر می‌زدیم و این همه لطفِ ایشان بود. چند هفته‌ای شد که بعدِ غروب‌ها را به دیدنِ آقای کاظم رضا می‌رسیدیم، در خانه‌ای نزدیک میدان آرژانتین، که از یک‌طرف طبقه‌ی منفی دو یا سه بود و از طرفِ دیگر حیاط داشت و شیبِ زیادِ زمینِ آن خیابان این اعجاب را ممکن می‌کرد. یادِ من همه از آن شب‌های جمعه است که به حرف داستان و خاطرات این چهل پنجاه سال و دوستانِ این جمع می‌گذشت. خط و ربط‌های جالبی در حرفها بود که مجبور می‌شدم به یاد بسپارم.
از معانیِ حسرت و حرمان حتمن یکی همین از دست رفتنِ دیدارهاست. بعد از آن چند وقتی که دیدارها برقرار بود، فقط تصویری از دیداری اتفاقی یادم هست که با دو همدم و دوست ــ‌یکی شاعر و یکی مهربان‌ِ محرمِ این شش سال‌ِ زندگی‌ــ رفته بودیم اطراف تجریش به کاری و گذاری، و کاظم رضا را نامنتظر سلام کردیم و هنوز غرابتِ آن چند دقیقه در ذهن هر سه‌ی ما مشعشع است.

2
نوشتن از «زندگی» و بعد «آثار» هر مولفی شاید شیوه‌ی مألوفی باشد و در آن سودای بازجستن سرنخ‌هایی مشترک حتمن وجود دارد، ولی اغلب این شیوه به کار نمی‌آید و این را از تجربه می‌دانم. اما، اما دیدنِ کاظم رضا و خواندن کارهاش تجربه‌ی عجیب‌تری‌ست که نوشتن از خودش و حرف‌زدنش و سکوتش و سکوتش و خیره‌خیره نگاه کردنش حتمن لازم است برای فهمِ این نحو و ترکیب‌بندیِ کلماتِ داستانی‌ش وقتی چون موج‌های ریزی روی هم لغزانند و نمی‌گذراند توی خواننده به آنی به خودت واگذار شوی یا تو را بهلد که از پسِ این جملات دنبال کلیت یا چیزی در این حدود بگردی. این غرابت و عجب را باید توضیح بدهم تا تشبه به غیر نشود.



3
هیچ چیزِ داستان‌های کاظم رضا به بقیه نمی‌ماند، و خودش هم. سکوت‌ها و تأخیرها و بریده‌بریده‌آرام و اندک سخن گفتنش، شک و تردیدِ دم‌به‌دم در روایتِ خاطراتش که اول فکر می‌کنی واقعی نیست، که بعد می‌بینی تنها یقینش آنجاست که از احوالاتِ ذهنی و قضاوت خودش حرف می‌زند، چسبی که ابتدا فکر می‌کردیم پوشاننده‌ی زخمی موقتی‌ست و از سر وسواس و بعد حکایتی شد، و علاقه‌ی عجیبش به چیزهایی از قبیلِ: صفحه‌ی آغاز یا سرکتابِ فلان نسخه‌ی «هزار و یک شب» چاپ سنگی فلان سالِ مظفری که کتابخانه‌ی مجلس داشت و می‌خواست ببیند و شنیده بود که بهمان است، برق چشمهاش وقتی از کتابی شنید که بازپرس جناییِ تهران در دهه‌ی سی از چاپخانه یا انتشارات کبوتر منتشر کرده و در واقع شرح تجربیات خودش از بازبینی و دقت صحنه‌های قتل آن سال‌هاست و مثلن نوشته اگر جای زخم جسد فلان شده باشد چقدر از مرگش گذشته و اگر خون روی لباس چنین شده باشد خون جهنده‌ی قبل مردن است و حتی اینکه بدانی لبه‌ی کاغذ اگر برای حذفِ سندی بریده شده باشد زیر ذره‌بین چطور به چشم می‌آید و از این قبیل، شوقش وقتی شبی حرف از نثر و ذهن احمد فردید بود و مشتاق شد صدای این موجود را بشنود، شوقش به شنیدن شرح شیوه‌های عزاداریِ جنوبی‌ها در وقت محرم و آداب و مناسک مخصوص روز عاشورا، یا وقتی گفتم اسکن‌هایی از چند نسخه از الفیه و شلفیه و در کل ادبیات هرزه‌نگاری گیر آورده‌ام و چند و چون این نسخه‌ها را پرسید... باید این علائقش را توضیح بدهم که تفنن نیست.

4
...

