۱۴۰۱۰۷۰۸

پیاله‌ای بر کفن

پیاله‌ای بر کفن



این متن به یاد آرش عاشوری نیا و پیشکشِ حضورِ بی نظیر او در هستی ست، به  طرزِ کارِ فکر کردن با پاره یادداشت هایی از نامه های ریلکه، پس درگیومه نشسته ها ـــ با اندکی دستکاری ـــ همه از ریلکه است (به ترجمه ی پیمان چهرازی) که دست مایه ی چشم درچشم شدنِ با داغ فقدان آرش شده است و ـــ خواهم گفت چرا ـــ خواسته ام متن از مرثیه سرایی ـــ یعنی واگفتن خصائل ناب او که رفته و پیش چشم کشیدن غم آنها که مانده اند ـــ و نگاه تراژیک دور بماند؛ بهتر دیدم گریستن قلم و لرزاندن لغات به یاد او به واگویه ای درونی برگزار شود یا نهایتاً یادکردهایی برای مجلس دوستانه ای در قفای او که فراهم آورنده ی جمع ها بود و حلقه ی وصل. شایسته است متنی به یاد آرش را حین شنیدن آواز استاد شجریان و تار لطفی بخوانید، مثلاً در عشق داند.


برای خواندن آن بهتر است این فایل پی‌دی‌اف را بردارید.

 https://drive.google.com/file/d/1ltgD77NRN_3dUIhynpvwEQiC3flQMRsc/view?usp=sharing

۱

در رساله ی عکسیّه ی حشریّه نوشته ی محمدبن علی مشکوة الملک، در باب کیفیت «ظهور عکس» به کمک مواد شیمیایی ـــ که به آن «اجزا» می گفته اند ـــ در حدِ  فنونِ معمولِ دوره ی ناصر الدین شاهی می نویسد لوح شیشه ای «چون آلوده به آن اجزا شد، در جای تاریک به محض روشناییِ آفتاب کاغذِ سفیدِ بسیار لطیف را سیاه می کند و دیگر چاره ی آن سیاهی نمی توان کرد که به طریقِ اول برگردد» و بعد می گوید: «این هم محال است که شخص ابدالدهر مقیم تاریکخانه باشد.» تقدیر عکس و عکاسی مقیم تاریکخانه شدن است و قاب بستن پهناوریِ عالمِ بی حد در ویزور و بر کاغذ: برگزیدنِ بهترین نور و زاویه، درخورترین حالت صحنه یا صورت، تصمیمِ زدن شاتر و تثبیت زمان، و بعد ثبوت و ظهورِ آن در تاریکخانه بر کاغذ حساس.

حالا یکبار نقلِ شطح گونه  ی بالا، منقول از رساله ی «عکسیّه ی حشریّه»، را با تداعیِ روز حشر و پسامرگ و جسم کثیف و عالم هورقلیا و کالبد لطیف و حلول، چنان بخوانید که انگار مؤلف در وصف طرزِ کارِ «خاطره نویسی» نوشته است: در تاریکخانه ی حافظه احضار کردن و فرا ــ هم آوردن اجزای آنکه رفته و آنگاه چون آلوده به آن اجزا شدی و با مرکب سیاه بر کاغذ آمد هیچ چاره ی آن سیاهی نمی توان کرد که به جای نخست بازگردد. سوگواری نزدیک ترین خصوصیت را با «خاطره» دارد آنقدر که می نویسیم «این متن به "یادِ" فلانی ست» که می توان به جای آن گذاشت «در "سوگِ"» فلانی. سوگ، خاصّه در نخستین لحظات، طنین و غلیان دارد انگار شوری ست در جهتی معکوس. ریلکه در نامه ای وقتی می رسد به تسلای دوست و همدمِ قدیم که حالا سوگوار است می نویسد:

«وقتی به کسی که از دنیا رفته فکر کرده ام، او به شکل غریب و نامنتظره ای در درونم گِرد آمده، و این ماجرا مرا عمیقاً واداشته حس کنم که او در آن لحظه فقط در درونِ من است که حضور دارد. شور و شوق برای خدمتِ به او، غُور کردن در او، و احترام به حضورِ او کمابیش در همان لحظاتی که درد به نحوی تمامیِ منظرِ ذهن مرا زیر تاخت وتاز و تاراج خود می کوبد باعث شده بتوانم بر درد غلبه کنم.»

 

۲

گفته اند مرگ خواهرِ خواب است یا خوابی گران، ولی مرگ بیشتر شبیه رؤیاست. رؤیا و مرگ بَعد ندارند، لحظه ی وقوعشان معلوم نیست: نه می دانیم کی خوابمان بُرده و اینها که می بینیم  همه «رؤیا»ست نه واقعیت، نه می دانیم کی «مرگ» واقع شده و در لحظه ی بعد از مرگِ عزیز رفته مان به سر می بریم، برای همین «خبر» را به معنای «مرگ» هم به کار می بریم و می نویسیم «خبرِ او که رسید...»، هم مرگ و هم رؤیا به پیش از خود راجع اند ولی دریغا  که همگی مان دوست تر داریم اشاره هایی به آینده در خود داشته باشند  چون چیزی که فقط بَعد دارد و تنها به قبل از خود اشاره دارد زمان را از پیش رفتن باز می دارد و زمان که به پیش نرود «امید» و «آرزو»یی معنا ندارد. هم مرگ و هم رؤیا منظره ی ساعت های پس از خود را مه گون و تار می کنند، غرقه ی حسی ناشناخته از غافل گرفته شدن؛ ولی مرگ این خصیصه ی ویژسته را دارد که لحظات پیش از خود را با حدّتی غریب حسرتبار مدام زنده کند.  اگر ریلکه لحظه ی شنیدن خبر و بعد به یادآوردن لحظه ی دریافتن فقدان عزیز رفته را به «بهت و ماخولیا» وصف می کند به همین «انتقال بی خبرانه» اشاره دارد، همو که روزی در نامه ای برای معشوق آنروزهایش  وقتی به طورِ رؤیاگونی از خاطراتش بنای سخن می کند  ـــ  چون می خواهد از گفتنِ صریحِ «خبرِ جدایی» بین خود و معشوق امتناع کند ـــ  تداعی ای از  مرگ می آورد اینچنین:

«هیچ احساس شرم نمی کنم از اینکه یکشنبه ی اخیر، صبحِ زود، در یک قایقِ گوندُلای سردِ بیروح گریه کرده ام که در گوشه وکنارِ بی انتهای مناطقی از ونیز می خرامید؛ منظره ای چنان مبهم و گیج کننده که گویی تا شهرِ دوردست دیگری امتداد می یافت. صدای کرجی بان که سرِ نبش یک کانال به صدای بلند ندا می داد تا از باز بودن راه کانال باخبر شود بی جواب ماند، انگار که روبه روی مرگ.»

 

۳

سوگ از فرط بداهت بی تعریف است، مثل عاشق شدن، ناگهان سوگواری یا عاشق و از اینجا به بعد تویی و حالی که داری، بی حاجتِ آموختن یا رعایتِ آدابی، «اصابت» همین است. ولی در دل سطری از ریلکه روزی چیزی دیدم که در حالت پیراسته اش توصیف و تبیینِ توأمان حالت سوگ است برای من که هیچ وقت نیازِ توصیفش رهایم نکرده است: می گوید سوگ یعنی «هراسانی از تماس با هرآنچه آکنده از خاطره است» ـــ دهشتِ روبروشدن با هرچه خاطره ای ست از او، و دیگر «فقط» خاطره است از او. این است که سوگ همیشه در کار پس زدن چیزهایی ست که رنج به بار می آورند چون دیگر فقط همینند و تداومی در وجود ندارند، و همیشه در کلنجار با «زندگی»، به هم رسیدنِ دو خط موازی ست که دوری شان انصراف خاطر می آورد و چون به هم برسند و جرقه بزنند سیاهیِ پشت پلکها را با رعشه هایی شبیه سقوط همزمان هزار ستاره ی دنباله دار ردی از زخم می گذارند حتی اگر چشمهایت را نبسته باشی. وسوسه ی شاعران برای ترجمه ی حال یا شهودی به «شعر» ـــ گذر دادنِ آن از خیالِ جهنده به لغاتِ حک شده ی دیگر بی تغییر  ـــ چیز تازه ای  نیست اما دیدنِ آن به هیئت «تحویل» تنها وقتی به ذهنم رسید که دیدم ریلکه در ذیل حرف اصلیِ نامه ای، خطاب به مترجم شعرهایش، چطور سعی بلیغ می کند با دو ضربِ قلم بگوید خاستگاه شعر «مرگ» چه بوده ـــ تا مگر در برگرداندن  و گذر دادن شعرش از زبانی به زبان دیگر مددِ مترجم باشد:

«شعرِ "مرگ" تجسم لحظه ای  است که وقتی شبی ایستاده بر پل زیبایی در تولِدو دیدم شهاب ثاقبِ کشیده ای از دلِ فضای کیهانی فروبارید و به آنی (چطور باید آن لحظه را بیان کنم؟)  با قوسی آرام از فضای زمین گذر کرد: دیگر مرز جداکننده ی پیکره اش محو شده بود. و در زمانی پیشتر، همین حس وحدت، درست شبیه منظره ای که پیش چشمم شکل پذیرفت، در قالبی شنیداری بر من متجلی شد: وقتی در کاپری، شبی در باغی زیرِ زیتون بنی ایستاده بودم، و آوای پرنده ای کاری کرد که چشمانم را ببندم، آوایی که توأمان درون و بیرونم بود، انگار در فضای یگانه و یکپارچه ی وسیع و در وضوحِ ناب!»

