۱۴۰۲۰۶۰۳

از راه و رفته و رفتار

 

«ما در رؤیا می‌دیدیم بیداریم»: گلستان، تاریخ، داستان

[یادداشتی برای بازنشر «از راه و رفته و رفتار»، جستاری از ابراهیم گلستان؛ با نگاه به مختار در روزگار.]

 «ما در رؤیا می‌دیدیم بیداریم.»

ـــ‌ابراهیم گلستان


نسخه‌ی پی‌دی‌افِ متن کامل این یادداشت را،

در قطع آ-پنج به همراه متن کامل «از راه و رفته و رفتار»

از این لینک بردارید.



 

۱

ابراهیم گلستان، با درکی برآمده از خواندنِ دقیق آنچه در فارسی «تاریخ» می‌نامیم و جزو ادبیات است، وقتی سال ۱۳۵۳مجله‌ی اندیشه و هنر از او داستان کوتاهی می‌خواهد «از راه و رفته و رفتار» را می‌فرستد و اولش اشاره‌ای می‌نویسد که کلید خواندنِ کارهایی‌ست که بعد از این تاریخ چاپ شده و جایی میان تاریخ و داستان و شرح‌حال فُرمی لغزان دارند (می‌توان خواننده‌ی ناباور را اینجا بازبُرد داد به دو مقاله‌ی مرحوم جولی اسکات میثمی که به چندوچون ربط روایت «تاریخ‌نگاری» و  «ادبیات» در سنت ادبیات فارسی پرداخته است، درهم‌دویدنِ فکت و فیکشن؛ اما می‌شود هم به فهم کوشید و نهراسید.) این توضیح واضح‌تر می‌شود اگر به یاد داشته باشیم که گلستان در نوشتن داستان کوتاه معرکه‌ی «مد و مه»، که می‌خواست با نوشتنش «نقشه‌ای از زندگیِ روحی و اجتماعیِ بیست و چند سال اخیر ایران» را به دست بدهد، متوجه شد بی که بخواهد تاریخ و واقعیت و واقعات شخصی دارد به داستان نشت می‌کند، برای همین در مقدمه‌اش (در واقع نامه‌ای که جای مقدمه بر آستان نخستین انتشار «مد و مه» در مجله‌ی روزن شماره‌ی یک در ۱۳۴۷ می‌آید) می‌گوید «گوینده‌ی قصه [...] یک رشته مسائل و خصوصیات و حوادث اجتماعی را به صورت حادثه‌های کوچکتر، فشرده‌تر، فشرده‌ تا به حد شخصی و فردی رسیده می‌بیند. چنان حدهای شخصی که شباهتی به اصل مطلب ندارند اما مزه‌شان همان مزه است. این آدم می‌داند از چه می‌نالد در حقیقت یک از خواب‌پریدگی او را به یاد تاریخِ شبی میاندازد که تاریخ بیان قصه است.» اما اشاره‌ی دقیق‌تر به این نشت تاریخ در دل داستان، و ربط این زندگیِ روحیِ ایران و جهان شخصی‌ــ‌فردی، سال‌ها بعدتر در نامه به سیمین پدیدار می‌شود:

من وقتی آبادان بودم، در همان سال اولی که آبادان رفته بودم و به اولین مه‌های غلیظ پاییزیِ آبادان برخورد کرده بودم و آن را در یک نامه برای او نوشته بودم که در واقع در قسمت‌هایی از قصه‌ی «مد و مه» من آمد، یک‌وقت دیده‌ام آمده است آبادان. پاییز سال ۱۳۳۸ بود.

حالا برگردیم به مقدمه‌ی گلستان بر «از راه و رفته و رفتار» به سال ۱۳۵۳ که با تکنیک طرد معنای معهود می‌کوشد بگوید این متن چه نیست، ولی حالا می‌شود گفت «داستانی‌ست برای شهادت بر تاریخ» یا «شهادتی‌ست بر زمانه‌ای که واقعیتش از داستان‌هاش داستان‌تر بود». نقلِ این چند سطر برای یاد‌ــ‌داشتن است:

یک داستان کوتاه از من می‌خواستید ــــ این چندصفحه تکه‌ای‌ست از یک نوشته‌ی بلند، که داستان نیست. در داستان‌هایی که من نوشته‌ام چیزی از رویدادهای واقعی و شخصی‌ام نگفته‌ام، یا نیاورده‌ام؛ اما در این نوشته فقط رویدادهای شخصی‌ست و واقعی که می‌خوانید، و هیچ چیز در‌آن نیست جز چیزی که بوده است و اتفاق افتاده است. پس داستان نیست.

یک زیست‌نامه و یک شرح‌حال هم نیست، زیرا اگر می‌بود باید تمام جنبه‌های زندگی را داشت. اینجا تنها روایتی‌ست از رویدادها و روحیاتی که ربط با روزگار و دوره‌ای دارند، یا نقش روزگار در حد خاصشان خلاصه می‌گردد.

تاریخ هم نیست زیرا تنها چیزهایی را که خود دیدم یا بر من گذشته‌اند می‌گویم، هرچند قصدم از این نوشتن بازگویی از راه‌های رفته‌ی نسلی‌ست.

 

۲

آن مقدمه‌ی بر «مد و مه» به زمستان سال ۱۳۴۷، بعد «هوشنگ پزشک‌نیا، نقاش» در زمستان ۱۳۵۱ و «از راه و رفته و رفتار» در ۱۳۵۳ از این حیث واجد اهمیتند که تا پیش از برافتادن حکومت پهلویِ دوم اینها تنها متونی هستند که نگاه گلستان به تاریخ ایران جدید، تجدد،‌ ملی‌گراییِ رضاشاهی، تکاپوهای مصدق، کودتای ۲۸ مرداد و صنعت نفت را بازنمایی می‌کنند؛ و از این رو در خواندن داستان‌ها هم اهمیتی خاص دارند. نامه به سیمین، «سی سال و بیشتر با مهدی اخوان»، «همایون = تک»، برخوردها در زمانه‌ی برخورد، و مختار در روزگار همه پس از تجربه‌ی بهمن ۱۳۵۷ منتشر شده‌اند و در گفت‌وگوی خود‌باخودِ گلستان این تجربه ردّ انداخته، بخواهد یا نخواهد، بگوید یا نگوید. اما در نقشه‌ی دیگری هم می‌شود اینها را جا داد و خواند: مختار در روزگار از آنجایی شروع می‌شود که «از راه و رفته و رفتار» تمام شده است، همایون و مختار دو چهره‌ی تجربه‌ی سال‌های میانی دهه‌ی بیست تا ۱۳۳۲ هستند، برخوردها در زمانه‌ی برخورد هم بعد از اینها قرار می‌گیرد. آیا دقت در آگاهی‌های نویسنده در این سیرِ متنی چیزی را نشان می‌دهد؟ نمی‌دانم. لابد. شاید هم نه. ولی این را می‌شود گفت که بعد از دوره‌ی مبهمی از ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۱ گلستان را جور دیگری می‌یابیم: ناظر به تاریخ، نگرنده به نسل خود، انگار گذر کرده از مرحله‌ی کلنجار رفتن با فرم اثر هنری برای جا دادن تاریخ، و حس می‌کند موقعش رسیده چیزی بنویسد که بتواند بگوید نسل او در چه جهانی چشم گشود، در چه وضعی چگونه بالید، کتاب‌ها و آگاهی‌ای که دم دستش بود چه بود، در چه نسبت‌هایی تعریف می‌شد، چگونه با آیین نو (یاد تعبیرهای دقیق هرمز شهدادی در شب هول افتاده‌ام) پرتاب شد به دنیای قشنگ نو و خلاصه رشد یک نوسال و راه‌های رفته را بنماید ـــ‌راهی که مسیر رستگاری به حساب می‌آمد. در ترسیم این «روزگارِ دگرگونه گشتنِ زندگانیِ مردم»، و افتادن به راه نو پرسش‌هایی می‌تواند بنیاد گفت‌وگو با گلستان و نسل او باشد ولی رسمش این است که اول با او همسفر شویم و راه‌های رفته‌ی نسل او را از چشم کنجکاو و پرسنده‌ی گلستان ببینیم، با سرک‌کشیدن مدام به مختار در روزگار که انگار، با تمهید پرتره‌ای از مختار در ابتدای کتاب، ادامه‌ی تأملی است که در «از راه و رفته و رفتار» آغاز شده بود. بعد متن‌های گلستان را به یک «گفت‌وگوی خود با خود» واداشت، یعنی صداهای گلستان را در متن‌های مختلف برابرِ هم گذاشت تا از هم بپرسند. ولی شرطش همسفری‌ست:

 

۳

شنیدن خبر مرگ جلال آل احمد، همچون تمهید سینماییِ هوشمندانه‌ای، گشاینده‌ی متنی‌ست که مقرر است با مقدمه‌واری از روزگار راوی، ابراهیم گلستان، در دهه‌ی ۲۰، و با آوردنِ مَفصلِ «کتاب خواندن»، تداعی‌هایی را آغاز کند و شرحی به دست بدهد از روزگار دبستان او، کتاب‌هایی که می‌خوانده‌اند، روزنامه و مجلاتی که از این‌ور آن‌ور به خانه‌ی ارباب شیرازی می‌رسیده است، حتی ذکر «شرلوک خمس چاپ استانبول» تا «نفایس‌الفنون فی‌العرایس العیون محمد محمود آملی» ـــ‌اما می‌گوید «این‌خواندنی‌ها در هم بود. بی طرح بود، و مثل جستن ملخ‌ها بود.» از اینجاست که کم‌کم دنیا رخ نشان می‌دهد، به فرانسه مجله می‌خواند، مجله‌ی تقی ارانی، دنیا، می‌رسد و بعد خبر دستگیریِ «یک دسته خائن» که «تبلیغ اشتراکی» می‌کرده‌اند؛ عکس لنین در میان عکس‌های پدر با «تقدیم‌نامه‌ای برای پدر با امضایی به خط فرنگی»، اما اینها همه یک‌طرف، هیتلر یک‌طرف. هیتلر و باستان‌گراییِ رضاشاه در این دوره، که تبلیغ آریایی بودن پا می‌گرفت مثلاً در هفته‌نامه‌ی ایران باستان با چاپ و کاغذ اعلا، و «حسرت برای روزگار رفته فراوان بود»، جای فیگور پدر و مذهب را می‌گیرد: بتی که باید شکسته می‌شد ـــ‌«تا این‌که کار به جایی کشیده شد که مهدی موعود شد همان هیتلر.»

پیش از تشریح این قضیه ذکر نکته‌ای مهم می‌آید: رادیو. تا پیش از آن روزنامه و مجله است که دیر به دیر می‌رسد، وقتی از ظهور رادیو در ۱۳۱۷ حرف‌ می‌زند چیزی شبیه اینترنت در زمانه‌ی ماست، حداقل برای نسل ما که در ۱۳-۱۴ سالگی‌اش اینترنت پدیدار شد: صدای اتصال مودم به شبکه‌ای جهانی، صفحه‌ی بی‌پایان نوشته‌هایی که با حفظ‌کردن یک آدرس بر صفحه‌نمایش خانگی در خلوت پدیدار می‌شد، امکان نوشتن و ربط گرفتن با نوشته‌های دیگران، و امکانِ نامه فرستادن به کسی آن سوی دنیا حتی برای نوجوانی در دورافتاده‌ترین دهات ایران مهیا شد ـــ‌هرجایی خط تلفن رسیده بود.

اوایلِ پاییز سال ۱۳۱۷پدر یک رادیو خرید. آن روز در شهر ما شمار رادیوها به ده هم نمی‌رسید. رادیو در بُعد و وقت دستکاری کرد، و لهجه‌های مختلف به دنیا داد. دنیا دیگر خطوط و کلمه و کاغذ نبود [...] دنیا صدا می‌داد [...] وقتی پیچ را می‌گرداندی انگار دست میان ستاره ها می‌رفت تا چیزی را که می‌جویی، و لابه‌لای ورق‌های آسمان مخفی‌ست، از پشت نبش کوچه‌های سحابی یواش سرک می‌کشید، به چنگ بیاری. میعاد با ناشناس زنده دورادور، یک نقطه روی خط نازک مدرّج یک صفحه‌ی سفید کوچک بود. راه از تو روی طول مدار فلک می‌رفت تا انتهای حلقه که با ابتدای آن مجاور بود. دنیا حضور گویا بود.

حالا، با فهم این گسست، این دریچه به دنیای نو، برگردیم به تصویری که از آلمان داشت در پیش از جنگ آنجا که می‌گوید «ما مجذوب این نتیجه‌ها بودیم. ما مدیون این نتیجه‌ها بودیم. ما هم‌هویت با این نتیجه‌ها بودیم» و تصوری که از خبرهای کارهای مرد مصمم می‌آمد: «ما دست می‌زدیم و می‌گفتیم: یک روز هم ما سار و سودت خودمان را به دامن مام وطن دوباره می‌دوزیم.» سار همان راینلند و سودت منطقه‌ی آلمانی‌نشین چکسلواکی‌ست که هیتلر بر آنها دست گذاشت. فهم این دوره و این خیالات برای درکِ درگیریِ مدام گلستان با «ملیت» و «باستان‌گرایی» و «اسطوره این بهترین نشانه‌ی امیال درمانده» و از اینجا خرده‌گرفتن‌های به داستان‌های اسطوره‌ای و خود فردوسی و غیره مهم است. این دوره‌ای‌ست که می‌گوید «ما خواب یا بیدار دوران رشدمان را آغاز می‌کردیم» ولی تا صدویک‌سالگی با آن درگیر است. این یک درگیریِ با گذشته‌ی خود و حس فریبِ در ابتدای رشد است، با دوره‌ای که در آن «نشانه‌ای از گفت‌وگو یا حتی نصیحت» نیست بلکه «هرچه بود فرمان بود». کارها و ایده‌های بعدی واکنش به این فضاست:

آلمان تصویر قهرمانی شد. هرگز به درد و زشتی و ویران‌کنندگیِ جنگ توجه نمی‌کردیم. در ذهن ما وجود لهستان مهم نبود. آلمان که دوست بود هم هیچ ـــ‌انگلیس دشمن بود. در هم شکستن سریع لهستان، پیغام پُرامیدِ شکست نهاییِ دشمن بود. انگلیس اگر می‌باخت، دنیا
گلستان بود.