(متن کامل را در فرمت پی‌دی‌اف از این لینک بردارید)



طولانی بودن متن و بهم ریختگیِ وبلاگ و بعضی وسواس‌ها باعث شد متن کامل آن را فقط در فرمت پی‌دی‌اف منتشر کنم)


۱۳۹۵۰۷۱۶

صادقیه در بیات اصفهانِ کیوان طهماسبیان




صادقیه در بیات اصفهانِ کیوان طهماسبیان

تصدیق بفرمایید که شاید از سخت‌ترین کارها باشد نوشتن از کتابی که خودش هم «نوشتن از» چیزی و هم «کتاب» را جور دیگری می‌خواهد، و نه فقط می‌خواهد که «می‌تواند»، و این توانستنش هم نه ترس‌خورده است و نه توجیه‌کننده: نه مدام موقعیت خودش را در نوشتن می‌خواهد که «تثبیت» کند یعنی تعریف کند و درون چیزی تعریف‌شده بایستد، و نه بسیار دلیل می‌آورد از برای ناتوانی یا نکرده‌هاش؛ اصلن مدعی‌ست، هر چه پیش می‌رویم ادعاش را روشن‌تر می‌کند، نمی‌ترسد که در حاشیه‌ها گاهی شعری هم بنویسد، نه شعری را از جایی نقل کند، نه شعری از خودش را حتی نقل کند، بلکه شعر بنویسد برای همان لحظه که متن را با صدای ناز شمرده‌ی دیگری در سرش می‌خواند، یا حتی همین در حاشیه نوشتن، انگار نویسنده‌ی ما مکث می‌کند، چشمهاش را با دو انگشت باریک می‌مالد و بعد می‌نویسد:

با تنم
بر تنت
چه حاشیه‌ها که نخواهم نوشت

و جلوتر به مرگ که می‌رسد یاد ژابس می‌افتد:
«
سایه‌ی موت سپید است
»

حتی از دهخدا معنیِ لغتی نقل می‌کند، اصلن یکهو از خود دهخدا چیزی می‌نویسد شبیه شعر و نقل‌هایی از گلشیری درباره‌ی بهرام صادقی... اصلن باید می‌گفتم که کتاب درباره‌ی بهرام صادقی‌ست، ولی تکه‌بریده‌هایی می‌خوانید از آگامبن مثلن که انگار در فیلمی مستند دربابِ صادقی قرائت می‌شود، موعظه‌ای آورده نویسنده‌ی ما در باب «زخم»...
بعضی کتاب‌ها «راه» نشان نسلی می‌دهند، برخی «بیراهه» را نقش می‌کنند، ولی قرار نیست همه‌ی کتابها چنین کنند؛ بعضی کتاب‌ها مثل همین «صادقیه [در بیات اصفهان]»ِ آقای طهماسبیان حداقل برای بنده تجربه‌ی «آزادی» بود، ول چرخیدن نه، بلکه برداشتن زنجیر از دست و ذهن، از نو تعریف کردن مرزهای کتاب و «نوشتن از» و اصلن «فکر کردن» به چیزی غیرمصرفی، برای همین «شرح متن» نیست مجموعه‌های آقای طهماسبیان بلکه «شرحه متن» است، هیچ چیزش به کتاب‌هایی که می‌شناسیم نمی‌رود: مثلن کتاب اصلن پشت جلد تمام می‌شود و متن پشت جلد بریده‌ای از متن کتاب نیست بلکه نقطه‌ی آخرِ متنِ پشت جلد همان نقطه‌ی آخر متنِ کتاب است؛ بهرام صادقی فقط در حالتی از نوشته‌ی سنگ‌قبری در پشت جلد حضور دارد و نه عکسش را می‌بینیم و نه عنوان کتاب نشان‌دهنده‌ی اوست؛ کتاب شماره صفحه ندارد و ارجاع به خودش را ناممکن می‌کند (بیچاره آکادمیسین‌ها)، اصلن هر صفحه‌ی کتاب دو تکه است و دو صداست (صدایی که از الزامِ یکه‌بودنش رهاست، و صدای دوم به گشت‌های روح می‌رود، گاهی هم شعری می‌خواند از پر زدن در ارتفاع روح)؛ رنگ مرکب چاپیِ متنِ کتاب مشکیِ معمول نیست بلکه چیزی شبیه سبز لجنیِ سیر و کپک‌زده است؛ تازه یادم آمد صدای سومی هم در این متن «رها» شده و دقیقن «آزاد» شده از قیودِ قبلی‌اش و آن هم صدای بهرام صادقی‌ست که با بریده‌بریده‌شدنش در پای صفحات تازه «مشخص» شده؛ کتاب «طرز خواندن» دارد به دلیل همین چیزهایی که گفتم، یعنی مرا اینگونه بخوان و ببین، چون آنچنان نیستم که همیشه از «کتاب» انتظار دارید و از «نوشتن از» و یا از فکر کردنِ ترس‌خورده.
اگر نبود یکی دو معذوریت که همیشه عهد کرده‌ام رعایت کنم، زودتر و بیشتر و دقیق‌تر و صریح‌تر از این کتاب می‌نوشتم که کتابِ «آزادی»ست و نمایاننده‌ی رفتاری دور از «ترس‌خوردگی». حدسم این است که سکوت کنند حتی کسانی که کتاب زخمشان می‌زند و اذیتشان می‌کند، یا خوششان می‌کند، یا کتاب بیفتد به حالِ بازخوانیِ حاشیه‌های فرار و آزادش، یا دقت و تازگیِ متن آقای طهماسبیان در خواندنِ شگفتِ داستان‌های بهرام صادقی دیده نشود (که بعید است) یا بگویند مدعی‌ست و یا انکار شود. که اینها اصلن مهم نیست ـ‌طعنه‌ی معاصران است. اگر آن رهایی و آزادی که در کتاب اجرا شده، و به جان خواننده تزریق می‌شود، روزگاری به دو سه متن دیگر منجر شود من یکی خوشحالم. کتاب اجرای آزادی‌ست و آزادی ماقبل ندارد، پیش‌رونده است.
دلم نیامد یکی دو تکه از کتاب را اینجا ننویسم که پیش چشمم نباشد:

[شاعرانه شدنِ تفکّر، اتّفاقن برخلافِ آن‌چه می‌گویند، خیانت به تفکّر و لق شدنِ فکر و خلاصه بازیگوشی و بی‌تعهّدی‌ی فکر نیست: خودِ تعهّد است. این که تفکّر به فرم برسد؛ این که تفکّر، در بروزِ خود، همان بشود که می‌گوید؛ این که فلسفه در بیانِ خود لحن بگیرد؛ این که گفته‌اش را اجرا کند؛ این‌ها کنشگری نیست؟ این تمایل به عمل، این پرهیز از شعار، کجای‌ش بی‌تعهّدی‌ست؟ این‌ها دقیقن، به معنای اخصِّ کلمه، رندانگی‌ست در فلسفه، البته اگر رند را کسی بگیرید که شکلِ خودِ شعر است: ظاهری بی‌قید و بند، باطنی شریف.]
....
[عمل به بی‌هودگی، نگه‌نداشتنش در سطحِ یک محتوای صرفِ شعاری، فرم‌دادنش: این تنوع‌بخشی به بی‌هودگی راز تمامِ سرگرمی‌ها، من‌جمله ادبیات، است. بی‌مصرفی فقط یک مضمون میانِ مضامینِ دیگرِ ادبیات مثلِ «عشق» یا «مرگ» نیست: بلکه جوهرِ بی‌جوهری‌ی ادبیات است. این که در زبانِ هرروزه، کلمه را مصرف می‌کنیم، این که در این کاربرد پرفایده‌ی زبان کلمات مبادله می‌شوند، بی‌آن که دیده شوند، حسّ شوند، به قول بلانشو از قولِ مالارمه، به سکّه می‌ماند که ردّ و بدل می‌شود بی آن که خودِ سکّه موردِ التفات قرار گیرد، چرا که سکّه، به خودی‌ی خود، چیزی مگر یک ارزش نیست...]


|صادقیه [در بیات اصفهان] | کیوان طهماسبیان | مجموعه‌ی «شرحه متن» |
| نشر گمان | 1394 |

۱۳۹۵۰۶۲۵

آینه‌گذرها - آلخاندرا پیثارنیک - کیوان طهماسبیان

پی‌دی‌افِ این یادداشت  را از اینجا بردارید

آلخاندرا پیثارنیک، با همین یک شعر که می‌بینید، آینه‌گذرها، پیش چشمم تنها شاعری‌ست که با تک‌شعر به او شیفته‌ام و سیراب، و تا قریب به هفت سال هیچ چیزی از او نخواستم بخوانم تا روزی، به اشاره‌ی مترجم همین ‌تک‌شعر، به سراغ «درخت دیانا» رفتم؛ امّا هنوز صدای پیثارنیک در سرم صدای «آینه‌گذر‌ها»ست به ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان، در «جُنگ پردیس» شماره 2-3، زیر نظر محمود نیکبخت که در اصفهان چاپ می‌شود. این صدا دوگانه شد وقتی دو ترجمه‌ی انگلیسی از شعر دست‌یاب شد و برابر نهادم و دیدم چه اشاره‌ی آقای طهماسبیان خوب است که دوستش «اشکالات ترجمه‌ی انگلیسی را تذکر داد»ه است و چه «توازی» و «فاصله‌«ی زیبایی از سکوت می‌شود شنید میان صدای او و صدای فروغ، که اصلاً نیت مترجمِ ما هم همین بوده، و چه رستگارند شاعرانی که در زبانِ‌ دیگر  به دست چنین مترجمانی از «فاصله» و «سکوت»ِ بینِ دو زبان «عبور» داده می‌شوند و این مترجمان هم گذرگاه و هم تعمیددهنده‌اند. شعر، در زبانِ وطنی‌اش، چیزی روشنـتر از «وحی» است در زبان الهی‌اش، آن وقتی که چون صاعقه بر قلبِ نبی فرود می‌آید؟ جز آنکه، حتمن و محققن، «مساحی»ِ این صاعقه در وحی ممکن نیست؛ چون اصلن «هیچ» نیست مگر وقتی از «حنجره»‌ی نبوی جاری شود و در هیئتِ «کلمه» بر  کاغذ بیاید؛ «عبور» کند از سینه‌ی «حافظان» وحی و «روایت» شود ــ یا فقط یکی از روایاتِ مکتوبِ آن صاعقه در «وحی» شود.