 

۴

در زبانزدهای معمول فارسی تسلی را به سردیِ «خاک» حواله می دهند و «گذشتن» زمان. اشاره ی نخستین واضح است از کجاست اما چرا دل غم زده ای باید با شنیدن «گذشتن» تسلی بیابد؟ می گذرد؟ معلوم است که می گذرد اصلاً همین که می گذرد و دیگر نه زمان نه حضورِ عزیزم بازنمی گردد پریشانم داشته است! حتی در آن اشاره ی نخستین هم مناقشه می توان کرد. چنان که ریلکه:

«ماری لُنِرو یک وقتی در کتاب بی نظیر و غریبِ خود، ژورنال، جسورانه نوشت: "وای بر تسّلی یافتگان!" چون بر آن بود که  تسلّی یکی از بیشمار اسبابِ پرت کردن حواس است، اقدامی ست انحرافی،  و لذا اساساً بی معنا و اثر. خلافِ آنچه مشهور عام است، زمان هم تسلّی نمی دهد؛ زمان فوق فوقش امورات را سرِ جای مناسبشان برمی گردانَد و نظمی برقرار می کند.»

 

5

در طلبِ تسلیِ محال یا از هراس مواجه با نابودی و مرگ یا در تمنای جاودانگی بوده است که بشر روی به کیمیاگری آورد و کیمیاگری چیست جز «گرداندنِ حال» و کیفیت چیزی همانطور که از «تحویل سال» سخن می گوییم؟ گردیدن زمین و زمان و رفتن از انتهای زمستان مرگ آلوده ی جسمی به بهارِ زنده ی سبک روح. تقدیر چنین بوده است که کیمیاگران هم مثل سوگواران هیچگاه در تمنای خود توفیق نیابند، اما از تعقیبِ این دو سودا «ادبیات» و خاصّه «شعر» زاده شد ـــ اگر «شعر» را تحلیل بردنِ هیئت جسمانیِ لغات و درهم نشاندن؛ آنها و پدیدآوردن چیزی تازه بدانیم، مثل کاری که ریلکه هنگام نوشتن شعر «مرگ» می خواهد بکند ولی جای آنکه برای نوشتنِ «مرگ» از فکرِ به نیستی  و نابودگی آغاز کند از دو لحظه ی غریبِ وحدت و زندگیِ سرشار آغاز  می کند، دو لحظه ای که معترف است نوعی تجربه ی «بیان نشدنی» یعنی «به زبان ترجمه ناشدنی» بر او حادث شده است. هزاران سال است کیمیاگران به سودای دست یافتن به آن فرمول جادویی اجزا مختلفی را به نسبت های تازه با هم می آمیزند و شکست می خورند، خبری هم از موفقیت کیمیاگری در کتابها نیامده، پس چرا هنوز دست از تلاش برنمی دارند؟ هزاران سال است در فراق عزیز رفته هرکس و هر فرهنگی به طریقی به سوگ نشسته است، مرثیه نوشته است، تراژدی نوشته است، حماسه نوشته است، غزل عاشقانه نوشته است، و تسلی ممکن نشده و می دانیم نمی شود؛ پس برای چه می نویسیم؟

خیال می کنم پرسش دوم در خود غفلتی دارد: شاید تسلی همین واگویه و نوشتن سوگ باشد. نکند کیمیاگریِ وجودِ آدمیان همین گداختن از درد و برآمدن شکل جدیدی از ماست در پس هر سوگ؟ اکسیر کیمیاگری کشف نشده است اما در این سو در ادبیات چیزی ممکن شده است که با عمیق ترین و لابدی ترین و چاره ناپذیرترین و محتوم ترین تجربه ی بشری یعنی «داغ دیدگی» پیوند دارد. دردِ جدایی و داغِ جدایی در چه بسیار شعرها ـــ چه شعرها که آرش به صدای شجریان بسیار دوستشان می داشت ـــ هم به «مرگ» هم به «عشق» بازبُرد داده می شوند: داغِ از دست دادن، «تو رفتی از بَرُم، دل در بَرُم نیست» و تمام عاشقانه  های باباطاهری که می توان با صدای استاد دادبه در فراق ابدیِ عزیز رفته نیز شنید و گریست. همین فکرها و فکرِ به مرگ و سوگ بود که به محضِ برخوردن به نامه های سوگ ریلکه دلم را ربود و تکه تکه هایش را برای خودم به طور مزمزه ترجمه می کردم که در نگاه مدام به لغاتش بهتر سر در بیاورم بخصوص این تکه که برای اول بار از «تجربه ی سوگ» یا «تاب آوردن تجربه ی سوگواری» اینقدر صریح می نویسد:

 «همیشه فکر می کنم چنین بار عظیمی، با فشار مهیبش، انگار وظیفه دارد ما را لایه ی درونی تر و ژرف تری از حیات راه بدهد، تا ما هرچه زنده تر و زاینده تر از آن اعماق سر برآوریم. من این تجربه را خیلی پیش تر در موقعیت های چندی از سر گذرانده ام، و از آن به  بعد این تجربه از دردی به دردِ دیگر برایم مسجّل تر شده...

همچنان عجیب ترین چیزِ زندگی درنظرم این است که ماهیّت صریح و خشنِ هر بی حرمتی و حتی تعرّض آشکاری می تواند فرصتی برای خلقِ نظمی نو  در درون مان باشد. شکوه مندترین دستاوردِ قوای حیاتیِ ما این است که راهی برای تلقّیِ خیر از دل شرارت پیدا می کند و آن را اساساً معکوس می کند. اگر این "کیمیاگری" در کار نباشد ما همه یکسر شرور خواهیم بود، چون همه مان در معرضِ و زیر ضربِ شرارتیم.»

 

۶

مرگِ آنچه زیباست داغی علی حده دارد. منظورم آن نوع زیبایی ست که نه از تناسب که از «آن» ناشی می شود. گمان می کنم کمتر کسی باشد که چنددقیقه ای با آرش معاشرت کرده باشد و با خودش نگفته باشد این آدم جان می دهد برای سفر رفتن و با او مهمانی رفتن و معاشرت و کار و دوستی.  حُسنِ خلق و صفای باطنی و گشاده رویی وحرکتِ زیبای دستها و توجهِ دلنشین به همه و برق چشمها وقت تعریف خاطره چیزهایی نیست که به تنهایی بتوانند توضیح بدهند چرا همه گرفتار کاریزمای «مهر» آرش می شدند، پس ناچار باید به همان «آن» تعبیر کنیم. آنی داشت که زیبایی های مخصوصِ نگفتنی می آفریند. اما بگذارید تلاشی بکنم:

من فکر می کنم این «آن» نسبتی مرموز با «کودکی» دارد. آنچه ما را چنین مجذوب می کند چیزی نگفتنی ست از جنس مهری که در دیدن کودکی های دلنشین داریم. دقیقتر بگویم.

تجربه ای را در خاطر دارم از نخستین باری که عکسی از کودکی های دختر زیباروی محبوبم دیدم: کودکی اخمو، با موهای فلفل نمکیِ قدری آشفته، چهارزانو نشسته کنار سفره ی صبحانه، انگشت شستِ پای چپ در مشت دستِ راست، در چادری سفری، و در پس زمینه هم بالشت کوچکی و ملافه ای ـــ و یک قاب کوچک از ساحل ودریا در درِ بالازده ی چادر. مهری که از دیدن این عکس، بی هیچ ویژگیِ خیلی خاصی، در خاطرم مانده شبیه ترین تجربه است به حسی که حالا از فکرِ به آرش و زیباییِ وجودش دارم: کاریزمای صمیمیت و امنیت و خوش دلیِ توأمان با مشربی خیامی؛ یعنی دیدنِ محتومی  و چاره را در خوشی یافتن. کیمیاگری مگر همین نیست؟ تمام دهه ی هشتاد و نود را من قاب به قاب با عکسهای آرش به یاد می آوردم، چهره ی اغلب اهل فرهنگ و اهل نظر را در عکسهای او به جا می آورم و سال هشتاد و هشت را، و شجریان را، و دریا و انزلی و مه و آرامش را.