سابقه‌ی این کینه‌ی با انگلیس بازمی‌گردد به پیش از تولد او، در زمانه‌ی جنگ اول جهانی، که پدرش با قشون انگلیسی، مشهور به «پلیس جنوب» یا «اس. پی. آر.»، سر ناسازگاری دارد و قاصد کنسول انگلیس را شبانه دستگیر می‌کند تا نامه‌ی محرمانه از او بگیرد:

نامه‌ی خصوصیِ مستر چیک را که در شیراز قنسول بود از جیب او برون آورد، آن‌وقت روی اسب قاصد جست، تازاند تا پشت دروازه، آنجا اسب را ول کرد، و تازه داشت سحر می‌زد وقتی که او رسید [...] آن‌وقت فردا در روزنامه نامه را به چاپ رسانید ـــ‌یک نامه‌ی خصوصیِ پر از وعده و دستور از جانبِ جنابِ قنسولِ والامقامِ بریتانیا به عالیجاه میرعباس. میرعباس یک دزد گردنه‌بندِ بیابان بود. و باز هم بود. اینها تمام پایه‌های نفرت بود. نفرت فراوان بود.

این نفرت و آن بستگی‌هاست که از دور بی که ربطی پیدا باشد هیتلر مقام منجی پیدا کرده بود و آن‌جا که می‌گوید «حالا رادیو آلمان هم به فارسی سخن می‌گفت، با لحن غنّه‌دار ـــ‌که جوش و روانی و پرخاشجوئیِ گفتارهاش جاذب بود، و جای اعتقاد یک‌جور همراهی به ضرب عاطفه‌ی کور و حس سطحی و میلِ به انتقام می‌انگیخت» صدای بهرام شاهرخ را در وصف آورده است که در مختار در روزگار هم می‌نویسد «هیچ سرگرمیِ هیجان‌آوری برای ما به پای حرف‌های رادیو برلین نمی‌رسید که گوینده‌اش، بهرام شاهرخ، باشور و باسلاست و با لحن غُنّه‌دارِ کوبنده برایمان سخن می‌راند.» که خودش سرگذشت محیرالعقولی دارد اینطور که روزی دوستی برایم تعریف می‌کرد. اینها همه آن «بیداری‌های در رؤیا»ست.

 

 

۴

آشناییِ با اندیشه‌ی مارکسیستی را، که باید بین زمستان ۱۳۲۰ تا زمستان ۱۳۲۲ رخ داده باشد، خودش در یک فرگرد از مختار در روزگار چنین شرح می‌دهد که با خریدن کتاب‌هایی از مردک «معتاد پاره‌پوش» چشمش به دنیای دیگری باز شده و اندیشه‌های «پُرغنای استوار» مندرج در آن آثار مارکسیستی، که نمی‌گوید البته چی ولی آنها را «این چشمه‌های فیض» می‌نامد، چگونه به ذهن او نشسته است که «دیگر افسون هیچ کتابی و بیم هیچ حادثه‌ای» ـــ‌حتی وقایع آذربایجان و نفت شمال و خیانت حزب و جنایات استالین‌ـــ  «و سحرِ هیچ امیدْ آسیبی به پایه‌ها»ی این تفکر مارکسیستی نزد. چگونه؟ با جدا پنداشتن «اعتقاد به اندیشه» (که البته خودش به‌درستی آن را «نظام و آیین» می‌خواند) از اعتقاد به «نام‌آوران و کارگزاران اندیشه»، که لابد استالین را و سران حزب توده را مثلاً می‌گوید: همان فرمول مرسوم و معتاد زمانه‌ی ما که «ذات اندیشه» را از «تحقق آن در حکمرانی» یا همان سیاست جدا می‌خواهند بپندارند:

ذهن بار می‌گرفت از چرخش‌ها و چیزهای تازه‌ی بسیار. دنیای گرداگرد پُر بود از چرخش‌ها و چیزهای تازه‌ی بسیار. بسیار پرده پس می‌رفت و ما هم با پرده‌پس‌رفتن چشم باز می‌کردیم. دیگر میان حدّ خردسالی و سدهای سنت و تسلط قدرت نمی‌ماندی، سدها بود اما ترک می‌خورد، و این ترک‌خوردن‌ها را کم‌کم تو می‌دیدی، نگاه می‌کردی، می‌خواندی، می‌شنیدی. [...] فکر سفر به سرزمین‌های دور در کلّه می‌لولید. اما زاغه‌های گودهای پشت صابون‌پزخانه  و آشناشدن به چنین دنیای همجوار ناشناخته‌ی ناپذیرفتنی ما را به میل و دیدهای تازه هُل می‌داد. ذهن آزاد و کنج‌کاو می‌شد. و آماده‌ی گرفتن بود. دنیا و حادثاتْ تند و تکان‌دهنده بود ـــ‌برّنده، گشاینده، به‌سنجش‌کشاننده. حرص از برای خواندن کتاب بیش از شماره‌ی کتاب‌های توی دسترس بود. تا در این میانه از آن مردکِ درازِ لاغرِ معتادِ پاره‌پور که روز توی کافه فردوس، شب در باغ کافه شمشاد نشریه‌های روز و چند جلد کتاب برای فروش می‌آورد تا پنهان‌کننده‌ی گدائیش باشد چند کتاب خریدیم که چشم دیگری به ما برای دیدن دنیا داد، سکانی برای زندگانی شد، و اندیشه‌های پُرغنای استوارشان چنان به ذهنمان نشست که دیگر فسون هیچ کتابی و بیم هیچ حادثه و سِحرِ هیچ امیدْ آسیبی به پایه‌هایشان نزد که نزد، هرگز. حتی امروزه می‌لرزم وقتی می‌اندیشم اگر چشم من به این چشمه‌های فیض  نیفتاده بود چه‌جور در بیراهه‌های این برهوت بزرگِ تشنگی می‌شد که گم نشد. اعتقاد به اندیشه داشتی نه به نام‌آوران و کارگزاران اندیشه. حتی به نیروی خودِ این دستگاهِ منطق بود که بعدها و به‌تدریج دریافتی که انحراف در فکر و کارِ کارآوران این نظام و آیین را نمی‌بایست با جوهر و اساس و معنیِ این فکر و این منطق یکی دانست. نمی‌بایست انحراف‌ها را مشخصه‌ یا میوه‌ی چنان نظام فکری‌ای دید. این تو را گذاشت ببینی که نیروی شر نزد آدمی کهن‌تر و با ریشه‌ها و فرصتی‌ست فراوان‌تر برای فرارفتن و گذشتن و گستردن، تا برقی که طیِ سال‌ها رشد از مفکره‌ای برجهد تا در تو گیرد شاید. اعتقاد به اندیشه آوردی نه به نام‌آوران و کارگزاران اندیشه.

دیالوگ گلستان با زمانه‌ی جوانی‌اش بود تا دمی که رفت. در لحظه‌ای از تاریخ که بایست به باستان‌گراییِ رضاشاهی واکنش می‌داشتی، به آنچه «کوشش برای زنده کردن یک ظاهر قدیمی» می‌نامد و در راه نوی مارکسیستی می‌پندارد آن «باطن» که «در وقت» یعنی امروزه به‌کار است بایستی با «اقتضای رابطه‌ها و معیشت‌ها» تعریف شود. این اندیشه‌ی نو هم «دنیا را یکی می‌دید و یکی می‌خواست» و خب طبیعی‌ست که حزب توده در «آن محیط  کهنه‌ی از انتظار خسته‌ی خواب‌آلودِ بیدار» به چشم گلستان بیاید ــ‌و نگاه نکند که دنیا را می‌شود آیا یکی دید، و «یکی خواستن» دنیا اتفاقی در سیاست است و نه در اندیشه، خواه نزد هیتلر باشد خواه نزد استالین.

اینجا اجازه بدهید پاره‌ای بیاورم از همین «از راه و رفته و رفتار» که مبدأ عزیمت است به این گسست‌ها و بعد به آن برخواهم گشت با یک پرسش بی‌پاسخ:

«شکْ نقبِ نجات بود.

شک شاید نتیجه‌ی دیدار بی‌ثباتی و بی‌اعتبار‌گشتن‌ها، تغییر رسم‌ها و ارزش‌ها، و نسخ اعتقادهای قدیمی بود [...] شک عنصر حیاتیِ اندیشه‌ست. شک شرط بررسی و کشف و درک و ایمان است. شک شرط آزادی‌ست.»

پرسش: چرا مشروطه با آن اهمیتش در تاریخ معاصر یکسره از فکر و نقد و نگاه گلستان بیرون است؟ چرا نقطه‌ی گسست با تفکرات چپ حزب توده پس از شهریور ۲۰ شروع می‌شود؟ نخستین آشنایی‌ها به کنار، منظورم رفتن و افتادن در راه است. حالا فروغی هیچ که نخست‌وزیر شاه جوان است و ترجمه و تألیف‌هاش لابد منفور، آن همه جدل‌ها و تکاپوها و خطر کردن‌ها به اندیشیدن و نشر دادن اندیشه‌های نو، از آخوندزاده تا ملکم و طالبوف و زین‌العابدین مراغه‌ای و میرزا حبیب و دهخدا و تقی‌زاده و آن همه گفتن و صریح گفتن و تمناهای مردم را در شکل قانون نخست‌بار مستقر کردن و آن همه تأملات هیچ ردّی چرا ندارد و جزوی از آگاهیِ تاریخیِ گلستان نیست؟ چرا مشروطه ذیل «گذشته» و ذیلِ «تبلیغات رضاشاهی» تعریف می‌شود؟

 

۵

تا گروشِ گلستان به مارکسیسم رسیدیم. ماجراهای حزب و انشعاب، که علت اصلیِ ذکر خبر مرگ جلال در ابتدای متن است، بماند برای فرگرد بعدی. اینجا ببینیم که چگونه داستان‌نویسی زبردست وقتی می‌خواهد روایتی از حرکت و رشد خودش در زمانه به دست بدهد غافل از ملموس ساختن نیست، و چه بسا این روایت و «دیدن» و «یاد آوردن دیدن‌ها» گاهی از نیات نویسنده فراتر برود ـــ‌مخصوصاً وقتی از وصف به روایت می‌رسد و «روایت» همیشه برآشوبنده است و برهم‌زننده‌ی عزم. این شاید مهمترین حرف باشد اصلاً.

این تصویر اردوی دو میدانیِ تهران، جایی پایین امجدیه، است پیش از شهریور ۱۳۲۰:

ما زیر خیمه‌ی بزرگ درازی کنار برکه بالای باغ می‌ماندیم؛ و آب از قنات که در برکه می‌افتاد، عمق معلق شفاف را به تاب می‌جنباند. در بوی برگ‌ها و بازیِ باد میان‌شان خورشید حلقه‌های سبز می‌پاشید.

و این نخستین جایی که از پدر سیمین دانشور، پزشک زمان کودکی‌اش، و هم طبیب ورزشیِ زمان تمرین دو میدانی، یاد می‌کند:

او پیرمرد نازنینی بود. [...] وقتی هم که ختنه‌مان کردند، مهمانیِ بزرگی بود، من پنج‌ساله بودم، دلاک آمد برید، او زخم‌بندی کرد. گویا در وقت واقعه مخلص زیاد اعتراض می‌کرده، فریادهای فراوان کشیده بوده، لگد می‌پرانده، فحش می‌داده، تا اینکه عاقبت کلکش کنده شده ـــ‌بریده، البته. آن‌وقت هم شروع کرده بوده به هی‌ در عزای پوست نالیدن، یک‌جور نوحه سرائیدن. دکتر دانشور هروقت هرکجا مرا می‌دید، در اولین فرصت در بینِ حرف، بی‌آنکه چهره‌اش عوض بشود، با لحن عادی «حال شما خوب است؟» یا «سار از درخت پرید» تقلید از نوحه‌های من می‌کرد، با زمزمه می‌گفت: «آی بلم بلم بلم.»

در شیراز «دلو» را «دول» می‌گویند و «دول» را «بل».

و این هم وصف زندگی در خانه‌ای نزدیک دانشگاه تهران، به سال ۱۳۲۴:

ما سال پیش، تابستان، آن خانه را پسندیدیم چون دور بود، و پشت‌بام بلندی داشت؛ چندان گران نبود، و آرام بود. شب روی بام بلندش شراب از قرابه می‌خوردیم، و آسمان که سرخ نمی‌شد ستاره داشت، و شهر با نورهای ناتوانش، دور، پیدا بود.

بازگردیم.

 

۶

دیدیم که چگونه گلستان با تصویر فضایی که نوعی از قدرت و باستان‌گرایی که «تأیید قدرت را از قدرت گذشته می‌خواستند» و هم‌دوره افتاده بود با نشر منویات هیتلری در ایران و پیش رفتن هیتلر در خاک اروپا، ما را همراه می‌کند با نسل جوانی که در اندیشه‌ی مارکسیستی آن رهایی و تنفسگاهی را دیدند که برهم‌زننده‌ بود: «پس رفتیم توی حزب توده، ریختند توی حزب توده. از بچه‌های شهرمان که به هم آشنا بودیم تمام رفتیم در حزب توده اسم نوشتیم.» به‌ تعبیر متن، این نقطه‌ی بیداری‌ست، بیداری از رؤیایی که توهمِ بیداری بود.