[سال‌های گذرنده و رونده‌ی میانه‌ی دهه‌ی هشتاد بود که برخوردم به «جُنگ پردیس» شماره 1 و چند ماهی بعد به شماره‌ی دومِ این جُنگِ منتشرشده در اصفهان: شهری که در قاموسِ ادبیاتش «جُنگ» معنایی خاص دارد و تاریخ دارد و همه «جُنگ اصفهان» را به اسم عامترِ «جُنگ» می‌شناسند. پونژ و مایکِلز و سَن‌ژون پِرس و پیثارْ‌نیک و هولاب و تِد هیوز و اِرزا پاند و اِلیوت و موکاروفسکی و یاکوبسن و بِکِت و نیما و بهرام صادقی مثلن همه همان یکی دو سال در ذهنِ من جاگیر شد و ماند. واقع عرض کنم که اولین تکانِ شدید و رعشه‌ی ادبیات در من بود این سال، آشنایی و اُنسِ با دو «جُنگ» و دو حلقه‌ی پویا و متمایز و پروسواسِ «این شماره با تأخیر» و «جُنگ پردیس»، به دبیری و نظارتِ ــ ‌به ترتیب‌ ــ آقای م. طاهرنوکنده و آقای محمود نیکبخت. از «این شماره با تأخیر» هم، جز قطع و کاغذ مخصوصش، از همان‌سال بیژنِ الهی، م. طاهر نوکنده، کاظم رضا، حسن عالیزاده، رضا زاهد، قاسم هاشمی‌نژاد، رضا دانشور محسن صبا و مجتبی سیادتی در ذهن من جای گرفتند. از این دو «جُنگ»ِ به معنای واقعی، نامِ دو مترجم یادم ماند: بیژن الهی و کیوان طهماسبیان؛ دو «تک»‌صدا یا «حنجره» که الحان جدیدی را به گوش آشنا می‌کردند.
سال‌های بعد را، مثل کسی که سن و حالش از رعشه‌های جوانی بگذرد، رعشه‌های واژه‌ها و کلمات، نرم نرم، از من گریخت. ولی جای زخم که نمی‌پرد. «جُنگ» دیگری پیدا نکردم بعدها.]


بعد، می‌بینی یک شب پیثارنیک مثل بختک ظاهر می‌شود و می‌افتی به خواندنِ همین اندکی که از او و در بابِ او پیداست، دسترس است، و می‌بینی صبح شده. باز شب دیگری با او سر می‌کنی، و شبی دیگر؛ آخر سر آرزو می‌کنی کاش اسپانیایی می‌دانستی تا از دفتر خاطراتِ ـ‌ به زبانِ اسپانیاییِ‌ ـ پیثارنیک سر در بیاوری.


آلخاندرا پبثارنیک
ترجمه و شرح و تحشیه: کیوان طهماسبیان
جُنگ پردیس، شماره 2-3، تابستان 1386، (زیر نظر محمود نیکبخت) ص 97-103