گذر روانِ متوفی به جهان دیگر در بسیاری از اسطوره ها و تراژدی ها به شکل «گذر از رودخانه ای» یا «سفری بر آبها» تصویر شده است. در عین حال «تعمید» و «جان به در بردن» نیز نسبتی مشابه با «آب» دارند. جایی خواندم که تولد و حیات از آنجا که آدمیزاد دوران جنینی را نُه ماه تمام در آب زهدان مادر به سکوت به سر می برد و همچنین از آداب «تعمید» رابطه با آب دارد و مرگ از آنجا که با «تغسیل» و رها کردن سیلاب اشک توأم است. آرش چنان مهری کودکانه در برق چشمهایش داشت و چنان دوستی می دانست که اگر حدیثِ مرثیه باشد خوب می دانم صف دوستان غمزده اش چنان پرشمار است که جای من نیست لاف دوستی بزنم، و در این صف هنرمند و قصه گو و کلمه شناس چندانند که چه جای مرثیه نوشتنِ من. اما اگر نوشتم برای این بود که دیدم بین دو کششِ شدید در نوسانم: رفتن به خاکسپاری و نرفتن. دیدم مانعم برمی گردد به تضادِ آن حس و حالی که از سبک روحی و خیام وارگیِ وجودِ عزیز آرش در خاطرم نقش بسته است با فرمِ مناسکِ خاکسپاری در صحرای بهشت زهرا بی فرصتِ خداحافظی و سکوت، آن شکلِ مرثیه زده و مواجهه ی نادرخورِ با مرگ در تشییع. نیمه شب بود که دانستم نمی روم و با خودم گفتم بیدار بمانم چیزی بنویسم به تسلیِ خودم، به یاد آن تسلی ها که ریلکه در نامه ای عجیب به محبوب سالهای قدیم می نویسد:

«اینکه هر یک از ما وقتی چنین با غم فقدانی پریشان می شویم کجا می توانیم مأمن و تسلایی بیابیم مسئله ای ست که برمی گردد به تجربه و تقدیر فردی. امیدوارم جایی در بیشه ی دردهای رَوَنده ی خود چشمه سارِ کوچکی  بیابید که همه ی اشکها را پیشتر و به جای تو گریسته باشد. نباید تصور کرد که این دردِ مقدّرِ همیشه محتمل، که غالباً آدمیان را زیر تهدید خود دارد و به آنها اصابت می کند، تسلی ناپذیر است. این درد، به طرز مخصوصی، شخصی ترین و خوشایندترین تسلی ها را برایمان به بار می آورد: عظیم ترین فقدان های آدمی، فقدان صمیمی ترین کسان، و فشارنده ترین فقدان ها، عاقبت به مطمئن ترین تسلی ها خواهد انجامید ـــ راه یابی به لایه ی زیرینِ این فشردگی، و ایمان به ناگوارترین چیزها  درعوضِ پس زدنِ آنها.

فقدان، تجربه ی چنین فقدانِ بیکران و بی حدّوحصری، مرگ، صرفاً طریق بیرحمانه ای است که ما را با آن سویه ی وجودمان که از ما دور مانده آشنا و حتی صمیمی می کند.»

 

۷

چنین است که گداختنِ روح آدمی از داغِ عشق و مرگ می تواند کیمیاگریِ حقیقی باشد. دو خطِ موازی: عشق که همه زندگی ست و زندگی بخشی و دمیدن روح در کالبد تن و به  شوری کم نظیر بادبان برافراشتن در دل طوفان های دریای ناآرام زندگی؛ و تجربه ی مرگِ دیگری که قطعی و محتوم است، مرگ بَعد ندارد، نقطه ی پایان است، جمله تمام شده است و چاره  ای نیست الّا آغاز کردن جمله ای نو در عینِ استیصال از نوشتن چیزی نو. وای از آن روزی که این دو خط به هم برسند و داغِ مرگ از جانب معشوق بر جان بنشیند. سهمی از لذت رؤیا و عشق از آنجاست که نمی شود «دست آن را خواند» و آنقدر طبیعی آغاز می شود که انگار «قبل» ندارد و تأثیر این لذت هم «قبل» ندارد و همیشه با ماست تا قبل از مرگ:  

«مرگ عمیقاً در جوهره ی عشق ریشه دارد و هیچ تخالفی با عشق ندارد. مرگ، نهایتاً، کجا می تواند برانَد آن کسی را که ما ـــ به طرزی بیان نشدنی ـــ در اعماق قلب خود حمل می کنیم. تأثیر بی وقفه ی حضور او در قلب ما چطور می تواند متوقف شود، تأثیری که حتی حالا که در میان ما نیست به چیزی مستقل از حضورِ ملموسِ او بدل شده است.»

 

۸

«نباید هراسان شویم از اینکه آنقدر قوی نیستیم که تجربه ی هر مرگی، حتی مرگ نزدیک ترین کسان و فاجعه بارترین مرگها، را تاب بیاوریم. مرگ چیزی بالای طاقت ما نیست، بلکه بالاترین خطّ منقوش بر لبه ی ظرفِ وجودِ ماست: هرگاه به آن نائل شویم جایی ست که لبریز شده ایم، و لبریزی معادل احساس سنگینی ست ـــ نمی خواهم بگویم باید عاشقِ مرگ بود. بلکه باید چنان با گذشت و  بدون حسابگری عاشق زندگی باشیم که عشق مان همواره خواهی نخواهی مرگ را هم در بربگیرد ـــ این نیمه ی کنارگذاشته شده ی زندگی مان.  این همان چیزی ست که عملاً در جوشش بیکران و بی حدّوحصرِ هرباره ی "عشق ورزیدن" رخ می دهد، که نه می توان به بندش کشید نه از آن  جلوگیری کرد.»

  

ــــ‌ مانا روانبد

تهران،

سحرگاه هشتم مهرماه 1401،

روزهایی که تهران مرگ و امیدِ توأمان می‌زاید.

۱۴۰۰۱۲۲۲

زانوبُریده در آستانه‌ی بهارم

زانوبُریده در آستانه‌ی بهارم

 





ناگهان تو نمُردی!

و مرگ

       تنها شد.

#

گریه‌های ما

روی دست دریا مانده بود.

 ــــ‌ فراز بهزادی (۲۱ اسفند ۱۳۵۹ خورموج ۲۰ اسفند ۱۴۰۰ تهران)


بعضی شاعران بهره‌ای معمول از رؤیا و جنون دارند، بعضی دیگر «تشبه به غیر» می‌کنند تا تهمت زیبای جنون شاعرانه بر آنها نوشته شود و بعضی دیگر تمام عمر در کار لگام‌زدن بر بی‌خویشی و منگی و جنون پشت چشم‌هایشان هستند تا بتوانند نفسی بکشند، فراز بهزادی از این دسته‌ی سوم بود که روزی پیش از بیست سالگی در شعری نوشته بود «ناگهان تو نمُردی / و مرگ / تنها شد» و برای همین پس از نخستین دیدارمان هروقت گذرم به این بیت حضرت حافظ می‌افتاد که شاعر خطاب به خود می‌گوید «عیب دل کردم که وحشی‌وضع و هرجایی مباش / گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین» انگار چهره‌ی ازخویش‌رفته‌ی فراز بود که پشت «وحشی‌وضع» حافظی خود نشان می‌داد. فراز شاعر بود و جمعه‌شب به مرگی مفاجا و شیرگیر به سرای سایه‌ها رفت. شبی که در ایمیلی سه‌کلمه‌ای برایم نوشت: «سلام. کاوه رفت.» گیجیِ زشتی توی پیشانی‌ام کوبید و امروز صبح وقتی رفیق شفیقی ــــ‌همو که بیست سال پیش کتاب «بگو در ماه خاکم کنند» را به دستم داده بود و گفته بود «بخون ببین شعرهای قبل بیست سالگیِ فرازه، جنون محض»‌ــــ پیام داد «خبر رو شنیدی؟» به هر چیزی می‌توانستم فکر کنم جز اینکه قلب فراز شب قبل گرفته باشد و عقربه به وقت مرگ ساکت شده باشد.


فراز هم شاعر بود و هم چشم شعرپیداکُننده‌ای داشت هم شعر را شمرده و سرد و با تأنی و درست می‌خواند. باری که به اصرار خودش خواست من را از آن سر شهر به این سر شهر برساند ــــ‌از آن محبت‌هایی که آدم را یاد مرتضی کیوان می‌انداخت‌ــــ گفتم فکر کن کسی آمده ازت می‌پرسد صد شعر خوب بعد نیما که خواندی کدام‌هاست؟ خودم چندتایی مثال زدم و گفتم فلان شعر و فلان شعر در چشم من آنچنان زیبایند که در صد شعر نو فارسی جا بگیرند. فراز، پشت فرمان، شروع کرد شعر خواندن، اسم شاعر نمی‌گفت که، فقط می‌خواند، پاک دست و پایم را گُم کرده بودم و به روی خودم نمی‌آوردم که نمی‌دانم این حافظه‌ی غریب از کجا و از که می‌خواند. اولی را خواند دومی را خواند و دلم نیامد در ریتم شعر خواندنش وقفه بیندازم. آنجا یادم آمد کاوه هم شعر درست می‌خواند و «صدا»ی شعر خواندن یعنی صدای ادای درست لحن و کشش و سکوت‌پیمایی و پرهیز از غلو و تأکید بیجا. بعد دو‌ــ‌سه تا شعر گفت اینها مال آتشی بود، و من تازه آتش گرفتم که فکر می‌کردم همه‌ی شعرهای آتشی را وارسیده‌ام و گوهرهای شعریش را بلدم. گفتم فراز راست میگن که روز تشییع آتشی بالای پشت بوم مجتمع توی بوشهر نشستی شعر خوندی؟ وسط اتوبان با سرعت صدتا برگشت توی صورتم گفت حرف شعر میزنی یا خاطره دوست داری؟ تقصیر خودم بود. حیف شد. بقیه‌ی راه به برف‌پاک‌کن لعنتیِ ماشین ور می‌رفت که شیشه‌ی جلو را کثیف کرده بود و مخزن آبش خالی بود و تقصیر خودش بود که با اولین نم باران برف‌پاک‌کن زده بود. گفت ماشین از خورموج اومده برف‌پاک‌کنش برف که هیچ بارون هم ندیده نمیدونه چطوری کار کنه.