اما اینجا چند اتفاق می‌افتد که به «از راه و رفته و رفتار» نمی‌رسد و در مختار در روزگار پی گرفته می‌شود: اصرار شوروی به نگه داشتن نیروهایش در ایران حتی بعدِ پایان جنگ، هواداریِ حزب توده از واگذاریِ نفت شمال به شوروی، حمایت استالین از پا گرفتن جعفر پیشه‌وری و خودمختاری یا تجزیه‌ی آذربایجان به بهانه‌ی «حق تعیین سرنوشت»، یعنی چیزی شبیه ادعای امروز روسیه بر کریمه و آبخازیا و مناطقی از اوکراین با تفاوت‌هایی. برگردیم و ببینیم «ساز و کار شک» که «نقبِ نجات است» و «عنصر حیاتیِ اندیشه» و «شرط آزادی»، تا کجا فعال و در کار است و از کجا نه.

در مختار در روزگار می‌گوید «وقتی که مصدق مخالفت به پیشنهادهای شوروی برای امتیاز نفت در شمال ایران کرد و حزب توده ضدِ این مخالفت در خیابان‌ها به راه افتاد، و سرباز و تانک و زره‌پوش شوروی از این راهپیمایی حمایت کرد نتیجه گرفتیم حزب توده انحرافی نیست، از تاکتیک است آن‌چه که می‌گویند، و شوروی، این مرکز اساسیِ بی‌نقص نیروی تحول دنیای آرزوییِ آینده، مؤیدِ رفتار حزب توده است، پس حزب توده میزان است.»  خب خدا را شکر این شک و تردید برطرف شد که راهپیمایی در تهران با حمایت تانک‌های شوروی برای دادن امتیاز نفت شمال به شوروی صرفاً از روی «تاکتیک» است و شوروی هم که مو لای درزش نمی‌رود مؤید حرکات حزب؛ حالا چه اشکال دارد سهمی هم از نفت ایران به کشور ایده‌های مترقی برسد.

«از راه و رفته و رفتار» با حمله‌ی قوای متفقین، ارتش‌های بیگانه، به خاک ایران و به چنگ گرفتن تهران تمام می‌شود. گلستان در مختار در روزگار با تعریضی به فروغی می‌نویسد:

نخست وزیر فروغی به شاه سرپرستی داشت، و بودن قوای متفقین در ایران را به ضرب یک قانون قبول رسمی داد و گفت «آنها می‌آیند و می‌روند و به کسی کار ندارند.» قحطی در کشور بروز کرد؛ خان‌ها و ایل‌ها دوباره سر بلند کردند.

بعد این قوای بیگانه، جنگ که تمام شد، مقداری این دست و آن دست کردند و بالاخره رفتند، ولی شوروی ماند، بهانه‌های متعدد آوردند و خب همه می‌دانستند که این ماندن قوا برای پشتوانه دادن به تجزیه‌ی آذربایجان است، جوری که نیروی ارتش ایران را یارای عبور از قزوین به سمت تبریز نبود. پس اگر از فروغی که امضا گرفته بود بعدِ پایان جنگ شرّشان را بکنند چنین یاد می‌کنی چند صفحه بعد از ماندن نیروهای بیگانه و امتداد اشغال ایران چگونه یاد باید کرد؟ ببینیم:

آن نیروی سیاسی و نظامیِ خسته، هراسیده، ولی فاتح و مسلطی که نام‌آور و نماینده‌ی نظرها [یعنی مارکسیسم] بود در ایران حضور داشت اما پندارِ کمابیش عام این بود که آن، دیگر، امپراتوریِ تزار روس نیست، دولت و کشور شوراهای مردمی‌ست که جایش نشسته است، که ضد است به استعمار، که پایان‌دهنده‌ی قزاق‌بازی‌هاست، و بودن سربازهاش در ایران نوعی خنثی‌کننده‌ی نفوذِ شریرِ مقابل است، و غنیمت است. مؤمن‌ترهای حزب توده از این حد فراتر رفته می‌گفتند این نیروی صلاح و نیکویی‌ست، نیرویی که از آغاز مورد خصومت و هدف حمله‌های قوای سیاه ظلم‌های دیرین بود، و امروزه سربلند از کوره‌ی جهنمیِ جنگ پیروز و آب‌دیده و آزاد و ضامنِ آزادیِ سراسر دنیا درآمده است و پا گذاشته است به دنیای پس‌ازجنگ...

ممنون که با تکنیکی داستانی «پندار کمابیش عام» و «مؤمن‌ترهای حزب توده» را می‌آورید ولی از آوردن نظر خود ابا دارید. خُب واضح است که نویسنده‌ی عزیز ما چون از مقامِ داستان‌نویسِ راوی به نویسنده‌ی جستاری از خاطرات خود تغییر وضعیت داده حالا تناقض‌ها را باید یک‌جوری رفع و رجوع کند ـــ‌که راه ندارد و جسوریِ پذیرفتن نیز، حتی از پسِ نیم‌قرن تجربه و تاریخ‌نویسی و مجالِ بازنگری و شک. هیچ هم «پندار کمابیش عام» این نبوده بلکه فقط روزنامه‌های حزب توده چنین می‌گفتند؛ اشغال میهن به دست بیگانه هیچ‌گاه غنیمت نیست،‌ بدی بد است و شر شر، چه قوای هیتلری باشد چه امپراتوریِ تزاری چه کشور ایده‌های مترقی، که بهترین راه کشورگشایی را سرِ دست گرفتن همین ایده‌های مترقی می‌دید و جفایی کرد به رنج‌دیدگان عالم که جا دارد تا ابد از آنها متنفر باشیم چون حق‌خواهیِ درست رنج‌دیدگان را زیر استراتژیِ کشورگشایی و قدرت‌طلبیِ استالینی ملکوک کردند.

در یادداشتِ مقدمه‌ای به سال ۲۰۱۱ که اشاره به جداشدنش از حزب می‌کند (بله، چندسالی تکاپوی حزبی آخرش به انشعاب چندنفری و جداشدن انفرادیِ گلستان انجامید) می‌نویسد «شکست آرمان‌های پیشرو در سراسر ایران» را «یک سالی پیشتر از فروریزیِ غافلگیر جنبش خاص در آذربایجان» دیده بوده است. حوصله ندارم باقیِ نقل‌ها را بیاورم. همینقدر که بعد نیم قرن هنوز از «فروریزیِ غافلگیر» بگویی و آن را «جنبش خاص» بدانی که تجلیِ «شکست آرمان‌های پیشرو» بوده است کفایت می‌کند.

اینجا دوست دارم برگردم به نقل درخشانِ پیش‌تر بازگفته از همین «از راه و رفته و رفتار» تا آینه روبه‌روی متن باشد برای گفت‌وگوی خودباخودِ گلستان:

«شکْ نقبِ نجات بود.

شک شاید نتیجه‌ی دیدار بی‌ثباتی و بی‌اعتبار‌گشتن‌ها، تغییر رسم‌ها و ارزش‌ها، و نسخ اعتقادهای قدیمی بود [...] شک عنصر حیاتیِ اندیشه‌ست. شک شرط بررسی و کشف و درک و ایمان است. شک شرط آزادی‌ست.»

تمام حرف همین است. دیگر چه باید می‌شد که شک در کار بیاید؟ چقدر زمان لازم بود تا شک به کار بیفتد؟ چه حقیقت‌هایی از دوره‌ی استالینی یا کلاً تجربه‌ی کشور شوراها باید برملا می‌شد تا تصور غایی این نباشد که هست؟ این چگونه مارکسیسمی‌ست که در مصاحبه با عنایت فانی گلستان می‌گوید هم کار کردنش در دستگاه شرکت نفت و کنسرسیوم جزو آن تعریف می‌شود (لابد با کاتالیزورِ «تاکتیک») و هم همه‌ی آن داستان‌ها و فیلم‌ساختن‌ها و خروج از حزب حتی؟ این چگونه «آیین» و «ایمان»ی‌ست که شک در آن راه ندارد؟ یا چون آیین و ایمان است در آن شک معنا ندارد؟ محک تجربه‌های پیشِ چشم در ایران با تاریخی که همه را به چشم دیده‌ای اگر نتواند شک برانگیزد چه می‌تواند؟ وابستگی‌های عبدالصمد کامبخش کجا محل سؤال می‌تواند بود؟

اینجا، پیش از رفتن به فرگرد بعدی، باید بگویم شاهرخ مسکوب از این جهت وحشتناک مدرن و وحشتناک درجه‌یک و وحشتناک زیباست: شک مدام، نگاه دقیق به خود و زمانه و تجربه‌ی حزبی، کاویدن بی‌هراس و هولِ میراثِ پشت سر، کنجکاوی در هر چه به آن ایمان داشته‌ای یا پنداشته‌ای راه رستگاری‌ست، روانشناسیِ خود و از روانشناسیِ نسل خود غافل نبودن، دیدن شرق و غرب و دیروز و امروز به یک چشم و دلیریِ نقادی به هر تفکری از عرفان خمارآلوده‌ی خلق‌خرکنِ خانقاهی تا خریّت رفقای سابق حزبی که چه‌جور در غربت سالهای پس از ۱۳۵۷ هنوز به ریسمان‌های پوسیده و نابوده در خیال دخیل می‌بندند. مسکوب در این‌جور قیاس‌ها از همه یک سر و گردن بالاتر می‌ایستد، و مهمترین فیگور معاصری‌ست که تأملِ در  زمانه و فرهنگ زمانه کرده است ـــ‌برای همین هم از قدمایی‌های مقمپزِ خشک‌مغز و رفقای حزبیِ حامیِ ایده‌های مترقی به‌یکسان فحش خورده است. مسکوب این را خوب متوجه شده بود که اصالت‌ پا فشردن بر نظریه نیست، همانطور که سفت‌چسبیدنِ هرچه نامش سنت است نیست، از قبلِ غبارروبیِ عتیقه‌جات خود را خادمان حرم شریف سنت و زبان دانستن نیست، که همان هم روزی کاری بود در حدّ تأسیس و حالا نیست، اصالت یعنی آنکه نظامی می‌گوید کباب از ران خود خوردن، بر جا نایستادن و پادرهوا هم نبودن، همچون نقش سنگیِ تخت جمشید «ته نیزه را بر پای خود نهادن» است، گردِ جهان گشتن و از کهکشان تجربه‌ی بشری دانه برچیدن و عاقبت بالیدن در خاک سنت اینجایی و زیر تیغ آفتاب بیرحم تاریخ ایران جدید، که لاجرم حاصلش می‌شود درختی زمخت که شبیه گونه‌های پیشین نیست، شبیه خودش است، حتی در لج و عناد و جور دیگری فهمیدن، که شاید از زمینه‌ی ذهنیِ جوانی می‌آید، یعنی از سخت‌ترین و سرسخت‌ترین جای روان آدمی، مأمن سفت‌چسبیدن به عقیده‌های سرسخت و شاید حیثیت گرفتن عقیده، که هرچه هم ضربه می‌خورد سفت‌تر می‌شود، فولادی‌ست که ضرب چکش در آذر ماه آخر پاییز و کوره‌ی حوادثِ صنعت نفت و دیدن اسرار و سوداهای گنج دره‌ی جنیِ شاهِ جن‌زده در ابتدای رستاخیز جعلی و بعد زیروبالاهای سریع در بهمن ۵۷ هیچ کدام از مقاومتش نکاست که سخت‌ترش کرد ــــ‌عجیب اینکه به وادیِ شک نرسد آدمی. می‌شد در سخنرانی برای دانشجویان دانشگاه شیراز تا نامه‌اش به سیمین (که فقط خطاب به سیمین بود و واقعش کوششی برای ترسیم نگاه به ورطه‌های حیات روحی و اجتماعیِ ایران بود)، تا گفت‌وگو با جاهد و با این مصاحبه‌ی آخر (گفت‌وگو با عنایت فانی، مهر ۱۴۰۱) دید که رگه‌هایی واضح از اصالت نظریه در کار است حتی وقتی در نامه به سیمین دوازده‌سالی گذشته باشد از واقعه و حاصلش پیدا ـــ‌سودا از تعلق و ترس توأمان می‌آید، سودا رؤیا دیدن زیر تیغ بیرحم آفتاب است به بیداری، زیباست و ابدی چون چیزی نافیِ آن نمی‌تواند بود، fata morgana  است: باریکه‌ی سرابی به شکل قلعه‌ای یا شهری که در خط افق بر آبِ دریا پدیدار می‌شود و دریانوردان اگر به خیالِ آن کشتی بر آب برانند لاجرم تا ابد سرگردان و حیران خواهند بود.

هانری میشو می‌تواند از این خیالاتِ در افق، و از «لعاب خورشید»، متأثر از انسی که به عالم رؤیا و عالم وهمانیِ مسکالین داشت، چیز بیافریند و چیزی ببیند در کارهای خلاقه‌ی دیگران، مثلاً پل کله و لذتی بیافریند، ولی اسلوبِ فکرِ به حیات روحی و اجتماعیِ یک دیار و اسلوبِ پرّان و لغزانِ خلق اثر هنری دو تاست.

تأکید به اهمیت کار مسکوب در خیره‌شدن به بنیادهای روانشناختی از اینجا می‌آید که می‌بینم مثلاً در مختار در روزگار چه‌جور تصویر پیوستن خیل جوانان به حزب توده ته‌رنگی روانشناختی دارد:

رفتن به حزب توده دیدنِ جوانیِ مجددِ کشور بود. درحزب‌توده‌بودنْ بودن در یک ضیافت بود در انتظارِ پر از اعتمادِ یک تولدِ مسعود؛ تعمید و غسل بود در فکر روشن و منطق؛ جشن امید بود و اطمینان؛ نماز دسته‌جمعیِ پاکانِ مست بود و خیرگی به قبله‌ی یکتای راستی. [...] این‌جور بود که این حزب شد پُرکننده‌ی گودال‌های زندگانیِ روانیِ مردم، و چون نظام آن به گوش منطقی‌تر [...] و در کار استوارتر می‌آمد گیراتر بود از روندهای فکری و عقیدتیِ سنتی که قدمت‌شان شک می‌ساخت در قدرت تداوم و کارائی‌شان؛ نو بودن پذیرفتنی‌ترش می‌کرد تا ادعا و کوشش محلیِ گروه‌های خرده‌پای نیمه‌سنتی ـــ‌از دوستانه تا تردست.