۱۳۹۵۰۶۱۷

نوبت دُرشتی از روزگار در رسید

سلام

عمر خواجه دراز باد

و اما بعد،       این نوشتن را شاید باید بگیری جای زنگی که بایستی می‌زدم دمِ عید، و افتاد در هول و ولای قبلِ آمدن (آنقدر که تا یک ساعت پیش از حرکت مشغول رتق و فتق کارهایی بودم، آنهم 29 اسفند، اصلن در خواب هم نمی‌دیدم اینقدر گرفتارم کنند) و بعد رفت در دو مرگِ جادرجا و تصادفی سخت و سی‌سی‌یو خوابیدنِ دوستی که خودش و برادرش از عزیزان من بودند و از متعلقات خاطرات روزهای خوبم هستند؛ یعنی دهانم ماسید و سنگین شد.
دو سه ساعتی مانده به تحویل سال رسیدم.
خورشیدِ زرد را خاک و غبارِ زردِ مرگ‌رنگ و پرّان برده بود در حدود قرصی مات، فقط. دو اتاقِ کنجِ حیاط را آب و جارو کردم، جا انداختم، تخت بردم، کتابها را چیدم، حیاطش را آب پاشیدم و سکوی جلوی اتاق‌ها را با آب شستم، و از خستگی خوابم برد. خوابم برده بود که بیدارم کردند و سال در گیجی و پریشانی گشت، یا واگشت. غروب نشده بود که زایر [...] به مرگ مفاجا رفت، و ازو هرچه یاد من دارم مرگ بود و اندوه.
[...]
پسری داشت «محسن» نام، انگار خوش‌ذوق و اهلِ درس و یادم هست هیکلی. روزی، پسین‌تنگِ قبل غروب و سایه‌های کشدارِ عصر، که از مدرسه برمی‌گشتیم ــ‌ و راهمان از کنار کوچه‌‌ی خانه‌شان می‌گذشت‌ ــ هیاهویی دیدیم، رفتیم و من اولین بار مرگِ آرام دیدم: نشسته بوده تکیه به بالشت بعدِ ناهار، خیال کردند دارد چُرت می‌زند، نگو در خواب به ساحت سایه‌های کشیده رفته؛ و حالا ماشین آورده بودند و دکتر و همهمه بود. بچه بودم، هول کردم، برگشتم خانه به پدرم گفتم ــ‌که دوید رفت. بعد شب برگشت تعریف می‌کرد قبرش بزرگ بوده و او سنگین؛ پدر غسل میت کرد؛ دستش آنی به لمسِ میت رفته بود.
زایر دنیادیده و خارج رفته و کم‌حرف بود، از قدیم حدیث شاهنامه‌خوانی و مجلس و مقتل برخواندن‌هایش زبانزد زن‌هایی بوده که در خنکای عصر، روی سکوی شاه‌نشینِ قلعه، گوش بدو می‌داده‌اند. زایر روزگاری بعدِ آن مرگِ آرام، نرم و مدید خم شد؛ موهاش سفید شد و هیبتی از آرامش پیدا کرد، ملایم، سنگین‌راه،‌ اندوهگین، و همیشه مشغول به ذکر. روزی، باز قبل غروب، که می‌رفتم از کنار کوچه‌شان نمیدانم چکار کنم، عصازنان دیدم که از روبرو می‌آمد، از همان مسیری که سال‌ها قبل محسن را برده بودند، و پشت به آفتاب داده بود. ایستاد با من سلام کرد، دستم را فشار داد. نگاه کرد و از درس و حالم پرسید، خیال نمی‌کنم اصلن من را شناخته باشد در آن احوال، بعد آهی کشید و سر تکان داد و اشک‌هاش دیدم که دارد می‌آید، دو سه تا «رودم ای رود» گفت و رفت. عصازنان، سوی کوچه‌ی مسجد. امروز هم زایر رفته آن بالا، سمتِ «خاکستانِ» شهر، که سینه به کوه داده. نمی‌دانم از کوچه‌ی مسجد با چه برگشت...
[...]
حالیا   این نوشتن نه از اندوهِ امروز می‌کاهد نه از زردیِ‌ تند و مرگ‌آورِ آفتاب، نه از استیصالی که پسر 25ساله خوابیده در سی‌سی‌یو به دل می‌رهاند. گوشه‌ای کنجِ حیاط جایی دارم هیچ در آن مزاحمِ چشم نیست، نگران به نخلستانی که دو سالی پیش آن را پارک کرده‌اند و حالا غروب‌ها که هوا خنک‌تر است تا نیمه شب صدای بچه‌ها و مادرهاشان می‌آید. قبل‌ها هیچ صدا نبود که مزاحم باشد و حالا وسط تصحیح نهاییِ‌ [...] یکهو جیغی می‌آید و در بازِ اتاق را هنوز دل ندارم ببندم...
نامه‌ای که به چند روز بکشد نامه نیست، چندپاره است، حدیث روزهای نرفته است، وگرنه شرح روزهای رفته که به چند روز نمی‌انجامد[...]
حالا، هوای تمیز، بی گرد و خاکِ سالهای قبل،‌ کمی باران که دو روز پیش بارید و خنکمان کرد، آفتاب زرد و زنده و گرمِ جنوب، اقتصادِ ابر که گاهی تکه‌ای وسط آسمان ظاهر می‌شود، حیاط را که آبپاشی می‌کنم عصرها قبلِ‌ نشستنِ گرما، نوری که سمج همه جا می‌پاشد و مرگ که در جنوب لب‌پر می‌زند: نخل‌ها افتاده‌اند. رفتیم نشستیم روی تیربند، که همان پشته‌خاکِ دورتادور نخلستان است و حائل آب و حالا چیزی شبیه سنگ‌قبر، نشستیم و با صدای خشدار و دوپوسته‌ی پیرمردِ زنده‌دلی طیفِ کشیده‌ی نور تا تاریکیِ بعد غروب را در بی‌حرفی گذراندیم. دلخوشی‌ام حالا این وسط خاک‌بادی‌ست که جز روزِ اول اذیتی نکرده. گاهی به بیهقی سر می‌زنم و گاهی [...]