صبح از وقتی که شنیدم پکر و بیحوصله شدم. باید کاری را شب‌عیدی تمام می‌کردم که نیفتد به بیست روز بعد. بعدش نشستم کنار دست راننده تا در هوای ابریِ گرم و بهاریِ تهران به سوی مرکز شهر براند. با خودم فکر می‌کردم «ناگهان تو نمردی و مرگ تنها شد» ادامه‌اش چی بود؟ لعنت به این حافظه! چرا همچین شعر کوتاهی را هم حفظ نمی‌شوم. آخرین بار که دیدمش همان روز ابری بود که تا خانه رساندم و رفت؟‌ بعد چی شد؟ دیدم اولین بار هم دیدمش به مهر ذاتیِ خودش بود که ماشین لکنته‌ای را برداشت آمد دنبالم و در صحراهای بهارزده‌ی جنوب راندیم و اولین بار بود که از گلوی کسی صدای شعر شایان حامدی می‌شنیدم و لحن جنون. رفتیم خانه و مادرش چای و بهارنارنج خوشبوی آفتاب‌خورده‌ی جنوبی جلومان گذاشت. بعد کجا دیدمش؟ روزی که قدم زدیم و تمامش به مخالف‌خوانیِ من گذشت؟ ناهار خانه‌ی بلوار پروین؟ روزی که در خلوت پارک مهجور نزدیک خانه‌شان شعر از حافظه می‌خواند و خاطرات پیکان‌سواری با مندنی‌پور و خانه‌ی شیراز و آتشی و روزهای بی‌خویشی تعریف می‌کرد؟ دیدم امروز من دستم به کاری نمی‌رود الّا کاری نکردن و راه رفتن و سوگ‌پیماییِ دوست در خلوت خود. به راننده گفتم همانجا پشت میدان گلها پیاده می‌شوم و از اولین کوچه رفتم به دل پارکی که می‌دانستم کنار اتوبان است. در رثا و سوگ کم ندیده‌ام که کسی بعد از آه و ناله‌های بسیار واقعه‌ی محیرالعقولی از خودش جعل کند. اما اتفاق امروز از بس کوتاه و غریب بود نیازی به هیچ دستکاری و اغراقی ندارد. سنگین از اندوه رفتنِ مفاجای فراز، برای دومین بار در عمرم قدم به پارک قزل‌قلعه گذاشتم. هوا کاپشن نمی‌طلبید. کاپشن را درآوردم، کوله را دوباره انداختم پشتم، حوصله‌ی پادکست هم نداشتم، کاپشن را دوباره روی دوش انداختم و رفتم. نرسیده به نیمه‌های پارک با خودم کلنجار بودم که برای حسی که به فراز داشتم و چیزی که دیدم چند خطی بنویسم یا نه؟ کجا بنویسم؟ من که قرار بود ننویسم. می‌خواستم ننویسم خیر سرم و دیروز نسخه‌ی آخر کتاب را بازبینیِ نهایی کرده بودم! گوشی را از جیب شلوار بیرون کشیدم و نُت را باز کردم و همینطور که به مرگ و سرعت عبور بین فضاها در شعرهاش فکر می‌کردم نوشتم «در رگهای فراز جنونی سرد همچون دوکی بیقرار می‌دوید و لغت کنار لغت می‌نشاند» و ناگهان انگار چیزی با سرعتی که هیچ تناسب با آن هوای ابریِ ساکت پارک نداشت به پشت سرم سابیده شد و رفت انگار کسی نرم و تند و دوستانه پس کله‌ام زد و ثانیه‌ای نشد که شوک‌زده کلاغ سیاه بال‌گشوده‌ای را در دورزدن به سمت بالا دیدم و فهمیدم کار او بوده لابد. رفت و بالای درخت بلند ته پارک نشست، بلندترین درختی که می‌شد جست. مگر می‌شود حافظه‌ی کلاغ اشتباه بگیرد؟ نکند به برق دکمه‌ی فلزیِ کلاه کاپشن وسوسه شده؟ اگر دلی ربوده‌ی سوداهای سماوی داشتم کار به جاهای باریکی می‌کشید. چند لحظه روی نیمکت حیران نشستم. پیرمردی عینکی آنطرف‌تر خیره به جایی نامعلوم دست بر عصا نشسته بود. نگاه کردم تا متوجه من شود. نشد. چند قدمی به سمتش رفتم تا نگاهش را متوجه من کرد. پرسیدم «کلاغ بود؟» ساکت انگار با او نبوده‌ام نگاه می‌کرد، خسته، رهیده، به آهنگ بی‌شتابی گفت «پس انتظار داشتی چی باشه؟» دیدم خُب راست می‌گوید وسط پارک خلوتی در این وقت روز جز کلاغ چه می‌تواند پس کله‌ی آدم بزند؟


غروب، قبل از اینکه در بازگشت باز به راه‌رفتنی طولانی کوله را بردارم، پا روی لبه‌ی جاکفشی گذاشته بودم بند کفش‌ها را سفت کنم، پیام دوست عزیزی را دیدم که این روزها محجوبانه در سوگ عزیزی تاب می‌آورد و زاویه‌ای کمتردیده از ظرائف «صبر» پیش چشمم آورد. جز اینکه برایش بنویسم امروز داغ و بهت رفتن دوست از نفسم انداخته دلداری‌ای سراغ نداشتم. غم‌زدگانِ دور را همین نشانِ داغ همدل می‌کند. دیگر نگاه گوشی نکردم تا در خلوتیِ خیابان فجر امیرآباد و پشت چاپخانه‌ی دانشگاه تهران که دلم خواست بگردم عکس‌هاش را که لابد امروز همه‌جا به وفور منتشر می‌شود ببینم. جلوتر، کودکی در صندلیِ عقبِ ماشینی دست تکان می‌داد. پیش‌تر آمدم دیدم دارد شلیک می‌کند. هدفن را در آوردم و بهش لبخند زدم. کنار ماشین که رسیدم زنی کنار راننده صدا زد و آدرس پرسید. در آن ترافیک کشنده‌ی بعدازغروب باید به تقاطع میرداماد و جردن می‌رفتند. گفتم خُب چطوری الان راهنمایی کنم خیلی دورید خانم. مرد راننده گفت آقا گم شدیم ظهر راه افتادیم که غروبی برسیم تهران بریم دکتر الان اینجا موندیم. روی گوشی که دستم داد صفحه‌ی اینستاگرام و آدرس دکتر اطفال معروفی بود. معروف‌بودنش را از چندده‌هزار دنبال‌کننده‌ی صفحه حدس زدم. گفتم کاش حداقل مسیرم به شما می‌خورد اینجا خیلی دور افتادید. بعد گوگل‌مپ را تنظیم کردم و مطمئن شدم حدوداً مسیر را فهمیده است. زن با دستش یکبار مرور کرد «کردستان جنوب، دور برگردون، کردستان شمال یعنی برمی‌گردیم به سمت بالا، میریم تا آخرش، بعد دست راست». و رفتند. همانجا نشستم. غم‌های این سال و اصابت رنج این چند ماه و تواتر داغ و فکر رفتن فراز و تصویر دست تکان دادن‌های این بچه حافظه‌ی لکنتی‌ام را متوجه سطری از آتشی کرده بود «زانوبریده در آستانه‌ی بهارم». چند روز دیگر بهار می‌شود. امین با جای خالیِ پدر و بیقراریِ اهل خانه چه می‌کند؟ دکتر بهزادی با غمِ پنج‌ساله‌ی کاوه و داغ تازه‌ی فراز چه می‌کند؟ مگر موهای آدم از یک حدی سفیدتر و دل داغدیده از یک حدی مجروح‌تر می‌شود؟ فکر چندین و چند آدم عزیزی که خیام‌وار بی‌هراس و هول شمشیر رویاروی مرگ می‌زنند دلیل تاب آوردن ما نیست؟ آن انگشت‌های زیبا که در هوا وقتِ شعر خواندن با کمترین حرکت انگار به ابرهایی از جنون سرد اشاره می‌کردند کجا می‌روند؟ جز کلاغ سیاه پیری که حافظه‌اش اشتباه کرده باشد چه می‌تواند در پارک خلوت پس کله‌ی آدم بزند؟

باید پا می‌شدم. خانه دور بود و من زانوبُریده در آستانه‌ی بهار.