 

 

۷

شاید بپرسید اگر این‌طور است چرا بیست صفحه‌ی تمام سیاه کرده‌ای؟ خب چه ارزشی دارد؟ توضیح می‌دهم که چرا فکر می‌کنم حالا که «مرگ خط حاصل جمع است» و خط زیر حساب‌های آقای گلستان می‌کشیم آن داستان‌ها و فیلم‌ها در ساحت اثر هنری فوق‌العاده ارزشمندند و حتی علیه گفته‌های مؤلف هم قد علم می‌کنند چون تعهد گلستان به فرم و ساختار داستانی که می‌نویسد و فیلمی که می‌سازد روایتی می‌سازد که لاجرم تخته‌بند نیات مولف نمی‌ماند.

با ایدئولوژی نمی‌شود داستان نوشت، یا بهتر بگویم با ایدئولوژی سراغ روایت رفتن سوداست چون یا می‌شود ادبیاتِ استالینی و حوزوی، یا می‌شود روایتی ساختارمند که لاجرم چون به قانون‌مندیِ روایت و ضرورت تبیین منطق کنش‌ها در روایت پابند است خلافِ هر ایدئولوژی که کلیشه است می‌افتد، چون روایت از هر آیین و ایدئولوژی چه فاشیسم باشد چه مارکسیسم یا سلفی‌گری یا هر «ایسم» دیگری فراتر می‌رود، به همان دلیل که دیالوگ‌های افلاطونی  در سپیده‌دمِ فلسفه از نیات نویسنده‌اش تا ابد گریخت و تأویل‌پذیر شد: یعنی قطره‌ای از تئاتر فلسفه را تا ابد تأویل‌پذیر ساخت: آوردن شخصیت‌هایی آدمیزادی و جا باز کردن برای صدای آنها و گفت‌وگوی آنها با هم چیزی از فلسفه ساخت که تا امروز می‌شود در آن شک کرد، خواند و چیز دیگری دید، حتی با تفسیر نشانه‌های جغرافیاییِ شهر آتن چیزی از فلان محاوره (مثلاً «دوستی») شرح کرد که یکسره خلاف‌آمد تحلیل‌های تا امروز باشد.

داستان‌نویس ما هم تا وقتی در روزنامه‌های حزبی کار می‌کرد «مقاله» می‌نوشت و وقتی از حزب گسست «داستان» نوشت، و تا وقتی که داستان نوشت برنگشت به نوشتن از تاریخ و نسل خود، چون روایت جا برای ابراز یقین نمی‌گذارد، محمل روایت شک است، شکی خورنده که مگر با جا دادن آن در داستان و رمان و فیلم بتوان از شر آن قدری رها شد. هملت در مقاله و جستار جا نمی‌شود. داستان و فیلم آنجایی‌ست که می‌شود تناقض‌ها و پیچیدگی‌ها را که دیده‌ای به «روایت» تبدیل کنی که نشان دادنِ بی تصریح، توصیفِ بی قضاوت، و القای بی حقنه است ـــ‌و این فرق دارد با مقالات روزنامه‌ی حزب که مجبوری حتی وادادن امتیاز نفت شوروی را یک‌جوری در تاکتیک توضیح بدهی تا تناقض‌ها مایه‌ی شک رهروان نشود. جفا آنجاست که آخر عمر آدرس داستان‌ها را با یقینی مارکسیستی بدهیم. مثال می‌زنم: اسرار گنج دره‌ی جنی.

گفته‌اند، مثلاً اروین پانوفسکی می‌گوید، هنگامی که بایستی فکری را که سال‌ها با کلمات و مفاهیم و نحو زبان مادری پرورانده‌ای و در آن نگریسته‌ای و بیان با آن زبان کرده‌ای، و بسا در گفت‌وگویی پنهان با حرف‌ها و ایده‌های رقیب بوده‌ای بی که بگویی، هنگامی که بایستی حاصل این اندیشیدن را به زبان دیگری، در اینجا انگلیسی، بازگو کنی می‌بینی حالا داری یکبار دیگر سیرِ اندیشیدن‌ات را مفصل‌بندی می‌کنی تا در نحو و مفاهیم زبان نو با تاریخ آن مفهوم و فهمیدنی شود. امروز داشتم فکر می‌کردم بیشتر تصور من از «نگاه ابراهیم گلستان به تاریخ معاصر» و به «نسبت ساختار داستان‌هاش با تاریخ آگاهی» مدیون هیچ کدام از نوشته‌ها یا صداهای فارسی‌اش نیست، بلکه از مصاحبه‌ای به انگلیسی‌ست که در گفتاری کوتاه می‌خواهد بیرونی‌ترین قابِ داستانِ اسرار گنج درّ‌ه‌ی جنی را باز بگوید و خب وسطش، برای توضیح حرف به مخاطب غیرایرانی لابد، پاره‌هایی از تاریخ معاصر را، بیشتر مربوط به مصدق و نفت و انگلیس و حزب توده، مثال می‌زند. پیش‌تر، در نامه به سیمین وقتی می‌خواهد به تصویرش از انقلاب 1357 برسد، فشرده اشاره‌ای به کتاب اسرار گنج درّه‌ی جنّی می‌کند و می‌گذرد:

نگاه کن به آن نقاش که وقتی دارد از صحنه‌ی خرابه دور می‌شود در پایان کتاب، وقتی به عقب نگاه می‌کند و می‌بیند تیغه‌های بولدوزرها در آفتاب تیز و درخشنده و توانایند، در پیش خود چه خوب می‌داند که، از نزدیک، آن تیغه‌ها شکسته و چرب و گل‌آلودند، و هرگز آنها را در آرزوی خود بالا نمی‌برد، درخشان نمی‌بیند، برّا نمی‌داند.

ولی در مصاحبه به انگلیسی‌ست که می‌بینید چطور ترکیب‌بندیِ کار را در یک چشم‌انداز به دست می‌دهد:‌ موضوع فیلم من تمثیل‌سازی از شاه و رویاپردازیِ شاه نبود، انفجار پایان فیلم برمی‌گردد به آن دو مهندسی که اول فیلم می‌بینیم دارند نقشه‌برداری می‌کنند، تمام قصه‌ی فیلم در حالی رخ می‌دهد که «نقشه»ی راه را دارند برمی‌دارند و به زور پیشرفت تمدن این دهات در «راه» ارتباطی باید «منفجر» شود تا راه کشیده شود، اتفاقی بود که لاجرم می‌افتاد. و البته آن نقاش که آخر فیلم به عقب برمی‌گردد می‌بیند تیغه‌ها تمیز نیست و شکسته است، تمنای جان دادن و بریدن و ساختن هست ولی ابزار کار و حاصل کار لاجرم درست نخواهد بود. مصدق از بهترین فرزندان ایران بود ولی...

این تلقیِ مؤلف است یا تحلیل امروزی‌اش از فیلم نمی‌دانم ولی از پرویز ثابتی، مردِ پرنفوذِ ساواک در آن‌روز، تا عباس میلانی در امروز، همه فیلم را آنجوری می‌خوانند که همان‌روز ثابتی در نامه به پهلبد نوشته است:

"مرد" ــ‌قهرمان داستان که نقشش را صیاد بازی می‌کرد‌ــ بی‌شک اشاره به شاه دارد؛ گنجی که پیدا کرده همان نفت است؛ درّه جنی هم نیاوران است؛ مهمانیِ مفصلی که در فیلم به نمایش درآمد تمثیلی از جشن‌های دوهزاروپانصدساله است؛ ساختمانی هم که در دره بنا کردند ‌ـــ‌به روایت فیلم «دوحجم گرد در دو سوی برج مدور»‌ـــ به میدان شهیاد اشاره دارد.

اینجا مغاک دیگری در کار است فراتر از دو جور خواندن: مغاک میان متن و فیلم، میانِ نوشتنِ «نقاش می‌دید از دور در آفتاب تیغه‌هاشان برق می‌انداخت انگار پاک و تیز و صیقلی باشند هرچند می‌دانست از نزدیک آغشته‌اند و با دمه‌هایی که زبر و ساییده‌ست» در آخرین سطرهای رمان، و فیلم ساختن و نشان دادن این مفاهیم در سینما ـــ‌که نمی‌شود و لاجرم فیلم فقط آن‌طور که گفتم خوانده می‌شود، قدری فراتر از نیات مؤلف.

این فیلم و رمان از جهات دیگری می‌تواند محل مداقه باشد، مخصوصاً که ربطی ویژه و تکرارنشدنی دارند، همانطور که بر آستانه‌ی چاپ دوم کتاب آمده است «این کتاب را از روی فیلمی که به همین نام» نوشته شده است، یعنی اول فیلم بوده و با احتمال توقیف یا واضح نبودن بعضی اشاره‌ها گلستان رمان را مثل یکجور توصیفِ فیلم در قالب نوشتاری تحریر می‌کند. ولی برای این مقصودی که من دارم دقیق خواندن داستان‌ها و دقت در مصاحبه‌ی گلستان با قاسم هاشمی‌نژاد بیشتر به کار می‌آید. مثلاً «در خم راه» که توضیح خود مؤلف را داریم در این مصاحبه‌ی بلند، و می‌توانید، بی رجوع به این حرف یا پیش از رجوع به این حرف، نظر چند داستان‌خوان حرفه‌ای را بپرسید. من پرسیده‌ام. آخری‌اش همین دیشب که از پیرِ داستان‌خوانِ قهاری که داستان خوب می‌فهمد و گلستان را خوب دنبال کرده و از قدیم دنبال کرده و مصاحبه را هم همان موقع‌ها خوانده (حتی با مقدمه‌ی حالامفقودِ هاشمی‌نژاد) پرسیدم و دیدم دقیقاً همین است که «روایت هیچ‌گاه در قالب تنگ ایدئولوژی یا نگاه ایدئولوژیک مؤلف جا نمی‌شود» و کاری نداریم این نگاه همان است که در مصاحبه آمده یا این‌که در آخرین گفت‌وگو با فانی. داستان اگر داستان باشد، اگر ساختارِ تمثیلی‌اش ساده و صریح در حد داستان‌های سوسیالیستیِ استالینی نباشد، اگر شک و تصمیم و استیصال مثل زندگیِ واقعی در داستان هم بنیاد فرمی و ساختاریِ کار باشند، علیه نیت مؤلف گام برمی‌دارد.

خسته شدم. چند روز است می‌خواهم این هم‌سفری با گلستان را به‌دقت پیش ببرم و تمام وقت آزادم را گرفته است. یاد پایان مصاحبه‌ای افتادم از آقای گلستان که بعد کلی حرف نوشته بود «و خستگیِ فک‌ها هم از حرف زدن زیاد». شاید دوباره به تفصیل این بحث آخر بازگردم، اگر عمر و توانی بود.

 

 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[ده‌ــ‌دوازده سال پیش نسخه‌ای بازحروف‌نگاری‌شده از این متن به دستم رسید، که چون در مقایسه با اصل آن اندکی مغلوط و آشفته بود از دوستِ عزیز نادیده‌ای خواهش کردم از روی مجله عکس بفرستد تا این فایل پی‌دی‌اف را ترتیب بدهم. امیدوارم روزی از گلستان بنویسد.]



 متن را در قالب پی‌دی‌اف از اینجا بردارید:

ازراه و رفته و رفتار

 

آغاز اصلیِ این بازگویی در مهر ۱۳۲۳

و پایانش شهریور ۱۳۴۸

چاپخش شده در مجله‌ی اندیشه و هنر

(دفتر ۵م، کتاب هفتم، (۵۰)، مرداد و شهریور ۱۳۵۳، صفحه‌ی ۵۲۹ تا ۵۵۱)

بازنشر در  یادکردِ ا. گلستان

روایتِ روانبُد، شهریورِ ۱۴۰۲

 

 

[بهره‌ی مادی از این بازنشر در کار نبوده است، پس چه بهتر که نباشد.]

 


۱۴۰۲۰۲۲۲

«هر تن که او ز سهمِ تو خسته‌جگر شود»

 

«هر تن که او ز سهمِ تو خسته‌جگر شود»

(از دفتر نامه‌ها)

به ا. ر.

 

دورتر رفته بودم و هوا به تاریکی می‌رفت. میلی داشتم به برنگشتن یا دیرتر از دور برگشتن، پاکیِ پیدای دوردست هم می‌کشیدم به تماشای تا سیاهی، خیرگیِ پرده پرده تاریکی از دورترِ حدِّ بصر تا نزدیکِ پوست. بر یالِ دامنه‌ی آفتاب‌رو می‌دیدم ابرهای نو‌ از بالاسر به غروب می‌روند و بوی جنگلِ ابر از بوی پوستِ مرطوبِ تنی زیبا تماشایی‌تر است ــــ‌که نمی‌خواهد و، هم زیباست، هم تمنای آسودنِ مرگ‌آگین دارد. صدایی الّا افتادنِ نزدیک و دورترِ برگ‌های خزانی نبود. راه‌بلد آخرین هشدارش این بود که شب از کلبه‌ها دور نیفتید درنده دارد. ولی پیش‌رفتن در این دمِ دیریافته‌ی جنگلی با کفِ برگپوشِ رنگ‌رنگ و نرمیِ رفتارِ پایی که در خاکبرگ‌های پوسیده‌ی حیات‌بخش فرو می‌رفت مثل باتلاقی افقی از مهی غرق‌کننده‌ـ‌تا‌ـ‌سیاهی پای بازگشتن نمی‌داد...


متن کامل را از این فایل پی‌دی‌اف بخوانید.