دیشب کتاب را به دلیلی بازمی‌خواندم، به اشاره‌ی متنی دیگر،‌‌ رسیدم به معدود جاهایی که بیهقی شرح حال می‌دهد و وقتی دیدم چطور گرفت و گیر و سختیِ روزگار و تنگیِ حال را، در برهه‌ای قریب به بیست سال، به جمله‌ای کوتاه و مختصر و آرام رد می‌شود، زهرخند زدم،   شاید اگر دلی رمیده داشتم و چشمی ظاهربین، این نکته را به «گشودن قلب» یا «بسطِ قبضی شدید» تعبیر می‌کردم   و کلی هم کیف می‌کردم از این صیدِ حالی که کرده‌ام. اما، واقعِ امر، وقتی رسیدم و دیدم می‌نویسد: «نوبت دُرشتی از روزگار در رسید و من به جوانی به قفس بازافتادم و خطاها رفت، تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم. و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم. و همه گذشت»، دلِ رمیده‌ام رفت، تمام عمر از جوانی تا حال را در نُه فعل ریخته و هیچ کم نمی‌آورد.
[...]
اول‌های اسفند بود، کفِ جاده‌ی چالوس بودیم که [...] زنگ زد، ردیف اول اتوبوسی که روشنای صبح راه افتاده بود ما را برساند به خانه‌ی دوستی در شهرکی خلوت و آرام، نرسیده به متل‌قو. برف‌های کوه‌ها را سیر می‌کردیم و اتوبوس می‌رفت که بیافتد در سرپایینی و از مرزن‌آباد و چالوس بگذرد که [...] دو سه باری زنگ زد و صدا به صدا لابد نمی‌رسید. دم پیاده‌شدن بود که زنگ زدم و حرف زدیم، دوستی‌ش جنبیده بود و نگران همین آشنایی‌های مختصری بود که برهم‌زننده‌ی تنهایی‌اند و تهران اصلن مگر چقدر آدم دارد؟ قرار شد برگشتنا یک روزی با هم باشیم، نشد، نشد، نشد، تا دم برگشتن که نشد با [...] هم حتی حرفی بزنم. گفتم که من رفتم و سرت سلامت، نشد، شرمنده‌ام. همانجا نیت کردم و قرار گذاشتم که زنگی بزنم، که رفت و آمد و شد حالا.
من با یکدلی و ضمیر بی‌غش تو همراهم و دلپذیر است، نقلِ تعارفات آخرِ نامه نیست، حرف اینها نیست و این را باید همین اول بنویسم. حرف بر سر دوستی و حرمت فلان و بهمان هم نیست. یا معذرت‌خواهی و دلگیری و نابجاییِ کاری. خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها، من اگر چرکی در وسط باشد، خیالِ مرضی، یا ناامنیِ حرف و گفتار، هر جا که ندانم با چطور چیزی طرفم یا چطور کسی، ندانم چطور باید باشم یا چطور نباید باشم، رَم می‌کنم. چون طور دیگری بلد نیستم. و خب مسلمن اگر [...] اینها را نمی‌گفتم و هنوز هم نمی‌گیرم. چرا که زمینه موافق می‌نشیند و آن کنتراستی را که لازمه‌ی طنز است ندارد. یعنی با ترتیباتی که به شوخی و جدی می‌بینم موافق است، و اصلن به من ربطی ندارد، یعنی نمی‌تواند داشته باشد و امیدوارم این را ببینی که من سمت خودم را، نگاه خودم را، رفتار خودم را دارم می‌نویسم و می‌خواهم شکل بدهم. همینطور که تا حالا هم و بعد هم شکایتی ندارم، چون دقیقن به من دخلی ندارد. من با دو نفر روبرویم که دوستشان دارم و موافقت بسیاری در بسیاری حرف‌ها با هم داریم.
کافیست همین‌ها.
دلیل؟ روزی پنج‌شنبه که شرکت را زودتر ول کردیم و آمدیم سفره‌خانه‌ی عموحسن که برِ کریم‌خان زیر پل است و ناهار خوردیم، سه هفته قبل عید باید باشد: نرمکی باران می‌زد وقتی آمدیم بیرون، و من خداحافظی کردم با بچه‌ها و به نیت تو راه افتادم سمتِ [...] که دیدم ماشین ایستاده یک پارچه‌ی ضخیم حمایل کرده‌اند تا باران نگیرد به وسایل، و دارند همه را بارِ ماشین می‌کنند. رفتم کتابفروشی ایستادم به کتاب‌ها و پرسیدم، گفتند دارند جا را عوض می‌کنند و بچه‌ها هم امروز زودتر رفتند و کسی نیست. قدم زدم تا میدان ولی‌عصر و بعد آرام آرام تا خانه. معدود روزهایی که قبل 10 شب رسیدم خانه. شب‌هایی که در ترافیک کشنده‌ی ونک، پارک‌وی، مدرس، هفت‌تیر، کشاورز و و بعد تا خانه حالی برایم نماند و سردردها برگشته‌اند.