 

اولین ساعات ۲۲ اسفند ۱۴۰۰


۱۴۰۰۰۳۰۴

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر / خاطر غافل کجاها می‌رود [به احترام محمود نیکبخت]

 

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر / خاطر غافل کجاها می‌رود

 

دیدم نمی‌توانم قبل از این که خواب سهمِ اندوه مرگ محمود نیکبخت را بکاهد چیزی ننویسم، نوشتن شخصی نه، که گواه و شهادتی بر اینکه احترام ویژه‌ی ما به او از کجا می‌آمد. کار دیگری هم از دستم برنمی‌آید. احترام و حرمت ما به روان روشن مردی که شیوه‌ی زیست و فکر و نگاه و نقد و کارش را خودش فراهم آورده بود (و به تمثیل همیشه درخت را مثال می‌آورد که از خاک و آب و نور عالمی شخصی فراهم می‌آورد برای حاصل و عطری ویژه) و من و ما [و می‌نویسم «ما» چون نه من تنها‌] از او «نپذیرفتن» و «پی‌جوییِ نگاه شخصی» و «جدی بودن ادبیات و فرهنگ» را آموختیم. آن سالها ادبیات ملعبه بود و می‌شد، با خرده‌هوشی در فهم روابط موجود، برای ارائه و چهره‌نمودن راهی پیدا کرد، و این محمود نیکبخت بود که حرف جدی و سنجش جدی و غربال کردن بی‌محابا و میراث بردن از ادبیات درخشان کلاسیک و ادبیات درخشان مدرن جهان و الفبای «خواندن» شعر را یادمان داد. نخواسته بود کسی را شبیه خودش کند بلکه در کار یکی اگر بارقه‌ای می‌دید یا رگه‌ای ویژه و شخصی تشخیص می‌داد اصرارش بر برجسته کردن آن وجوه تمایز بود، خواه طنزی شبیه «بچه‌های اروپای شرقی» بود یا «معرفت‌الاشیایی به شعر» یا «شعر منثور».

            در نوشتن شاید پیدا نباشد و ارجاعی ذکر نشود، ولی نمی‌شود وقتی کسی می‌نویسد،‌ خواه شعر خواه نقد یا نظری شخصی، اگر حرف و کار جدی باشد، یکجور گفت‌وگوی با دیگری نباشد. اینطور است که گاهی می‌بینی داری می‌نویسی و بی که بگویی داری برای «او»یی می‌نویسی که «مخاطب» غایب این حرفهاست، حرفت متوجه و در تخاطب با اوست. محمود نیکبخت مخاطب غایب ما بود و هست وقتی حرف نیما باشد یا حرف شعر یا حرف میراث بردن از ادبیات کلاسیک و جدی گرفتن ادبیات و سهل گرفتن زندگی.

            حالم خوش نیست. این حرفها وجه شخصیِ دیگری دارد که نوشتنی نیست. دوست داشتم روزی خواننده‌ی کتابی باشد که نیست.

            بدرود آقای شاعر!

                        چرا که همیشه دوست داشت می‌توانست خودش را وقف شعرش کند. برای همین همیشه در چشم من او به شهادت شعرهای منتشرشده و شعرهایی که از ایشان شنیده‌ام شاعر بود. غم کاهنده‌ی تلخ لعنتی.

 

 

۱۳۹۹۰۷۱۶

«بعد از این با خیل خاموشان نفس خواهم زدن»

.








                      «بعد از این با خیل خاموشان نفس خواهم زدن»

 

 

ـــــــــــ

درست است که هرچیزی باید بالاخره  یک روزی تمام بشود ولی آدم عاقل کاری نمی‌کند که بعد بخواهد رفع و رجوع کند، آن هم سحرصبحی بارانی.

خلاصه‌اش اینکه حداقل فعلاً یعنی در پاییز ۱۳۹۹ این نام و هرچه مربوط به این نام بوده باید تمام شده تلقی شود. اگر باور بفرمایید غرض این بود که «حرف» چیزی سوای «نام» و این قبیل چیزها نوشته و خوانده شود، و نه هوای خودفروشی و تبلیغ که شاید برای یافتن راهی در زمانه‌ی عسرت. شاید کسی از حرفی یا قضاوتی یا رفتاری یا کتمانی دلخور است، کاش ببخشد یا حداقل بداند که غرضی شخصی در بین نبوده ــــ‌اگر باور کند. شرمندگی حس کوفتی‌ست.

دیگر به این اسم هیچ‌چیز در هیچ جایی (وبلاگ، توییتر، تلگرام، اینستاگرام) نوشته نمی‌شود؛ چیزی هم چاپ نخواهد شد، خواه شعر خواه احمدا بیدلا. از تمام کرده‌ها و نکرده‌ها، نوشته‌ها و ننوشته‌ها (اعم از ادبی و غیرادبی) هم استغفار می‌کنیم.

ده سالی خوش گذشت.

ــــــــــ



۱۳۹۹۰۴۳۱

کاغذها و خاطرات سرگردان


کاغذها و خاطرات سرگردان


کاغذهای سرگردان میان کتاب‌ها گاهی از گلوله‌های سرگران کشنده‌ترند، خاصه وقتی کتابی را باز می‌کنی شعری ببینی یا سطری بجوری که حافظه یاری نکرده نقل کنی تا عیناً از روش برای دوستی بخوانی ناغافل برمی‌خوری به بریده‌ی مستطیلیِ آبی‌رنگی که کمی لیز است و اصلاً آبیش رنگ پریده است و دستخط نازک و لرزانی رویش سه بند شعر یا چیزی شبیه شعر نوشته که نه می‌دانی مال کیست نه به چشمت آشناست این خط نه می‌توانی حدس بزنی که زبان شعر به که می‌خورد باشد، حتی دقت می‌کنی شاید از لغات حدسی بزنی یا راهی به دهی ببری یا از نوع خودکار یا روان‌نویس نوک‌نمدیِ سیاه خاطرت به جایی برود باز هم شکست‌خورده ایستاده برجا می‌مانی با حسی از اصابت تیری سرگردان در میانه‌ی گفت‌و‌گویی تلفنی با دوستی همدل و دیریاب و خوش‌صحبت و دقیق که پروا نداری از دانسته / ندانسته‌ها حرف به میان بیاوری یا ذکری از دلخوری و خستگی یا ناگهان ابراز تأسفی از غفلتی یا حرمانی یا حسرتی از ندانستن زبانی یا نخواندن شعری؛ با این فرق که حالا سه بند شعر هر کدام سه سطر کوتاه شاید بگو سر و تهش بیست کلمه شکارت کرده بی‌حرکت ایستاده‌ای میانه‌ی اتاق همچون حیوانی که از سهمِ تیر برجا مانده باشد و می‌کوشی میانه‌ی حرف‌زدن و شنیدن خاطرت نرود پی این تیر سرگردان یا اذانی که چند لحظه پس از اذان قبلی لابد از مسجدی دورتر می‌آید و از لحظات اولش می‌دانی همان نسخه‌ی مفصل مؤذن‌زاده است نه از این خوانده‌های بیمزه‌ی امروزی.

کاغذهای سرگردان میان کتاب‌های قدیمی ممکن است حاصل شبی دور باشد که از خواب جسته باشی و با دستخطی لرزان بر اولین کاغذی که یافته‌ای سطرهایی در میانه‌ی رؤیا و بیداری مسوده کرده باشی که از خاطر پریشان بیخوابت نپرد و جای چوق‌الف لای کتابی نیمه‌باز گذاشته باشی و دست حوادث روزگار، که تازگی‌ها نه شوخی‌هاش به شوخی‌های قدیم می‌ماند نه حس حرمانش، کاری کرده باشد که سالهای سال گذرت به کتاب نیفتاده باشد و فقط همراه رخت و پخت‌ها از این خانه کشیده برده باشی به آن خانه و همینطور تا یازده سال بعد که، دست بر قضا، درست ساعتی بعد از ذکر خیر سالهای بیخوابی پیش رفیقی و تداعیِ آن هشیاری‌های غریبِ از پس ساعت‌های متمادی بیداری، تو را میانه‌ی حرفهای دلنشین با دوستی کمترپیدا شکار کند و زور بزنی بدانی چطور آمده لای این کتاب که نه قرض به کسی می‌دهیش و نه از کسی گرفته‌ای یا از دست دومی خریده باشی که حالا بگویی این کاغذ غریبه‌ی وحشی چطور سر و کله‌اش پیدا شده الّا اینکه سال به سال بروی عقب پیِ اینکه کجا آخرین بارها گذرت افتاده به این سطرها و وسطش بزنی بر سرت که ای دل غافل! چرا این همه سال نرفته‌ام سر بختِ  (یا سر «وقت»؟ بخت یا وقت؟ چه شباهتی در این غلطِ ممکن!) این سطرهای درخشان و چه غفلت حسرت‌باری که اگر در خاطرت درست مانده بود چه مایه‌ای از خیال و عوالم شعری در اینجا خفته حتماً زود به زود گذرت می‌افتاد نه که همینطور بروی عقب (و در یاد این «عقب عقب رفتن» یعنی «خانه» به «خانه» عقب رفتن یا «اتاق» به «اتاق» که یکجور پوشه‌بندیِ خاطره‌ است مخصوص اجاره‌نشین‌ها، آدم‌های موقتی و جهان‌های موقتی که وقت یاد آوردن می‌کوشند مکانی و مأمنی برای یادها بیابند وگرنه در مکانی ابدی که چیزی به قبل و بعد آنطورها تقسیم نمی‌شود) بروی عقب، بروی عقبتر، ببینی یازده سال گذشته از آن روزها که ساعتِ بیداری را نه تلفن‌های کاریِ اول صبح و نه برنامه‌های منظم/نامنظم و اجباریِ روزانه تعیین می‌کرد و نه سروصداهای مزاحم دیگر، که فقط شوق خواندن سطرهای دیگری از کتاب‌های تازه سبب‌سازِ بیداری می‌شد و کاغذ هم اگر هست لابد مال همان روزهاست.