۱۴۰۲۰۲۰۹

«بدرود گو به اسکندریّه که می‌رود از دست»

 

 

 

 

«بدرود گو به اسکندریّه که می‌رود از دست»


[این متن یادداشتی‌ست قلم‌انداز و بی فکرِ از پیش، با تورقی مختصر، که به هوای یاد-داشتن نودمین سال مرگ کاوافی اول از روی نسخه‌ی شکست‌خورده‌ی متنی مالِ سه سال پیش کار شد ـــ‌بیش‌تر متوجه برجسته‌کردن ساختاربخشیِ دوباره‌ی مترجم به شعرهای شاعری در کتابی‌ـــ از بس که خود این کتاب را در فارسی عزیز می‌دارم؛ بعد آغاز و پایانی یافت از حافظه‌ی دورشونده. متن کامل را، چیده و مرتب‌تر از این پاره که می‌بینید، در فایل پی‌دی‌اف می‌یابید. کار با ابزارک‌های بلاگر و انتشار آنلاین بد نیستم برای همین پاره‌ای از متن را به همراه فایل پی‌دی‌اف گذاشتم. وقت و حوصله‌ی بیشتر اگر بود آخرِ این یادداشت خودش آغاز فکر کردن به کاوافی‌ست. می‌ماند این یادکرد که کاوافی مرا به خواندن «حیات مردان نامی» برانگیخت و یادکردنی‌ست دینِ ما به هرکس که دروازه‌ی ورود به و فتح کتاب‌های عظیم شده باشد؛ اوست شهرگُشا و دستگیر.]

 

 

کاوافی از راهی دور و طوری نامعمول به جانم نشست. پیرمرد روزی حینِ سیگار بعد از حرف‌های عصر پنجشنبه در سایه‌ی پیاده‌رو گفت از فلان‌جا بروید این شماره با تأخیر بگیرید. شک داشتم اسمش همین باشد ولی بامزگیِ اسمش یادم ماند و روزی که از کتابفروش عینکیِ اخمو سه شماره‌ی اولش را یکجا خریدیم شکل و شمایلش هم بامزه می‌زد، خشتی با حسِ خوبِ خواندنِ مرکب ِسیاهِ چیده بر کاغذِ کرافتِ اعلا. باز کردم و:

 

بیژن الهی

 

نماز وحشت

در اسکندریّه پس از سیصد و چند

و پس از هزار و نهصد و اند

 

از یونانی‌ی کاوافی

 

نامعمول بود. این همه شاعر حالا چرا یونانی و چرا از یونانی؟ چرا این سرآغاز نه شبیه صفحه‌عنوان بود و نه اسمی از شعرها داشت؟ «نماز وحشت» چرا؟ اسکندریّه خب معلوم است چرا، ولی پس از «هزار و نهصد و اند» چرا؟ اگر حساب کنیم نمی‌شود همین حوالیِ معاصر ما و شاعر؟

آن دو شعر کاوافی انیس شب‌هایی شد که دلم راه به جایی نمی‌برد یا به قول اصفهانی‌ها «راه به حال خودم نمی‌بردم.» لحن و نواخت فارسیِ الهی برای کاوافی چیزی بود که کمتر شنیده بودم. «شنیدن» اینجا درست‌تر است چون می‌شد صدای شعر را و کاوافی را یا ـــ‌دقیق‌تر بگویم‌ ـــ‌ صدای سخنگوی بغانیِ بی‌نامِ شعر را شنید و صدای «عاشق سینه‌چاکِ» خاطره‌گوی شعر دوم که آن‌روز غروب بعد مدت‌ها «رفت همان کافه از پیِ روزی». در هردوی شعرها صدا صدای کسی‌ست که پیشِ خود و با خود واگوی خاطره‌ی دوست می‌کند: یکی میریس (که آخرش پیداست نصرانی‌ست در میان دوستان که نیستند) و دیگری که یاری‌ست گریزپا و لاف‌زن که «بیست‌ودوساله رفت». در اولی، «میریس: اسکندریّه، ۳۴۰ م.»، شعر بنا شده بر مغاکی که جهان این دو هزار سال را شکل داده یعنی رسمی شدن مسیحیت به دست کنستانتین کبیر پس از روزگاری بغانپرستی (به اشاره‌ی ب. الهی در یادداشت بر شعر «تتمس انطاکی»: از حدود ۱۶۰ ق. م. به سعیِ آنتیخوس چهارم، از شاهان سلوکی، که بر سوریه حکم می‌راند و روشناس به برانداختن یهودیت و برقراری بغانپرستیِ یونانی)، و در شعر دومی، «گلهای همیشه خوش»، انگار کاوافی از همان شهر اسکندریّه (که سر از پیِ او برنمی‌داشت)، پس از هزار و نهصد و اندی از آن مبدأ تولد نصرانی، حدیث خاطره‌ی فراق یاری را از زبان عاشقی خسته می‌نویسد که همه‌چیز آن تنانی‌ست و گیتیانه و شاید اگر خطر کنیم بگوییم «بغانی» و یادآور آخرین سطرهای شعر پیشین که سخنگوی بغانیِ شعر از پاییدن تابوتِ میریس می‌گریزد از آنکه در مرور خاطرات دیده ای دل غافل از اول نصرانی بوده و کتمان می‌کرده است:

 

دو قدم به قهقهرا رفتم و... الفرار... در رفتم،

در رفتم ازان خوفْخانه، آن شکنجه‌گاهِ نفیس،

مبادا که غبار بنشاند این مسیحیت

بر خاطره‌ی میریس.

 

چندسال بعد که دوره‌ی صحافی‌شده‌ی تماشاهای دهه پنجاه را پیِ شعر و داستان‌های خواندنی ورق می‌زدم رسیدم به اولین انتشار کاوافی‌های الهی. بعضی را که بعدتر، پسامرگ، در این شماره با تأخیر ۶ منتشر شد و می‌شود کنار هم گذاشت به کار تدقیق در هنر شاعریِ الهی می‌آید و البته در بوطیقای ترجمه شاید، که کار من یکی نیست. چنین بود که همیشه یاد آن دو شعر بودم و ترجمه‌های در تماشا را جدی نگرفتم تا کتاب صبح روان در آمد و کاوافی تازه پیداش شد. چه زبانی و چه ترجمه‌ای و چه شعرهایی. مسکوب گناهی ندارد که در فرانسه کاوافی را شاعر پرتی دانسته بود دلمشغول هواهای جسمانی. خطا از بزرگان است...

 

 

متن کامل یادداشت

فایل پی‌دی‌اف

 


۱۴۰۱۱۰۱۷

درآمد همچون واسپاری: دکتر جواد طباطبایی

 

 

درآمد همچون واسپاری 

در واپسین کارِ دکتر جواد طباطبایی

(به احترام ممارستِ در کارِ فکری)

 

 


امروز که دیدم کانال رسمی انتشار یادداشت‌های آقای دکتر جواد طباطبایی خبر از ناخوش‌احوالی و ناهوشیاری‌شان داده است یادم رفت به «درآمد» (آبان ۱۳۹۸، واشنگتن) در ابتدای کتابِ ملت، دولت و حکومت قانون؛ جستار در بیان نصً و سنّت (چاپ اول، ۱۳۹۸، صص ۱-۱۲) که حکم نوعی وصیت یا واسپاریِ فکریِ طرحی‌ست که در این سالها ابتدا با ترجمه‌ی تاریخ فلسفه در ایران در حکم نوعی زمینه، بعد با تألیف تاریخ اندیشه‌ی سیاسی در اروپا در حکم تلاش برای یافتن مبانیِ روشی، و در آخر تدوین پروژه‌ی مهم و عمری‌اش، «تأملی درباره‌ی ایران» و «اندیشه‌ی سیاسی در ایران»، در حکم بسط نظریِ ایده و تفحص در مآخذ و تلاش برای رسیدن به روشی هم‌آهنگ (با تصرّفِ برآمده از «زمینه» در «مبانیِ روشیِ») پیش گرفته بود. انگار نوشتن از کار ایشان هم جز به بیانی در جمله‌ای بلند میسر نمی‌شود. «واسپاری» را اینجا با نگاه به نیمه‌ی نخست کتاب جدال قدیم و جدید در الهیات سیاسات به کار برده‌ام و معنای دیگری ندارد. سه‌نقطه‌ها یعنی کلمه یا جمله‌هایی از این وسط نقل نشده است تا آن طرح ذهنی که در خاطرم مانده بود برای خودم پیداتر باشد. اشاره‌های ناتمامی در این کتاب هست که در پرتو تذکرِ «درآمد» معنادارتر می‌شود: اینکه چطور می‌شود نص وجود نداشته باشد اما جریانی در سنت ایجاد شود؛ «ماخولیای مهتری»؛ نسبت «غربزدگی» و «نظریه‌پردازان انقلاب محافظه‌کارِ جمهوریِ وایمار»؛ بازگشت به خود و تکیه کردن بر نظام سنت قدمایی در تقابل با سامان جدید تأسیس قانون؛ خصیصه‌ی فرهنگ ایرانی که صورت‌گریز است؛ تجلیِ «فهم جدید از قدیم» در شعر نو با نیما و در موسیقی معاصر و بازگشت مهلک آن به گذشته در پنج دهه‌ی اخیر، چراییِ سوزاندن صورت مذاکرات تدوین قانون مدنی؛ آسیبِ «اصالت نظریه»؛ محظورات ایدئولوژیکیِ نخستین روشنفکران؛ ضرورت پذیرفتنِ شکست و تلاش برای فهم منطق شکست...

 

این دفتر جستاری درباره‌ی «مشکل» ایران است [...]        مواد بسیاری برای دو دفترِ باقی‌مانده فراهم آورده بودم و آماده می‌شدم تا کار را پیش ببرم که گاهی از پسِ پردهْ آوای جرسی به گوشم می‌رسید. در میانه‌ی خواب و بیداری نیز به چشم دل می‌دیدم که، بیش از پیش، نشانه‌هایی از پایان راه در افق در حالِ پدیدار شدن است و چنین می‌نمود که «شب نزدیک، راهِ طلب تاریک و ره باریک»تر از همیشه شده است. آن‌گاه که ناچار گذارم به بیمارستانی افتاد و پی بردم که کار درمان طولانی خواهد بود و عاقبت نامعلوم، ناچار خود را به اندیشه‌ی فراهم آوردن خلاصه‌ای ناقص [...] خرسند کردم تا هم روزگار به بطالت نگذرد و هم شاید سودی از این اوراق پراکنده به خواننده‌ای برسد. آن دو دفتر می‌بایست سیر تاریخ اندیشه در ایران را در فاصله‌ی پیروزیِ مشروطیت تا انقلاب اسلامی دنبال می‌کرد. [...] قصد داشتم تا [...] تفسیری حقوقی از مشروطیت عرضه کنم [...] جابه‌جایی‌ چندین‌ و چند باره‌ی کتاب‌ها و یادداشت‌ها در سفرهای ناخواسته‌ی بسیار ممکن نمی‌شد، و با سستی گرفتن قوای ذهنی و جسمانی نیز به این نتیجه رسیدم که ادامه‌ی کار به نیرویی بسی بیشتر از توان من نیاز دارد.

[...]

 

ایران بزرگ فرهنگی کشوری با پیچیدگی‌ها و خلاف‌آمدِ عادت‌های بسیار است و برای فهم این پیچیدگی‌ها و خلاف‌آمد عادت‌ها نیازی به نظریه‌ای عام وجود دارد تا بتوان ویژگی‌های آن را توضیح داد. بدیهی‌ست که معنای این حرف آن نیست که ایران تافته‌ی جدابافته است، بلکه منظور این است که برای تبیین قانونمندی‌های تاریخ ایران نمی‌توان از نظریه‌های «جهانشمول» به عنوان مثال، از نوع نظریه‌ی تاریخ مارکسیسم، و فرآورده‌های فرعیِ جدید آن، بهره گرفت [...] تا بتوان مواد تاریخ ایران را با آن توضیح داد. کوشش برای توضیح قانونمندی‌های تاریخ ایران، و تدوین نظریه‌ای برای آن، امری جدید در پژوهش‌های ایرانی است و خاستگاه آگاهی از ضرورتِ چنین پژوهش‌هایی [به‌واقع] بحرانی در تمدن ایرانی است که در این واپسین دهه‌ها ژرفای بیشتری نیز پیدا کرده است.

[...]

 

تفسیر صوفیانه‌ــ‌زاهدانه [...] در رویاروییِ سختی با دو جریان قرار داشت که، بویژه در قلمروِ فرهنگیِ ایران، عبارت بودند از عرفان عاشقانه، از سویی، و فقه، از سوی دیگر! مهم‌ترین پیامد گرایشِ ایرانیان به عرفان عاشقانه، که ادبِ فارسی محمل آن به شمار می‌آمد، نوعی از تساهل و مدارای دینی و آئینیِ آنان بود و همین گرایشِ طولانیِ ایرانیان به مدارای دینی موجب شد که، در آغازِ دورانِ جدیدِ تاریخ ایران، از نیمه‌ی دوم عصر ناصری تا پیروزیِ جنبش مشروطه‌خواهی، بسیاری میل به اندیشه‌های نو پیدا کنند و بتوانند به‌آسانی این اندیشه‌ها را بپذیرند. [...] باز بودن ایرانیان به اندیشه‌های نوآئین موجب شد که، در آغاز، مشروطیت کمابیش به‌آسانی به دست آید، اما کار اساسیِ مشروطیت این بود که که بتواند فقه، به‌عنوان نظام «حقوق» شرع، را به حقوق جدید تبدیل کند تا تعارض میان فهمِ کهنِ دینی و اندیشه‌ی جدید را از میان بردارد. [...]

جنبش مشروطه‌خواهی، با تأسیس حکومت قانون، ایران را به دوران جدید وارد و، بدین‌سان، همه‌ی شئون کهن آن را نوآئین کرد. در ایران این نو شدن به معنای خلق از عدم نبود، بلکه همه‌ی مواد نو شدن در تاریخ فرهنگیِ ایران وجود داشت و مشروطیت صورتی نوآئین به آن مواد داد. [...] از این موادی که قابلیت پذیرفتنِ صورتی نو را داشتند به امورِ «جدیدِ در قدیم» تعبیر کرده‌ام.