بیهقی عداوت و دشمنی و شرارت را به جمله‌ای رد می‌کند، تا همینجا هم زیاده نوشتم [...]. اینها را جای زنگی بگیر که نزدم. و این عصرِ دلگیر که از فرط برناگذشتنی‌بودنش بتهوون گوش می‌دهم چشم برگشتن و غلط‌گرفتنِ همین چند خط را هم ندارم. ببخش.

[...] آدم عقش می‌نشیند بهار را تبریک بگوید و از این حرفها، امید روزی که [...] حداقل کلمات را ول کنند به [...] معمول خودشان برسند.
ـــــــــ
مابعد‌ تحریر:
اینها، تقریبن تمامِ، نامه‌ای بود که سه چهار سال قبل، در روزهای اول نوروز، برای دوستی فرستاده بودم. شاید هم تکه‌ای را برای کسی دیگر فرستادم، تکه‌ی آفتاب کشنده‌ی در دلِ غبار، فقط. اگر چیزی‌ش را جایی قاطیِ چیزهای دیگر در همینجا گذاشته باشم یادم نیست. اصلن یادم نبود. امشب برگشتم برای دوست نادیده‌ای ترجمه‌ای پیدا کنم از اونگارتی، از شعر «قالی» که دو ترجمه‌ی محمود نیکبخت و بیژن الهی را داشتم و این سومی را نه، پیدا نشد ولی من را غرقِ در چیزهایی کرد که جیمیل بی‌ربط پیش چشم آورده بود. بردم گذاشتم سر جایش در دفتر یادداشت‌های روزانه، بعد دیدم می‌شود با حذف اسامی و ارجاعات اینجا گذاشت. امیدوارم مخاطبِ خوش‌قلبِ نامه و البته یکی دو آشنای دیگر از واگفتن بعضی چیزها که در این نامه هست بر من خرده نگیرند.
در نمای دور، وقتی زمان بگذرد، از این حرف‌ها چیزی یادِ آدم نمی‌ماند جز لحظاتی و متن‌هایی. یعنی موضوع اصلی گم است. اسم‌هایی را برداشتم و چند جمله که ربطی نداشت به کسی جز مخاطب نامه، و چند تایی هم درشت‌گویی که حالا به نظرم ادای فحش‌های آبدار صادق هدایت در «هشتاد و دو نامه» بوده لابد. گذاشتم لاشه‌اش بماند تا یادم بماند. 

۱۳۹۵۰۶۰۹

مجلس مفارقت در نیمه شب تابستانی


متن زیر هرچه کنم بهم می‌ریزد
مجلس مفارقت در نیمه شب تابستانی


در آخرین هفته‌های پیش از اینکه ما را ترک کند یا زندگی ترکش کند، مدام فرو می‌ریخت.هر روز فکر می‌کردیم «دیگر بیش از این نمی‌تواند شبیه خودش نباشد»، و هر روز بیشتر شبیه خودش نبود. سعی می‌کنم لحظه‌ای را بیابم که هنوز خودِ خودش بود، کاملاً خودِ خودش.
بِلیک موریسن