مال همان روزهاست.
«حس و حال» را گاهی «حال و هوا» هم نوشته‌اند ولی اینها یکی نیستند، «حال و هوا» درستترین چیزی‌ست که می‌شود به خاطر سپرد چون در او «هوا» هست و در دیگری نیست. اینها «هوا»ست که درست و دقیق چندجور به کارش می‌بریم و وقتی می‌خوانیم «بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی» یا می‌شنویم « ذره‌ای در همه اجزای منِ مسکین نیست / که نه آن ذره معلق به هوای تو بود» همانطور دفعتاً متوجه معنی می‌شویم که «خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست / سازگاری نکند آب و هوای دگرم» یا «گدایان خیل سلطانیم / شهربند هوای جانانیم»؛ و اینها تازه همه از سعدی‌ست، و همان وقت که حس و حال آن سالها می‌آمد و پس می‌زدم حرف «شهربند» بود با این دوست دیریاب که شاهد حرف از «شهربند» در برابر «حصار» عربی از این بیت معرکه‌ی سعدی یادمان آمد که دیدم این «هوا» همین «هوا»یی‌ست که حالا نمی‌دانم چرا رنگ و هوا و عطر آن خانه‌ی ته بن‌بست سام گرفته که غریب ساکت بود! و غریب سکوتی بود در شبهاش جز گاهی پرت‌و‌پلاهای همسایه‌ای مجنون در نزدیکی که با خودش و برای خودش در خانه‌ای خالی حرف می‌زد و خودش را آزار می‌داد.

گفتم قبل خواب برای خودم یادداشت بردارم که هوای چنین شبی خاطرم بماند دیدم بیشتر از یادداشتی برای خود است.
باشد برای خاطر عزیز این دوست محجوب و خاطره‌ی آن خانه‌ی ساکت و غرابت این کتاب شریف.

سحرگاه آخرین روز تیرماه ۱۳۹۹







۱۳۹۹۰۲۱۸

به احترام ناخدا نجف دریابندری، ملّاح دریاهای دور


به احترام ناخدا نجف دریابندری، ملّاح دریاهای دور


 متن کامل این یادداشت را از اینجا بردارید.

ــــ 
نسخه‌ی قبلی پرغلط بود و هول هول، دیدم همین چند کلمه اگر به یاد مترجم و ویرستاری نکته‌بین نوشته شده 
باید که پاکیزه‌تر و درست‌تر باشد. متن را پیراستم و یکی دو دوست هم در بازخوانی کمکم کردند و بعد متن را
 به قاعده‌ی صفحات معمول کتاب‌های قطع رقعی چیدم و سعی کردم برای پرینت کردن و خواندن مناسب باشد.


تهران بارانی، کوچه‌ی گلستان
آخرین دقایق نیمه ی اردیبهشت‌ماه جلالیِ مرضیِ ۱۳۹۹
ویراسته‌ی فرداش
م. روانبد

۱۳۹۹۰۱۲۰

سفر بی‌بازگشتِ صادق هدایت به روایت احمد اخوت


سفر بی‌بازگشتِ صادق هدایت به روایت احمد اخوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



در این شب بارانی داشتم فکر می‌کردم چه تداعی‌ها و تلاقی‌های عجیبی نکند از فرط خانه‌نشینی و سر توی کتاب‌ها کردن است که دارد در ذهنم نمودار می‌شود. ۱۹ فروردین به یاد خودکشیِ هدایت افتادن طبیعی‌ست، بعد خاطرم رفت به این داستان‌ـ‌جستار درخشان احمد آقای اخوت که چطور در آن سناریوها می‌چیند و خیال می‌ورزد حولِ مرگِ هدایت و داستان به این روانی می‌نویسد، بعد یکهو یادم آمد که ۱۹ فروردین تولد محمود حسینی‌زاد هم بود! من اساساً تاریخ تولدها یادم نمی‌ماند. بابت همین هم سالهای سال است شرمنده‌ی دوستان دور و نزدیکم شده‌ام که تولدم را یادشان مانده و یادی کرده‌اند یا کادویی گرفته‌اند و کیکی خورده‌ایم و من بعد باز هیچی یادم نیامده تا سال بعد... شاید همزمانی‌اش با خودکشیِ هدایت این را یاد من آورده یا آن روز که گفتم بروم ببینم نکند تاریخ تولد این داستان‌نویس با تاریخ مرگ آن یکی دقیقاً یکی باشند که بعد دیدم نه بابا، آقای حسینی‌زاد پنج‌ساله بوده که هدایت دل دوستانش را شکسته. احمد اخوت اما متولد ۱۳۳۰ است، یعنی اگر یک‌قدری خیال بورزیم خیلی نزدیک است به خودکشیِ هدایت.

            احمد اخوت را کمتر به داستان‌نویسی می‌شناسند و اگر از بنده بپرسید ایشان اساساً قصه‌گوست و قصه‌گوی بلد و قهاری‌ست اینقدر که کمتر کسی پی برده که چه ترفندها به کار می‌برد در نوشتن هرچیزی؛ حتی وقتی ترجمه می‌کند با مقدمه یا مؤخره‌ای آن را می‌گذارد در زمینه‌ای از داستانی که مالِ خود اخوت است. احمد آقای اخوت را به نوشتن بی‌وقفه و صمیمی و دلنشینش در طول این حدود سی سال می‌شناسم و اینکه تمام نوشتن‌هاش و ترجمه‌هاش طوری‌ست که انگار دوستی صمیمی در وقتِ ملال می‌آید می‌زند روی شانه‌ات و از جایی حرف را شروع می‌کند که فکر می‌کنی به تو التفاتی ندارد و دارد حرف خودش را می‌زند؛ اما کمی که می‌گذرد و گرفتار قصه‌اش که می‌شوی می‌بینی اصلاً از اول ملتفت حال تو بوده و برای تو بوده که حرف می‌زده. حالا که خانه‌نشینیم و سالمرگ هدایت هم هست و من هم به یاد اخوت این روزها را به ورق زدن کارهاش می‌گذرانده‌ام بیایید قصه‌ای بخوانید از او با نام «سفر بی بازگشت» که در مجله‌ی زنده رود شماره 39 و 40 (پاییز و تابستان 85 ص۴۱-۵۳) منتشر شده است. داستان را از وبلاگ مرحوم عباس عبدی داستان‌نویس برداشتم و از اغلاط و نایکدستی‌ها پیراستم و اینست که می‌خوانید. داستان را پی‌دی‌اف کردم که ترتمیز به چشم بیاید و آن تصویر وسطش هم درست جا بگیرد و اصلاً فکر کنم یکجور مرض است که دلم می‌کشد متن‌هایی را که دوست دارم خواننده آنطور به چشم بخواند که خودم می‌پسندم به چشم بیاید و خوانده شود در سکوت.

این شما و این داستانِ درخشانِ
نوشته‌ی احمد اخوت

شب بارانیِ بهاریِ غم‌انگیز ۱۹فروردین ۱۳۹۹




۱۳۹۹۰۱۱۴

فکری‌ام چرا دوستعلیِ معیرالممالک داستان ننوشت در عمرش؟



فکری‌ام چرا دوستعلیِ معیرالممالک داستان ننوشت در عمرش؟
__________________________________



1
از پسِ روزها که نه به اختیار خود خانه مانده بودم و حالا که نفسم یاری می‌کرد و تب زایل شده بود و عصری هم بارانی بارید گفتم بروم بیرون راهی بروم قدمی بزنم که البته این اطراف چشم‌انداز زیاد دارد ولی جای قدم زدن درستی ندارد. ‌کوه‌ها پیداست که سیاه زیر ابرهای پُرهولِ بهاری در هوای شفاف انگار نزدیک‌تر آمده‌اند و آنطرف هم دره‌ی مه‌پوشی که درست از انتهای کوچه پیداست اگر چشم به شمالِ تهران بدوزی. شاید اولین بار بود که می‌دیدم درخت‌ها یکهو جوانه زده و شکوفه‌های سپید ریز بر شاخه‌ها لب‌پر می‌زند از تازگی و خوشی، چرا که روزها حبسِ خانگی یکباره روبروم کرده بود با این همه عطر و رنگ و جهان تازه که خلوت از حضور آدمیزاد انگار سبک‌تر بود. یاد یادداشت ناصرالدین‌شاه افتادم که شرح روزهای پیش از عید داده بود:

«امروز که شش روز به عید نوروز مانده است، حالا بحبوحه‌ی شکوفه‌ی زردآلوست، یعنی باغات اطراف شهر از دوشان‌تپه و باغشاه الی قصر قاجار و پائین‌تر که شاه‌عبدالعظیم باشد. شکوفه‌ی بادام اواسطش است، آلوچه اوایل شکوفه است. بنفشه در شهر و اطراف شهر اواسطِ مایل به اواخر است. بیدمشک که کثیف شده، قریب به اتمام است. اوایل شب‌بوی زرد است. گلها را کم‌کم از گلخانه بیرون می‌آورند و توی باغچه‌ها می‌گذارند، اما ما هنوز سر نارنجستان‌ها و گرمخانه‌ها را باز نکرده‌ایم. هوا سرد نیست و خوب هوایی است.»