[...]

 

این واپسین اشاره را نیز از باب حُسن ختام می‌آورم  که در این دوره‌ی بحرانیِ ایران، و ژرف‌تر شدنِ شتابناکِ بحران، که پراکندگیِ همه‌سویه‌ای در همه‌ی ساحت‌های زندگیِ ایرانیان به دنبال آورده، یکی از مهمترین سختی‌هایی که مردمان این کشور به آن روبه‌رو هستند این است که هیچ شالوده‌ی استواری وجود ندارد که بتوانند به آن تکیه کنند. در دهه‌های اخیر، بحران ایران ژرف‌تر از آن بوده است [...] که با توانایی‌های نظریِ اندک ایرانیان طرح پرسش از آن ممکن شود. یک مشکل بزرگ [...] فقدان فاجعه‌بار دانشگاه است که مداخله‌های بی‌رویّه‌ی نهادهای بسیارِ بیرون از دانشگاه آن را به نهالی رنجور تبدیل کرده است [...] وضع در بیرون از دانشگاه نیز بهتر از دانشگاه نیست: در بازار آزادِ «علم» نیز تولید انبوه یاوه هم‌چنان ادامه دارد[...]

[...]

 

سبب تمایز این دفتر با دفترهای دیگر این است که این جستار طرحی‌ست از دو دفتری که پیشتر به آنها اشاره کردم، و باید نظر پژوهنده‌ای را جلب کند که احتمال دارد بخواهد گامی در این راه بردارد. [...] در فرصت دیگری اگر عمری باقی بود، باید به بحث مشروطیت از دیگاه فلسفه‌ی حقوق و حقوق عمومی برگردم [...]

واپسین نکته‌ای را که این‌جا باید به اشاره‌ای گذرا بگویم این است که که من بحث را تا مرزهای امن ــــ‌ یعنی در محدوده‌ی «خط امانی از دیوان قضا»‌ــــ دنبال کرده‌ام. می‌توانستم، و می‌بایست، در مواردی پا را از گلیم خود درازتر می‌کشیدم، اما احتمال می‌داشت این جستار به‌آسانی به دست خواننده نرسد. همین صفحاتِ پراکنده انباشته از اشاره‌هایی است برای آنان که اهل بشارت‌اند و می‌دانند «رموز مستی و رندی» را باید از کجا و از چه کسی بشنوند. واپسین سخن من، از این دوردست‌ها، خطاب به اینان، این بیت شاعر است:

من در دوردست ترین جای جهان ایستاده‌ام،

در کنار تو!

 

واشینگتن

آبان‌ماه ۱۳۹۸

 

 

 

۱۴۰۱۰۷۰۸

پیاله‌ای بر کفن

پیاله‌ای بر کفن



این متن به یاد آرش عاشوری نیا و پیشکشِ حضورِ بی نظیر او در هستی ست، به  طرزِ کارِ فکر کردن با پاره یادداشت هایی از نامه های ریلکه، پس درگیومه نشسته ها ـــ با اندکی دستکاری ـــ همه از ریلکه است (به ترجمه ی پیمان چهرازی) که دست مایه ی چشم درچشم شدنِ با داغ فقدان آرش شده است و ـــ خواهم گفت چرا ـــ خواسته ام متن از مرثیه سرایی ـــ یعنی واگفتن خصائل ناب او که رفته و پیش چشم کشیدن غم آنها که مانده اند ـــ و نگاه تراژیک دور بماند؛ بهتر دیدم گریستن قلم و لرزاندن لغات به یاد او به واگویه ای درونی برگزار شود یا نهایتاً یادکردهایی برای مجلس دوستانه ای در قفای او که فراهم آورنده ی جمع ها بود و حلقه ی وصل. شایسته است متنی به یاد آرش را حین شنیدن آواز استاد شجریان و تار لطفی بخوانید، مثلاً در عشق داند.


برای خواندن آن بهتر است این فایل پی‌دی‌اف را بردارید.

 https://drive.google.com/file/d/1ltgD77NRN_3dUIhynpvwEQiC3flQMRsc/view?usp=sharing

۱

در رساله ی عکسیّه ی حشریّه نوشته ی محمدبن علی مشکوة الملک، در باب کیفیت «ظهور عکس» به کمک مواد شیمیایی ـــ که به آن «اجزا» می گفته اند ـــ در حدِ  فنونِ معمولِ دوره ی ناصر الدین شاهی می نویسد لوح شیشه ای «چون آلوده به آن اجزا شد، در جای تاریک به محض روشناییِ آفتاب کاغذِ سفیدِ بسیار لطیف را سیاه می کند و دیگر چاره ی آن سیاهی نمی توان کرد که به طریقِ اول برگردد» و بعد می گوید: «این هم محال است که شخص ابدالدهر مقیم تاریکخانه باشد.» تقدیر عکس و عکاسی مقیم تاریکخانه شدن است و قاب بستن پهناوریِ عالمِ بی حد در ویزور و بر کاغذ: برگزیدنِ بهترین نور و زاویه، درخورترین حالت صحنه یا صورت، تصمیمِ زدن شاتر و تثبیت زمان، و بعد ثبوت و ظهورِ آن در تاریکخانه بر کاغذ حساس.

حالا یکبار نقلِ شطح گونه  ی بالا، منقول از رساله ی «عکسیّه ی حشریّه»، را با تداعیِ روز حشر و پسامرگ و جسم کثیف و عالم هورقلیا و کالبد لطیف و حلول، چنان بخوانید که انگار مؤلف در وصف طرزِ کارِ «خاطره نویسی» نوشته است: در تاریکخانه ی حافظه احضار کردن و فرا ــ هم آوردن اجزای آنکه رفته و آنگاه چون آلوده به آن اجزا شدی و با مرکب سیاه بر کاغذ آمد هیچ چاره ی آن سیاهی نمی توان کرد که به جای نخست بازگردد. سوگواری نزدیک ترین خصوصیت را با «خاطره» دارد آنقدر که می نویسیم «این متن به "یادِ" فلانی ست» که می توان به جای آن گذاشت «در "سوگِ"» فلانی. سوگ، خاصّه در نخستین لحظات، طنین و غلیان دارد انگار شوری ست در جهتی معکوس. ریلکه در نامه ای وقتی می رسد به تسلای دوست و همدمِ قدیم که حالا سوگوار است می نویسد:

«وقتی به کسی که از دنیا رفته فکر کرده ام، او به شکل غریب و نامنتظره ای در درونم گِرد آمده، و این ماجرا مرا عمیقاً واداشته حس کنم که او در آن لحظه فقط در درونِ من است که حضور دارد. شور و شوق برای خدمتِ به او، غُور کردن در او، و احترام به حضورِ او کمابیش در همان لحظاتی که درد به نحوی تمامیِ منظرِ ذهن مرا زیر تاخت وتاز و تاراج خود می کوبد باعث شده بتوانم بر درد غلبه کنم.»

 

۲

گفته اند مرگ خواهرِ خواب است یا خوابی گران، ولی مرگ بیشتر شبیه رؤیاست. رؤیا و مرگ بَعد ندارند، لحظه ی وقوعشان معلوم نیست: نه می دانیم کی خوابمان بُرده و اینها که می بینیم  همه «رؤیا»ست نه واقعیت، نه می دانیم کی «مرگ» واقع شده و در لحظه ی بعد از مرگِ عزیز رفته مان به سر می بریم، برای همین «خبر» را به معنای «مرگ» هم به کار می بریم و می نویسیم «خبرِ او که رسید...»، هم مرگ و هم رؤیا به پیش از خود راجع اند ولی دریغا  که همگی مان دوست تر داریم اشاره هایی به آینده در خود داشته باشند  چون چیزی که فقط بَعد دارد و تنها به قبل از خود اشاره دارد زمان را از پیش رفتن باز می دارد و زمان که به پیش نرود «امید» و «آرزو»یی معنا ندارد. هم مرگ و هم رؤیا منظره ی ساعت های پس از خود را مه گون و تار می کنند، غرقه ی حسی ناشناخته از غافل گرفته شدن؛ ولی مرگ این خصیصه ی ویژسته را دارد که لحظات پیش از خود را با حدّتی غریب حسرتبار مدام زنده کند.  اگر ریلکه لحظه ی شنیدن خبر و بعد به یادآوردن لحظه ی دریافتن فقدان عزیز رفته را به «بهت و ماخولیا» وصف می کند به همین «انتقال بی خبرانه» اشاره دارد، همو که روزی در نامه ای برای معشوق آنروزهایش  وقتی به طورِ رؤیاگونی از خاطراتش بنای سخن می کند  ـــ  چون می خواهد از گفتنِ صریحِ «خبرِ جدایی» بین خود و معشوق امتناع کند ـــ  تداعی ای از  مرگ می آورد اینچنین:

«هیچ احساس شرم نمی کنم از اینکه یکشنبه ی اخیر، صبحِ زود، در یک قایقِ گوندُلای سردِ بیروح گریه کرده ام که در گوشه وکنارِ بی انتهای مناطقی از ونیز می خرامید؛ منظره ای چنان مبهم و گیج کننده که گویی تا شهرِ دوردست دیگری امتداد می یافت. صدای کرجی بان که سرِ نبش یک کانال به صدای بلند ندا می داد تا از باز بودن راه کانال باخبر شود بی جواب ماند، انگار که روبه روی مرگ.»

 

۳

سوگ از فرط بداهت بی تعریف است، مثل عاشق شدن، ناگهان سوگواری یا عاشق و از اینجا به بعد تویی و حالی که داری، بی حاجتِ آموختن یا رعایتِ آدابی، «اصابت» همین است. ولی در دل سطری از ریلکه روزی چیزی دیدم که در حالت پیراسته اش توصیف و تبیینِ توأمان حالت سوگ است برای من که هیچ وقت نیازِ توصیفش رهایم نکرده است: می گوید سوگ یعنی «هراسانی از تماس با هرآنچه آکنده از خاطره است» ـــ دهشتِ روبروشدن با هرچه خاطره ای ست از او، و دیگر «فقط» خاطره است از او. این است که سوگ همیشه در کار پس زدن چیزهایی ست که رنج به بار می آورند چون دیگر فقط همینند و تداومی در وجود ندارند، و همیشه در کلنجار با «زندگی»، به هم رسیدنِ دو خط موازی ست که دوری شان انصراف خاطر می آورد و چون به هم برسند و جرقه بزنند سیاهیِ پشت پلکها را با رعشه هایی شبیه سقوط همزمان هزار ستاره ی دنباله دار ردی از زخم می گذارند حتی اگر چشمهایت را نبسته باشی. وسوسه ی شاعران برای ترجمه ی حال یا شهودی به «شعر» ـــ گذر دادنِ آن از خیالِ جهنده به لغاتِ حک شده ی دیگر بی تغییر  ـــ چیز تازه ای  نیست اما دیدنِ آن به هیئت «تحویل» تنها وقتی به ذهنم رسید که دیدم ریلکه در ذیل حرف اصلیِ نامه ای، خطاب به مترجم شعرهایش، چطور سعی بلیغ می کند با دو ضربِ قلم بگوید خاستگاه شعر «مرگ» چه بوده ـــ تا مگر در برگرداندن  و گذر دادن شعرش از زبانی به زبان دیگر مددِ مترجم باشد:

«شعرِ "مرگ" تجسم لحظه ای  است که وقتی شبی ایستاده بر پل زیبایی در تولِدو دیدم شهاب ثاقبِ کشیده ای از دلِ فضای کیهانی فروبارید و به آنی (چطور باید آن لحظه را بیان کنم؟)  با قوسی آرام از فضای زمین گذر کرد: دیگر مرز جداکننده ی پیکره اش محو شده بود. و در زمانی پیشتر، همین حس وحدت، درست شبیه منظره ای که پیش چشمم شکل پذیرفت، در قالبی شنیداری بر من متجلی شد: وقتی در کاپری، شبی در باغی زیرِ زیتون بنی ایستاده بودم، و آوای پرنده ای کاری کرد که چشمانم را ببندم، آوایی که توأمان درون و بیرونم بود، انگار در فضای یگانه و یکپارچه ی وسیع و در وضوحِ ناب!»

 

۴

در زبانزدهای معمول فارسی تسلی را به سردیِ «خاک» حواله می دهند و «گذشتن» زمان. اشاره ی نخستین واضح است از کجاست اما چرا دل غم زده ای باید با شنیدن «گذشتن» تسلی بیابد؟ می گذرد؟ معلوم است که می گذرد اصلاً همین که می گذرد و دیگر نه زمان نه حضورِ عزیزم بازنمی گردد پریشانم داشته است! حتی در آن اشاره ی نخستین هم مناقشه می توان کرد. چنان که ریلکه:

«ماری لُنِرو یک وقتی در کتاب بی نظیر و غریبِ خود، ژورنال، جسورانه نوشت: "وای بر تسّلی یافتگان!" چون بر آن بود که  تسلّی یکی از بیشمار اسبابِ پرت کردن حواس است، اقدامی ست انحرافی،  و لذا اساساً بی معنا و اثر. خلافِ آنچه مشهور عام است، زمان هم تسلّی نمی دهد؛ زمان فوق فوقش امورات را سرِ جای مناسبشان برمی گردانَد و نظمی برقرار می کند.»