شاید اصلن چیزی نمی‌نوشتم اگر نبود همین پیدا آمدنِ حرمان و اندوهِ مهاجرت دوستی و سکوت‌های ناگزیر و خنده‌های به‌آداب، یا خواندنِ چندباره‌ی جستاری از مونتن در باب دوستی، یا حوادثی روشن و گرمی‌بخش یا ملال‌آور در عالم دوستی، و حرف‌های گاه و بیگاه، و اصلن شاید ملال همین روزها هم مزید بر اینها شده باشد که فکر می‌کنم تا صبح نشده چیزی باید بنویسم از همین حرفها ــ‌از علی خوانده‌ام در ترجمه‌ی کمیابی از نهج‌البلاغه که «چه شکننده است خواب مر عزیمت‌های روز را» (ترجمه‌ی «ما انقض النوم لعزائم اليوم»)‌ــ بخصوص حالا که از مجلسِ مفارقت غریبی بازمی‌گردم و فکر می‌کنم دوستی چگونه هوای غریبی‌ست که اگر در آن نفس بکشی تمام جهان برتو تنگ می‌آید از غیر آن، و این چه معجون مخصوصی‌ست که بسیاری را نمی‌دهند یا چیزی در میان است که نمی‌هلد که بنوشند؛ و چرا دوستی ــ‌پیشتر از مرگ و شاید ندیدنی‌ــ دست به زدودنِ نقاب می‌زند و آدمی را و دیگری را هر روز شبیه‌تر می‌کند به آنچه نقاب نمی‌تواند بپوشاند.
اعتراف می‌کنم بخت با من یار بوده، یا چیزی زمینی‌تر و روشنتر از «بخت»، که در این سالها اگر سخت جان کنده‌ام و شاید «به در برده‌ام» از تلاطمات اما دل‌شادم که طعم دوستی چشیده‌ام،‌ و دقیقن از همان دوستی حرف می‌زنم که مونتن، پنج قرن پیش، در آن باریک شده و فرق گذاشته بین این دوستی و مثلن روابط خونی، (که دوستی آداب گفتن و شنیدن است و بی پرده گفتن و بی‌پروا شنیدن، و نه بازگفتن و واگفتن و حزم و حقد و احتیاط، و این در بهم‌گشتن‌های خونی عمراً نمی‌شود؛) و فرق گذاشته بین دوستی و مهر ورزیدن مردی به زنی یا به عکس، (با اینکه می‌دانیم «عشق» اساساً سوز سودای آتش‌گونی در دل آدمی می‌اندازد، چرا که اخگری پرّنده است که بر چشم می‌نشیند و آتشی سوزان است که از بطنِ سینه موج می‌زند تا کناره‌ی رگها، و آدمی را به سوداهای عجیب می‌کشاند، حال که دوستی مدام است و گرمابخش و می‌دارد و نمی‌سوزاند؛) و فرق می‌گذارد میان دوستی و آن هم‌جنس‌پروازیِ یونانیان؛ و فرق گذاشته میان دوستی و آن معاشرت و معاملت‌هایی که منفعتی یا خواستی مشخص در پس آن پیداست...  دوستی را صورتی می‌داند که از منفعلت و سوداطلبی و لذت‌های جنسی و مادی و مقامی و همچون چیزهایی جدا می‌ایستد. و این تعریف از دوستی دور نیست از آنچه که دوسه قرنی‌ست «هنر» می‌نامیم.
ـــ
عهد دیشب وفا نشد. خوابم برد بی‌خبر. در این متن سپیده می‌زند، روشنیِ روز می‌دمد. هوای دیشب حالا نیست. در هوای خنکِ پیش‌از‌سحرِ پرپرزننده از پنجره‌ی ماشین، بی‌هوا خیال متن می‌پختم که رسیده نرسیده بنویسم و داد این شب به تمامی بدهم. سپیده‌نزده خوابم برد. حالا که باز می‌بینیم هیچ نیست و بی‌ارزش و نحیف و بیخود است. خیالِ متن این بود که:
 از تأثرِ مهمانیِ خداحافظیِ امشب آغاز کنم و نسبت دوستی و مرگ که هر دو ضدنقاب عمل می‌کنند؛ بعد دوستی را از جستار «در باب دوستی» گزارش کنم البته با دو تحشیه و مخالف‌خوانی (یکی تحقیرِ دوستی‌های روزمره یا معمولی و دیگری قائل شدن امتناع برای دگردیسیِ «عشق» به «دوستی» نزد مونتن)؛ بعد روایتی بیاورم از مردی که در اولین دیدارِ بعد از سال‌ها جدایی به محض دیدن فهمیده زنش احتمالن بیمار است و درست فهمیده بوده چون فرداش معلوم شده زنش سرطان دارد؛ می‌خواستم بعد از حیث بین‌الاذهانیِ آدمی جوری بنویسم که مجبور به آوردن این «بین‌الاذهانی»ِ نچسب نباشم و بعد برسانمش به آنجا که جایی خواندم هگل در «فلسفه‌ی حق» عشق را و دوستی را تمثال‌های آزادیِ روح آدمی بازمی‌شناسد؛ می‌خواستم بعد یکی دو حکایت معاصر تعریف کنم، که حالا اصلن یادم نیست، از «تنهایی»ِ آدمی در جایی که استسقا (همریشه با ساقی و از ریشه‌ی سقی و در‌اصل آب خواستن از خداوند) بر او چیره شود و چاره نیست جز به لذت‌هایی راه دادن که وقت را می‌کُشند و در سیاهیِ شب حل می‌کنند.  فکر می‌کردم همین سیاهیِ پیش‌از سپیده پایان خوبی‌ست که حل می‌کند اما به قول دوستی دقیقاً حل می‌کند، یعنی باقی می‌ماند از دیزالو شده در سیاهی و نادیدنی...
ولی در این متن سپیده زده است و نشانگر بیچاره روشن و خاموش شده ساعتها و من خواب بوده‌ام و سپیده زده و صبح شده و آفتاب در صلات ظهر آمده و شب شده و باز سیاهِ پیش از سپیده و حالا سپیده زده است و ساعت به هفت نزدیک.
ـــ
به تنهاییِِ مردی فکر می‌کنم در ماشین سیاهی که در خلوتیِ خیابان‌های تهران از جردن تا نمی‌دانم‌کجا می‌راند و تمام زندگیش را می‌خواهد سه شنبه حراجِ یک وقتِ راحت و خلوت کند تا آنچه را که بعد بیست سال كار و درس و پژوهش آموخته به ثمر برساند و در اين راه صداي خوشِ لحن‌گرفته‌اش را و كمربند سياه تكواندو را و زخمه هاي سه تار كارِ كرمانشاهش را حراج كرده الساعه...
به تلخي ناخواسته‌ی مردي ديگر می‌اندیشم، مردی با صداي دوپوسته و ته‌ريشِ چندروزه و آرامشي كه نوميدان راست و سه شنبه بايد در فرودگاه ملال‌آورِ صبحگاهي، دومين‌بار، و شايد براي آخرين‌بار، وطنش را بي‌هيچ هدفی را رها كند
و مردي ميان نوميدي و بي اميدي كه جز سري خميده بر دستهايي با انگشتهاي باريك و بلند كاري در مهماني از او بر نمي‌آید.
به «طاقتی که ندارم کدام بار کشم» و «نه دست صبر که در آستین عقل برم» و «عقل معاش» و «امن عیش» و «از دست دادن» و غیره.
مجالس مفارقتِ حقیقی را باید از خداحافظی‌های سه‌چهارباره بازشناخت.
ــــــــ

پ. ن: ما را خواندن اصل مونتن نمی‌رسد، امیدوارم این ترجمه‌ای که از او شده زودتر چاپخش شود تا بتوانم به متن ترجمه‌ی منتشرشده ارجاع بدهم، ترجمه‌ای دقیق و پرّان از خانم لاله قدکپور، مترجم پرحوصله و ریزبین.