۲
 روزهای نقاهت که در تخت‌خواب یک‌بری لم می‌دادم و کتاب‌ها را دور خودم می‌ریختم بی که بخواهم دستم بیشتر می‌رفت پیِ آنچه خیال‌انگیزتر بود، آنچه جا بیشتر می‌داد به خیال، نه شرح مرض و طاعون و کوفت و زهرمار. از جمله بیشتر دستم می‌رفت به خواندن دوستعلی معیرالممالک، شرح آن جهان قاجاریِ معدومی که در چند متن بازمانده مثل همین دوستعلی یا مستوفی یا خود شاه شهید اصلاً و عین‌الدوله و اعتمادسلطنه و مهدیقلی هدایت و ... چه رازی‌ست که در سخت‌ترین روزها این ادبیات است که رگی از گردنمان می‌گشاید تا دمی خون‌مان بیاساید. جزو ترجمه‌ی «فکر خودکشی» رولان بارت به فارسیِ کیوان طهماسبیان یکی هم یادداشتی‌ست از «ورتر» به تاریخ شانزده مارس در کتاب دوم رنج‌های ورتر جوان، وقتی بارت اشاره می‌دارد به «اصالتی که خاصِّ تمامِ خودکشی‌هاست»، آن یادداشتِ کوتاه انگار راز همین مجالی را فاش می‌کند که ادبیات در روزگار عسرت به روی مردم هر فرهنگ می‌گشاید:

«شنیده‌ام نژاد اصیلی از اسبان، وقتی زیاده گرم‌شان شود یا تا پای جان پیِ‌شان کنند، از روی غریزه رگ به دندان می‌گشایند تا نفس‌شان تازه شود.»

البته جمله‌ی درخشان آخرش باید به تأویلِ تمام برود وقتی می‌نویسد:

«دوست دارم یک رگم را بگشایم تا به آزادیِ جاودان نائل آیم.»


۳
اولین شب وقتی کتاب‌ها را ریختم دور بستر تا در بیداری و ملال یکی یکی طورِ تورق کفلمه کنم مگر یکی دلم را بگیرد، دیدم در خاطرم نمی‌دانم چرا دوستعلی‌خان معیرالممالک پررنگ‌تر است، شاید به سبب نقلی که می‌کند از همسرِ جوانِ آخر عمر فروغیِ بسطامیِ شاعرِ سالخورده که «فروغی شب‌ها پس از یکی دو پیاله شراب دست را زیر چانه می‌نهاد و چند کتاب به اطراف خود می‌ریخت و می‌خواند. من دراز می‌کشیدم و جوراب هم در پا نداشتم پای خود را دراز کرده با انگشت‌های پا با موی ریش فروغی بازی می‌کردم و گاهی با انگشت‌های پایم یک دسته از موی ریش او را می‌کشیدم و گاهی کنده می‌شد.» و این قدرتِ روایت‌گفتنِ معیرالممالک بود که روشنم داشته بود و نه حکایتِ یک‌بری خوابیدن. همان قدرتی که ابراهیم گلستان را سال ۱۳۳۸واداشته بود جزوِ نامه‌ای کوتاه به مجله‌ی یغما بنویسد:

«من هرگز شوق و دقت را در نظر و کلام جناب آقای معیرالممالک در مقاله‌ی کفتربازی یا ذکر خاطره‌ی سفر و شکار و عروسی و حادثه‌ی مرگ ناصرالدین‌شاه را از یاد نخواهم برد. این نوشته‌ها را از جاندارترین نثرهایی خواهم دانست که به زبان فارسی خوانده‌ام.»


۴
دوستعلی معیرالممالک را دوست می‌دارم برای اینکه هنرها دارد که کمتر کسی از آن بهره دارد. عرض می‌کنم.

اول که بالیدنش در خانواده‌ای مخصوص بوده که مقربینِ دربارهای سلاطین گذشته بوده‌اند تا پدرش ــ‌دامادِ ناصرالدین‌شاه‌ــ که به‌طور خیلی جالبی دل برمی‌دارد از دربار و می‌شود فرنگ‌رفته‌ی پرنده‌بازِ هنردوستِ هنرمندنوازِ شکارچیِ معماری‌دوستِ خوش‌مشرب و معتمد درباریان و اهل هنر، خودش هم در دنیایی برکشیده می‌شود که هم خلاصی از گرفت‌و‌گیرِ درباری دارند هم آسایشی که عمر به آموختن و لذت بگذرانند ــ‌گو که کوتاه‌مدتی مشق نظام می‌کند پیش کامران میرزا اگر غلط نکنم و بعد دست می‌شوید. دل به نقش می‌بازد و پیش میرزا غلامرضا مشقِ خط می‌کند و موسیقی‌ها می‌شنود و آدم‌ها می‌بیند و شکارها می‌کند و خلاصه می‌شود موجودی جداسر از اقران. این حالش در مواجهه‌اش با مشروطه هم پیداست که بیشتر میانه می‌ماند و البته بعدها بیشتر می‌شود خویشاوند فقیرِ آخرین دربار ایران که می‌اندیشید شاه می‌خواست از پس نیم قرن سلطنت اصلاح امور کند و اجل مهلتش نداد. همین تعلقش به این حد از آسایش و مکنت و ذوق باعث می‌شود اساساً بتواند «تجربه» کند یعنی از حدود آدم معمول زمانه بیشتر ببیند و چیزهای تازه ببیند و در بطن تاریخ باشد و آموزش‌های گوناگون ببیند و غذا و اسب و موسیقی و نقاشی و پرنده و مجلس بزم و محفل شادی و دورهمی‌های خاطره‌گویی و هزار چیز دیگر ببیند که از دسترس حس و تجربه‌ی اغلب مردم دور است و آنها هم که درش غرق بودند از تنبلی و عادت‌خویی «تجربه» نمی‌کردند فقط غوطه می‌خوردند.

دوم اینکه خودش هم چون پدرش آمخته‌ی هنر است و اهل تماشا. تماشا دوست دارد. چشم‌های تیزبین دارد. در یادداشت‌های روزانه و حتی در نقل‌های آخر عمر می‌شود دید که چه میزان توجهش می‌رفته پیِ آنچیزها که گونه‌ای فراست می‌طلبد و تأمل و این خیلی واضح است وقتی ببینیم دوستعلی اساساً از چه می‌نویسد؟ جز رجال که به خواهش حبیب یغمایی‌ست، در باقی موارد از نقاشان و خوش‌نویسان و مطربان و نوازندگان و آوازخوانان و بناهای معروف و شکار و کفتربازی و اینها که می‌نویسد از چه می‌نویسد؟ اصلاً چه می‌شود که دوستعلی اینقدر می‌نویسد؟ خودش جایی می‌آورد که در جوانی عاشق شکار بوده است و از یکی از خانواده‌ی چرچیل که همراه اردوی پدرش در وقت وبایی به چشمه لار پناه برده بودند می‌شنود که دفتری دارد و شرح شکارهایش را در آن می‌نویسد، بعد از‌آن است که دوستعلی هم دفترها می‌نویسد از وقایع زمانه و شرح شکارها و کم کم شرح وقایع و تأملات می‌چربد بر خاطرات شکاری که اغلب دست نمی‌دهد و مثلاً می‌گوید «دیروز را حرکتی نشد که قابل تحریر باشد. بر پدر این روزگار و اغتشاشات لعنت که به یک شکار بلدرچین شمیران ساخته بودیم، آن هم مقدور نمی‌گردد.»

سوم اینکه اصلاً فارسیِ بسیار جانداری می‌نویسد به قول آقای گلستان. خودش هم می‌داند. خیلی خوب. وقتی در سال‌ها آخر عمر یاد می‌کند از خودش و آنچه به جا می‌گذارد که به سبب آنها «پس از بدرود غالباً به یاد مردم اهل زمان» خواهد بود، بعد از پرده‌های نقاشیِ زیادی که کشیده از هیچ چیز یاد نمی‌کند جز «عبارات راست و مختصر بی‌تریبی که در جزوه‌ی شکاریه‌ی خود نوشته‌ام موسوم به وقایع الزمان». سلامت نثرش و نیرومندی‌اش برای روایت و ثبت حالات و کردار و حرکات و اندیشه‌های مردمی که دیده و روزگاری که به تن دریافته و به چشم در آن نگریسته چیز مخصوصی‌ست که هم از پوسیدگیِ زبانِ قاجاری دور است هم چکشی و یقینی و گزارشی نیست مثل عین‌الدوله یا اعتمادالسلطنه و هم حاصل چیز خواندن زیاد است هم به فارسی و هم به فرانسه، مکرر می‌بینیم در خاطرات شکار یاد می‌کند از روزهایی که حوصله‌ی شکار رفتن ندارد و صبح‌ها به «تحریر» می‌گذراند که همان مشق باشد و عصرها به خواندن «تاریخ و رمان فرنگی». چشم که تعلیم نقاشی دیده خوب می‌بیند و ذهن که تاریخ و رمان خوانده خوب حلاجی می‌کند و دقتش در خواندن‌ها و شنیدن می‌گذارد این دیدن و حلاجی را درست بنویسد، این می‌شود «عبارات راست و مختصر بی‌ترتیبی» که حالا برای ما صد و اندی سال بعد حکم جواهر دارد.