 

5

در طلبِ تسلیِ محال یا از هراس مواجه با نابودی و مرگ یا در تمنای جاودانگی بوده است که بشر روی به کیمیاگری آورد و کیمیاگری چیست جز «گرداندنِ حال» و کیفیت چیزی همانطور که از «تحویل سال» سخن می گوییم؟ گردیدن زمین و زمان و رفتن از انتهای زمستان مرگ آلوده ی جسمی به بهارِ زنده ی سبک روح. تقدیر چنین بوده است که کیمیاگران هم مثل سوگواران هیچگاه در تمنای خود توفیق نیابند، اما از تعقیبِ این دو سودا «ادبیات» و خاصّه «شعر» زاده شد ـــ اگر «شعر» را تحلیل بردنِ هیئت جسمانیِ لغات و درهم نشاندن؛ آنها و پدیدآوردن چیزی تازه بدانیم، مثل کاری که ریلکه هنگام نوشتن شعر «مرگ» می خواهد بکند ولی جای آنکه برای نوشتنِ «مرگ» از فکرِ به نیستی  و نابودگی آغاز کند از دو لحظه ی غریبِ وحدت و زندگیِ سرشار آغاز  می کند، دو لحظه ای که معترف است نوعی تجربه ی «بیان نشدنی» یعنی «به زبان ترجمه ناشدنی» بر او حادث شده است. هزاران سال است کیمیاگران به سودای دست یافتن به آن فرمول جادویی اجزا مختلفی را به نسبت های تازه با هم می آمیزند و شکست می خورند، خبری هم از موفقیت کیمیاگری در کتابها نیامده، پس چرا هنوز دست از تلاش برنمی دارند؟ هزاران سال است در فراق عزیز رفته هرکس و هر فرهنگی به طریقی به سوگ نشسته است، مرثیه نوشته است، تراژدی نوشته است، حماسه نوشته است، غزل عاشقانه نوشته است، و تسلی ممکن نشده و می دانیم نمی شود؛ پس برای چه می نویسیم؟

خیال می کنم پرسش دوم در خود غفلتی دارد: شاید تسلی همین واگویه و نوشتن سوگ باشد. نکند کیمیاگریِ وجودِ آدمیان همین گداختن از درد و برآمدن شکل جدیدی از ماست در پس هر سوگ؟ اکسیر کیمیاگری کشف نشده است اما در این سو در ادبیات چیزی ممکن شده است که با عمیق ترین و لابدی ترین و چاره ناپذیرترین و محتوم ترین تجربه ی بشری یعنی «داغ دیدگی» پیوند دارد. دردِ جدایی و داغِ جدایی در چه بسیار شعرها ـــ چه شعرها که آرش به صدای شجریان بسیار دوستشان می داشت ـــ هم به «مرگ» هم به «عشق» بازبُرد داده می شوند: داغِ از دست دادن، «تو رفتی از بَرُم، دل در بَرُم نیست» و تمام عاشقانه  های باباطاهری که می توان با صدای استاد دادبه در فراق ابدیِ عزیز رفته نیز شنید و گریست. همین فکرها و فکرِ به مرگ و سوگ بود که به محضِ برخوردن به نامه های سوگ ریلکه دلم را ربود و تکه تکه هایش را برای خودم به طور مزمزه ترجمه می کردم که در نگاه مدام به لغاتش بهتر سر در بیاورم بخصوص این تکه که برای اول بار از «تجربه ی سوگ» یا «تاب آوردن تجربه ی سوگواری» اینقدر صریح می نویسد:

 «همیشه فکر می کنم چنین بار عظیمی، با فشار مهیبش، انگار وظیفه دارد ما را لایه ی درونی تر و ژرف تری از حیات راه بدهد، تا ما هرچه زنده تر و زاینده تر از آن اعماق سر برآوریم. من این تجربه را خیلی پیش تر در موقعیت های چندی از سر گذرانده ام، و از آن به  بعد این تجربه از دردی به دردِ دیگر برایم مسجّل تر شده...

همچنان عجیب ترین چیزِ زندگی درنظرم این است که ماهیّت صریح و خشنِ هر بی حرمتی و حتی تعرّض آشکاری می تواند فرصتی برای خلقِ نظمی نو  در درون مان باشد. شکوه مندترین دستاوردِ قوای حیاتیِ ما این است که راهی برای تلقّیِ خیر از دل شرارت پیدا می کند و آن را اساساً معکوس می کند. اگر این "کیمیاگری" در کار نباشد ما همه یکسر شرور خواهیم بود، چون همه مان در معرضِ و زیر ضربِ شرارتیم.»

 

۶

مرگِ آنچه زیباست داغی علی حده دارد. منظورم آن نوع زیبایی ست که نه از تناسب که از «آن» ناشی می شود. گمان می کنم کمتر کسی باشد که چنددقیقه ای با آرش معاشرت کرده باشد و با خودش نگفته باشد این آدم جان می دهد برای سفر رفتن و با او مهمانی رفتن و معاشرت و کار و دوستی.  حُسنِ خلق و صفای باطنی و گشاده رویی وحرکتِ زیبای دستها و توجهِ دلنشین به همه و برق چشمها وقت تعریف خاطره چیزهایی نیست که به تنهایی بتوانند توضیح بدهند چرا همه گرفتار کاریزمای «مهر» آرش می شدند، پس ناچار باید به همان «آن» تعبیر کنیم. آنی داشت که زیبایی های مخصوصِ نگفتنی می آفریند. اما بگذارید تلاشی بکنم:

من فکر می کنم این «آن» نسبتی مرموز با «کودکی» دارد. آنچه ما را چنین مجذوب می کند چیزی نگفتنی ست از جنس مهری که در دیدن کودکی های دلنشین داریم. دقیقتر بگویم.

تجربه ای را در خاطر دارم از نخستین باری که عکسی از کودکی های دختر زیباروی محبوبم دیدم: کودکی اخمو، با موهای فلفل نمکیِ قدری آشفته، چهارزانو نشسته کنار سفره ی صبحانه، انگشت شستِ پای چپ در مشت دستِ راست، در چادری سفری، و در پس زمینه هم بالشت کوچکی و ملافه ای ـــ و یک قاب کوچک از ساحل ودریا در درِ بالازده ی چادر. مهری که از دیدن این عکس، بی هیچ ویژگیِ خیلی خاصی، در خاطرم مانده شبیه ترین تجربه است به حسی که حالا از فکرِ به آرش و زیباییِ وجودش دارم: کاریزمای صمیمیت و امنیت و خوش دلیِ توأمان با مشربی خیامی؛ یعنی دیدنِ محتومی  و چاره را در خوشی یافتن. کیمیاگری مگر همین نیست؟ تمام دهه ی هشتاد و نود را من قاب به قاب با عکسهای آرش به یاد می آوردم، چهره ی اغلب اهل فرهنگ و اهل نظر را در عکسهای او به جا می آورم و سال هشتاد و هشت را، و شجریان را، و دریا و انزلی و مه و آرامش را.

گذر روانِ متوفی به جهان دیگر در بسیاری از اسطوره ها و تراژدی ها به شکل «گذر از رودخانه ای» یا «سفری بر آبها» تصویر شده است. در عین حال «تعمید» و «جان به در بردن» نیز نسبتی مشابه با «آب» دارند. جایی خواندم که تولد و حیات از آنجا که آدمیزاد دوران جنینی را نُه ماه تمام در آب زهدان مادر به سکوت به سر می برد و همچنین از آداب «تعمید» رابطه با آب دارد و مرگ از آنجا که با «تغسیل» و رها کردن سیلاب اشک توأم است. آرش چنان مهری کودکانه در برق چشمهایش داشت و چنان دوستی می دانست که اگر حدیثِ مرثیه باشد خوب می دانم صف دوستان غمزده اش چنان پرشمار است که جای من نیست لاف دوستی بزنم، و در این صف هنرمند و قصه گو و کلمه شناس چندانند که چه جای مرثیه نوشتنِ من. اما اگر نوشتم برای این بود که دیدم بین دو کششِ شدید در نوسانم: رفتن به خاکسپاری و نرفتن. دیدم مانعم برمی گردد به تضادِ آن حس و حالی که از سبک روحی و خیام وارگیِ وجودِ عزیز آرش در خاطرم نقش بسته است با فرمِ مناسکِ خاکسپاری در صحرای بهشت زهرا بی فرصتِ خداحافظی و سکوت، آن شکلِ مرثیه زده و مواجهه ی نادرخورِ با مرگ در تشییع. نیمه شب بود که دانستم نمی روم و با خودم گفتم بیدار بمانم چیزی بنویسم به تسلیِ خودم، به یاد آن تسلی ها که ریلکه در نامه ای عجیب به محبوب سالهای قدیم می نویسد:

«اینکه هر یک از ما وقتی چنین با غم فقدانی پریشان می شویم کجا می توانیم مأمن و تسلایی بیابیم مسئله ای ست که برمی گردد به تجربه و تقدیر فردی. امیدوارم جایی در بیشه ی دردهای رَوَنده ی خود چشمه سارِ کوچکی  بیابید که همه ی اشکها را پیشتر و به جای تو گریسته باشد. نباید تصور کرد که این دردِ مقدّرِ همیشه محتمل، که غالباً آدمیان را زیر تهدید خود دارد و به آنها اصابت می کند، تسلی ناپذیر است. این درد، به طرز مخصوصی، شخصی ترین و خوشایندترین تسلی ها را برایمان به بار می آورد: عظیم ترین فقدان های آدمی، فقدان صمیمی ترین کسان، و فشارنده ترین فقدان ها، عاقبت به مطمئن ترین تسلی ها خواهد انجامید ـــ راه یابی به لایه ی زیرینِ این فشردگی، و ایمان به ناگوارترین چیزها  درعوضِ پس زدنِ آنها.

فقدان، تجربه ی چنین فقدانِ بیکران و بی حدّوحصری، مرگ، صرفاً طریق بیرحمانه ای است که ما را با آن سویه ی وجودمان که از ما دور مانده آشنا و حتی صمیمی می کند.»

 

۷

چنین است که گداختنِ روح آدمی از داغِ عشق و مرگ می تواند کیمیاگریِ حقیقی باشد. دو خطِ موازی: عشق که همه زندگی ست و زندگی بخشی و دمیدن روح در کالبد تن و به  شوری کم نظیر بادبان برافراشتن در دل طوفان های دریای ناآرام زندگی؛ و تجربه ی مرگِ دیگری که قطعی و محتوم است، مرگ بَعد ندارد، نقطه ی پایان است، جمله تمام شده است و چاره  ای نیست الّا آغاز کردن جمله ای نو در عینِ استیصال از نوشتن چیزی نو. وای از آن روزی که این دو خط به هم برسند و داغِ مرگ از جانب معشوق بر جان بنشیند. سهمی از لذت رؤیا و عشق از آنجاست که نمی شود «دست آن را خواند» و آنقدر طبیعی آغاز می شود که انگار «قبل» ندارد و تأثیر این لذت هم «قبل» ندارد و همیشه با ماست تا قبل از مرگ:  

«مرگ عمیقاً در جوهره ی عشق ریشه دارد و هیچ تخالفی با عشق ندارد. مرگ، نهایتاً، کجا می تواند برانَد آن کسی را که ما ـــ به طرزی بیان نشدنی ـــ در اعماق قلب خود حمل می کنیم. تأثیر بی وقفه ی حضور او در قلب ما چطور می تواند متوقف شود، تأثیری که حتی حالا که در میان ما نیست به چیزی مستقل از حضورِ ملموسِ او بدل شده است.»

 

۸

«نباید هراسان شویم از اینکه آنقدر قوی نیستیم که تجربه ی هر مرگی، حتی مرگ نزدیک ترین کسان و فاجعه بارترین مرگها، را تاب بیاوریم. مرگ چیزی بالای طاقت ما نیست، بلکه بالاترین خطّ منقوش بر لبه ی ظرفِ وجودِ ماست: هرگاه به آن نائل شویم جایی ست که لبریز شده ایم، و لبریزی معادل احساس سنگینی ست ـــ نمی خواهم بگویم باید عاشقِ مرگ بود. بلکه باید چنان با گذشت و  بدون حسابگری عاشق زندگی باشیم که عشق مان همواره خواهی نخواهی مرگ را هم در بربگیرد ـــ این نیمه ی کنارگذاشته شده ی زندگی مان.  این همان چیزی ست که عملاً در جوشش بیکران و بی حدّوحصرِ هرباره ی "عشق ورزیدن" رخ می دهد، که نه می توان به بندش کشید نه از آن  جلوگیری کرد.»

  

ــــ‌ مانا روانبد

تهران،

سحرگاه هشتم مهرماه 1401،

روزهایی که تهران مرگ و امیدِ توأمان می‌زاید.

۱۴۰۰۱۲۲۲

زانوبُریده در آستانه‌ی بهارم

زانوبُریده در آستانه‌ی بهارم

 





ناگهان تو نمُردی!

و مرگ

       تنها شد.

#

گریه‌های ما

روی دست دریا مانده بود.

 ــــ‌ فراز بهزادی (۲۱ اسفند ۱۳۵۹ خورموج ۲۰ اسفند ۱۴۰۰ تهران)


بعضی شاعران بهره‌ای معمول از رؤیا و جنون دارند، بعضی دیگر «تشبه به غیر» می‌کنند تا تهمت زیبای جنون شاعرانه بر آنها نوشته شود و بعضی دیگر تمام عمر در کار لگام‌زدن بر بی‌خویشی و منگی و جنون پشت چشم‌هایشان هستند تا بتوانند نفسی بکشند، فراز بهزادی از این دسته‌ی سوم بود که روزی پیش از بیست سالگی در شعری نوشته بود «ناگهان تو نمُردی / و مرگ / تنها شد» و برای همین پس از نخستین دیدارمان هروقت گذرم به این بیت حضرت حافظ می‌افتاد که شاعر خطاب به خود می‌گوید «عیب دل کردم که وحشی‌وضع و هرجایی مباش / گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین» انگار چهره‌ی ازخویش‌رفته‌ی فراز بود که پشت «وحشی‌وضع» حافظی خود نشان می‌داد. فراز شاعر بود و جمعه‌شب به مرگی مفاجا و شیرگیر به سرای سایه‌ها رفت. شبی که در ایمیلی سه‌کلمه‌ای برایم نوشت: «سلام. کاوه رفت.» گیجیِ زشتی توی پیشانی‌ام کوبید و امروز صبح وقتی رفیق شفیقی ــــ‌همو که بیست سال پیش کتاب «بگو در ماه خاکم کنند» را به دستم داده بود و گفته بود «بخون ببین شعرهای قبل بیست سالگیِ فرازه، جنون محض»‌ــــ پیام داد «خبر رو شنیدی؟» به هر چیزی می‌توانستم فکر کنم جز اینکه قلب فراز شب قبل گرفته باشد و عقربه به وقت مرگ ساکت شده باشد.