چهارم اینکه آخرین شاهد است به اعتباری که می‌تواند لمعاتی از جهان خوشنویسی و دقایق نگارگری و فنون اسب‌سواری و ریزه‌کاری‌های باغ‌ها و  معماری و شیوه‌ها و دانش شکار و کفتربازی و آراستن مجالس بزم و آداب درباری و کیفیات جامه‌ها و غذاها و نوشیدنی‌ها و خرافات و هزار چیز جزییِ دیگر بازگو کند. این حاصل بریدن از شغل درباری و فراغتِ آمده از مکنت خانوادگی و بالیدن در میان اهل هنر است. و تنها در نوشته‌های اوست که می‌شود مصطلحات و «زبان» این عوالم را در پیوند با متن و روایت دید و شاید قدری هم در نوشتن‌های عبدالله مستوفی. باقی یا قدر نمی‌دانند یا اصلاً نمی‌دانند یا ننوشته‌اند آنچنان. دوستعلی من را از شر «فرهنگ لغات» این عوالم خلاص می‌کند.

پنجمِ اینها و آخرسر اینکه دوستعلی روایت بلد است و این از هر جا آمده باشد هنر نادری‌ست که شاید عطیه‌ی خدایان باشد به شاهدان زمانه، پاداش مداومت در دیدن و شنیدن و کوشیدن و تأمل در اینها. روایت از سند مهمتر است. روایت است که جعل را بی‌معنا می‌کند، تمام جابجایی‌ها و فتور حافظه را شفاعت می‌کند، و برای همین است که هر مورخی داد می‌زند در یادداشت‌های دوستعلی از زندگانی خصوصی ناصرالدین‌شاه فلان اشتباه و فلان جابجایی و فلان آشفتگی هست باز به خرج کسی نمی‌رود. هرچقدر استانبول امروز استانبولِ پاموک است تهرانِ قاجاری هم برای من تهرانِ دوستعلی است. در این قسم مثال خیلی می‌شود زد. حتی وقتی به واسطه نقل می‌کند. مثلاً ببینید وقتی از همان همسرِ جوانِ فروغی بسطامی نقل می‌کند که بازگو می‌کند از رابطه‌ی فروغی با قاآنی چگونه هوش‌مندانه هم عادت زمانه را رسم می‌کند هم با یک جمله صمیمیت جمع را می‌رساند و هم تا آخر آداب شاعران درباری و خوش‌باشی‌شان را:

«و نیز حکایت می‌کرد که فروغی و قاآنی دوستی کامل داشتند و همه شب یا این به خانه‌ی آن بود یا آن به خانه‌ی این، ولی بیشتر قاآنی به منزل فروغی می‌آمد. به اندازه‌ای دوستی‌شان محکم بود که فروغی به من سپرده بود که از قاآنی روی مپوشان، اگر وقتی به منزل آمد و نبودم البته او را به خانه بیاور و پذیرائیِ کامل بنما تا من برسم. غذای شب این دو نفر دو قسم کباب بود که من برایشان آماده می‌کردم و با یک محبت خاصی به سفره می‌نشستیم و غذا با نان و شراب صرف می‌شد. شبی با شوهر نشسته بودم و او مرا در آغوش داشت که دق‌الباب شد. قاآنی بود. در را گشودم، به صحبت و می خوردن نشستند. پس از ساعتی فروغی پرسید قاآنی فردا عید است چه قصیده‌ای سروده‌ای برایم بخوان. گفت چیزی نگفته‌ام. خوب شد خبرم کردی. زیرا هیچ به خاطر نداشتم فردا عید است، حال یکی دو پیاله به من بپیما و متکائی بگو برایم بیاورند در کنار دیوار بگذارند. به من اشاره کرد فوری متکا را حاضر آوردم و سقایی‌اش هم نمودم. قاآنی برخاسته جبه را در آورده کلاه را برداشته انگشت‌ها به چفت نموده زیر سر نهاد و گفت برادر قلم و کاغذ بردار و بنویس! سپس دو پای خود را به دیوار زده لاینقطع پاها را به دیوار می‌کوبید. خاتون جان خانم قسم می‌خورد می‌گفت قاآنی مثل کسی که قصیده‌ای را از بر داشته باشد بدون تأمل و لکنت می‌گفت و فروغی می‌نوشت، هنوز یک بیت تمام نشده بود که بیت دیگر را می‌خواند. یکساعتی طول کشید که قصیده خاتمه یافت و قریب شصت هفتاد بیت بود. می‌گفت با اینکه سن کمی داشتم معذالک از این طبع روان در حیرت بودم. فروغی نیز غزلی در مدح شاه سرود و صبح جبه‌ها را پوشیده ورقه‌های مدح در دست رفتند ناهار را هم در دربار خورده طرف عصر مراجعت نمودند. هر دو خیلی خوشحال بودند، جبه‌ها را کندند و هرکدام مشتی پول زرد روی تشک ریختند و گفتند که پول ما را شاه به دست خود مرحمت فرمودند و هرکدام بیست‌پنج‌هزاری هم به من دادند.
     در همسایگیِ ما دسته‌ی مطربی بود از یهودی‌ها، فوراً نوکر فرستاده دسته‌ی مزبور را آوردند. تارزن و کمانچه‌زنی بود و تنبک‌زنی و آوازخوانی، و دو رقاص خردسال که یکی بسیار خوشگل بود و قاآنی برای او جان می‌داد؛ علاوه بر پول‌های زرد خلعتی هم به قاآنی مرحمت شده بود. خلاصه یک شب و روز در طرف گذراندند...»


۵
باران شد الان که چهار از نیمه‌شب گذشته است. سیزده‌به‌در امسال خلوت‌ترین سیزده‌به‌درِ عمرم بود و شاید دیگر چنین نبینم. غروب بارانکی گرفت. بعد هوا صاف و خنک بود پنجره باز همین‌جا پشت میز کتاب ورق زدم و وسطِ رمان‌خواندن یاد کاوه گلستان افتادم که امروز سالمرگش بود و رفیقی ویدیویی گذاشت از او که در کودکی با پدر در ساحل است و می‌خندند و بر شانه‌های ابراهیم گلستان می‌جهد و بازی می‌کنند و خندان می‌روند توی دریا در سکوت و بعد می‌افتند در آب کم‌عمق ساحل. شاهکار بود. بعد قصد کردم این حال این روزها با دوستعلی را محض یادماندن یادداشتی بنویسم که نوشتم تا حالا که بی هیچ رعد و برقی یکباره بارانی گرفت و باد، طوری که پرده‌ی قرمز در رفت و آمد است. لابد این هم از اتفاق است، که حالا یادِ این یادداشت ناصرالدین‌شاه بیفتم از سیزده‌به‌دری که اتفاقاً آن‌سال هم چهارشنبه بوده است:

« صبح سوار کالسکه شده رانديم برای دوشان تپه، امروز مردم سیزده عيد گرفته‌اند. اما هوا ابر شديد بود، گاهی آفتابی شد، اما باز رفت زير ابر شديد. کوه البرز الی زير چسبيده به جلگه برف زياد است. کوه سوهانك‌، کوه ورجين و غيره تمام زير برف است، کوه را مه گرفته بود الی نصف، هوا هم سرد بود. ناهار را در بالای کوه دوشان تپه خورديم. سياچی مياچی‌ها تماماً بودند، مليجک و غيره. بعد از ناهار، قبل از ناهار، تماشای مردمی که از شهر می‌آمدند دوشان تپه تماشا کرديم، سه دسته الواط دايره‌زنان، معلق‌زنان، رقص‌کنان آمدند، مي‌خواندند، تماشا داشت.
    بعد نشستم، کاغذ زيادی که توی کيف بود خوانديم... بعد قدری خوابيديم، بعد برخاسته پياده از راه آبدارخانه رفتم پايين سوار کالسکه شده رانديم به شهر، کم‌کم ابرها بسيار غليظ شد، سياه، مهيب.
   غروبی رسيديم شهر، رفتم حمام، بيرون آمده رفتم تالار نارنجستان، زن‌ها آمدند، مليجک آمد. باران شديدی آمد. رعد و برق خيلی شديد، مليجک ترسيد، ما هم ترسيديم. خيلی باريد مثل سيل، بعد از ساعتی ايستاد. فردا صبح هم ابر بود، گاهی آفتاب و يک ساعت به غروب مانده پنجشنبه هم تگرگ و باران شديدی آمد. متصل ابر است و باران، معرکه است.»

۶
از دوستعلی خیلی کم چاپ شده و اینها باید یک ششم دفترهای شکارش باشد که در واقع دفتر خاطرات روزانه است. خدا کند همانطور باشد که یغمایی در جواب ابراهیم گلستان نوشته که مردمان «بدانند و آگاه باشند که [از جناب معیرالممالک] هنوز بسیاری مطالب ناگفته مانده است: شعرای دربار و داستان‌های مربوط به آنان... گفتاری درباره‌ی اسب و انواع آن... معمارها و بناها... ابنیه‌ی تاریخی... طرز تزیین خانه‌ها... انواع جامه... و از این قبیل مسائل» و این یعنی دوستعلی نوشته و منتشر نشده و جایی محفوظ مانده است.

این هم دعای دم سحری ما به هنگام این برق غریبی که تمام تهران را به یکباره روشن کرد؛
والعاقبه بالعافیه.
چهاردهم فرودین ۱۳۹۹ تهرانِ غمزده در هول مرگ