فراز هم شاعر بود و هم چشم شعرپیداکُننده‌ای داشت هم شعر را شمرده و سرد و با تأنی و درست می‌خواند. باری که به اصرار خودش خواست من را از آن سر شهر به این سر شهر برساند ــــ‌از آن محبت‌هایی که آدم را یاد مرتضی کیوان می‌انداخت‌ــــ گفتم فکر کن کسی آمده ازت می‌پرسد صد شعر خوب بعد نیما که خواندی کدام‌هاست؟ خودم چندتایی مثال زدم و گفتم فلان شعر و فلان شعر در چشم من آنچنان زیبایند که در صد شعر نو فارسی جا بگیرند. فراز، پشت فرمان، شروع کرد شعر خواندن، اسم شاعر نمی‌گفت که، فقط می‌خواند، پاک دست و پایم را گُم کرده بودم و به روی خودم نمی‌آوردم که نمی‌دانم این حافظه‌ی غریب از کجا و از که می‌خواند. اولی را خواند دومی را خواند و دلم نیامد در ریتم شعر خواندنش وقفه بیندازم. آنجا یادم آمد کاوه هم شعر درست می‌خواند و «صدا»ی شعر خواندن یعنی صدای ادای درست لحن و کشش و سکوت‌پیمایی و پرهیز از غلو و تأکید بیجا. بعد دو‌ــ‌سه تا شعر گفت اینها مال آتشی بود، و من تازه آتش گرفتم که فکر می‌کردم همه‌ی شعرهای آتشی را وارسیده‌ام و گوهرهای شعریش را بلدم. گفتم فراز راست میگن که روز تشییع آتشی بالای پشت بوم مجتمع توی بوشهر نشستی شعر خوندی؟ وسط اتوبان با سرعت صدتا برگشت توی صورتم گفت حرف شعر میزنی یا خاطره دوست داری؟ تقصیر خودم بود. حیف شد. بقیه‌ی راه به برف‌پاک‌کن لعنتیِ ماشین ور می‌رفت که شیشه‌ی جلو را کثیف کرده بود و مخزن آبش خالی بود و تقصیر خودش بود که با اولین نم باران برف‌پاک‌کن زده بود. گفت ماشین از خورموج اومده برف‌پاک‌کنش برف که هیچ بارون هم ندیده نمیدونه چطوری کار کنه.


صبح از وقتی که شنیدم پکر و بیحوصله شدم. باید کاری را شب‌عیدی تمام می‌کردم که نیفتد به بیست روز بعد. بعدش نشستم کنار دست راننده تا در هوای ابریِ گرم و بهاریِ تهران به سوی مرکز شهر براند. با خودم فکر می‌کردم «ناگهان تو نمردی و مرگ تنها شد» ادامه‌اش چی بود؟ لعنت به این حافظه! چرا همچین شعر کوتاهی را هم حفظ نمی‌شوم. آخرین بار که دیدمش همان روز ابری بود که تا خانه رساندم و رفت؟‌ بعد چی شد؟ دیدم اولین بار هم دیدمش به مهر ذاتیِ خودش بود که ماشین لکنته‌ای را برداشت آمد دنبالم و در صحراهای بهارزده‌ی جنوب راندیم و اولین بار بود که از گلوی کسی صدای شعر شایان حامدی می‌شنیدم و لحن جنون. رفتیم خانه و مادرش چای و بهارنارنج خوشبوی آفتاب‌خورده‌ی جنوبی جلومان گذاشت. بعد کجا دیدمش؟ روزی که قدم زدیم و تمامش به مخالف‌خوانیِ من گذشت؟ ناهار خانه‌ی بلوار پروین؟ روزی که در خلوت پارک مهجور نزدیک خانه‌شان شعر از حافظه می‌خواند و خاطرات پیکان‌سواری با مندنی‌پور و خانه‌ی شیراز و آتشی و روزهای بی‌خویشی تعریف می‌کرد؟ دیدم امروز من دستم به کاری نمی‌رود الّا کاری نکردن و راه رفتن و سوگ‌پیماییِ دوست در خلوت خود. به راننده گفتم همانجا پشت میدان گلها پیاده می‌شوم و از اولین کوچه رفتم به دل پارکی که می‌دانستم کنار اتوبان است. در رثا و سوگ کم ندیده‌ام که کسی بعد از آه و ناله‌های بسیار واقعه‌ی محیرالعقولی از خودش جعل کند. اما اتفاق امروز از بس کوتاه و غریب بود نیازی به هیچ دستکاری و اغراقی ندارد. سنگین از اندوه رفتنِ مفاجای فراز، برای دومین بار در عمرم قدم به پارک قزل‌قلعه گذاشتم. هوا کاپشن نمی‌طلبید. کاپشن را درآوردم، کوله را دوباره انداختم پشتم، حوصله‌ی پادکست هم نداشتم، کاپشن را دوباره روی دوش انداختم و رفتم. نرسیده به نیمه‌های پارک با خودم کلنجار بودم که برای حسی که به فراز داشتم و چیزی که دیدم چند خطی بنویسم یا نه؟ کجا بنویسم؟ من که قرار بود ننویسم. می‌خواستم ننویسم خیر سرم و دیروز نسخه‌ی آخر کتاب را بازبینیِ نهایی کرده بودم! گوشی را از جیب شلوار بیرون کشیدم و نُت را باز کردم و همینطور که به مرگ و سرعت عبور بین فضاها در شعرهاش فکر می‌کردم نوشتم «در رگهای فراز جنونی سرد همچون دوکی بیقرار می‌دوید و لغت کنار لغت می‌نشاند» و ناگهان انگار چیزی با سرعتی که هیچ تناسب با آن هوای ابریِ ساکت پارک نداشت به پشت سرم سابیده شد و رفت انگار کسی نرم و تند و دوستانه پس کله‌ام زد و ثانیه‌ای نشد که شوک‌زده کلاغ سیاه بال‌گشوده‌ای را در دورزدن به سمت بالا دیدم و فهمیدم کار او بوده لابد. رفت و بالای درخت بلند ته پارک نشست، بلندترین درختی که می‌شد جست. مگر می‌شود حافظه‌ی کلاغ اشتباه بگیرد؟ نکند به برق دکمه‌ی فلزیِ کلاه کاپشن وسوسه شده؟ اگر دلی ربوده‌ی سوداهای سماوی داشتم کار به جاهای باریکی می‌کشید. چند لحظه روی نیمکت حیران نشستم. پیرمردی عینکی آنطرف‌تر خیره به جایی نامعلوم دست بر عصا نشسته بود. نگاه کردم تا متوجه من شود. نشد. چند قدمی به سمتش رفتم تا نگاهش را متوجه من کرد. پرسیدم «کلاغ بود؟» ساکت انگار با او نبوده‌ام نگاه می‌کرد، خسته، رهیده، به آهنگ بی‌شتابی گفت «پس انتظار داشتی چی باشه؟» دیدم خُب راست می‌گوید وسط پارک خلوتی در این وقت روز جز کلاغ چه می‌تواند پس کله‌ی آدم بزند؟


غروب، قبل از اینکه در بازگشت باز به راه‌رفتنی طولانی کوله را بردارم، پا روی لبه‌ی جاکفشی گذاشته بودم بند کفش‌ها را سفت کنم، پیام دوست عزیزی را دیدم که این روزها محجوبانه در سوگ عزیزی تاب می‌آورد و زاویه‌ای کمتردیده از ظرائف «صبر» پیش چشمم آورد. جز اینکه برایش بنویسم امروز داغ و بهت رفتن دوست از نفسم انداخته دلداری‌ای سراغ نداشتم. غم‌زدگانِ دور را همین نشانِ داغ همدل می‌کند. دیگر نگاه گوشی نکردم تا در خلوتیِ خیابان فجر امیرآباد و پشت چاپخانه‌ی دانشگاه تهران که دلم خواست بگردم عکس‌هاش را که لابد امروز همه‌جا به وفور منتشر می‌شود ببینم. جلوتر، کودکی در صندلیِ عقبِ ماشینی دست تکان می‌داد. پیش‌تر آمدم دیدم دارد شلیک می‌کند. هدفن را در آوردم و بهش لبخند زدم. کنار ماشین که رسیدم زنی کنار راننده صدا زد و آدرس پرسید. در آن ترافیک کشنده‌ی بعدازغروب باید به تقاطع میرداماد و جردن می‌رفتند. گفتم خُب چطوری الان راهنمایی کنم خیلی دورید خانم. مرد راننده گفت آقا گم شدیم ظهر راه افتادیم که غروبی برسیم تهران بریم دکتر الان اینجا موندیم. روی گوشی که دستم داد صفحه‌ی اینستاگرام و آدرس دکتر اطفال معروفی بود. معروف‌بودنش را از چندده‌هزار دنبال‌کننده‌ی صفحه حدس زدم. گفتم کاش حداقل مسیرم به شما می‌خورد اینجا خیلی دور افتادید. بعد گوگل‌مپ را تنظیم کردم و مطمئن شدم حدوداً مسیر را فهمیده است. زن با دستش یکبار مرور کرد «کردستان جنوب، دور برگردون، کردستان شمال یعنی برمی‌گردیم به سمت بالا، میریم تا آخرش، بعد دست راست». و رفتند. همانجا نشستم. غم‌های این سال و اصابت رنج این چند ماه و تواتر داغ و فکر رفتن فراز و تصویر دست تکان دادن‌های این بچه حافظه‌ی لکنتی‌ام را متوجه سطری از آتشی کرده بود «زانوبریده در آستانه‌ی بهارم». چند روز دیگر بهار می‌شود. امین با جای خالیِ پدر و بیقراریِ اهل خانه چه می‌کند؟ دکتر بهزادی با غمِ پنج‌ساله‌ی کاوه و داغ تازه‌ی فراز چه می‌کند؟ مگر موهای آدم از یک حدی سفیدتر و دل داغدیده از یک حدی مجروح‌تر می‌شود؟ فکر چندین و چند آدم عزیزی که خیام‌وار بی‌هراس و هول شمشیر رویاروی مرگ می‌زنند دلیل تاب آوردن ما نیست؟ آن انگشت‌های زیبا که در هوا وقتِ شعر خواندن با کمترین حرکت انگار به ابرهایی از جنون سرد اشاره می‌کردند کجا می‌روند؟ جز کلاغ سیاه پیری که حافظه‌اش اشتباه کرده باشد چه می‌تواند در پارک خلوت پس کله‌ی آدم بزند؟

باید پا می‌شدم. خانه دور بود و من زانوبُریده در آستانه‌ی بهار.

 

اولین ساعات ۲۲ اسفند ۱۴۰۰


۱۴۰۰۰۳۰۴

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر / خاطر غافل کجاها می‌رود [به احترام محمود نیکبخت]

 

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر / خاطر غافل کجاها می‌رود

 

دیدم نمی‌توانم قبل از این که خواب سهمِ اندوه مرگ محمود نیکبخت را بکاهد چیزی ننویسم، نوشتن شخصی نه، که گواه و شهادتی بر اینکه احترام ویژه‌ی ما به او از کجا می‌آمد. کار دیگری هم از دستم برنمی‌آید. احترام و حرمت ما به روان روشن مردی که شیوه‌ی زیست و فکر و نگاه و نقد و کارش را خودش فراهم آورده بود (و به تمثیل همیشه درخت را مثال می‌آورد که از خاک و آب و نور عالمی شخصی فراهم می‌آورد برای حاصل و عطری ویژه) و من و ما [و می‌نویسم «ما» چون نه من تنها‌] از او «نپذیرفتن» و «پی‌جوییِ نگاه شخصی» و «جدی بودن ادبیات و فرهنگ» را آموختیم. آن سالها ادبیات ملعبه بود و می‌شد، با خرده‌هوشی در فهم روابط موجود، برای ارائه و چهره‌نمودن راهی پیدا کرد، و این محمود نیکبخت بود که حرف جدی و سنجش جدی و غربال کردن بی‌محابا و میراث بردن از ادبیات درخشان کلاسیک و ادبیات درخشان مدرن جهان و الفبای «خواندن» شعر را یادمان داد. نخواسته بود کسی را شبیه خودش کند بلکه در کار یکی اگر بارقه‌ای می‌دید یا رگه‌ای ویژه و شخصی تشخیص می‌داد اصرارش بر برجسته کردن آن وجوه تمایز بود، خواه طنزی شبیه «بچه‌های اروپای شرقی» بود یا «معرفت‌الاشیایی به شعر» یا «شعر منثور».

            در نوشتن شاید پیدا نباشد و ارجاعی ذکر نشود، ولی نمی‌شود وقتی کسی می‌نویسد،‌ خواه شعر خواه نقد یا نظری شخصی، اگر حرف و کار جدی باشد، یکجور گفت‌وگوی با دیگری نباشد. اینطور است که گاهی می‌بینی داری می‌نویسی و بی که بگویی داری برای «او»یی می‌نویسی که «مخاطب» غایب این حرفهاست، حرفت متوجه و در تخاطب با اوست. محمود نیکبخت مخاطب غایب ما بود و هست وقتی حرف نیما باشد یا حرف شعر یا حرف میراث بردن از ادبیات کلاسیک و جدی گرفتن ادبیات و سهل گرفتن زندگی.

            حالم خوش نیست. این حرفها وجه شخصیِ دیگری دارد که نوشتنی نیست. دوست داشتم روزی خواننده‌ی کتابی باشد که نیست.

            بدرود آقای شاعر!

                        چرا که همیشه دوست داشت می‌توانست خودش را وقف شعرش کند. برای همین همیشه در چشم من او به شهادت شعرهای منتشرشده و شعرهایی که از ایشان شنیده‌ام شاعر بود. غم کاهنده‌ی تلخ لعنتی.